عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۲
چون بینم اینکه رویت در چشم دیگر آید
کز دیده های خود هم چشم مرا در آید
چون از حسد بمیرم آن دم که تو در آیی
چون جان عشقبازان با تو برابر آید
خام است کز تو جویم بر خود نوازشی را
شاهین ز بهر زحمت نزد کبوتر آید
اشکم رسید و دریا بازم به لب در آمد
دستم بگیر زان پیش، اکنون که برتر آید
دی در رخت ببستم دیده ز بس شکایت
بدبخت در ببندد، دولت چو از در آید
وه کاین چه عیش باشد، نه زنده و نه مرده؟
نی بر سرم تو آیی، نی عمر بر سر آید
باطل بود شنیدن دعوی عشق از آن کس
کش با جمال جانان پهلو به بستر آید
زینسان که در خیالت گم گشتم، ار بمیرم
چه شبهه، گر ز گورم هر دم گیا برآید
فرهادوار باید مشتاق گفت شیرین
کش گفته های خسرو در عشق باور آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۳
هر بار کان پریوش در کوی من در آید
بیهوشیی ز رویش در مرد و زن در آید
من در درون خانه دانم که آمد آن مه
کز هر طرف به خانه بوی سمن در آید
رشک آیدم ز بادی کاید به گرد زلفش
ور خود غبار باشد در چشم من در آید
یوسف رخا ز چشمم دامن کشان گذر کن
تا دیده را نسیمی زان پیرهن در آید
شمعی و می بسوزم پیش رخ تو، آری
پروانه بهر مردن گرد لگن در آید
بنشین که یک زمانی تنگت به بر در آرم
تا جان رفته از تن بازم به تن در آید
فرهاد گشت خسرو، بگشای لب که ناگه
شیری ز جوی شیرین بر کوهکن در آید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۴
امروز چیست کز در جانان برون نیامد؟
مردند دردمندان، جان، آن برون نیامد
نظارگی ز هر سو در انتظار رویت
دادند جان بر آن در، سلطان برون نیامد
جانم فدای یاری کو در دلی چو در شد
بیرون نرفت از دل تا جان بیرون نیامد
تیری که زد ز غمزه، لابد به سینه آمد
سینه شکاف کردم، پیکان برون نیامد
دی می گذشت، گفتم کش ناله بشنوانم
هر چند جهد کردم، افغان برون نیامد
اسباب کامرانی از بخت بد چه جویم؟
کز ثغبه مغیلان ریحان برون نیامد
گفتی بمیر خسرو کز تو رهم، چه حیله
چون جان عشقبازان آسان برون نیامد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۵
گر بر عذار سیمین زلفش دوتو نماند
آویخته دل من در تار مو نماند
حیران نماند، نی نی آنکو بدید رویش
در کار خویش ماند، حیران درو نماند
بردار پرده، جانا، بنما حقیقت جان
تا خلق بی بصیرت در گفتگو نماند
زان رخ مناز چندین، دانی که در جوانی
نیکو بود همه کس، لیکن نکو نماند
بس کن دمی ز غوغا، ور سوز فتنه خواهی
از آفت و بلایی چشمت فرو نماند
چون می کشی، رها کن تا پای تو ببوسم
باری به سینه من این آرزو نماند
رشک آیدم که بوسد هر کس نشان پایت
مخرام تا نشانت بر خاک کو نماند
دل چیست؟مرده چوبی، چون سوز عشق نبود
گل چیست؟ کاه برگی، چون رنگ و بو نماند
در مجلس وصالت دریا کشند مستان
چون وقت خسرو آید، می در سبو نماند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۶
دل شد ز دست ما را با یار ما که گوید؟
وین درد سینه ما پیش دواکه گوید
من غرق خون همه شب، او خود به خواب مستی
آنجا که اوست از من این ماجرا که گوید؟
گفتم که چند بر ما نامهربانی آخر؟
تا مهربان ما را پیغام ما که گوید؟
ای جان خسته، یارت گر در عدم فرستد
چون تو از آن اویی او هر کجا که گوید؟
بر آستان خواری جان دادنی ست ما را
زیرا که پیش سلطان حال گدا که گوید؟
دیدار دوست دیدن وانگه حدیث توبه
والله دروغ باشد، هر پارسا که گوید؟
شرح غمت فراوان تو نشنوی ز خسرو
هم خود بگوی، جانا، کاین قصه با که گوید؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۷
مستان چشم اویم از ما خمار ناید
غیر دلی پر از خون جام دگر نشاید
گر غمزه چو نشتر بر دیگران زند یار
چشمم ز غیرت آن خونها ز دل گشاید
اشکم بدید بر در، گفتا چه آب تیره ست؟
پیش در آب، آری، بس تیره می نماید
مقصود هر کس، ای جان، در عاشقی ست چیزی
مقصود ماست آهی کز سوز دل برآید
گل رو، هزار بلبل داری به رو غزلخوان
گل روی پیشت، ای جان، بنماید و نیاید
گر آن خیال بالا آید به دیده، ای جان
اشکم به پای بوسش از جان به دیده آید
خسرو، ادب چه جویی، از چشم مست شوخش؟
هندو چو مست باشد، از وی ادب نیاید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۸
چشم ز دوری تو دور از تو خون فشاند
دور فلک مبادا کاین شربتت چشاند
بر جور بردن من انصاف داد عالم
یارب که ایزد از تو انصاف من ستاند
از بیم چشم گفتم کان روی را بپوشان
ورنه چنان جمالی پوشیده خود نماند
سرو بلند بالاگر با شما بر آید
هرگز قد بلندت از وی فرو نماند
نارسته می توان دید از زیر پوست خطت
چون نامه ای که کاتب سوی برون بخواند
بر دل به هر گناهی تیغ جفا چه رانی؟
دیوانه ایست کایزد بر وی قلم نراند
این دیده می تواند غرقه شدن به دریا
لیکن کنار جستن از تو نمی تواند
شب ماجرای دیده از خون دل نوشتم
کو باد تا ز بلبل نامه به گل رساند
تو سهل می شماری اندوه خسرو، آری
آن کو ندید رنجی، رنج کسان نداند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۹
زلفت که هر خم از وی در شانه می نگنجد
دلها که او فشاند در خانه می نگنجد
دلها چنان که دانی خون کن که من خموشم
در کار آشنایان بیگانه می نگنجد
گر می کشیم خودکش، بر غمزه بار مفگن
در بخشش کریمان پروانه می نگنجد
مقصود دل ز خوبان معنی بود نه صورت
در دل شراب گنجد، پیمانه می نگنجد
افسرده وصل جوید در دل نه داغ هجران
بر می مگس نشیند، پروانه می نگنجد
در جمع بت پرستان سرباز عشق باید
کاندر صف عروسان مردانه می نگنجد
زین نازکان رعنا، خسرو، گریز زیرا
در کوی شیشه کاران دیوانه می نگنجد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۰
دل بی رخ تو صورت جان را نمی شناسد
جان بی لب تو گوهر کان را نمی شناسد
چندین چه می کند آن زلف بر جمالت؟
یعنی که چشم زخم جهان را نمی شناسد!
نرگس به زیر پات چرا دیده را نمالد؟
یا کور شد که سرو روان را نمی شناسد
کوچک دهانت بر دم سرو رهی چه خندد؟
یعنی که غنچه باد خزان را نمی شناسد
فریاد من ز صبر که با هجر می نسازد
شک نیست که قدر و قیمت آن را نمی شناسد
در خسرو شکسته نظر کن که در فراقت
دیوانه گشته پیر و جوان را نمی شناسد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۱
زین پیشتر چنین دلت از سنگ و رو نبود
و آزار دوستانت برین گونه خو نبود
پیوسته عادت تو چنین بود در بدی
یا خود همیشه عادت خوبان نکو نبود
آن کیست کو بدید در آن روی یک نظر؟
وانگاه تا بزیست در آن آرزو نبود
لاغر تن مرا ز خم زلف وارهان
انگار کت به زلف یکی تار مو نبود
دل را فسانه تو ز ره برد، ورنه هیچ
دیوانه مرا سر این گفتگو نبود
آخر بر آب چشم منت نیز دل بسوخت
گیرم که خود مرا به درت آبرو نبود
ای دل، سپاس دار که گر دوست جور کرد
از بخت نامساعد من بود، از او نبود
مشکم ز زلف غیر چه آوردی، ای صبا؟
در کوی آن نگار مگر خاک کو نبود
خسرو به دزد خو کن و با بی دلی بساز
گر گویمت که دل به کجا رفت، گو «نبود»
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۲
عهدی که بود با منت، آن گوییا نبود
وان پرسش زمان به زمان گوییا نبود
نامم که گفته ای و نشانم که داده ای
زان روزگار نام و نشان گوییا نبود
در گلشنی که با گل و مل بوده ایم خوش
آمد خزان و بویی ازان گوییا نبود
یاری بکن ز مردی با بنده پیش ازآنک
گویند مردمان که فلان گوییا نبود
اول که دیدمت ز سیه روی، آن نفس
گویی نداشتم، دل و جان گوییا نبود
دی ناگهانش دیده و تا نیک بنگرم
در پیش دیده ام نگران گوییا نبود
صد ناله داشت خسرو مسکین ز درد خویش
چون پیش او رسید، زبان گوییا نبود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۳
دی مست بوده ام که ز خویشم خبر نبود
من بودم و دو محرم و یاری دگر نبود
می رفت آن سوار و بر او بود چشم من
می شد ز سینه جان و در آنم نظر نبود
سوز دلم بدید و ز چشمش نمی نریخت
این یار خانه سوخته را اینقدر نبود
دیوانه کرد عاشقی و بیدلی مرا
یارب، دلم که برد، کجا شد، مگر نبود؟
خوش بوده ام که با تو نگاهی نداشتم
باری ز آب دیده ام این درد سر نبود
دوش آمدی و معذرتی گر نکردمت
معذور دار از آنک ز خویشم خبر نبود
بر من ز روزگار بسی فتنه می گذشت
چشمت بلا شد، ارنه به جانم خطر نبود
پیوسته روز غمزدگان تیره بود، لیک
از روزگار تیره من تیره تر نبود
خسرو ز بهر عشق گذشته چه غم خوری؟
چون رفت، گومباش، اگر بود و گر نبود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۵
دی زخم ناخنش به رخ چمن سمن چه بود؟
وان در همی به سلسله پرشکن چه بود؟
آلوده خمار چرا بود نرگسش؟
پژمردگیش در گل و در نسترن چه بود؟
آن لحظه کامد ار نه فرشته ست یا پری
گاه نظاره مردن هر مرد و زن چه بود؟
خون من و می دگران گر نخورده بود
آن رنگ خون و بوی میش در دهن چه بود؟
این شادیم بکشت که خوش بود با همه
و آن برشکستنش به کرشمه ز من چه بود؟
رخ جمله را نمود و مرا گفت، تو مبین
زین نفف مست و بیخبرم، کاین سخن چه بود؟
سیری ز جان نبود، گر این خون گرفته را
سیراب دیدنش سوی آن غمزه زن چه بود؟
گر جان یوسف از عدم این سو نیامده ست
آن تن که دیدمش به ته پیرهن چه بود؟
کشتن صلاح بود، چو رسوا شدیم، از آنک
تدبیر پرده پوشی ما جز کفن چه بود؟
دوش آن زمان که رفت ز پیش تو، خسروا
چون ماند جان و دل چه شد و حال تن چه بود؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۶
یارب، چه بود امشب و مهمان من که بود؟
تسکین جان بی سروسامان من که بود؟
بیدار گشت بختم و البته راست شد
آن جمله خوابهای پریشان من که بود
شبها ز هجر زیستم از جان دیگران
امشب که مرده زنده شدم جان من که بود؟
حیران آه و ناله من بود تا صباح
باری نگه کنید که حیران من که بود؟
نگذاشت آب دیده که نیکو ببینمش
یارب که پیش دیده گریان من که بود؟
بیهوشیم بلا شد، اگر نه چو خواب کرد
گر بوسه دادمیش نگهبان من که بود؟
ژولیده خاسته ست، تفحص کن، ای رقیب
کاندم که خفته پهلوی جانان من که بود؟
من بوده ام حریف شرابش تمام روز
شب پاسبان دولت سلطان من که بود؟
بدنام روزگار شدی، خسروا، ز عشق
رسوای شهر و شهره مردان من که بود؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۸
آن دل که دایمش سر بستان و باغ بود
گویی همیشه سوخته درد و داغ بود
هر خانه دوش داشت چراغی و جان من
می سوخت و به خانه من این چراغ بود
من بی خبر فتاده در آن کوی مرده وار
نالیدنم صدایی غلیواژ و زاغ بود
روزی نشد که جلوه طاووس بنگرد
این دیده را که روزی زاغ و کلاغ بود
دل در چمن شدی و ز بوی تو شد خراب
بلبل که بویها ز گلشن در دماغ بود
رفتم به سوی باغ و به یادت گریستم
بر هر گلی، وگرنه کرا یاد باغ بود
شب گفت، می رسم، چو بگفتم، به خنده گفت
خسرو برین حدیث منه دل که لاغ بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۰
یاران که زخم تیر بلایت چشیده اند
با جان پاره از همه عالم رمیده اند
بس زاهدان شهر کز آن چشم پر خمار
سبحه گسسته اند و مصلا دریده اند
ترسندگان به جور دلت یار نیستند
مرغان دشت دان که به سنگی خمیده اند
بنمای شکل خود که بسی خون گرفتگان
جانها به کف نهاده به دیدن رسیده اند
تر دامنان کسان شده اند از تو کز صفا
دامن ز سلسبیل و ز کوثر کشیده اند
جاروب آستان تو معزول شد زکار
زان جعدها که بر سر کویت بریده اند
آنان که عاشقان ترا طعنه می زنند
معذور دارشان که رخت را ندیده اند
یابند زین پس از غزل خسرو اهل دل
سوزی که در فسانه مجنون شنیده اند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۲
لعل شکروشت که به جلاب شسته اند
گویی پیاله را به می ناب شسته اند
در چشم ما ز خون جگر خواب بسته شد
زان رو که وقت خاستن از خواب شسته اند
هر گه که خوی همی کند آن عارض چو ماه
خورشید گوییا که به هفت آب شسته اند
بشکسته اند توبه به عهد تو آن کسان
کز آب دیده منبر و محراب شسته اند
دست از تو می نشویم و از غم تمام خلق
دست از من شکسته بی تاب شسته اند
از تشنگی بسوختم، ای دیده، شربتی
آخر از آن دو لب که به جلاب شسته اند
خسرو، کسان که غمزه زنان را دهند پند
از خون میش دشنه قصاب شسته اند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۵
دریاب کز فراق تو جانم به لب رسید
در آرزوی روی تو روزم به شب رسید
روزم به غم گذشت و شبم تا چسان رود؟
روزی عجب گذشت و شبی بوالعجب رسید
باز آی تا به بوسه فشانم به پای تو
کز عشق پای بوس تو جانم به لب رسید
زین پس به جان غمزدگان از کجا رسد؟
کان رفته بازگشت و زمان طرب رسید
خسرو ندیده بود ادب روزگار هیچ
اینک ز حادثات جهانش ادب رسید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۶
باز آن شکار دوست، ز ابرو کمان کشید
دل صید کرده تیر مژه سوی جان کشید
گفتم به مغز شست غمت، باورم نداشت
مغزم به تیزی مژه از استخوان کشید
دل دوش می پرید که من مرغ زیرکم
آمد، به دام زلف خودش موکشان کشید
بتوان کشید تافتگی های زلف او
لیکن چو تیر غمزه زند چون توان کشید
بالا کشید زلف و دلم کی رسد به من
کو را به بام برد و ز ته نردبان کشید
گیرم عنان صبر ز دستش، و لیک صبر
خود رفت آنچنان که نخواهد عنان کشید
خسرو ز گلرخان به دم سرد مبتلاست
چون بلبلی که زحمت باد خزان کشید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۷
ای از فروغ روی تو خورشید رو سفید
شب را به جنب طره تو گشته مو سفید
خط بر میار تا نشود روز ما سیاه
آن روی در خور است چنان باش کو سفید
با من چو وقت صبح چنین گفت شب که ما
کردیم موی در هوس روی او سفید
عمری هوای زلف تو پختیم و عاقبت
کردیم موی خویش درین آرزو سفید
در آرزوی آنکه جوانی بود مقیم
بسیار کرده ایم درین فکر مو سفید
جز در ختا و هند بیاض سواد من
خسرو میان نظم سیاهی مجو سفید