عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴۹
شدهام سپند حسنت وطنم میان آتش
چو ز تیر توست بنده بکشد کمان آتش
چو بسوخت جان عاشق ز حبیب سر برآرد
چه بسوخت اندر آتش که نگشت جان آتش؟
بمسوز جز دلم را که ز آتشت بداغم
بنگر به سینهٔ من اثر سنان آتش
که ستارههای آتش سوی سوخته گراید
که ز سوخته بیابد شررش نشان آتش
غم عشق آتشینت چو درخت کرد خشکم
چو درخت خشک گردد نبود جز آن آتش
خنک آن که ز آتش تو سمن و گلش بروید
که خلیل عشق داند به صفا زبان آتش
که خلیل او بر آتش چو دخان بود سواره
که خلیل مالک آمد به کفش عنان آتش
سحری صلای عشقت بشنید گوش جانم
که درآ در آتش ما بجه از جهان آتش
دل چون تنور پر شد که ز سوز چند گوید
دهن پرآتش من سخن از دهان آتش
چو ز تیر توست بنده بکشد کمان آتش
چو بسوخت جان عاشق ز حبیب سر برآرد
چه بسوخت اندر آتش که نگشت جان آتش؟
بمسوز جز دلم را که ز آتشت بداغم
بنگر به سینهٔ من اثر سنان آتش
که ستارههای آتش سوی سوخته گراید
که ز سوخته بیابد شررش نشان آتش
غم عشق آتشینت چو درخت کرد خشکم
چو درخت خشک گردد نبود جز آن آتش
خنک آن که ز آتش تو سمن و گلش بروید
که خلیل عشق داند به صفا زبان آتش
که خلیل او بر آتش چو دخان بود سواره
که خلیل مالک آمد به کفش عنان آتش
سحری صلای عشقت بشنید گوش جانم
که درآ در آتش ما بجه از جهان آتش
دل چون تنور پر شد که ز سوز چند گوید
دهن پرآتش من سخن از دهان آتش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۰
به شکرخنده اگر میببرد جان رسدش
وگر از غمزهٔ جادو برد ایمان رسدش
لشکر دیو و پری جمله به فرمان وی اند
با چنین عز و شرف ملک سلیمان رسدش
صد هزاران دل یعقوب حزین زنده بدوست
کر و فر شرف یوسف کنعان رسدش
لب عیسی صفتش مرده به دم زنده کند
گر پرد با پر جان جانب کیوان رسدش
نوح وقت است که عشق ابدی کشتی اوست
گر جهان زیر و زبر کرد به طوفان رسدش
عشق او گرد برانگیخت ز دریای عدم
ید بیضا و عصایی شده ثعبان رسدش
جملگی تشنه دلان قوت ازو مییابند
با چنین لقمه دهی شهرت لقمان رسدش
وگر از غمزهٔ جادو برد ایمان رسدش
لشکر دیو و پری جمله به فرمان وی اند
با چنین عز و شرف ملک سلیمان رسدش
صد هزاران دل یعقوب حزین زنده بدوست
کر و فر شرف یوسف کنعان رسدش
لب عیسی صفتش مرده به دم زنده کند
گر پرد با پر جان جانب کیوان رسدش
نوح وقت است که عشق ابدی کشتی اوست
گر جهان زیر و زبر کرد به طوفان رسدش
عشق او گرد برانگیخت ز دریای عدم
ید بیضا و عصایی شده ثعبان رسدش
جملگی تشنه دلان قوت ازو مییابند
با چنین لقمه دهی شهرت لقمان رسدش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۲
آن که مه غاشیهٔ زین چو غلامان کشدش
بوک این همت ما جانب بستان کشدش
گر چه جان را نبود قوت این گستاخی
آنک جان از مدد رحمت جانان کشدش
هر دم از یاد لبش جان لب خود میلیسد
ور سقط میشنود از بن دندان کشدش
جانب محو و فنا رخت کشیدند مهان
تا بقا لطف کند جانب ایشان کشدش
ای بسا جان که چو یعقوب همی زهر چشد
تا که آن یوسف جان در شکرستان کشدش
هر کسی کو به ترازوی خرد فخر کند
گر چه چون ماه بود چرخ به میزان کشدش
هر که در دیدهٔ عشاق شود مردمکی
آن نظر زود سوی گوهر انسان کشدش
کافر زلف وی آن را که ز راهش ببرد
کفر آید بر او جانب ایمان کشدش
شمس تبریز مرا عشق تو سرمست کند
هر که او باده کشد باده بدین سان کشدش
بوک این همت ما جانب بستان کشدش
گر چه جان را نبود قوت این گستاخی
آنک جان از مدد رحمت جانان کشدش
هر دم از یاد لبش جان لب خود میلیسد
ور سقط میشنود از بن دندان کشدش
جانب محو و فنا رخت کشیدند مهان
تا بقا لطف کند جانب ایشان کشدش
ای بسا جان که چو یعقوب همی زهر چشد
تا که آن یوسف جان در شکرستان کشدش
هر کسی کو به ترازوی خرد فخر کند
گر چه چون ماه بود چرخ به میزان کشدش
هر که در دیدهٔ عشاق شود مردمکی
آن نظر زود سوی گوهر انسان کشدش
کافر زلف وی آن را که ز راهش ببرد
کفر آید بر او جانب ایمان کشدش
شمس تبریز مرا عشق تو سرمست کند
هر که او باده کشد باده بدین سان کشدش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۵
اندک اندک راه زد سیم و زرش
مرگ و جسک نو فتاد اندر سرش
عشق گردانید با او پوستین
میگریزد خواجه از شور و شرش
اندک اندک روی سرخش زرد شد
اندک اندک خشک شد چشم ترش
وسوسه و اندیشه بر وی در گشاد
راند عشق لاابالی از درش
اندک اندک شاخ و برگش خشک گشت
چون بریده شد رگ بیخ آورش
اندک اندک دیو شد لاحول گو
سست شد در عاشقی بال و پرش
اندک اندک گشت صوفی خرقه دوز
رفت وجد و حالت خرقه درش
عشق داد و دل برین عالم نهاد
در برش زین پس نیاید دلبرش
زان همیجنباند سر او سست سست
کامد اندر پا و افتاد اکثرش
بهر او پر میکنم من ساغری
گر بنوشد برجهاند ساغرش
دستها زان سان برآرد کاسمان
بشنود آواز الله اکبرش
میر ما سیر است ازین گفت و ملول
درکشان اندر حدیث دیگرش
کشتهٔ عشقم نترسم از امیر
هر که شد کشته چه خوف از خنجرش؟
بترین مرگها بیعشقی است
بر چه میلرزد صدف؟ بر گوهرش
برگها لرزان ز بیم خشکی اند
تا نگردد خشک شاخ اخضرش
در تک دریا گریزد هر صدف
تا بنربایند گوهر از برش
چون ربودند از صدف دانهی گهر
بعد از آن چه آب خوش چه آذرش
آن صدف بیچشم و بیگوش است شاد
در به باطن درگشاده منظرش
گر بماند عاشقی از کاروان
بر سر ره خضر آید رهبرش
خواجه میگرید که ماند از قافله
لیک میخندد خر اندر آخرش
عشق را بگذاشت و دم خر گرفت
لاجرم سرگین خر شد عنبرش
ملک را بگذاشت و بر سرگین نشست
لاجرم شد خرمگس سرلشکرش
خرمگس آن وسوسهست و آن خیال
که همی خارش دهد همچون گرش
گر ندارد شرم و واناید ازین
وانمایم شاخهای دیگرش
تو مکن شاخش چو مرد اندر خری
گاو خیزد با سه شاخ از محشرش
مرگ و جسک نو فتاد اندر سرش
عشق گردانید با او پوستین
میگریزد خواجه از شور و شرش
اندک اندک روی سرخش زرد شد
اندک اندک خشک شد چشم ترش
وسوسه و اندیشه بر وی در گشاد
راند عشق لاابالی از درش
اندک اندک شاخ و برگش خشک گشت
چون بریده شد رگ بیخ آورش
اندک اندک دیو شد لاحول گو
سست شد در عاشقی بال و پرش
اندک اندک گشت صوفی خرقه دوز
رفت وجد و حالت خرقه درش
عشق داد و دل برین عالم نهاد
در برش زین پس نیاید دلبرش
زان همیجنباند سر او سست سست
کامد اندر پا و افتاد اکثرش
بهر او پر میکنم من ساغری
گر بنوشد برجهاند ساغرش
دستها زان سان برآرد کاسمان
بشنود آواز الله اکبرش
میر ما سیر است ازین گفت و ملول
درکشان اندر حدیث دیگرش
کشتهٔ عشقم نترسم از امیر
هر که شد کشته چه خوف از خنجرش؟
بترین مرگها بیعشقی است
بر چه میلرزد صدف؟ بر گوهرش
برگها لرزان ز بیم خشکی اند
تا نگردد خشک شاخ اخضرش
در تک دریا گریزد هر صدف
تا بنربایند گوهر از برش
چون ربودند از صدف دانهی گهر
بعد از آن چه آب خوش چه آذرش
آن صدف بیچشم و بیگوش است شاد
در به باطن درگشاده منظرش
گر بماند عاشقی از کاروان
بر سر ره خضر آید رهبرش
خواجه میگرید که ماند از قافله
لیک میخندد خر اندر آخرش
عشق را بگذاشت و دم خر گرفت
لاجرم سرگین خر شد عنبرش
ملک را بگذاشت و بر سرگین نشست
لاجرم شد خرمگس سرلشکرش
خرمگس آن وسوسهست و آن خیال
که همی خارش دهد همچون گرش
گر ندارد شرم و واناید ازین
وانمایم شاخهای دیگرش
تو مکن شاخش چو مرد اندر خری
گاو خیزد با سه شاخ از محشرش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۹
عقل آمد عاشقا خود را بپوش
وای ما ای وای ما از عقل و هوش
یا برو از جمع ما ای چشم و عقل
یا شوم از ننگ تو بیچشم و گوش
تو چو آبی ز آتش ما دور شو
یا درآ در دیگ ما با ما بجوش
گر نمیخواهی که خردت بشکند
مرده شو با موج و با دریا مکوش
گر بگویی عاشقم هست امتحان
سر مپیچ و رطل مردان را بنوش
میخروشم لیکن از مستی عشق
همچو چنگم بیخبر من از خروش
شمس تبریزی مرا کردی خراب
هم تو ساقی هم تو می هم می فروش
وای ما ای وای ما از عقل و هوش
یا برو از جمع ما ای چشم و عقل
یا شوم از ننگ تو بیچشم و گوش
تو چو آبی ز آتش ما دور شو
یا درآ در دیگ ما با ما بجوش
گر نمیخواهی که خردت بشکند
مرده شو با موج و با دریا مکوش
گر بگویی عاشقم هست امتحان
سر مپیچ و رطل مردان را بنوش
میخروشم لیکن از مستی عشق
همچو چنگم بیخبر من از خروش
شمس تبریزی مرا کردی خراب
هم تو ساقی هم تو می هم می فروش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۱
روی تو جان جان است از جان نهان مدارش
آنچ از جهان فزون است اندر جهان درآرش
ای قطب آسمانها در آسمان جانها
جان گرد توست گردان میدار بیقرارش
همچون انار خندان عالم نمود دندان
در خویش مینگنجد از خویشتن برآرش
نگذارد آفتابش یک ذره اختیارم
تا اختیار دارم کی باشم اختیارش؟
از خاک چون غباری برداشت باد عشقم
آن جا که باد جنبد آن جا بود غبارش
در خاک تیره دانه زان رو به جنبش آمد
کز عشق خاکیان را بر میکشد بهارش
هم بدر و هم هلالش هم حور و هم جمالش
هم باغ و هم نهالش چون من در انتظارش
جامش نعوذبالله دامش نعوذبالله
نامش نعوذبالله والله که نیست یارش
من همچو گلبنانم او همچو باغبانم
از وی شکفت جانم بر وی بود نثارش
چون برگ من ز بالا رقصان به پستی آیم
لرزان که تا نیفتم الا که در کنارش
حیله گریست کارش مهره بریست کارش
پرده دریست کارش نی سرسریست کارش
میخارد این گلویم گویم عجب نگویم
بگذار تا بخارد بیمحرمی مخارش
آنچ از جهان فزون است اندر جهان درآرش
ای قطب آسمانها در آسمان جانها
جان گرد توست گردان میدار بیقرارش
همچون انار خندان عالم نمود دندان
در خویش مینگنجد از خویشتن برآرش
نگذارد آفتابش یک ذره اختیارم
تا اختیار دارم کی باشم اختیارش؟
از خاک چون غباری برداشت باد عشقم
آن جا که باد جنبد آن جا بود غبارش
در خاک تیره دانه زان رو به جنبش آمد
کز عشق خاکیان را بر میکشد بهارش
هم بدر و هم هلالش هم حور و هم جمالش
هم باغ و هم نهالش چون من در انتظارش
جامش نعوذبالله دامش نعوذبالله
نامش نعوذبالله والله که نیست یارش
من همچو گلبنانم او همچو باغبانم
از وی شکفت جانم بر وی بود نثارش
چون برگ من ز بالا رقصان به پستی آیم
لرزان که تا نیفتم الا که در کنارش
حیله گریست کارش مهره بریست کارش
پرده دریست کارش نی سرسریست کارش
میخارد این گلویم گویم عجب نگویم
بگذار تا بخارد بیمحرمی مخارش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۲
گر جان به جز تو خواهد از خویش برکنیمش
ور چرخ سرکش آید بر همدگر زنیمش
گر رخت خویش خواهد ما رخت او دهیمش
ور قلعهها درآید ویرانهها کنیمش
گر این جهان چو جان است ما جان جان جانیم
ور این فلک سر آمد ما چشم روشنیمش
بیخ درخت خاک است وین چرخ شاخ و برگش
عالم درخت زیتون ما همچو روغنیمش
چون عشق شمس تبریز آهن ربای باشد
ما بر طریق خدمت مانند آهنیمش
ور چرخ سرکش آید بر همدگر زنیمش
گر رخت خویش خواهد ما رخت او دهیمش
ور قلعهها درآید ویرانهها کنیمش
گر این جهان چو جان است ما جان جان جانیم
ور این فلک سر آمد ما چشم روشنیمش
بیخ درخت خاک است وین چرخ شاخ و برگش
عالم درخت زیتون ما همچو روغنیمش
چون عشق شمس تبریز آهن ربای باشد
ما بر طریق خدمت مانند آهنیمش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۳
سرمست شد نگارم بنگر به نرگسانش
مستانه شد حدیثش پیچیده شد زبانش
گه میفتد ازین سو گه میفتد از آن سو
آن کس که مست گردد خود این بود نشانش
چشمش بلای مستان ما را ازو مترسان
من مستم و نترسم از چوب شحنه گانش
ای عشق الله الله سرمست شد شهنشه
برجه بگیر زلفش درکش درین میانش
اندیشهیی که آید در دل ز یار گوید
جان بر سرش فشانم پر زر کنم دهانش
آن روی گلستانش وان بلبل بیانش
وان شیوههاش یا رب تا با کی است آنش
این صورتش بهانهست او نور آسمان است
بگذر ز نقش و صورت جانش خوش است جانش
دی را بهار بخشد شب را نهار بخشد
پس این جهان مرده زندهست ازان جهانش
مستانه شد حدیثش پیچیده شد زبانش
گه میفتد ازین سو گه میفتد از آن سو
آن کس که مست گردد خود این بود نشانش
چشمش بلای مستان ما را ازو مترسان
من مستم و نترسم از چوب شحنه گانش
ای عشق الله الله سرمست شد شهنشه
برجه بگیر زلفش درکش درین میانش
اندیشهیی که آید در دل ز یار گوید
جان بر سرش فشانم پر زر کنم دهانش
آن روی گلستانش وان بلبل بیانش
وان شیوههاش یا رب تا با کی است آنش
این صورتش بهانهست او نور آسمان است
بگذر ز نقش و صورت جانش خوش است جانش
دی را بهار بخشد شب را نهار بخشد
پس این جهان مرده زندهست ازان جهانش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۵
آن مه که هست گردون گردان و بیقرارش
وان جان که هست این جان وین عقل مستعارش
هر لحظه اختیاری نو نو دهد به جانها
وین اختیارها را بشکسته اختیارش
من جسم و جان ندانم من این و آن ندانم
من در جهان ندانم جز چشم پرخمارش
آن روی همچو روزش وان رنگ دلفروزش
وان لطف توبه سوزش وان خلق چون بهارش
عشقش بلای توبه داده سزای توبه
آخر چه جای توبه با عشق توبه خوارش؟
چون دوست و دشمن او هستند رهزن او
ماییم و دامن او بگرفته استوارش
از عشق جام و دورش شاید کشید جورش
چون گوش دوست داری میبوس گوشوارش
من حلقههای زلفش از عشق میشمارم
ورنه کجا رسد کس در حد و در شمارش
لطفش همیشمارم دل با دم شمرده
جانیش بخش آخر ای کشته زارزارش
وان جان که هست این جان وین عقل مستعارش
هر لحظه اختیاری نو نو دهد به جانها
وین اختیارها را بشکسته اختیارش
من جسم و جان ندانم من این و آن ندانم
من در جهان ندانم جز چشم پرخمارش
آن روی همچو روزش وان رنگ دلفروزش
وان لطف توبه سوزش وان خلق چون بهارش
عشقش بلای توبه داده سزای توبه
آخر چه جای توبه با عشق توبه خوارش؟
چون دوست و دشمن او هستند رهزن او
ماییم و دامن او بگرفته استوارش
از عشق جام و دورش شاید کشید جورش
چون گوش دوست داری میبوس گوشوارش
من حلقههای زلفش از عشق میشمارم
ورنه کجا رسد کس در حد و در شمارش
لطفش همیشمارم دل با دم شمرده
جانیش بخش آخر ای کشته زارزارش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۲
باز فرود آمدیم بر در سلطان خویش
بازگشادیم خوش بال و پر جان خویش
باز سعادت رسید دامن ما را کشید
بر سر گردون زدیم خیمه و ایوان خویش
دیدهٔ دیو و پری دید ز ما سروری
هدهد جان بازگشت سوی سلیمان خویش
ساقی مستان ما شد شکرستان ما
یوسف جان برگشاد جعد پریشان خویش
دوش مرا گفت یار چونی ازین روزگار؟
چون بود آن کس که دید دولت خندان خویش
آن شکری را که هیچ مصر ندیدش به خواب
شکر که من یافتم در بن دندان خویش
بی زر و سر سروریم بیحشمی مهتریم
قند و شکر میخوریم در شکرستان خویش
تو زر بس نادری نیست کست مشتری
صنعت آن زرگری رو به سوی کان خویش
دور قمر عمرها ناقص و کوته بود
عمر درازی نهاد یار به دوران خویش
دل سوی تبریز رفت در هوس شمس دین
رو رو ای دل بجو زر به حرمدان خویش
بازگشادیم خوش بال و پر جان خویش
باز سعادت رسید دامن ما را کشید
بر سر گردون زدیم خیمه و ایوان خویش
دیدهٔ دیو و پری دید ز ما سروری
هدهد جان بازگشت سوی سلیمان خویش
ساقی مستان ما شد شکرستان ما
یوسف جان برگشاد جعد پریشان خویش
دوش مرا گفت یار چونی ازین روزگار؟
چون بود آن کس که دید دولت خندان خویش
آن شکری را که هیچ مصر ندیدش به خواب
شکر که من یافتم در بن دندان خویش
بی زر و سر سروریم بیحشمی مهتریم
قند و شکر میخوریم در شکرستان خویش
تو زر بس نادری نیست کست مشتری
صنعت آن زرگری رو به سوی کان خویش
دور قمر عمرها ناقص و کوته بود
عمر درازی نهاد یار به دوران خویش
دل سوی تبریز رفت در هوس شمس دین
رو رو ای دل بجو زر به حرمدان خویش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۳
ما به سلیمان خوشیم دیو و پری گو مباش
حسن تو از حد گذشت شیوه گری گو مباش
هست درست دلم مهر تو ای حاصلم
جان زرینم بس است مهر زری گو مباش
عشق کدام آتش است کو همه را دلکش است؟
چاکری او خوش است ملک و سری گو مباش
برکن از کار تو دست به یک بار تو
خشک لبم دار تو هیچ تری گو مباش
جان من از جان عشق شد همگی کان عشق
همره مردان عشق ماده نری گو مباش
سایهیی و پیش و پس جان مرا دست رس
سایهٔ آن نخل بس باروری گو مباش
جان صفا شمس دین از تبریزی چو چین
از تو مرا غیر این پرده دری گو مباش
حسن تو از حد گذشت شیوه گری گو مباش
هست درست دلم مهر تو ای حاصلم
جان زرینم بس است مهر زری گو مباش
عشق کدام آتش است کو همه را دلکش است؟
چاکری او خوش است ملک و سری گو مباش
برکن از کار تو دست به یک بار تو
خشک لبم دار تو هیچ تری گو مباش
جان من از جان عشق شد همگی کان عشق
همره مردان عشق ماده نری گو مباش
سایهیی و پیش و پس جان مرا دست رس
سایهٔ آن نخل بس باروری گو مباش
جان صفا شمس دین از تبریزی چو چین
از تو مرا غیر این پرده دری گو مباش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۵
چون بزند گردنم سجده کند گردنش
شیر خورد خون من ذوق من از خوردنش
هین هله شیر شکار پنجه ز من برمدار
هین که هزاران هزار منت آن بر منش
پخته خورد پخته خوار خام خورد عشق یار
خام منم ای نگار که نتوان پختنش
ای تو دهلزن به قل بنده تو را چون دهل
در تو درآویخته همچو دهل میزنش
گوش همه سرخوشان عشق کشد کش کشان
عشق تو داوود توست موم شده آهنش
دل همه مال و عقار خرج کند در قمار
چون که برهنه شود چرخ دهد مخزنش
دل ز سخن مال مال خواست زدن پر و بال
پرتو نور کمال کرد چنین الکنش
شیر خورد خون من ذوق من از خوردنش
هین هله شیر شکار پنجه ز من برمدار
هین که هزاران هزار منت آن بر منش
پخته خورد پخته خوار خام خورد عشق یار
خام منم ای نگار که نتوان پختنش
ای تو دهلزن به قل بنده تو را چون دهل
در تو درآویخته همچو دهل میزنش
گوش همه سرخوشان عشق کشد کش کشان
عشق تو داوود توست موم شده آهنش
دل همه مال و عقار خرج کند در قمار
چون که برهنه شود چرخ دهد مخزنش
دل ز سخن مال مال خواست زدن پر و بال
پرتو نور کمال کرد چنین الکنش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۶
باز درآمد ز راه بیخود و سرمست دوش
توبه کنان توبه را سیل ببردهست دوش
گرز برآورد عشق کوفت سر عقل را
شد ز بلندی عشق چرخ فلک پست دوش
دولت نو شد پدید دام جهان را درید
مرغ ظریف از قفص شکر که وارست دوش
آنچه به هفت آسمان جست فرشته و نیافت
نک به زمین گاه خاک سهل برون جست دوش
آن که دل جبرئیل از کف او خسته بود
مرغ پراشکستهیی سینهٔ او خست دوش
عقل کمالی که او گردن شیران شکست
عاشق بیدست و پا گردن او بست دوش
از شرر آفتاب شیشهٔ گردون نکفت
سایهٔ بیسایهیی دید دراشکست دوش
ماه که چون عاشقان در پی خورشید بود
بعد فراق دراز خفیه بپیوست دوش
آن که درو عقل و وهم مینرسد از قصور
گشت عیان تا که عشق کوفت برو دست دوش
هر چه بود آن خیال گردد روزی وصال
چند خیال عدم آمد در هست دوش
خامش باش ای دلیل خامشیات گفتن است
شد سر و گوشت بلند از سخن پست دوش
توبه کنان توبه را سیل ببردهست دوش
گرز برآورد عشق کوفت سر عقل را
شد ز بلندی عشق چرخ فلک پست دوش
دولت نو شد پدید دام جهان را درید
مرغ ظریف از قفص شکر که وارست دوش
آنچه به هفت آسمان جست فرشته و نیافت
نک به زمین گاه خاک سهل برون جست دوش
آن که دل جبرئیل از کف او خسته بود
مرغ پراشکستهیی سینهٔ او خست دوش
عقل کمالی که او گردن شیران شکست
عاشق بیدست و پا گردن او بست دوش
از شرر آفتاب شیشهٔ گردون نکفت
سایهٔ بیسایهیی دید دراشکست دوش
ماه که چون عاشقان در پی خورشید بود
بعد فراق دراز خفیه بپیوست دوش
آن که درو عقل و وهم مینرسد از قصور
گشت عیان تا که عشق کوفت برو دست دوش
هر چه بود آن خیال گردد روزی وصال
چند خیال عدم آمد در هست دوش
خامش باش ای دلیل خامشیات گفتن است
شد سر و گوشت بلند از سخن پست دوش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۷
خواجه غلط کردهیی در صفت یار خویش
سست گمان بودهیی عاقبت کار خویش
در هوس گل رخان سست زنخ گشتهیی
های اگر دیدهیی روی چو گلنار خویش
راه زنان عشق را مرگ لقب کردهاند
تا تو بلنگی ز بیم از ره و رفتار خویش
گوش بنه تا که من حلقه به گوشت کنم
هستم از آن حلقه من سیر ز گفتار خویش
پیش من آ که خوشم تا به برت درکشم
چون ز توام میرسد تحفهٔ دلدار خویش
سست گمان بودهیی عاقبت کار خویش
در هوس گل رخان سست زنخ گشتهیی
های اگر دیدهیی روی چو گلنار خویش
راه زنان عشق را مرگ لقب کردهاند
تا تو بلنگی ز بیم از ره و رفتار خویش
گوش بنه تا که من حلقه به گوشت کنم
هستم از آن حلقه من سیر ز گفتار خویش
پیش من آ که خوشم تا به برت درکشم
چون ز توام میرسد تحفهٔ دلدار خویش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۸
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۰
جان من است او هی مزنیدش
آن من است او هی مبریدش
آب من است او نان من است او
مثل ندارد باغ امیدش
باغ و جنانش آب روانش
سرخی سیبش سبزی بیدش
متصل است او معتدل است او
شمع دل است او پیش کشیدش
هر که ز غوغا وز سر سودا
سر کشد این جا سر ببریدش
هر که ز صهبا آرد صفرا
کاسهٔ سکبا پیش نهیدش
عام بیاید خاص کنیدش
خام بیاید هم بپزیدش
نک شههادی زان سوی وادی
جانب شادی داد نویدش
داد زکاتی آب حیاتی
شاخ نباتی تا بمزیدش
باده چو خورد او خامش کرد او
زحمت برد او تا طلبیدش
آن من است او هی مبریدش
آب من است او نان من است او
مثل ندارد باغ امیدش
باغ و جنانش آب روانش
سرخی سیبش سبزی بیدش
متصل است او معتدل است او
شمع دل است او پیش کشیدش
هر که ز غوغا وز سر سودا
سر کشد این جا سر ببریدش
هر که ز صهبا آرد صفرا
کاسهٔ سکبا پیش نهیدش
عام بیاید خاص کنیدش
خام بیاید هم بپزیدش
نک شههادی زان سوی وادی
جانب شادی داد نویدش
داد زکاتی آب حیاتی
شاخ نباتی تا بمزیدش
باده چو خورد او خامش کرد او
زحمت برد او تا طلبیدش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۱
ز هدهدان تفکر چو دررسید نشانش
مراست ملک سلیمان چو نقد گشت عیانش
پری و دیو نداند ز تختگاه بلندش
که تخت او نظر است و بصیرت است جهانش
زبان جملهٔ مرغان بداند او به بصیرت
که هیچ مرغ نداند به وهم خویش زبانش
نشان سکهٔ او بین به هر درست که نقدست
ولیک نقد نیابی که بو بری سوی کانش
مگر که حلقهٔ رندان بینشان تو ببینی
که عشق پیش درآید درآورد به میانش
ز تیر او بود آن دل که برپرید از آن سو
وگرنه کیست ز مردان که او کشید کمانش؟
کسی که خورد شرابش ز دست ساقی عشقش
همان شراب مقدم تو پر کن و برسانش
از آن که هیچ شرابی خمار او ننشاند
دغل میار تو ساقی مده ازین و از آنش
ز شمس مفخر تبریز باده گشت وظیفه
چگونه بنده نباشد به هر دمی دل و جانش
مراست ملک سلیمان چو نقد گشت عیانش
پری و دیو نداند ز تختگاه بلندش
که تخت او نظر است و بصیرت است جهانش
زبان جملهٔ مرغان بداند او به بصیرت
که هیچ مرغ نداند به وهم خویش زبانش
نشان سکهٔ او بین به هر درست که نقدست
ولیک نقد نیابی که بو بری سوی کانش
مگر که حلقهٔ رندان بینشان تو ببینی
که عشق پیش درآید درآورد به میانش
ز تیر او بود آن دل که برپرید از آن سو
وگرنه کیست ز مردان که او کشید کمانش؟
کسی که خورد شرابش ز دست ساقی عشقش
همان شراب مقدم تو پر کن و برسانش
از آن که هیچ شرابی خمار او ننشاند
دغل میار تو ساقی مده ازین و از آنش
ز شمس مفخر تبریز باده گشت وظیفه
چگونه بنده نباشد به هر دمی دل و جانش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۲
تمام اوست که فانی شدهست آثارش
به دوستگانی اول تمام شد کارش
مرا دلیست خراب خراب در ره عشق
خراب کرده خراباتییی به یک بارش
بگو به عشق بیا گر فتاده میخواهی
چنان فتاد که خواهی بیا و بردارش
میا به پیش ز دورش ببین که میترسم
ز شعلهها که بسوزی ز سوز اسرارش
وگر بگیردت آتش به سوی چشم من آ
که سیل سیل روان است اشک دربارش
حدیث موسی و سنگ و عصا و چشمهٔ آب
ز اشک بنده ببینی به وقت رفتارش
برآر بانگ و بگو هر کجا که بیماریست
صلای صحت و دولت ز چشم بیمارش
برآ به کوه و بگو هر کجا که خفته دلیست
صلای بینش و دانش ز بخت بیدارش
که نور من شرح الله صدره شمعیست
که در دو کون نگنجد فروغ انوارش
به دوستگانی اول تمام شد کارش
مرا دلیست خراب خراب در ره عشق
خراب کرده خراباتییی به یک بارش
بگو به عشق بیا گر فتاده میخواهی
چنان فتاد که خواهی بیا و بردارش
میا به پیش ز دورش ببین که میترسم
ز شعلهها که بسوزی ز سوز اسرارش
وگر بگیردت آتش به سوی چشم من آ
که سیل سیل روان است اشک دربارش
حدیث موسی و سنگ و عصا و چشمهٔ آب
ز اشک بنده ببینی به وقت رفتارش
برآر بانگ و بگو هر کجا که بیماریست
صلای صحت و دولت ز چشم بیمارش
برآ به کوه و بگو هر کجا که خفته دلیست
صلای بینش و دانش ز بخت بیدارش
که نور من شرح الله صدره شمعیست
که در دو کون نگنجد فروغ انوارش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۳
ندا رسید به عاشق ز عالم رازش
که عشق هست براق خدای میتازش
تبارک الله در خاکیان چه باد افتاد
چو آب لطف بجوشید ز آتش نازش
گرفت شکل کبوتر ز ماه تا ماهی
ز عشق آن که درآید به چنگل بازش
گرفت چهرهٔ عشاق رنگ و سکهٔ زر
ز عشق زرگر ما و ز لذت گازش
دران هوا که هوا و هوس ازو خیزد
چه دید مرغ دل از ما؟ ز چیست پروازش؟
گهی که مرغ دل ما بماند از پرواز
که بست شهپر او را؟ که برد انگازش؟
مگو که غیرت هر لحظه دست میخاید
که شرم دار ز یار و ز عشق طنازش
ز غیرتش گله کردم به خنده گفت مرا
که هر چه بند کند او تو را براندازش
که عشق هست براق خدای میتازش
تبارک الله در خاکیان چه باد افتاد
چو آب لطف بجوشید ز آتش نازش
گرفت شکل کبوتر ز ماه تا ماهی
ز عشق آن که درآید به چنگل بازش
گرفت چهرهٔ عشاق رنگ و سکهٔ زر
ز عشق زرگر ما و ز لذت گازش
دران هوا که هوا و هوس ازو خیزد
چه دید مرغ دل از ما؟ ز چیست پروازش؟
گهی که مرغ دل ما بماند از پرواز
که بست شهپر او را؟ که برد انگازش؟
مگو که غیرت هر لحظه دست میخاید
که شرم دار ز یار و ز عشق طنازش
ز غیرتش گله کردم به خنده گفت مرا
که هر چه بند کند او تو را براندازش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۵
شکست نرخ شکر را بتم به روی ترش
چه بادههاست بتم را دران کدوی ترش
به قاصد او ترش است و به جان شیرینش
که نیست در همه اجزاش تای موی ترش
هزار خمرهٔ سرکه عسل شدهست ازو
که هست دلبر شیرین دوای خوی ترش
زهای و هوی ترشهای ماش خنده گرفت
حلاوت عجبی یافتهای و هوی ترش
ترش چگونه نخندد به زیر لب چو شنید
که جوی شیر و شکر شد روان به سوی ترش؟
ربود سیل ویام دوش و خلق نعره زنان
میان جوی عسل چیست آن سبوی ترش؟
پریر یار مرا جست کان ترش رو کو؟
خمار نیست چرا بودش آرزوی ترش؟
شتاب و تیز همیرفت کو به کو پی من
چرا کند شکرو قند جست و جوی ترش؟
گرفته طبلهٔ حلوا و بنده را جویان
که تا ز جایزه شیرین کند گلوی ترش
عجب نباشد اگر قصد او فنای من است
همیشه شیرین باشد یقین عدوی ترش
غلط مکن ترشی نی برای دفع تواست
ز رشک چون تو شکاریست رنگ و بوی ترش
ز رشک جاه امیر است روترش دربان
ز رشک روی عروس است روی شوی ترش
هزار خانه چو زنبور پرعسل داری
به جان تو که گذر کن ز گفت و گوی ترش
چه بادههاست بتم را دران کدوی ترش
به قاصد او ترش است و به جان شیرینش
که نیست در همه اجزاش تای موی ترش
هزار خمرهٔ سرکه عسل شدهست ازو
که هست دلبر شیرین دوای خوی ترش
زهای و هوی ترشهای ماش خنده گرفت
حلاوت عجبی یافتهای و هوی ترش
ترش چگونه نخندد به زیر لب چو شنید
که جوی شیر و شکر شد روان به سوی ترش؟
ربود سیل ویام دوش و خلق نعره زنان
میان جوی عسل چیست آن سبوی ترش؟
پریر یار مرا جست کان ترش رو کو؟
خمار نیست چرا بودش آرزوی ترش؟
شتاب و تیز همیرفت کو به کو پی من
چرا کند شکرو قند جست و جوی ترش؟
گرفته طبلهٔ حلوا و بنده را جویان
که تا ز جایزه شیرین کند گلوی ترش
عجب نباشد اگر قصد او فنای من است
همیشه شیرین باشد یقین عدوی ترش
غلط مکن ترشی نی برای دفع تواست
ز رشک چون تو شکاریست رنگ و بوی ترش
ز رشک جاه امیر است روترش دربان
ز رشک روی عروس است روی شوی ترش
هزار خانه چو زنبور پرعسل داری
به جان تو که گذر کن ز گفت و گوی ترش