عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۵
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۸
پری رویی که من حیران اویم
به جان آمد دل از هجران اویم
رقیبا، دیدنم باری رها کن
دو روزه عمر تا مهمان اویم
بگفتندش، فلان مرد از غمت، گفت
«نخواهد مرد چون من جان اویم »
صبا هم بر شکست از ما که روزی
نیارد بویی از بستان اویم
چو مردم تشنه من در وادی هجر
چه سود ار چشمه حیوان اویم؟
ز زلفش دل همی جستم، دلم گفت
که زان تو نیم، من زان اویم
چو بر خسرو سیاست راند، گفتم
که با تو گفت من سلطان اویم
به جان آمد دل از هجران اویم
رقیبا، دیدنم باری رها کن
دو روزه عمر تا مهمان اویم
بگفتندش، فلان مرد از غمت، گفت
«نخواهد مرد چون من جان اویم »
صبا هم بر شکست از ما که روزی
نیارد بویی از بستان اویم
چو مردم تشنه من در وادی هجر
چه سود ار چشمه حیوان اویم؟
ز زلفش دل همی جستم، دلم گفت
که زان تو نیم، من زان اویم
چو بر خسرو سیاست راند، گفتم
که با تو گفت من سلطان اویم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۹
دل بی عشق را من دل نگویم
تن بی سوز را جز گل نگویم
شکایت ناورم از عشق بر عقل
جفای شحنه با عاقل نگویم
الا، ای آب حیوان، پیش زلفت
ره ظلمات را مشکل نگویم
بگیرم زلف تو فردا، ولیکن
چه زاید آن شب حامل، نگویم
به اقطاع تو دل را خاص کردم
که جان را هم در آن داخل نگویم
ز جانت نیک گویم تا توانم
وگر بد گویمت از دل نگویم
بسوزم در غمت، وین راز با کس
فراقم گر کند بسمل، نگویم
به خسرو گویم این غم کو اسیر است
وگر خود بینمش عاقل، نگویم
تن بی سوز را جز گل نگویم
شکایت ناورم از عشق بر عقل
جفای شحنه با عاقل نگویم
الا، ای آب حیوان، پیش زلفت
ره ظلمات را مشکل نگویم
بگیرم زلف تو فردا، ولیکن
چه زاید آن شب حامل، نگویم
به اقطاع تو دل را خاص کردم
که جان را هم در آن داخل نگویم
ز جانت نیک گویم تا توانم
وگر بد گویمت از دل نگویم
بسوزم در غمت، وین راز با کس
فراقم گر کند بسمل، نگویم
به خسرو گویم این غم کو اسیر است
وگر خود بینمش عاقل، نگویم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹۲
منت هر شب که گرد کوی گردم
ز بهر آن رخ دلجوی گردم
همی گوید که جان ده پیش رویم
چه می گویم سر آن روی گردم
همان تلخم که می گویی، همی گوی
که گر بنوازیم، بد خوی گردم
ز من دی یاد دادنت به بد گفت
فدای گفت آن بدگوی کردم
مرا، جانا، ز گل بوی تو آید
به بستان از پی آن بوی گردم
ز من پرسی که بر در کیستی تو
سگم گرد سر آن کوی کردم
ز کویت بگذرم، گر خاک گردم
ز زلفت نگسلم، گر موی گردم
صبوری شب مرا می گفت تا چند
گریزان از درت هر سوی گردم
دل خسرو تو داری، گر همه عمر
به گرد لاله خودروی گردم
ز بهر آن رخ دلجوی گردم
همی گوید که جان ده پیش رویم
چه می گویم سر آن روی گردم
همان تلخم که می گویی، همی گوی
که گر بنوازیم، بد خوی گردم
ز من دی یاد دادنت به بد گفت
فدای گفت آن بدگوی کردم
مرا، جانا، ز گل بوی تو آید
به بستان از پی آن بوی گردم
ز من پرسی که بر در کیستی تو
سگم گرد سر آن کوی کردم
ز کویت بگذرم، گر خاک گردم
ز زلفت نگسلم، گر موی گردم
صبوری شب مرا می گفت تا چند
گریزان از درت هر سوی گردم
دل خسرو تو داری، گر همه عمر
به گرد لاله خودروی گردم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹۳
ز تو صد فتنه بر جان پیش دیدم
چنین باشد چو گفت دل شنیدم
گذر کردم به بازار جمالت
دلی بفروختم، جانی خریدم
جهانی کشته ای از من مکن ننگ
که من هم در صف ایشان شهیدم
به کویت مردنم روزی هوس بود
بحمدالله، به کام دل رسیدم
بدار، ای پندگو، از دامنم دست
که من پیراهن عصمت دریدم
چه داند بی خبر خون خوردن عشق؟
تو از من پرس کاین شربت چشیدم
اگر گویی ز من بربا دل خویش
ز تو نتوانم، از خسرو بریدم
چنین باشد چو گفت دل شنیدم
گذر کردم به بازار جمالت
دلی بفروختم، جانی خریدم
جهانی کشته ای از من مکن ننگ
که من هم در صف ایشان شهیدم
به کویت مردنم روزی هوس بود
بحمدالله، به کام دل رسیدم
بدار، ای پندگو، از دامنم دست
که من پیراهن عصمت دریدم
چه داند بی خبر خون خوردن عشق؟
تو از من پرس کاین شربت چشیدم
اگر گویی ز من بربا دل خویش
ز تو نتوانم، از خسرو بریدم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹۶
نمی داند مه نامهربانم
که دور از روی خویش بر چه سانم؟
چو زلف بیقرارش بیقرارم
چو چشم ناتوانش ناتوانم
برو، باد و گدایی کن به کویش
بگو با آن مه نامهربانم
«که گر چه می نهی بار فراقم
وگر چه می زنی تیغ زبانم
هنوزم مهرت اندر سینه باشد
اگر در خاک ریزد استخوانم »
بپرس از شمع حال سوز خسرو
که تا گوید که شبها بر چه سانم
که دور از روی خویش بر چه سانم؟
چو زلف بیقرارش بیقرارم
چو چشم ناتوانش ناتوانم
برو، باد و گدایی کن به کویش
بگو با آن مه نامهربانم
«که گر چه می نهی بار فراقم
وگر چه می زنی تیغ زبانم
هنوزم مهرت اندر سینه باشد
اگر در خاک ریزد استخوانم »
بپرس از شمع حال سوز خسرو
که تا گوید که شبها بر چه سانم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹۷
امشب سوی دوست راه گیریم
می بر رخ همچو ماه گیریم
دی زهد فروختیم بسیار
امروز ز می پناه گیریم
اقرار به می کنیم و شاهد
بر خود همه را گواه گیریم
زنار کمر، سبوی می تاج
ترک کمر و کلاه گیریم
اکنون که قلم ز کار ما خاست
چون ترک خط سیاه گیریم؟
آن دوست که با صلاح کو شد
با دشمن کینه خواه گیریم
نی جان زیادتی ست ما را
کان سلسله دوتاه گیریم
بنمای رخ چو گل که ناله
چون بلبل صبحگاه گیریم
می خواند اجل بر آستانت
بوسی بزنیم و راه گیریم
دیوانه شدیم، خسرو، اکنون
آن سلسله چو شاه گیریم
می بر رخ همچو ماه گیریم
دی زهد فروختیم بسیار
امروز ز می پناه گیریم
اقرار به می کنیم و شاهد
بر خود همه را گواه گیریم
زنار کمر، سبوی می تاج
ترک کمر و کلاه گیریم
اکنون که قلم ز کار ما خاست
چون ترک خط سیاه گیریم؟
آن دوست که با صلاح کو شد
با دشمن کینه خواه گیریم
نی جان زیادتی ست ما را
کان سلسله دوتاه گیریم
بنمای رخ چو گل که ناله
چون بلبل صبحگاه گیریم
می خواند اجل بر آستانت
بوسی بزنیم و راه گیریم
دیوانه شدیم، خسرو، اکنون
آن سلسله چو شاه گیریم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹۸
ما دلشدگان بیقراریم
ما سوختگان خام کاریم
آتش زدگان سوز عشقیم
رسوا شدگان کوی یاریم
بودیم خراب ساقیی دوش
امروز هم اندر آن خماریم
این کاسه سر سبوی می راست
زیرا سر مصلحت نداریم
از خار ره بتان چه باک است؟
گر تیغ زنند، سرنخاریم
ای ترک، چه جای زحمت اینجا
تو تیر بزن، که ما شکاریم
جانی ست فدای یک نظاره
نه در هوس لب و کناریم
جنت طلبا، تو دانی و حور
با شاهد خود نمی گذاریم
ما خاک رهیم همچو خسرو
وز کوی بتان به یادگاریم
ما سوختگان خام کاریم
آتش زدگان سوز عشقیم
رسوا شدگان کوی یاریم
بودیم خراب ساقیی دوش
امروز هم اندر آن خماریم
این کاسه سر سبوی می راست
زیرا سر مصلحت نداریم
از خار ره بتان چه باک است؟
گر تیغ زنند، سرنخاریم
ای ترک، چه جای زحمت اینجا
تو تیر بزن، که ما شکاریم
جانی ست فدای یک نظاره
نه در هوس لب و کناریم
جنت طلبا، تو دانی و حور
با شاهد خود نمی گذاریم
ما خاک رهیم همچو خسرو
وز کوی بتان به یادگاریم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹۹
از دست غمت به ناله ماییم
در خون جگر چو لاله ماییم
خورشید تو در کلاله پنهانست
در سایه آن کلاله ماییم
با خاک یکی شده به کویت
چون مرده دیر ساله ماییم
یک سینه ز خون دل لبالب
از دست تو چون پیاله ماییم
از قطره اشک و از دم سرد
یک دامن پر ز ژاله ماییم
چون هیزم تر به روی آتش
در گریه و سوز و ناله ماییم
از محنت اگر نواله بخشند
بریانی آن نواله ماییم
می کن غم خود به ما حواله
چون در خور آن حواله ماییم
در خون جگر چو لاله ماییم
خورشید تو در کلاله پنهانست
در سایه آن کلاله ماییم
با خاک یکی شده به کویت
چون مرده دیر ساله ماییم
یک سینه ز خون دل لبالب
از دست تو چون پیاله ماییم
از قطره اشک و از دم سرد
یک دامن پر ز ژاله ماییم
چون هیزم تر به روی آتش
در گریه و سوز و ناله ماییم
از محنت اگر نواله بخشند
بریانی آن نواله ماییم
می کن غم خود به ما حواله
چون در خور آن حواله ماییم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۰
ما عاشق روی نیکوانیم
دیوانه شکل هر جوانیم
هر جا که چکید خوی ز خوبان
ما خون ز دو چشم خود چکانیم
هر چند ز عشق موی گشتیم
بر خاطر نازکان گرانیم
ما زنده نه ایم جز به یک دوست
نه یک تن و نه هزار جانیم
هجر است کمین جان گرفته
جانا، تو بیا که زنده ماییم
دل خود ز غمت دگر نمانده
کان عمر حساب را ندانیم
تلخی منما که شوربختیم
شمشیر مکش که بی زبانیم
گر سنگ زنی و گر دهی قوت
خسرو سگ تست و ما همانیم
دیوانه شکل هر جوانیم
هر جا که چکید خوی ز خوبان
ما خون ز دو چشم خود چکانیم
هر چند ز عشق موی گشتیم
بر خاطر نازکان گرانیم
ما زنده نه ایم جز به یک دوست
نه یک تن و نه هزار جانیم
هجر است کمین جان گرفته
جانا، تو بیا که زنده ماییم
دل خود ز غمت دگر نمانده
کان عمر حساب را ندانیم
تلخی منما که شوربختیم
شمشیر مکش که بی زبانیم
گر سنگ زنی و گر دهی قوت
خسرو سگ تست و ما همانیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۲
نه دست رسی به یار دارم
نه طاقت انتظار دارم
هر جور که از تو بر من آید
از گردش روزگار دارم
در دل غم تو کنم خزینه
گر یک دل و گر هزار دارم
این خسته دل چو موی باریک
از زلف تو یادگار دارم
من کانده تو کشیده باشم
اندوه زمانه خار دارم
در آب دو دیده از تو غرقم
و امید لب و کنار دارم
دل بردی و تن زدی، همین بود
من باز بسی شمار دارم
دشنام همی دهد به خسرو
من با دو لب تو کار دارم
نه طاقت انتظار دارم
هر جور که از تو بر من آید
از گردش روزگار دارم
در دل غم تو کنم خزینه
گر یک دل و گر هزار دارم
این خسته دل چو موی باریک
از زلف تو یادگار دارم
من کانده تو کشیده باشم
اندوه زمانه خار دارم
در آب دو دیده از تو غرقم
و امید لب و کنار دارم
دل بردی و تن زدی، همین بود
من باز بسی شمار دارم
دشنام همی دهد به خسرو
من با دو لب تو کار دارم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۳
من کشته روی یار خویشم
در مانده روزگار خویشم
زین غم که به کس نمی توان گفت
شبهاست که غمگسار خویشم
در خون خود ار نباشمت یار
پس یار تویی که یار خویشم
ساقی، بده آن قدح مرا، زانک
من سوخته خمار خویشم
یاران چو قرار و صبر جویند
از من نه که برقرار خویشم
ای ناصح من که می دهی پند
می گوی که من به کار خویشم
گویند که، خسروا، چه نالی؟
من فاخته بهار خویشم
در مانده روزگار خویشم
زین غم که به کس نمی توان گفت
شبهاست که غمگسار خویشم
در خون خود ار نباشمت یار
پس یار تویی که یار خویشم
ساقی، بده آن قدح مرا، زانک
من سوخته خمار خویشم
یاران چو قرار و صبر جویند
از من نه که برقرار خویشم
ای ناصح من که می دهی پند
می گوی که من به کار خویشم
گویند که، خسروا، چه نالی؟
من فاخته بهار خویشم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۴
ای روی تو عمر جاودانم
عمری ست که بی تو در فغانم
از نرگس جادوی تو هر روز
پیداست که چیست در نهانم؟
چون سحر دو چشم تو ببینم
«هذین لساحران » بخوانم
رویت دیدم نکو نکردم
هر بد که کنی سرای آنم
غم خور که ز عاشقی زبونم
می ده که ز بیدلی زبانم
می نالم زار، ازانکه چون نای
بی مغز شده ست استخوانم
در اول عشق رفتم از دست
تا چون شود آخرش، ندانم
بر خاک درت فتاده ماندم
مگذار که هم چنین بمانم
گفتی «غم خود بگو» چه گویم؟
چون کار نمی کند زبانم
نی با تو دمی همی نشینم
نی خاستن از تو می توانم
غم خسرو را به هیچ بفروخت
بستان که غلام رایگانم
عمری ست که بی تو در فغانم
از نرگس جادوی تو هر روز
پیداست که چیست در نهانم؟
چون سحر دو چشم تو ببینم
«هذین لساحران » بخوانم
رویت دیدم نکو نکردم
هر بد که کنی سرای آنم
غم خور که ز عاشقی زبونم
می ده که ز بیدلی زبانم
می نالم زار، ازانکه چون نای
بی مغز شده ست استخوانم
در اول عشق رفتم از دست
تا چون شود آخرش، ندانم
بر خاک درت فتاده ماندم
مگذار که هم چنین بمانم
گفتی «غم خود بگو» چه گویم؟
چون کار نمی کند زبانم
نی با تو دمی همی نشینم
نی خاستن از تو می توانم
غم خسرو را به هیچ بفروخت
بستان که غلام رایگانم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۵
من عاشق آن رخ چو ماهم
گو زار مکش که بی گناهم
تاراج غمت شدم که فتنه
زد در شب گیسوی تو راهم
از شعله بسی گریخت پشمم
هم داد ازین نمد کلاهم
در زیستنم نماند امید
ور ماند ترا حیات خواهم
بر من نفسی بخند تا بوک
صبحی دمد از شب سیاهم
پخته نشدم ز عشق هر چند
جان سوخته شد ز دود آهم
گفتی که «گهی نداشت خسرو
آن صبر که بود چند گاهم »
گو زار مکش که بی گناهم
تاراج غمت شدم که فتنه
زد در شب گیسوی تو راهم
از شعله بسی گریخت پشمم
هم داد ازین نمد کلاهم
در زیستنم نماند امید
ور ماند ترا حیات خواهم
بر من نفسی بخند تا بوک
صبحی دمد از شب سیاهم
پخته نشدم ز عشق هر چند
جان سوخته شد ز دود آهم
گفتی که «گهی نداشت خسرو
آن صبر که بود چند گاهم »
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۶
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۷
زان غمزه خونخوار جان افگار خوش می آیدم
ناخوش بود زخم نهان، زان یار خوش می آیدم
ای آنکه بر درد دلم تدبیر درمان می کنی
بگذار کاین دل همچنین افگار خوش می آیدم
شاهدپرستم خوانده ای، ای زاهد و منکر نیم
پنهان چه دارم پیش تو، این کار خوش می آیدم
تسبیح و زهد، ای پارسا، دانم که خوش باشد،ولی
گر راست می پرسی ز من زنار خوش می آیدم
افتادم اندر راه تو، تا خاک گردم زودتر
وان پای نازک، چون کنم، رفتار خوش می آیدم
گفتی «دو چشم و دو لبم، زینها کدام آید خوشت؟»
خوردند اگر چه خون من، هر چار خوش می آیدم
از گریه من خار رهت اندر سر کویت، کنون
از دیده رفتن سوی تو بر خار خوش می آیدم
بر باد رویت روی گل می بینم و خون می خورم
خلقی چنان داند مگر گلزار خوش می آیدم
خسرو، چه خواندی ذکر او، یک بار دیگر خوش بود
می گو که یاد آن صنم هر بار خوش می آیدم
ناخوش بود زخم نهان، زان یار خوش می آیدم
ای آنکه بر درد دلم تدبیر درمان می کنی
بگذار کاین دل همچنین افگار خوش می آیدم
شاهدپرستم خوانده ای، ای زاهد و منکر نیم
پنهان چه دارم پیش تو، این کار خوش می آیدم
تسبیح و زهد، ای پارسا، دانم که خوش باشد،ولی
گر راست می پرسی ز من زنار خوش می آیدم
افتادم اندر راه تو، تا خاک گردم زودتر
وان پای نازک، چون کنم، رفتار خوش می آیدم
گفتی «دو چشم و دو لبم، زینها کدام آید خوشت؟»
خوردند اگر چه خون من، هر چار خوش می آیدم
از گریه من خار رهت اندر سر کویت، کنون
از دیده رفتن سوی تو بر خار خوش می آیدم
بر باد رویت روی گل می بینم و خون می خورم
خلقی چنان داند مگر گلزار خوش می آیدم
خسرو، چه خواندی ذکر او، یک بار دیگر خوش بود
می گو که یاد آن صنم هر بار خوش می آیدم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۸
یارب، چه باشد گه گهی جانان در آغوش آیدم
مستسقی لعل ویم یک شربت نوش آیدم
در ره فتاده مانده ام، دیده نهاده بر رهم
بازو گشاده مانده ام، تا کی در آغوش آیدم؟
خواهم شبی کز بوی او بیخود شوم پهلوی او
گه رو نهم بر روی او، گه دوش بر دوش آیدم
گاهی که عجز آرد به ره سلطان با تاج و کله
گریه ازین روزن به ره مانند جادوش آیدم
بوسه زنم گلگون رخش، بر رخ نهم میمون رخش
گر حلقه های چون رخش اندر بناگوش آیدم
ای دل، مده یادم ازو، در چشم من گریه مجو
ناگه مبادا کز دو سو سیلاب در جوش آیدم
مسکین دلم سویش رود، گم گشته بر بویش رود
هشیار در کویش رود، مجنون و بیهوش آیدم
ای آمده با صد فتن، برده همه هوشم ز تن
در بیهشی مگذر ز من، بنشین که تا هوش آیدم
بس کز غمت شب تا سحر غلتید، گویم بی خبر
از دیده مرواریدتر غلتان سوی گوش آیدم
خواهم چو سوزد خرمنم پوشیده ماند در تنم
از آه خسرو چون کنم کاتش به خس پوش آیدم
مستسقی لعل ویم یک شربت نوش آیدم
در ره فتاده مانده ام، دیده نهاده بر رهم
بازو گشاده مانده ام، تا کی در آغوش آیدم؟
خواهم شبی کز بوی او بیخود شوم پهلوی او
گه رو نهم بر روی او، گه دوش بر دوش آیدم
گاهی که عجز آرد به ره سلطان با تاج و کله
گریه ازین روزن به ره مانند جادوش آیدم
بوسه زنم گلگون رخش، بر رخ نهم میمون رخش
گر حلقه های چون رخش اندر بناگوش آیدم
ای دل، مده یادم ازو، در چشم من گریه مجو
ناگه مبادا کز دو سو سیلاب در جوش آیدم
مسکین دلم سویش رود، گم گشته بر بویش رود
هشیار در کویش رود، مجنون و بیهوش آیدم
ای آمده با صد فتن، برده همه هوشم ز تن
در بیهشی مگذر ز من، بنشین که تا هوش آیدم
بس کز غمت شب تا سحر غلتید، گویم بی خبر
از دیده مرواریدتر غلتان سوی گوش آیدم
خواهم چو سوزد خرمنم پوشیده ماند در تنم
از آه خسرو چون کنم کاتش به خس پوش آیدم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۹
مستم که امشب گوییا میهای پنهان خورده ام
من با خیال خویش می با نامسلمان خورده ام
نی نی که خوردم خون خود،چون پوشم ازتو،چون رخم
بر من گواهی می دهد هر می که پنهان خورده ام
از تشنگی آن دو لب می آیدم خون در جگر
مردم که در خواب از لبش دوش آب حیوان خورده ام
این نیم کشت غمزه را بیرون میارید از لبش
تا جان هم آنجایم رود کز یار پیکان خورده ام
ای مست جان خوشدلی، بر جان من طعنه مزن
تو جام عشرت خورده ای، من جام هجران خورده ام
وقتی به خسرو گفته ای «کت من به دست خود کشم »
چندین همه غمهای تو از شادی آن خورده ام
من با خیال خویش می با نامسلمان خورده ام
نی نی که خوردم خون خود،چون پوشم ازتو،چون رخم
بر من گواهی می دهد هر می که پنهان خورده ام
از تشنگی آن دو لب می آیدم خون در جگر
مردم که در خواب از لبش دوش آب حیوان خورده ام
این نیم کشت غمزه را بیرون میارید از لبش
تا جان هم آنجایم رود کز یار پیکان خورده ام
ای مست جان خوشدلی، بر جان من طعنه مزن
تو جام عشرت خورده ای، من جام هجران خورده ام
وقتی به خسرو گفته ای «کت من به دست خود کشم »
چندین همه غمهای تو از شادی آن خورده ام
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱۲
از غمزه ناوک زن شدی، آماج گاهت دل کنم
هر روز جانی بایدم تا بر درت منزل کنم
دل رفت و جان هم می رود، گویی که بی ما خوش بزی
گیرم که هر کس دل دهد، جان از کجا حاصل کنم؟
جو جو ببرم خوش را از تیغ بر خاک درت
تا خوشه مهرم دهد، تخم وفا در گل کنم
حاصل مرا صبح طرب، دل عاشق شبهای غم
بد روز مادرزاد را از حیله چون مقبل کنم
دی گفت صید جان کنم، گفتم «چه داری از عمل؟»
گفتا که «ترک کافرم، هر سو شکار دل کنم »
گفتم که «خلق از دیدنت جان می دهد، باری بکش »
گفتا «نمی باید مرا چندان کسان بسمل کنم »
گویند، خسرو، میل کن بر دیگران زان بی وفا
جان و دلم بردی، که را بر دیگران مایل کنم؟
هر روز جانی بایدم تا بر درت منزل کنم
دل رفت و جان هم می رود، گویی که بی ما خوش بزی
گیرم که هر کس دل دهد، جان از کجا حاصل کنم؟
جو جو ببرم خوش را از تیغ بر خاک درت
تا خوشه مهرم دهد، تخم وفا در گل کنم
حاصل مرا صبح طرب، دل عاشق شبهای غم
بد روز مادرزاد را از حیله چون مقبل کنم
دی گفت صید جان کنم، گفتم «چه داری از عمل؟»
گفتا که «ترک کافرم، هر سو شکار دل کنم »
گفتم که «خلق از دیدنت جان می دهد، باری بکش »
گفتا «نمی باید مرا چندان کسان بسمل کنم »
گویند، خسرو، میل کن بر دیگران زان بی وفا
جان و دلم بردی، که را بر دیگران مایل کنم؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱۴
هر دم بنتوانم که آن رخسار زیبا بنگرم
جایی که روزی دیده ام رو آرم آنجا بنگرم
گه گریه پوشد چشم و گه بیخود شوم، چون در رسد
ممکن نگردد هیچ گه کان روی زیبا بنگرم
آتش بتر گیرد به دل، هر چند بر یاد رخش
بیرون روم، وز هر طرف گلهای صحرا بنگرم
ای باغبان، لطفی بکن در بوستان ره ده مرا
گر نخل ندهد میوه ای، باری تماشا بنگرم
زینسان که دل پر شد ز جان، هم دل تهی دادی برون
ما را یکی هم خود بگو کت از چه یارا بنگرم
دیدن نیارم چون رخت، پابوس خود نگذاریم
بگذار باری یک نظر در پشت آن پا بنگرم
تو خود ز بهر آزمون شوخی کنی، کین سو مبین
لیکن من بیهوش را که هوش دل تا بنگرم
از دیدنت جان می رود، در جان رود چون بینمت
حیرانم اندر کار خود کت جان دهم تا بنگرم
خونابه خسرو به دل افسرده تو بر تو به دل
چرخم نداد آن بخت کت از خلق تنها بنگرم
جایی که روزی دیده ام رو آرم آنجا بنگرم
گه گریه پوشد چشم و گه بیخود شوم، چون در رسد
ممکن نگردد هیچ گه کان روی زیبا بنگرم
آتش بتر گیرد به دل، هر چند بر یاد رخش
بیرون روم، وز هر طرف گلهای صحرا بنگرم
ای باغبان، لطفی بکن در بوستان ره ده مرا
گر نخل ندهد میوه ای، باری تماشا بنگرم
زینسان که دل پر شد ز جان، هم دل تهی دادی برون
ما را یکی هم خود بگو کت از چه یارا بنگرم
دیدن نیارم چون رخت، پابوس خود نگذاریم
بگذار باری یک نظر در پشت آن پا بنگرم
تو خود ز بهر آزمون شوخی کنی، کین سو مبین
لیکن من بیهوش را که هوش دل تا بنگرم
از دیدنت جان می رود، در جان رود چون بینمت
حیرانم اندر کار خود کت جان دهم تا بنگرم
خونابه خسرو به دل افسرده تو بر تو به دل
چرخم نداد آن بخت کت از خلق تنها بنگرم