عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۴
نسیم زلف تو دل را درون بجنباند
بلاست چشم تو چون تیغ خون بجنباند
چو باد بر سر زلفت رود ز هر جانب
بسا که سلسله های جنون بجنباند
یکی نمی زند و دل همی برد چشمت
چو جادویی که لب اندر فسون بجنباند
بسوخت جانم و روزی دلش نشد که به درد
سری به سوز من بی سکون بجنباند
بخفت بخت و فلک هم نه مهربان که گهی
ز خواب پهلوی بخت نگون بجنباند
میان خلق مگیرم که ناله ای دارم
که دردهای کهن از درون بجنباند
تو پا به هوش نه، ای مست نازپرورده
که عرش را دم خسرو ستون بجنباند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۵
اگر ز پیش برانی مرا که بر خواند
وگر مراد نبخشی که از تو بستاند؟
به دست تست دلم حال او تو می دانی
که حال آتش سوزنده شمع می داند
برفت آنکه بلای دل است و افت جان
مگر خدای تعالی بلا بگرداند
چه اوفتاد که آن سرو راستین برخاست؟
خیر برید به دهقان که سرو بنشاند
چراغ مجلس روحانیان فرو میرد
گر او به جلوه شبی آستین برافشاند
تحیتی که فرستاده شد بدان حضرت
گر این مقوله نخواند، درو فرو ماند
سرشک دیده خسرو چنین که می بینم
اگر به کوه رسد، کوه را بغلتاند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۶
کسی که بوی تواش در دماغ می افتد
ز زندگانی خویشش فراغ می افتد
شدم ز زلف تو دیوانه، آه مسکینی
که این خیال کجش در دماغ می افتد
به قطره سوز دل من همی کشد زین چشم
چو شعله شعله گلی کز چراغ می افتد
نمی زید که دل سوخته ست خوردن او
بگوی اگر چه که بر کشته داغ می افتد
خبر ز داغ دلم می دهد به بوی جگر
ز خون دیده که بر جامه داغ می افتد
ز بهر سوزش مرغان به باغ من چه روم؟
که ناله می کنم آتش به باغ می افتد
من اوفتاده به پایان، نهفته پیش درش
لبش به خنده که خسرو به لاغ می افتد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۸
کدام شب که ترا در کنار خواهم کرد؟
بنای خانه عمر استوار خواهم کرد
کدام روز من بیقرار بی سامان
به زیر پای تو آخر قرار خواهم کرد
به آب دیده، نگارا، کفت نخواهم شست
به خون دل کف پایت نگار خواهم کرد
کنون نماند سر انتظار و می ترسم
که دیده در سر این انتظار خواهم کرد
دلم که تخته شد از دست غم چو آیینه
نگاه دار که ناگه فگار خواهم کرد
مرا دو دیده یکی شد میان خون، تا کی
دو چشم با چو تو شوخی چهار خواهم کرد
مرا مگوی که در کار عشق کن جان را
اگر من این نکنم، خود چه کار خواهم کرد؟
حدیث عشق تو بسیار داشتم پنهان
ز حد گذشت، کنون آشکار خواهم کرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۹
نه بخت آنکه به موی تو راه خواهم کرد
ز خواب یا به خیالت نگاه خواهم کرد
چنین که جان به لب آمد مرا ز درد فراق
شکیب سهل بود، چندگاه خواهم کرد
چو هیچ قصه شبهای مات باور نیست
کنون ستاره و مه را گواه خواهم کرد
نمی رود ز من آن آفت نظر ترسم
که عمر در سر این یک نگاه خواهم کرد
بپوش چشم من و آب دیدگان امروز
که من نظاره آن کج کلاه خواهم کرد
گذر چه می کنی آخر به سویم، ای ساقی
مکن که توبه عمرم تباه خواهم کرد
ز بهر آنکه نبینم برابرت سایه
ز دود سینه جهانی سیاه خواهم کرد
چرا مقابل روی تو می شود آخر؟
مبین در آینه، جانا، که آه خواهم کرد
جفا که می رود امشب ز هجر بر خسرو
حکایت ار بزنم، صبحگاه خواهم کرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۰
اگر چه با تو حدیث جفا بخواهم کرد
ولیک، تا بتوانم، وفا بخواهم کرد
من این بلا همه از دیده دیده ام او را
بنا نمودن رویت سزا بخواهم کرد
به راه وصل به یک بوسه جان بخواهم یافت
ولیک وقت شمردن ادا بخواهم کرد
خطاست بوسه زدن بر لب و دهان تو، لیک
تو خواه تیغ بزن، من خطا بخواهم کرد
کشم به کوی تو ناگه رقیب کافرکیش
من این غزا ز برای خدا بخواهم کرد
چو دین به کار بتان رفت پیش بت، پس ازین
نماز اگر چه نباشد روا، بخواهم کرد
هر آن نماز که ناکرده ماند پیش بتان
اگر خدای بخواهد، قضا بخواهم کرد
و ان یکاد به روی نکو بخواهم خواند
نه بهر دیده بد هم دعا بخواهم کرد
چو دل برفت ز خسرو، چه سود بندد صبر؟
چو دل بیامد، وقف شما بخواهم کرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۲
شب اوفتاد و غمم باز کار خواهد کرد
دو چشم تیره ستاره شمار خواهد کرد
به کینه، ای بت نامهربان، چنین خونم
مخور که این میت آخر خمار خواهد کرد
چو یار دید که قصد رقیب دارم، گفت
گدا نگر که به سگ کارزار خواهد کرد
خیال یار گذر کرد این طرف، ای صبر
بیا که باز مرا بیقرار خواهد کرد
مرا ز تنگی خاطر هوای این خانه
چنین که می نگرم، سایه وار خواهد کرد
دلم به صحبت رندان همی کشد دایم
دعای پیر خرابات کار خواهد کرد
گزیر نیست ز تو، هر جفا که هست، بکن
که بنده هر چه بود، اختیار خواهد کرد
مگو حکایت او، ای رقیب بد، چندین
که در دلم همه شب خارخار خواهد کرد
مشو وبال زده ای اجل، تو در حق من
که آنچه مصلحت تست یار خواهد کرد
به عشق مرد شود کشته، وین هنر، خسرو
اگر حیات بود، مردوار خواهد کرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۳
منم که تا زیم از عشق مست خواهم بود
به راه خوبان چون خاک پست خواهم بود
چو عقل از سر تقوی ز دست رفت، کنون
شراب در سر و ساغر به دست خواهم بود
کلید باده در انداخته به پرده دل
خدای تا در توبه نبست خواهم بود
ببرد حسن بتان دینم، ای مسلمانان
چو هندوان پس از این بت پرست خواهم بود
از اشتیاق تو در رنج، نیست خواهم شد
در آرزوی تو تا عمر هست، خواهم بود
به سینه زن نه به دیده خدنگ غمزه، از آنک
ز دیده من به تماشای شست خواهم بود
خط تو گفت در آغاز خاستن، کاینک
منم که فتنه اهل نشست خواهم بود
دل از خط تو مرا گفت، رو به گلشن و باغ
که من به سایه آن خاک پست خواهم بود
صلاح کاهش جان است، عشق خواهم باخت
فساد لذت عیش است، مست خواهم بود
نگار من عمل زلف خود مرا فرمای
اگر چه روز و شب اندر شکست خواهم بود
چو خورد هم به ازل جام عاشقی، خسرو
همیشه مست شراب الست خواهم بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۴
نه پیش از این مژه زینگونه خونفشانم بود
نظاره تو بلا شد که آن زمانم بود
به جان تو که فرو نامدی شبی از دل
دمی چه باشد، اگر از تو دل گرانم بود
زبان حدیث تو می گفت دوش و دل می سوخت
رسید کار به جان و سخن همانم بود
خیال وی رسنم بسته در گلو می گشت
هنوز دل به سوی زلف تو کشانم بود
بکش مرا و ز سر زنده کن به خویش آخر
به جان کالبدی چند زنده دانم بود
در آن جهان من و عشقت گذاشتم به درت
تن خراب که همراه این جهانم بود
جدا شدی ز فراق تو بند بندم، لیک
ز جرعه های تو پیوند استخوانم بود
به بندگی غمت جان فروختم مخرید
که داغهای کهن گرد گرد جانم بود
به نازگویی، خسرو صبور باش به عشق
چرا نباشم، جانا، اگر توانم بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۵
صبا ز زلف تو بویی به عاشقان آورد
نسیم آن به تن رفته باز جان آورد
هزار جان سزد از مژده، گربه باد دهند
که نزد دلشدگان بوی دلستان آورد
خبر ز چین سر زلف مشکبوی تو داد
صبا چو از دل گم گشته ام نشان آورد
اگر نه جان عزیزی، چرا دمی بی تو؟
به کام دل نفسی برنمی توان آورد
دلم ز لطف تو رمزی به گوش تو می گفت
ز شوق اشک چم آب در دهان آورد
هزار بوسه لبم زد ز شوق بر دهنم
ازان که نام دهان تو بر دهان آورد
به شست هجر تو بر جان بیقرارم زد
هر آن خدنگ که ایام در کمان آورد
کسی به قربت تو دست یافت چون خسرو
که روی سوی تو و پشت بر جهان آورد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۶
خطاب طلعت تو نامه زمین کردند
فرشتگان همه بر رویت آفرین کردند
به زیر هر خم مویی برای کشتن خلق
هزار فتنه چو دزدان شب کمین کردند
از انگهی که برآمد خط تو گرد عذار
بسا کسان که چو خط خانه کاغذین کردند
به ناتوانی چشم تو خواست قربانی
خوشم که طره و زلفت مرا گزین کردند
بتان که دست نمودند خلق را در خون
به عهد تو همه دست اندر آستین کردند
ز خاک مهرگیا رست، خود کجا به درت؟
کسان ز دانه دل تخم در زمین کردند
اگر فرشته شود بسته چون مگس نه عجب
ازان لبی که چو جلاب انگبین کردند
ز من سؤالی کنی، گر چه مست و مدهوشی
ز چشمهات که تاراج عقل و دین کردند
زنند طعنه که رسوا چرا شدی، خسرو؟
مرا قضا و قدر، چون کنم، چنین کردند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۷
چو خط سبز تو بر آفتاب بنویسند
به دود دل سبق مشک ناب بنویسند
حدیث لعل روان پرور تو می خواران
به دیده بر لب جام شراب بنویسند
بسا که باده پرستان چشم ما هر دم
برات می به عقیق مذاب بنویسند
معین است که طوفان دگر پدید آید
چو نام دیده ما بر سحاب بنویسند
سیاهی ار نبود، مردمان دریایی
حدیث موج سرشکم به آب بنویسند
سواد شعر من و آب دیده وصف نجوم
شبان تیره به مشک و گلاب بنویسند
محرران فلک شرح آه دلسوزم
به یک رساله که بر هفت باب بنویسند
خطی که مردم چشمم سواد کرد جواب
مگر به خون دل آن را جواب بنویسند
برات من چه بود، گر بر آن لب شیرین
به مشک سوده ز بهر ثواب بنویسند
سزد که بر رخ خسرو قلم زنان سرشک
دعای خسرو عالیجناب بنویسند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۱
فسرده را سخن از عاشقی نباید راند
که گرد عافیت از آستین جان نفشاند
به سوز عشق دلم پیش ازین هوس بردی
کنون که شعله برآمد نمی توانش نشاند
بیار،ساقی، جام و بساز، مطرب، چنگ
که در من آنکه نشان صلاح بود نماند
ز گریه می نتوانم نوشت نامه به دوست
وگر جواب رسد نیز می نیارم خواند
شبی که دست در آغوش کرد خسرو را
چرا به گردن او تیغ آبدار بماند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۳
دل ز تو بی غم نتوانیم کرد
درد تراکم نتوانیم کرد
جرعه ای از جام جفا می کشیم
رطل دمادم نتوانیم کرد
کرد غمت بر دل مسکین ما
آن چه که بر غم نتوانیم کرد
پیش تو خواهیم که آهی کنیم
آه که آن هم نتوانیم کرد
از خنکی های دم سرد خویش
دست فراهم نتوانیم کرد
با دل ریش از تو به هر غصه ای
قصه مرهم نتوانیم کرد
خسرو، از آن خیر نیابیم برگ
حله آدم نتوانیم کرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۴
تا رخ تو زلف ترا پیش کرد
زلف تو مه را به پس خویش کرد
چشم تو دی ملک جهان می گرفت
مست شد آن غمزه و فرویش کرد
دوش دهانت نمکی می فشاند
قطره چکید و جگرم ریش کرد
کرد دلم پاره و دانی که کرد
تیر تو، ای کافر بدکیش، کرد
چشم تو در خواب شد او را بگوی
در نتوان بر سگ خود پیش کرد
خامه خسرو نتواند نوشت
آنچه غمت بر من درویش کرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۵
در تو کسانی که نظر می کنند
هستی خود زیر و زبر می کنند
صندل درد سر عشق است، آنک
خاک درت تکیه سر می کنند
از پی بوی تو نفسهای من
خاصیت باد سحر می کنند
خنده که بر من دو لبت می زنند
نرخ گل و شکل گهر می کنند
تو لب خود شوی و بده، کین پس است
خلق که حلوا ز شکر می کنند
توشه جگر پخته ام از بهر آنک
جان و دلم هر دو سفر می کنند
عقل مرا کارفزایان عشق
کهنه درختی ست که بر می کنند
پند که گویند به دلسوزیم
سوخته را سوخته تر می کنند
خسرو، اگر سیر ز جان نیستند
خلق در آن رو چه نظر می کنند؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۶
مگر فتنه عشق بیدار شد
که خلوت بنشین سوی خمار شد
بگویید با پیر دیر مغان
که دین کفر و تسبیح زنار شد
عجب نیست سراناالحق ازان
که مانند منصور بر دار شد
ایا دوستان، موسم یاری است
که کارم بدینگونه دشوار شد
ایا عاشقان، موسم زاری است
که احوال یاران چنین زار شد
مگر پخت سودای زلفش دلم
که در چنگ محنت گرفتار شد
به عیاری آموخت خسرو، کنون
که جویای آن شوخ عیار شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۷
سبزه ها نو دمید و یار نیامد
تازه شد باغ و آن نگار نیامد
نوبهار آمد و حریف شرابم
به تماشای نوبهار نیامد
چشم من جویبار گشت ز گریه
سرو من سوی جویبار نیامد
آمد آن گل که باز رفت ز بستان
وه که آن آشنای یار نیامد
عمر بگذشت و زان مسافر بدخو
یک سلامی به یادگار نیامد
خوبرویان بسی بدیدم، لیک
دل گمگشته برقرار نیامد
با چنین آه و اشک، چو باران
شاخ امید من به یار نیامد
آن صبوری که تکیه داشت بر او دل
در چنین وقت هیچ کار نیامد
خون دل خوردم و بسوختم، آری
بر کس آن باده خوشگوار نیامد
آنچه از غم گذشت بر دل خسرو
هر کرا گفتم استوار نیامد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۸
نافه چین ز خاک کوی تو زاد
لاله تر ز باغ روی تو زاد
غنچه کز بوی گشت آبستن
عاقبت چون بزاد بوی تو زاد
گر چه از موی کوه کم زاید
کوه غم در دلم ز موی تو زاد
هم به طفلی همه جهان بگرفت
غم دل کاندر آرزوی تو زاد
سوی ما جز وفا نمی زاید
هر جفایی که زاد سوی تو زاد
بنده خسرو به ناخوشی خو کرد
به جز از تو مگو ز خوی تو زاد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۹
داد من آن بت طراز نداد
پاسخی نیز دلنواز نداد
خواب ما را ببست و باز نکرد
دل ما را ببرد و باز نداد
به کرشمه ندید سوی کسی
که به یک غمزه داد ناز نداد
کرد راجع برات بوسه لبش
عارضش چون خط جواز نداد
پسرا، سرو چون تو نتوان گفت
که کسی دل بدان دراز نداد
بر منت دل نسوخت، گر چه مرا
عشق جز سوز جانگداز نداد
بر منت دل نسوخت، گر چه مرا
عشق جز سوز جانگداز نداد
لذت عیش و کارسازی بخت
از که جویم، چو کار ساز نداد؟
تو چه دانی نیازمندی چیست؟
چون خدایت به کس نیاز نداد
داد خسرو به عشق جان و هنوز
داد مردان پاکباز نداد