عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
تا شدم از گردش چشم تو مست
پای زدم یکسره بر هر چه هست
تا ابد اندر دل ساغر بود
عکس تو ای ساقی بزم الست
حسن تو تا شهرهٔ بازار شد
رونق بازار نکویان شکست
ما نکشیم از سر کوی تو پای
تا به وصال تو بیابیم دست
بر دل سنگین تو کاری نکرد
ناوک آهم که به خارا نشست
از چه همی سجده کند بر رخت
گر نبود زلف تو آتش پرست
زلف تو دام دل پیر و جوان
چشم تو بر هم زن هشیار و مست
آن که به دام تو نیفتاد کیست
وانکه ز دام تو رهی جست و جست
در یم چشمم پی ماهی دل
زلف تو انداخته قلاب و شست
ماه جبین دید فراوان صغیر
مهر تو اندر دل او نقش بست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
چون خصر ره بچشمهٔ حیوانم آرزوست
یعنی دو بوسه زان لب خندانم آرزوست
صیاد تا به دام تو گردیده ام اسیر
دیگر نه طرف باغ و نه بستانم آرزوست
تا نسبتی بزلف تو پیدا کنم مدام
سرگشتگی و حال پریشانم آرزوست
بر کف گرفته ام پی ایثار جان و سر
دیدار روی دلکش جانانم آرزوست
خواهم که رو بکعبهٔ مقصود آورم
یعنی جوار شاه خراسانم آرزوست
گفتم صغیر سیل سرشگت جهان گرفت
گفتا چو نوح دیدن طوفانم آرزوست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
لب تو ریخت چنان آبروی آب حیات
که رخت خویش ز خجلت کشید در ظلمات
من و گذشتن از چون تو دلبری حاشا
تو و نشستن با عاشقی چو من هیهات
نه من وفات ندیدم که همچو من بسیار
بیافتند وفات و نیافتند وفات
بسیر دادن جان آئیم بسر ورنه
گر از وفات بود آئی از چه وقت وفات
زنند عشق پس از مرگ هم خلاصی نیست
گمان مبر دهدت مرگ از این کمند نجات
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
ساقیا بی تکلف آر شراب
بین الا حباب تقسط الآداب
با شتاب آرمی درنگ مکن
که بود عمر درگذر به شتاب
ای که افسوی عمر رفته خوری
باقی عمر خویش را دریاب
قدر آب آن زمان شود معلوم
پیش ماهی که دور ماند از آب
هر دم آرم به یاد زلف بتان
بس بپیچم بخود شوم بی تاب
عشق باشد سه حرف و تفسیرش
درنگنجد بصد هزار کتاب
بسبب دل مبند و راهی جوی
از سبب بر مسبب الاسباب
دیده واکن که اندر این صحرا
مینماید تو را چو آب سراب
چون صغیر ار نجات میجوئی
رو ز درگاه هشت و چار متاب
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
آنکه مانند تواش یار دل آزاری هست
چون منش دیده خون بار و دل زاری هست
نازم آن چشم فریبنده بیمار تو را
که بهر گوشه ز هجرش دل بیماری هست
دورم از خود کنی و شادم از اینرو که شود
از تو ثابت که بعالم گل بیخاری هست
چه بخوانی چه برانی من و خاک در تو
کافرم گر بجهان غیر توام یاری هست
مدعی گوی به بیند دو رخ خوب تو را
گر بشق القمر احمدش انکاری هست
ناصحم گفت کند عشق ز هر کارت باز
بگمانش که بجز عشق مرا کاری هست
تا ابد زنده توان بود به آثار نکو
آن نمرده است کز او اسمی و آثاری هست
روز خوش نیز تو در خواب نخواهی دیدن
ای که شب از ستمت دیده بیداری هست
چون توانی بکن آنروز که نتوانی یاد
کز پی روز سپید تو شب تاری هست
نیست در دست تو گر درهم و دینار صغیر
به ز گنج گهرت دفتر اشعاری هست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
به غیر عشق توام ای صنم گناهی نیست
چرا به سوی منت از کرم نگاهی نیست
من از جفای تو بر درگه تو می‌نالم
کجا روم چه کنم جز توام پناهی نیست
بگفتیم ز کمندم بجوی راه فرار
به جز به سوی تو از هیچ سوی راهی نیست
کس از تو رو نتوانست درگریز آرد
که در احاطه حکمت گریزگاهی نیست
ملوک را سر ذلت بر آستانهٔ توست
بلی به غیر تو در ملک پادشاهی نیست
اگر به قهر کشی ور به لطف بنوازی
سئوال معترض و حکم دادخواهی نیست
صغیر جز تو ندارد مراد و منظوری
به صدق دعوی او از تو به گواهی نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
ز بسکه دیر شد ای دوست انتهای فراقت
برفت از نظرم روز ابتدای فراقت
همین نه من بفراق تو مبتلا شدم و بس
به هر که می نگرم هست مبتلای فراقت
مگر بشر بت وصلم کنی علاج که دیگر
به هیچ به نشود درد بیدوای فراقت
دل حزین نشود هیچگه زیاد تو خالی
انیس جان نبود هیچکس سوای فراقت
کنار من که فراقت نشسته جای تو خواهم
شود دمی که نشینی تو باز جای فراقت
ز من جدا نشود لحظه فراق و چه خوش بود
اگر وفای تو هم بود چون وفای فراقت
فراق هم بفراق تو مبتلاست نداند
صغیر با که دهد شرح ماجرای فراقت
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
نه خط بروی تو کمین میر کشور زنگ است
کشیده لشگر و با شاه روم در جنگ است
سیاه شد ز غ مت روز ما چو شام ولی
از آن خوشیم که با طرهٔ تو همرنگ است
برآر کام من ای قبله من ابرویت
که کام خلق دهد کعبه گرچه دل سنگ است
ز بند بند من آید نوای ناله چو نی
ولی بگوش تو خوشتر ز نغمهٔ چنگ است
تو را ز محنت من هیچ غم نباشد لیک
ز فرقت دهنت بهر من جهان تنگ است
ز پا فتادم و منزل نشد پدید آری
رهیست عشق که بیرون ز میل و فرسنگ است
فریب نام صغیر از تو کی خورد زاهد
بکیش باده کشان نام مایهٔ ننگ است
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
غم چندی بدل زار بغم مدغم ماست
ساقیا باده بیاور که دوای غم ماست
خم زلف تو مگر جای غریبان باشد
که در آن حلقه قرار دل بی همدم ماست
گر نیی کعبه چرا دل چو حجر داری سخت
ای که کوی تو منی و دهنت زمزم ماست
گفتمش زلزله شهر خطا بهر چه بود
گفت از جنبش گیسوی خم اندر خم ماست
راز ما باد صبا برد بهر شهر و دیار
ما در این فکر که این بی سر و پا محرم ماست
با نسیم سحری قصه کن آغاز صغیر
قاصد خوشخبر و پیک نکومقدم ماست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
تا شدم از گردش چشم تو مست
پای زدم یکسره بر هر چه هست
تا ابد اندر دل ساغر بود
عکس تو ای ساقی بزم الست
حسن تو تا شهرهٔ بازار شد
رونق بازار نکویان شکست
ما نکشیم از سر کوی تو پای
تا به وصال تو بیابیم دست
بر دل سنگین تو کاری نکرد
ناوک آهم که به خارا نشست
از چه همی سجده کند بر رخت
گر نبود زلف تو آتش پرست
زلف تو دام دل پیر و جوان
چشم تو بر هم زن هشیار و مست
آن که به دام تو نیفتاد کیست
وانکه ز دام تو رهی جست و جست
در یم چشمم پی ماهی دل
زلف تو انداخته قلاب و شست
ماه جبین دید فراوان صغیر
مهر تو اندر دل او نقش بست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
چون خصر ره بچشمهٔ حیوانم آرزوست
یعنی دو بوسه زان لب خندانم آرزوست
صیاد تا به دام تو گردیده ام اسیر
دیگر نه طرف باغ و نه بستانم آرزوست
تا نسبتی بزلف تو پیدا کنم مدام
سرگشتگی و حال پریشانم آرزوست
بر کف گرفته ام پی ایثار جان و سر
دیدار روی دلکش جانانم آرزوست
خواهم که رو بکعبهٔ مقصود آورم
یعنی جوار شاه خراسانم آرزوست
گفتم صغیر سیل سرشگت جهان گرفت
گفتا چو نوح دیدن طوفانم آرزوست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
دلبرا نرا همه سخت است دل و پیمان سست
یا که ای سنگدل این قاعده در مذهب تست
هیچ پیکان ز کمانخانهٔ ابروت نجست
تا که اول دل زاری هدف خویس نجست
که سر خوان غم عشق تو ایدوست نشست
کاولین مرتبه از هستی خود دست نشست
گر دلی را چو دل من فلک سفله نخست
چه کنم این شده تقدیر من از روز نخست
در جهان هیچکس از قید غم و غصه نرست
بیغمی هست گیاهی که در این باغ نرست
ایندرست استکه حق در دل بشکسته درست
کز شکست دل بشکسته شود کار درست
آفرین بر تو صغیرا دگر این قاعده چیست
که چنین طبع تواش کرد بیان چابک و چست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
لب تو ریخت چنان آبروی آب حیات
که رخت خویش ز خجلت کشید در ظلمات
من و گذشتن از چون تو دلبری حاشا
تو و نشستن با عاشقی چو من هیهات
نه من وفات ندیدم که همچو من بسیار
بیافتند وفات و نیافتند وفات
بسیر دادن جان آئیم بسر ورنه
گر از وفات بود آئی از چه وقت وفات
زبند عشق پس از مرگ هم خلاصی نیست
گمان مبر دهدت مرگ از این کمند نجات
بمردم از غم لعلت چسان روا داری
که تشنه جان بسپارم کنار آب حیات
دمی که با تو نشینم ز خویش بی خبرم
چنانکه هیچ ندانم حیات را ز ممات
علامتی ز دهان تو هیچ ظاهر نیست
مگر خود از سخن این نفی را کنی اثبات
شها رخت دل و دینم بعرصه گاه نظر
چنان ربود که چون عقل خویش گشتم مات
روان تازه صغیر از سخن بمرده دهد
گرش تو از لب شیرین کنی دو بوسه برات
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
روزگاریست که چون حلقه مقیمم بدرت
از چه لطفی نبود با من بی پا و سرت
من و پیمان تو از لاغری و از سستی
نه عجب هر دو نیاییم اگر در نظرت
نه نهان از بصری و نه عیان در نظری
می ندانم که پری نام نهم یا بشرت
گرچه هستی تو خراباتی و هرجایی لیک
جز بخلوت نتوان دید رخ چون قمرت
شکرلله که شدی از رخ او عکس پذیر
شستم ای آینهٔ دل چو ز خون جگرت
همچو جبریل بجایی نرسی ای سالک
گر بدل هست غم سوختن بال و پرت
نشوی باخبر از یار و نیابی مقصود
مگر آندم که ز خود هیچ نباشد خبرت
ایکه اندر طلبش گرد جهان میگردی
تا که از پای نیفتی ننهد پا به سرت
قندش از یاد رود در همهٔ عمر صغیر
هر که آگه شود از گفتهٔ همچون شکرت
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
ما را بجز از روی تو منظور نظر نیست
ما را بجر از کوی تو مأوای دگر نیست
از جور رقیبان ز رهت روی نتابم
من وصل تو میجویم و خوفم ز خطر نیست
قدر رخ خوب تو نداند همه چشمی
هر بی سر و پایی به جهان اهل نظر نیست
گو خون جگر نوش کن و خاک بسر ریز
آنرا که ز دیدار تواش شوق بسر نیست
گر عشق نداری بر کس قدر نداری
قدری نبود آن شجری را که ثمر نیست
گر دست ز افتاده بگیری هنر آنست
ور نه زدن پای به افتاده هنر نیست
ما بوسه نخواهیم جز از لعل لب یار
آری مگسانرا هوس الا بشکر نیست
جانا ز صغیر ار نکنی یاد چه تدبیر
شاهی و تو را جانب درویش گذر نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
شیرم ولی اسیر به دام غزال دوست
چون نی تهی ز خویشم و پر از مقال دوست
در روی خلق دیدهٔ حیرت گشوده‌ام
بینم مگر جمال عدیم المثال دوست
منعم مکن که خاک ره دشمنان شدم
گشتم چنین مگر که شوم پایمال دوست
از بار غم بود الف قامتم چو دال
در آرزوی قامت با اعتدال دوست
صد زخم خار هجر بخوردیم و عاقبت
یک گل نچیده‌ایم ز باغ وصال دوست
دارند مردمان به دل خود بسی خیال
در دل صغیر را نبود جز خیال دوست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
از غم زلفت ندانم دوش بر من چون گذشت
اینقدر دانم که دود آهم از گردون گذشت
گر بگویم شمه ای از آن جگرها خون شود
آنچه بی لعل لبت بر ایندل پرخون گذشت
بیتو بگذشت آنچه ایلیلای جان بر من شبی
در تمام عمر نتوان گفت بر مجنون گذشت
پست شد شمشاد و کاجم در چمن پیش نظر
در ضمیرم چون خیال آنقدر موزون گذشت
شربت وصلست عاشق را دوای درد و بس
زانکه اینجا کار از سقراط و افلاطون گذشت
هر کسی گنج قناعت جست و استغنای طبع
در حقیقت دولتش از دولت قارون گذشت
جز محیطت می‌نخوانم دیگر ای چشم صغیر
زان که عنوان تو از سیحون و از جیحون گذشت
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
دل مرا ز کمندت سر رهائی نیست
کجا رود بکسش جز تو آشنائی نیست
بیا بیا که دلم بی تو از جهان سیر است
مرو مرو که مرا طاقت جدائی نیست
بدور چشم تو و زلف تو دگر کارم
بآهوی ختن و نافه ختائی نیست
بتان چو دل بربایند بوسه ئی بدهند
ولی تو را صفتی غیر دلربائی نیست
گدای شاه نجف شو که هیچ سلطنتی
به روزگار برابر بدین گدائی نیست
صغیر پیرهنی بیش از جهان نبرد
کنون غمی بدل او را ز بی قبایی نیست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
هر گوشه فتنه ایست ز چشمان مست تست
هر جا سخن رود ز لب می‌پرست تست
کی دست می‌دهد که به بینم به خلوتی
در گردن تو دست من و می‌به دست تست
ای زلف یار نافهٔ چین خواندمت ولی
دیدم درست نسبتی اینسان شکست تست
این چشم ساقی از تو نه مستیم ما و بس
مینا و ساغر و خم و خمخانه مست تست
صیاد بال من مشکن پای من مبند
این بند بس مرا که دلم پای بست تست
آزاری از چه رو دل من در پناه خویش
آخر نه این رمیده ز هر جا به بست تست
آن خرمن گلی تو که خوبان سروقد
برپا بایستند به هر جا نشست تست
دریا شده است دیده ز بس ماهی دلم
در آرزوی زلف چو قلاب شست تست
می نوش و هستیت بنه و نیست شو صغیر
وزغم فرار کن که غم آسیب هست تست
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
بیا ای عید مشتاقان که از هجر دو ابرویت
هلالی گشت پشت روزه داران مه رویت
نه دین از کفر بشناسم نه روز از شب که بگذارد
دمی افتم بفکر خویشتن یاد رخ و مویت
فراهم می‌کنم بهر خود اسباب پریشانی
که شاید نسبتی پیدا کند حالم بگیسویت
نگشتی سجده گاه خلق عالم تا ابد کعبه
نکردی در ازل گر سجده بر محراب ابرویت
فکند از غمزهٔی ها رو ترا در چه من مسکین
توانم چون سلامت جان برم از چشم جادویت
مقیم آنکو بکویت شد نمیجوید بهشت آری
بهشت است آرزومند مقیمان سر کویت
من ار دیدار گل جویم و گر مشک ختن بویم
از ایندارم غرض رنگت وزآندارم طمع بویت
صغیر از آستانت کی تواند روی برتابد
که هر سو روی بنماید دل او را میکشد سویت