عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۸
الا ای نقش روحانی، چرا از ما گریزانی؟
تو خود از خانهیی آخر، زحال بنده میدانی
به حق اشک گرم من، به حق روی زرد من
به پیوندی که با تستم، ورای طور انسانی
اگر عالم بود خندان، مرا بیتو بود زندان
بس است آخر، بکن رحمی برین محروم زندانی
اگر با جمله خویشانم، چو تو دوری، پریشانم
مبادا ای خدا کس را بدین غایت پریشانی
بران پای گریزانت، چه بربندم که نگریزی؟
به جان بیوفا مانی، چو یار ما گریزانی
ور از نه چرخ برتازی، بسوزی هفت دریا را
بدرم چرخ و دریا را به عشق و صبر و پیشانی
وگر چون آفتابی هم، روی بر طارم چارم
چو سایه در رکاب تو همیآیم به پنهانی
تو خود از خانهیی آخر، زحال بنده میدانی
به حق اشک گرم من، به حق روی زرد من
به پیوندی که با تستم، ورای طور انسانی
اگر عالم بود خندان، مرا بیتو بود زندان
بس است آخر، بکن رحمی برین محروم زندانی
اگر با جمله خویشانم، چو تو دوری، پریشانم
مبادا ای خدا کس را بدین غایت پریشانی
بران پای گریزانت، چه بربندم که نگریزی؟
به جان بیوفا مانی، چو یار ما گریزانی
ور از نه چرخ برتازی، بسوزی هفت دریا را
بدرم چرخ و دریا را به عشق و صبر و پیشانی
وگر چون آفتابی هم، روی بر طارم چارم
چو سایه در رکاب تو همیآیم به پنهانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۲
یکی فرهنگ دیگر نو برآر، ای اصل دانایی
ببین تو چارهیی از نو، که الحق سخت بینایی
بسی دلها چو گوهرها، زنور لعل تو تابان
بسی طوطی که آموزند از قندت شکرخایی
زدی طعنه که دود تو ندارد آتش عاشق
گر آتش نیستش حقی وگر دارد، چه فرمایی؟
برو ای جان دولت جو، چه خواهم کرد دولت را؟
من و عشق و شب تیره، نگار و باده پیمایی
بیا ای مونس روزم، نگفتم دوش در گوشت
که عشرت در کمی خندد، تو کم زن تا بیفزایی؟
دلا آخر نمیگویی کجا شد مکر و دستانت؟
چو جام از دست جان نوشی، ازان بیدست و بیپایی
به هر شب شمس تبریزی، چه گوهرها که میبیزی
چه سلطانی چه جان بخشی، چه خورشیدی، چه دریایی
ببین تو چارهیی از نو، که الحق سخت بینایی
بسی دلها چو گوهرها، زنور لعل تو تابان
بسی طوطی که آموزند از قندت شکرخایی
زدی طعنه که دود تو ندارد آتش عاشق
گر آتش نیستش حقی وگر دارد، چه فرمایی؟
برو ای جان دولت جو، چه خواهم کرد دولت را؟
من و عشق و شب تیره، نگار و باده پیمایی
بیا ای مونس روزم، نگفتم دوش در گوشت
که عشرت در کمی خندد، تو کم زن تا بیفزایی؟
دلا آخر نمیگویی کجا شد مکر و دستانت؟
چو جام از دست جان نوشی، ازان بیدست و بیپایی
به هر شب شمس تبریزی، چه گوهرها که میبیزی
چه سلطانی چه جان بخشی، چه خورشیدی، چه دریایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۴
گر عشق بزد راهم، ور عقل شد از مستی
ای دولت و اقبالم، آخر نه توام هستی؟
رستن زجهان شک، هرگز نبود اندک
خاک کف پای شه، کی باشد سردستی؟
ای طوطی جان پر زن، بر خرمن شکر زن
بر عمر موفر زن، کز بند قفص رستی
ای جان سوی جانان رو، در حلقهٔ مردان رو
در روضه و بستان رو، کز هستی خود جستی
در حیرت تو، ماندم از گریه و از خنده
با رفعت تو، رستم از رفعت و از پستی
ای دل بزن انگشتک، بیزحمت لی و لک
در دولت پیوسته، رفتی و بپیوستی
آن باده فروش تو، بس گفت به گوش تو
جانها بپرستندت، گر جسم بنپرستی
ای خواجهٔ شنگولی، ای فتنهٔ صد لولی
بشتاب، چه میمولی آخر دل ما خستی
گر خیر و شرت باشد، ور کر و فرت باشد
ورصد هنرت باشد، آخر نه در آن شستی؟
چالاک کسی یارا، با آن دل چون خارا
تا ره نزدی ما را، از پای بننشستی
درج است درین گفتن، بنمودن و بنهفتن
یک پرده برافکندی، صد پردهٔ نو بستی
ای دولت و اقبالم، آخر نه توام هستی؟
رستن زجهان شک، هرگز نبود اندک
خاک کف پای شه، کی باشد سردستی؟
ای طوطی جان پر زن، بر خرمن شکر زن
بر عمر موفر زن، کز بند قفص رستی
ای جان سوی جانان رو، در حلقهٔ مردان رو
در روضه و بستان رو، کز هستی خود جستی
در حیرت تو، ماندم از گریه و از خنده
با رفعت تو، رستم از رفعت و از پستی
ای دل بزن انگشتک، بیزحمت لی و لک
در دولت پیوسته، رفتی و بپیوستی
آن باده فروش تو، بس گفت به گوش تو
جانها بپرستندت، گر جسم بنپرستی
ای خواجهٔ شنگولی، ای فتنهٔ صد لولی
بشتاب، چه میمولی آخر دل ما خستی
گر خیر و شرت باشد، ور کر و فرت باشد
ورصد هنرت باشد، آخر نه در آن شستی؟
چالاک کسی یارا، با آن دل چون خارا
تا ره نزدی ما را، از پای بننشستی
درج است درین گفتن، بنمودن و بنهفتن
یک پرده برافکندی، صد پردهٔ نو بستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۲
جانا به غریبستان چندین به چه میمانی؟
بازآ تو ازین غربت، تا چند پریشانی؟
صد نامه فرستادم، صد راه نشان دادم
یا راه نمیدانی، یا نامه نمیخوانی
گر نامه نمیخوانی، خود نامه تو را خواند
ور راه نمیدانی، در پنجهٔ ره دانی
بازآ که در آن محبس، قدر تو نداند کس
با سنگ دلان منشین، چون گوهر این کانی
ای از دل و جان رسته، دست از دل و جان شسته
از دام جهان جسته، بازآ، که ز بازانی
هم آبی و هم جویی، هم آب همیجویی
هم شیر و هم آهویی، هم بهتر ازیشانی
چند است زتو تا جان، تو طرفه تری یا جان؟
آمیختهیی با جان، یا پرتو جانانی؟
نور قمری در شب، قند و شکری در لب
یارب چه کسی، یارب، اعجوبهٔ ربانی
هر دم زتو زیب و فر، از ما دل و جان و سر
بازار چنین خوش تر، خوش بدهی و بستانی
از عشق تو جان بردن، وز ما چو شکر مردن
زهر از کف تو خوردن، سرچشمهٔ حیوانی
بازآ تو ازین غربت، تا چند پریشانی؟
صد نامه فرستادم، صد راه نشان دادم
یا راه نمیدانی، یا نامه نمیخوانی
گر نامه نمیخوانی، خود نامه تو را خواند
ور راه نمیدانی، در پنجهٔ ره دانی
بازآ که در آن محبس، قدر تو نداند کس
با سنگ دلان منشین، چون گوهر این کانی
ای از دل و جان رسته، دست از دل و جان شسته
از دام جهان جسته، بازآ، که ز بازانی
هم آبی و هم جویی، هم آب همیجویی
هم شیر و هم آهویی، هم بهتر ازیشانی
چند است زتو تا جان، تو طرفه تری یا جان؟
آمیختهیی با جان، یا پرتو جانانی؟
نور قمری در شب، قند و شکری در لب
یارب چه کسی، یارب، اعجوبهٔ ربانی
هر دم زتو زیب و فر، از ما دل و جان و سر
بازار چنین خوش تر، خوش بدهی و بستانی
از عشق تو جان بردن، وز ما چو شکر مردن
زهر از کف تو خوردن، سرچشمهٔ حیوانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۳
در پردهٔ خاک ای جان؟ عیشیست به پنهانی
وندر تتق غیبی، صد یوسف کنعانی
این صورت تن رفته، وان صورت جان مانده
ای صورت جان باقی، وی صورت تن فانی
گر چاشنییی خواهی، هر شب بنگر خود را
تن مرده و جان پران، در روضهٔ رضوانی
ای عشق که آن داری، یارب، چه جهان داری
چندان صفتت کردم، والله که دو چندانی
المؤمن حلوی، والعاشق علوی
با تو چه زبان گویم، ای جان که نمیدانی؟
چندان بدوان لنگان، کین پای فرو ماند
وان گه رسد از سلطان صد مرکب میدانی
می مرد یکی عاشق، میگفت یکی او را
در حالت جان کندن، چون است که خندانی؟
گفتا چو بپردازم، من جمله دهان گردم
صد مرده همیخندم، بیخندهٔ دندانی
زیرا که یکی نیمم، نی بود شکر گشتم
نیم دگرم دارد عزم شکرافشانی
هر کو نمرد خندان، تو شمع مخوان او را
بو بیش دهد عنبر، در وقت پریشانی
ای شهره نوای تو، جان است سزای تو
تو مطرب جانانی، چون در طمع نانی؟
کس کیسه میفشان گو، کس خرقه میفکن گو
اومید که ضایع شد از کیسهٔ ربانی؟
از کیسهٔ حق گردون صد نور و ضیا ریزد
دریا زعطای حق، دارد گهرافشانی
نان ریزهٔ سفرهست این، کز چرخ همیریزد
بگذر زفلک، بررو، گر درخور آن خوانی
گر خسته شود کفت، کفی دگرت بخشد
ور خسته شود حلقت، در حلقهٔ سلطانی
برگو غزلی، برگو، پامزد خود از حق جو
بر سوخته زن آبی، چون چشمهٔ حیوانی
وندر تتق غیبی، صد یوسف کنعانی
این صورت تن رفته، وان صورت جان مانده
ای صورت جان باقی، وی صورت تن فانی
گر چاشنییی خواهی، هر شب بنگر خود را
تن مرده و جان پران، در روضهٔ رضوانی
ای عشق که آن داری، یارب، چه جهان داری
چندان صفتت کردم، والله که دو چندانی
المؤمن حلوی، والعاشق علوی
با تو چه زبان گویم، ای جان که نمیدانی؟
چندان بدوان لنگان، کین پای فرو ماند
وان گه رسد از سلطان صد مرکب میدانی
می مرد یکی عاشق، میگفت یکی او را
در حالت جان کندن، چون است که خندانی؟
گفتا چو بپردازم، من جمله دهان گردم
صد مرده همیخندم، بیخندهٔ دندانی
زیرا که یکی نیمم، نی بود شکر گشتم
نیم دگرم دارد عزم شکرافشانی
هر کو نمرد خندان، تو شمع مخوان او را
بو بیش دهد عنبر، در وقت پریشانی
ای شهره نوای تو، جان است سزای تو
تو مطرب جانانی، چون در طمع نانی؟
کس کیسه میفشان گو، کس خرقه میفکن گو
اومید که ضایع شد از کیسهٔ ربانی؟
از کیسهٔ حق گردون صد نور و ضیا ریزد
دریا زعطای حق، دارد گهرافشانی
نان ریزهٔ سفرهست این، کز چرخ همیریزد
بگذر زفلک، بررو، گر درخور آن خوانی
گر خسته شود کفت، کفی دگرت بخشد
ور خسته شود حلقت، در حلقهٔ سلطانی
برگو غزلی، برگو، پامزد خود از حق جو
بر سوخته زن آبی، چون چشمهٔ حیوانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۰
ای خیره نظر در جو، پیش آ و بخور آبی
بیهوده چه میگردی، بر آب چو دولابی؟
صحراست پر از شکر، دریاست پر از گوهر
یک جو نبری زین دو، بیکوشش و اسبابی
گر مرد تماشایی چون دیده بنگشایی؟
بگشادن چشم ارزد تابانی مهتابی
محراب بسی دیدی، در وی بنگنجیدی
اندر نظر حربی، بشکافد محرابی
ما تشنه و هر جانب، یک چشمهٔ حیوانی
ما طامع و پیش و پس دریا کف وهابی
ره چیست میان ما، جز نقص عیان ما؟
کو پرده میان ما، جز چشم گران خوابی؟
شش نور همیبارد، زان ابر که حق آرد
جسمت مثل بامی، هر حس تو میزابی
شش چشمهٔ پیوسته، میگردد شب بسته
زان سوش روان کرده، آن فاتح ابوابی
خورشید و قمر گاهی، شب افتد در چاهی
بیرون کشدش زان چه، بیآلت و قلابی
صد صنعت سلطانی، دارد زتو پنهانی
زیرا که ضعیفی تو، بیطاقت و بیتابی
این مفرش و آن کیوان، افلاک ورای آن
بر کف خدا لرزان، مانندهٔ سیمابی
دریا چو چنان باشد، کف درخور آن باشد
اندر صفتش خاطر هست احول و کذابی
بگریزد عقل و جان، از هیبت آن سلطان
چون دیو که بگریزد از عمر خطابی
بکری برمد از شو، معشوق جهانش او؟
از جان عزیز خود، بیگانه و صخابی؟
ره داده به دام خود، صد زاغ پی بازی
چون باز به دام آمد، برداشته مضرابی
خاموش، که آن اسعد، این را به ازین گوید
بی صفقهٔ صفاقی، بیشرفهٔ دبابی
بیهوده چه میگردی، بر آب چو دولابی؟
صحراست پر از شکر، دریاست پر از گوهر
یک جو نبری زین دو، بیکوشش و اسبابی
گر مرد تماشایی چون دیده بنگشایی؟
بگشادن چشم ارزد تابانی مهتابی
محراب بسی دیدی، در وی بنگنجیدی
اندر نظر حربی، بشکافد محرابی
ما تشنه و هر جانب، یک چشمهٔ حیوانی
ما طامع و پیش و پس دریا کف وهابی
ره چیست میان ما، جز نقص عیان ما؟
کو پرده میان ما، جز چشم گران خوابی؟
شش نور همیبارد، زان ابر که حق آرد
جسمت مثل بامی، هر حس تو میزابی
شش چشمهٔ پیوسته، میگردد شب بسته
زان سوش روان کرده، آن فاتح ابوابی
خورشید و قمر گاهی، شب افتد در چاهی
بیرون کشدش زان چه، بیآلت و قلابی
صد صنعت سلطانی، دارد زتو پنهانی
زیرا که ضعیفی تو، بیطاقت و بیتابی
این مفرش و آن کیوان، افلاک ورای آن
بر کف خدا لرزان، مانندهٔ سیمابی
دریا چو چنان باشد، کف درخور آن باشد
اندر صفتش خاطر هست احول و کذابی
بگریزد عقل و جان، از هیبت آن سلطان
چون دیو که بگریزد از عمر خطابی
بکری برمد از شو، معشوق جهانش او؟
از جان عزیز خود، بیگانه و صخابی؟
ره داده به دام خود، صد زاغ پی بازی
چون باز به دام آمد، برداشته مضرابی
خاموش، که آن اسعد، این را به ازین گوید
بی صفقهٔ صفاقی، بیشرفهٔ دبابی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۶
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۹
نه چرخ زمرد را محبوس هوا کردی
تا صورت خاکی را در چرخ درآوردی
ای آب چه میشویی؟ وی باد چه میجویی؟
ای رعد چه میغری؟ وی چرخ چه میگردی؟
ای عشق چه میخندی؟ وی عقل چه میبندی؟
وی صبر چه خرسندی؟ وی چهره چرا زردی؟
سر را چه محل باشد در راه وفاداری؟
جان خود چه قدر باشد در دین جوامردی؟
کامل صفت آن باشد، کو صید فنا باشد
یک موی نمیگنجد، در دایرهٔ فردی
گه غصه و گه شادی، دور است زآزادی
ای سرد کسی کو ماند در گرمی و در سردی
کو تابش پیشانی؟ گر ماه مرا دیدی
کو شعشعهٔ مستی؟ گر بادهٔ جان خوردی
زین کیسه و زان کاسه، نگرفت تو را تاسه؟
آخر نه خر کوری، بر گرد چه میگردی؟
با سینهٔ ناشسته، چه سود زرو شستن؟
کز حرص چو جارویی، پیوسته درین گردی
هر روز من آدینه، وین خطبهٔ من دایم
وین منبر من عالی، مقصورهٔ من مردی
چون پایهٔ این منبر، خالی شود از مردم
ارواح و ملک از حق آرند ره آوردی
تا صورت خاکی را در چرخ درآوردی
ای آب چه میشویی؟ وی باد چه میجویی؟
ای رعد چه میغری؟ وی چرخ چه میگردی؟
ای عشق چه میخندی؟ وی عقل چه میبندی؟
وی صبر چه خرسندی؟ وی چهره چرا زردی؟
سر را چه محل باشد در راه وفاداری؟
جان خود چه قدر باشد در دین جوامردی؟
کامل صفت آن باشد، کو صید فنا باشد
یک موی نمیگنجد، در دایرهٔ فردی
گه غصه و گه شادی، دور است زآزادی
ای سرد کسی کو ماند در گرمی و در سردی
کو تابش پیشانی؟ گر ماه مرا دیدی
کو شعشعهٔ مستی؟ گر بادهٔ جان خوردی
زین کیسه و زان کاسه، نگرفت تو را تاسه؟
آخر نه خر کوری، بر گرد چه میگردی؟
با سینهٔ ناشسته، چه سود زرو شستن؟
کز حرص چو جارویی، پیوسته درین گردی
هر روز من آدینه، وین خطبهٔ من دایم
وین منبر من عالی، مقصورهٔ من مردی
چون پایهٔ این منبر، خالی شود از مردم
ارواح و ملک از حق آرند ره آوردی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۳
گر شمس و قمر خواهی، نک شمس و قمر، باری
ورصبح و سحر خواهی، نک صبح و سحر، باری
ای یوسف کنعانی، وی جان سلیمانی
گر تاج و کمر خواهی، نک تاج و کمر، باری
ای حمزهٔ آهنگی، وی رستم هر جنگی
گر تیغ و سپر خواهی، نک تیغ و سپر، باری
ای بلبل پوینده، وی طوطی گوینده
گر قند و شکر خواهی، نک قند و شکر، باری
ای دشمن عقل و هش، وی عاشق عاشق کش
گر زیر و زبر خواهی، نک زیر و زبر، باری
ای جان تماشاجو، موسی تجلی جو
گر سمع و بصر خواهی، نک سمع و بصر، باری
ای دیو پر از کینه، وی دشمن دیرینه
گر فتنه و شر خواهی، نک فتنه و شر، باری
خاموش مگو چندین، برخیز، سفر بگزین
گر یار سفر خواهی، نک یار سفر، باری
شمس الحق تبریزی، از حسن و دلاویزی
گر خسته جگر خواهی، نک خسته جگر، باری
ورصبح و سحر خواهی، نک صبح و سحر، باری
ای یوسف کنعانی، وی جان سلیمانی
گر تاج و کمر خواهی، نک تاج و کمر، باری
ای حمزهٔ آهنگی، وی رستم هر جنگی
گر تیغ و سپر خواهی، نک تیغ و سپر، باری
ای بلبل پوینده، وی طوطی گوینده
گر قند و شکر خواهی، نک قند و شکر، باری
ای دشمن عقل و هش، وی عاشق عاشق کش
گر زیر و زبر خواهی، نک زیر و زبر، باری
ای جان تماشاجو، موسی تجلی جو
گر سمع و بصر خواهی، نک سمع و بصر، باری
ای دیو پر از کینه، وی دشمن دیرینه
گر فتنه و شر خواهی، نک فتنه و شر، باری
خاموش مگو چندین، برخیز، سفر بگزین
گر یار سفر خواهی، نک یار سفر، باری
شمس الحق تبریزی، از حسن و دلاویزی
گر خسته جگر خواهی، نک خسته جگر، باری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۴
از مرگ چه اندیشی، چون جان بقا داری؟
در گور کجا گنجی، چون نور خدا داری؟
خوش باش، کزان گوهر عالم همه شد چون زر
مانندهٔ آن دلبر، بنما که کجا داری؟
در عشق نشسته تن، در عشرت تا گردن
تو روی ترش با من، ای خواجه چرا داری؟
در عالم بیرنگی، مستی بود و شنگی
شیخا تو چه دلتنگی؟ با غم چه هوا داری؟
چندین بمخور این غم، تا چند نهی ماتم؟
هم رنگ شو آخر هم، گر بخشش ما داری
از تابش تو جانا، جان گشت چنین دانا
بسم الله مولانا، چون ساغرها داری
شمس الحق تبریزی، چون صاف شکرریزی
با تیره نیامیزی، چون بحر صفا داری
در گور کجا گنجی، چون نور خدا داری؟
خوش باش، کزان گوهر عالم همه شد چون زر
مانندهٔ آن دلبر، بنما که کجا داری؟
در عشق نشسته تن، در عشرت تا گردن
تو روی ترش با من، ای خواجه چرا داری؟
در عالم بیرنگی، مستی بود و شنگی
شیخا تو چه دلتنگی؟ با غم چه هوا داری؟
چندین بمخور این غم، تا چند نهی ماتم؟
هم رنگ شو آخر هم، گر بخشش ما داری
از تابش تو جانا، جان گشت چنین دانا
بسم الله مولانا، چون ساغرها داری
شمس الحق تبریزی، چون صاف شکرریزی
با تیره نیامیزی، چون بحر صفا داری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۹
ای بر سر بازارت، صد خرقه به زناری
وز روی تو در عالم هر روی به دیواری
هر ذره زخورشیدت گویای اناالحقی
هر گوشه چو منصوری آویخته بر داری
این طرفه که از یک خم، هر یک زمیی مستند
این طرفه که از یک گل، در هر قدمی خاری
هر شاخ همیگوید، من مست شدم، دستی
هر عقل همیگوید، من خیره شدم، باری
گل از سر مشتاقی، بدریده گریبانی
عشق از سر بیخویشی، انداخته دستاری
از عقل گروهی مست، بیعقل گروهی مست
جز عاقل و لایعقل، قومی دگرند، آری
ماییم چو کوه طور، مست از قدح موسی
بی زحمت فرعونی، بیغصهٔ اغیاری
ماییم چو می جوشان، در خم خراباتی
گرچه سر خم بستهست از کهگل پنداری
از جوشش می، کهگل شد بر سر خم رقصان
والله که ازین خوش تر نبود به جهان کاری
وز روی تو در عالم هر روی به دیواری
هر ذره زخورشیدت گویای اناالحقی
هر گوشه چو منصوری آویخته بر داری
این طرفه که از یک خم، هر یک زمیی مستند
این طرفه که از یک گل، در هر قدمی خاری
هر شاخ همیگوید، من مست شدم، دستی
هر عقل همیگوید، من خیره شدم، باری
گل از سر مشتاقی، بدریده گریبانی
عشق از سر بیخویشی، انداخته دستاری
از عقل گروهی مست، بیعقل گروهی مست
جز عاقل و لایعقل، قومی دگرند، آری
ماییم چو کوه طور، مست از قدح موسی
بی زحمت فرعونی، بیغصهٔ اغیاری
ماییم چو می جوشان، در خم خراباتی
گرچه سر خم بستهست از کهگل پنداری
از جوشش می، کهگل شد بر سر خم رقصان
والله که ازین خوش تر نبود به جهان کاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۲
ای دشمن عقل من، وی داروی بیهوشی
من خابیه، تو در من چون باده همیجوشی
اول تو و آخر تو، بیرون تو و در سر تو
هم شاهی و سلطانی، هم حاجب و چاووشی
خوش خویی و بدخویی، دلسوزی و دلجویی
هم یوسف مه رویی، هم مانع و روپوشی
بس تازه و بس سبزی، بس شاهد و بس نغزی
چون عقل درین مغزی، چون حلقه درین گوشی
هم دوری و هم خویشی، هم پیشی و هم بیشی
هم مار بداندیشی، هم نیشی و هم نوشی
ای رهزن بیخویشان، ای مخزن درویشان
یا رب چه خوشند ایشان، آن دم که در آغوشی
آن روز که هشیارم، من عربدهها دارم
وان روز که خمارم، چه صبر و چه خاموشی؟
من خابیه، تو در من چون باده همیجوشی
اول تو و آخر تو، بیرون تو و در سر تو
هم شاهی و سلطانی، هم حاجب و چاووشی
خوش خویی و بدخویی، دلسوزی و دلجویی
هم یوسف مه رویی، هم مانع و روپوشی
بس تازه و بس سبزی، بس شاهد و بس نغزی
چون عقل درین مغزی، چون حلقه درین گوشی
هم دوری و هم خویشی، هم پیشی و هم بیشی
هم مار بداندیشی، هم نیشی و هم نوشی
ای رهزن بیخویشان، ای مخزن درویشان
یا رب چه خوشند ایشان، آن دم که در آغوشی
آن روز که هشیارم، من عربدهها دارم
وان روز که خمارم، چه صبر و چه خاموشی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۴
آن چهره و پیشانی، شد قبلهٔ حیرانی
تشویش مسلمانی، ای مه تو که را مانی؟
من واله یزدانم، در حلقهٔ مردانم
زین بیش نمیدانم، ای مه تو که را مانی؟
هم بنده و آزادم، ویرانه و آبادم
هم بیدل و دلشادم، ای مه تو که را مانی؟
هر جسم که بر سر شد، جان گشت و قلندر شد
هم مومن و کافر شد، ای مه تو که را مانی؟
شاد آنکه نهد پایی، در لجهٔ دریایی
با دیدهٔ بینایی، ای مه تو که را مانی؟
باشد ز توام مفخر، فارغ شدم از دلبر
از طعنه و از تسخر، ای مه تو که را مانی؟
من زان سوی دولابم، زان جانب اسبابم
تو محو کن القابم، ای مه تو که را مانی؟
بر عاشق دوتاقد، آن کس که همیخندد
زان خنده چه بربندد؟ ای مه تو که را مانی؟
شمس الحق تبریزی در لخلخه آمیزی
ای جان و جهان میزی، ای مه تو که را مانی؟
تشویش مسلمانی، ای مه تو که را مانی؟
من واله یزدانم، در حلقهٔ مردانم
زین بیش نمیدانم، ای مه تو که را مانی؟
هم بنده و آزادم، ویرانه و آبادم
هم بیدل و دلشادم، ای مه تو که را مانی؟
هر جسم که بر سر شد، جان گشت و قلندر شد
هم مومن و کافر شد، ای مه تو که را مانی؟
شاد آنکه نهد پایی، در لجهٔ دریایی
با دیدهٔ بینایی، ای مه تو که را مانی؟
باشد ز توام مفخر، فارغ شدم از دلبر
از طعنه و از تسخر، ای مه تو که را مانی؟
من زان سوی دولابم، زان جانب اسبابم
تو محو کن القابم، ای مه تو که را مانی؟
بر عاشق دوتاقد، آن کس که همیخندد
زان خنده چه بربندد؟ ای مه تو که را مانی؟
شمس الحق تبریزی در لخلخه آمیزی
ای جان و جهان میزی، ای مه تو که را مانی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۵
ای باغ همیدانی، کز باد کی رقصانی؟
آبستن میوهستی، سرمست گلستانی
این روح چرا داری؟ گر ز آنک تو این جسمی
وین نقش چرا بندی؟ گر ز آنک همه جانی
جان پیشکشت چبود؟ خرما به سوی بصره
وز گوهر چون گویم؟ چون غیرت عمانی
عقلا ز قیاس خود، زین رو تو زنخ میزن
زان رو تو کجا دانی؟ چون مست زنخدانی
دشوار بود با کر، طنبور نوازیدن
یا بر سر صفرایی، رسم شکرافشانی
می وام کند ایمان، صد دیده به دیدارش
تا مست شود ایمان، زان بادهٔیزدانی
در پای دل افتم من، هر روز همیگویم
راز تو شود پنهان، گر راز تو نجهانی
کان مهرهٔ شش گوشه، هم لایق آن نطع است
کی گنجد در طاسی، شش گوشهٔ انسانی؟
شمس الحق تبریزی من باز چرا گردم
هر لحظه به دست تو، گر زانکه نه سلطانی
آبستن میوهستی، سرمست گلستانی
این روح چرا داری؟ گر ز آنک تو این جسمی
وین نقش چرا بندی؟ گر ز آنک همه جانی
جان پیشکشت چبود؟ خرما به سوی بصره
وز گوهر چون گویم؟ چون غیرت عمانی
عقلا ز قیاس خود، زین رو تو زنخ میزن
زان رو تو کجا دانی؟ چون مست زنخدانی
دشوار بود با کر، طنبور نوازیدن
یا بر سر صفرایی، رسم شکرافشانی
می وام کند ایمان، صد دیده به دیدارش
تا مست شود ایمان، زان بادهٔیزدانی
در پای دل افتم من، هر روز همیگویم
راز تو شود پنهان، گر راز تو نجهانی
کان مهرهٔ شش گوشه، هم لایق آن نطع است
کی گنجد در طاسی، شش گوشهٔ انسانی؟
شمس الحق تبریزی من باز چرا گردم
هر لحظه به دست تو، گر زانکه نه سلطانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۶
مانده شدم از گفتن، تا تو بر ما مانی
خویش من و پیوندی، نی همره و مهمانی
شیریست که میجوشد، خونیست نمیخسبد
خربنده چرا گشتی؟ شه زادهٔ ارکانی
زر دارد و زر بدهد، زین واخردت این دم
آن کس که رهانید از بسیار پریشانی
اشتر ز سوی بیشه، بیجهد نمیآید
کی آمدهیی ای جان زان خاک به آسانی؟
صد جا بترنجیدی، گفتی نروم زین جا
گوش تو کشان کردم، تا جوهر انسانی
در چرخ درآوردم، نه گنبد نیلی را
استیزه چه میبافی، ای شیخ لت انبانی؟
چون دیگ سیه پوشی، اندر پی تتماجی
کو نخوت کرمنا؟ کو همت سلطانی؟
تو مرد لب قدری، نی مرد شب قدری
تو طفل سر خوانی، نی پیر پری خوانی
سخت است بلی پندت، اما نگذارندت
سیلی زندت آرد، استاد دبستانی
هر لحظه کمندی نو، در گردنت اندازد
روزی که به جد گیرد، گردن ز که پیچانی؟
بنگر تو درین اجزا، که همرهشان بودی
در خود بترنجیده، از نامی و ارکانی
زان جا بکشانمشان، مانند تو تا این جا
وندر پس این منزل، صد منزل روحانی
چون بز همه را گویم هین برجه و خدمت کن
ریشت پی آن دادم تا ریش بجنبانی
گر ریش نجنبانی، یکیک بکنم ریشت
ریش که رهید از من، تا تو دبه برهانی؟
یک لحظه شدی شانه، در ریش درافتادی
یک لحظه شو آیینه، چون حلقهٔ گردانی
هم شانه و هم مویی، هم آینه، هم رویی
هم شیر و هم آهویی، هم اینی و هم آنی
هم فرقی و هم زلفی، مفتاحی و هم قلفی
بیرنج چه میسلفی، آواز چه لرزانی
خاموش کن از گفتن، هین بازی دیگر کن
صد بازی نو داری ای نر بز لحیانی
خویش من و پیوندی، نی همره و مهمانی
شیریست که میجوشد، خونیست نمیخسبد
خربنده چرا گشتی؟ شه زادهٔ ارکانی
زر دارد و زر بدهد، زین واخردت این دم
آن کس که رهانید از بسیار پریشانی
اشتر ز سوی بیشه، بیجهد نمیآید
کی آمدهیی ای جان زان خاک به آسانی؟
صد جا بترنجیدی، گفتی نروم زین جا
گوش تو کشان کردم، تا جوهر انسانی
در چرخ درآوردم، نه گنبد نیلی را
استیزه چه میبافی، ای شیخ لت انبانی؟
چون دیگ سیه پوشی، اندر پی تتماجی
کو نخوت کرمنا؟ کو همت سلطانی؟
تو مرد لب قدری، نی مرد شب قدری
تو طفل سر خوانی، نی پیر پری خوانی
سخت است بلی پندت، اما نگذارندت
سیلی زندت آرد، استاد دبستانی
هر لحظه کمندی نو، در گردنت اندازد
روزی که به جد گیرد، گردن ز که پیچانی؟
بنگر تو درین اجزا، که همرهشان بودی
در خود بترنجیده، از نامی و ارکانی
زان جا بکشانمشان، مانند تو تا این جا
وندر پس این منزل، صد منزل روحانی
چون بز همه را گویم هین برجه و خدمت کن
ریشت پی آن دادم تا ریش بجنبانی
گر ریش نجنبانی، یکیک بکنم ریشت
ریش که رهید از من، تا تو دبه برهانی؟
یک لحظه شدی شانه، در ریش درافتادی
یک لحظه شو آیینه، چون حلقهٔ گردانی
هم شانه و هم مویی، هم آینه، هم رویی
هم شیر و هم آهویی، هم اینی و هم آنی
هم فرقی و هم زلفی، مفتاحی و هم قلفی
بیرنج چه میسلفی، آواز چه لرزانی
خاموش کن از گفتن، هین بازی دیگر کن
صد بازی نو داری ای نر بز لحیانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۷
آن ماه همیتابد بر چرخ و زمین یا نی؟
خود نیست به جز آن مه، این هست چنین یا نی؟
در هر ره و هر بیشه، در لشکر اندیشه
هر چستی و هر سستی، آید ز کمین یا نی؟
آن رسته ز خویش خود، دیده پس و پیش خود
ایمن بود و فارغ، از روز پسین یا نی؟
در هر قدمی دامی، چون شکر و بادامی
زین دام امان یابد جز جان امین یا نی؟
گر باغ یقین خواهی، پس رخت منه بر ظن
ظن ارچه بود عالی، باشد چو یقین یا نی؟
خود نیست به جز آن مه، این هست چنین یا نی؟
در هر ره و هر بیشه، در لشکر اندیشه
هر چستی و هر سستی، آید ز کمین یا نی؟
آن رسته ز خویش خود، دیده پس و پیش خود
ایمن بود و فارغ، از روز پسین یا نی؟
در هر قدمی دامی، چون شکر و بادامی
زین دام امان یابد جز جان امین یا نی؟
گر باغ یقین خواهی، پس رخت منه بر ظن
ظن ارچه بود عالی، باشد چو یقین یا نی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۰
چونبسته کنی راهی، آخر بشنو آهی
از بهر خدا بشنو، فریاد و علی اللهی
در روح نظر کردم، بیرنگ چو آبی بود
ناگاه پدید آمد در آب چنان ماهی
آن آب به جوش آمد، هستی به خروش آمد
تا واشد و دریا شد این عالم چون چاهی
دیدم که فراز آمد دریا و بشد قطره
من قطره و او قطره، گشتیم چو همراهی
چون پیشترک رفتم، دریا شد و بگرفتم
او قطره شده دریا، من قطره شده گاهی
پیش آی تو دریا را، نظاره بکن ما را
باشد که تو هم افتی در مکر شهنشاهی
آبیست به زیرش مه، آبیست به زیرش که
او چشم چنین بندد، چون جادو دلخواهی
با لعل تو کی جویم من ملک بدخشان را؟
چاه و رسن زلفت، والله که به از جاهی
از غمزهٔ جادواش، شمس الحق تبریزی
در سحر نمیبندد جز سینهٔ آگاهی
از بهر خدا بشنو، فریاد و علی اللهی
در روح نظر کردم، بیرنگ چو آبی بود
ناگاه پدید آمد در آب چنان ماهی
آن آب به جوش آمد، هستی به خروش آمد
تا واشد و دریا شد این عالم چون چاهی
دیدم که فراز آمد دریا و بشد قطره
من قطره و او قطره، گشتیم چو همراهی
چون پیشترک رفتم، دریا شد و بگرفتم
او قطره شده دریا، من قطره شده گاهی
پیش آی تو دریا را، نظاره بکن ما را
باشد که تو هم افتی در مکر شهنشاهی
آبیست به زیرش مه، آبیست به زیرش که
او چشم چنین بندد، چون جادو دلخواهی
با لعل تو کی جویم من ملک بدخشان را؟
چاه و رسن زلفت، والله که به از جاهی
از غمزهٔ جادواش، شمس الحق تبریزی
در سحر نمیبندد جز سینهٔ آگاهی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۵
هم پهلوی خم سر نه، ای خواجهٔ هرجایی
پرهیز ز هشیاران، وز مردم غوغایی
هشیار به سگ ماند، جز جنگ نمیداند
تو جنس سگ کهفی، از جنگ مبرایی
سر بر در خمخانه زد آن سگ فرزانه
چون دید دران درگه شکر و شکرافزایی
بیرون مرو ای خواجه زین صورت دیباچه
این جاست تماشاها، تو مرد تماشایی
بس مست طرب، خورده آهنگ برون کرده
در سرکه درافتاده، آن خوش لب حلوایی
سر پهلوی آن خم نه، کوزه به بر خم به
بجهی، به سوی او جه، ای مست علالایی
پرهیز ز هشیاران، وز مردم غوغایی
هشیار به سگ ماند، جز جنگ نمیداند
تو جنس سگ کهفی، از جنگ مبرایی
سر بر در خمخانه زد آن سگ فرزانه
چون دید دران درگه شکر و شکرافزایی
بیرون مرو ای خواجه زین صورت دیباچه
این جاست تماشاها، تو مرد تماشایی
بس مست طرب، خورده آهنگ برون کرده
در سرکه درافتاده، آن خوش لب حلوایی
سر پهلوی آن خم نه، کوزه به بر خم به
بجهی، به سوی او جه، ای مست علالایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۹
گل گفت مرا نرمی از خار چه میجویی؟
گفتم که درین سودا، هشیار چه میجویی؟
گفتا که درین سودا، دلدار تو کو؟ بنما
گفتم نشدی بیدل، دلدار چه میجویی؟
گفتا هله مستانه، بنما ره خمخانه
گفتم که برو، طفلی، خمار چه میجویی؟
گفتا ز چه بیهوشی؟ بنمای چه مینوشی؟
گفتم برو ای مسکین هشدار چه میجویی؟
گفتا که چه گلزار است، کز وی نرسد بویی؟
گفتم اگرت بو نیست، گلزار چه میجویی؟
گفتا که وفاجویان، خوابیست که میبینند
گفتم که خیال خواب، بیدار چه میجویی؟
گفتم که درین سودا، هشیار چه میجویی؟
گفتا که درین سودا، دلدار تو کو؟ بنما
گفتم نشدی بیدل، دلدار چه میجویی؟
گفتا هله مستانه، بنما ره خمخانه
گفتم که برو، طفلی، خمار چه میجویی؟
گفتا ز چه بیهوشی؟ بنمای چه مینوشی؟
گفتم برو ای مسکین هشدار چه میجویی؟
گفتا که چه گلزار است، کز وی نرسد بویی؟
گفتم اگرت بو نیست، گلزار چه میجویی؟
گفتا که وفاجویان، خوابیست که میبینند
گفتم که خیال خواب، بیدار چه میجویی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۰
ای دل به ادب بنشین، برخیز ز بدخویی
زیرا به ادب یابی آن چیز که میگویی
حاشا که چنان سودا،یابند بدین صفرا
هیهات چنان رویییابند به بیرویی
در عین نظر بنشین، چون مردمک دیده
در خویش بجو ای دل آن چیز که میجویی
بگریز ز همسایه، گر سایه نمیخواهی
در خود منگر، زیرا در دیدهٔ خود مویی
گر غرقهٔ دریایی، این خاک چه پیمایی؟
ور بر لب دریایی، چون روی نمیشویی؟
زیرا به ادب یابی آن چیز که میگویی
حاشا که چنان سودا،یابند بدین صفرا
هیهات چنان رویییابند به بیرویی
در عین نظر بنشین، چون مردمک دیده
در خویش بجو ای دل آن چیز که میجویی
بگریز ز همسایه، گر سایه نمیخواهی
در خود منگر، زیرا در دیدهٔ خود مویی
گر غرقهٔ دریایی، این خاک چه پیمایی؟
ور بر لب دریایی، چون روی نمیشویی؟