عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵۱
ما به کوی تو سگانیم و به راه تو خسیم
این که پیش تو پس است، از همه رو نیز پسیم
بهر یک سجده به راه تو سراسر عشقیم
بهر یک بوسه به پای تو لبالب هوسیم
دیگران را چه کنی گرد رخ خویش سپند
کز پی سوختنی هم من و دل هر دو بسیم
گر نوازند رقیبان تو ما را، خاکیم
ور بسوزند، بسوزیم که خاشاک و خسیم
ما که باشیم که ما را سگ خود نام نهی؟
این سخن با دگری گوی که ما هیچ کسیم!
در میان هیچ نه و خشک زبانی به دهان
عالمی کرده پر آواز تو گویی جرسیم
عذر تقصیر نخواهیم که از خدمت رفت
گر خدا خواسته باشد که به خدمت برسیم
به یکی جرعه می باز خر از خود ما را
که به بازار فنا در گرو یک نفسیم
تو همایی به کرم سایه فکن بر خسرو
که ز ناچیزی چون سایه پر مگسیم
این که پیش تو پس است، از همه رو نیز پسیم
بهر یک سجده به راه تو سراسر عشقیم
بهر یک بوسه به پای تو لبالب هوسیم
دیگران را چه کنی گرد رخ خویش سپند
کز پی سوختنی هم من و دل هر دو بسیم
گر نوازند رقیبان تو ما را، خاکیم
ور بسوزند، بسوزیم که خاشاک و خسیم
ما که باشیم که ما را سگ خود نام نهی؟
این سخن با دگری گوی که ما هیچ کسیم!
در میان هیچ نه و خشک زبانی به دهان
عالمی کرده پر آواز تو گویی جرسیم
عذر تقصیر نخواهیم که از خدمت رفت
گر خدا خواسته باشد که به خدمت برسیم
به یکی جرعه می باز خر از خود ما را
که به بازار فنا در گرو یک نفسیم
تو همایی به کرم سایه فکن بر خسرو
که ز ناچیزی چون سایه پر مگسیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵۲
فرخ آن روز که دیده بر رخت باز کنم
تو مرا جانب خود خوانی و من ناز کنم
چند گویی که «تو می نال که من می شنوم »
این نه چنگ است که پیش تو چو مه ساز کنم
سالها شد که نیابم خبر و در کویت
دل بیرون شده را آیم و آواز کنم
باغبانا، ز تو گه گه بود ار فرمانم
بلبلم بر سر خود آیم و پرواز کنم
بهر دلبستگی، ای دوست، ره بد بگذار
این گره من نتوانم که دگر باز کنم
خلق از صحبت من غمزده گشتند، از آنک
هر کجا شینم و غمهای خود آغاز کنم
ابر را مایه کم آید گه باریدن آب
گرنه در گریه خون با خودش انباز کنم
دل به قلب زدن برد به یک داو وکنون
جان هم اندر سر آن چشم دغاباز کنم
خسروا، جان و دل و تن ز تو بیگانه شدند
دیگران را، چه غم، ار محرم این راز کنم
تو مرا جانب خود خوانی و من ناز کنم
چند گویی که «تو می نال که من می شنوم »
این نه چنگ است که پیش تو چو مه ساز کنم
سالها شد که نیابم خبر و در کویت
دل بیرون شده را آیم و آواز کنم
باغبانا، ز تو گه گه بود ار فرمانم
بلبلم بر سر خود آیم و پرواز کنم
بهر دلبستگی، ای دوست، ره بد بگذار
این گره من نتوانم که دگر باز کنم
خلق از صحبت من غمزده گشتند، از آنک
هر کجا شینم و غمهای خود آغاز کنم
ابر را مایه کم آید گه باریدن آب
گرنه در گریه خون با خودش انباز کنم
دل به قلب زدن برد به یک داو وکنون
جان هم اندر سر آن چشم دغاباز کنم
خسروا، جان و دل و تن ز تو بیگانه شدند
دیگران را، چه غم، ار محرم این راز کنم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵۳
ای خوش آن دم که سخنهای تو در گوش کنم
چاشنی کرده از آن لب به سخن گوش کنم
مست آیی تو و پس گویی «از هوش مرو»
باش باری بزیم وانگه سخن گوش کنم
می خلی روز و شب اندر دل آزرده من
به چه مشغول شوم کز تو فراموش کنم؟
وه که از دود جگر این تن چون کاه بسوخت
تا کی این آتش افروخته خس پوش کنم!
ای خردمند، در این گوشه سخنهای کسی ست
کی توانم که سخنهای تو در گوش کنم؟
کیست خسرو که عنان گیر تو گردد به وصال؟
لیکن ار حکم کنی غاشیه بر دوش کنم
چاشنی کرده از آن لب به سخن گوش کنم
مست آیی تو و پس گویی «از هوش مرو»
باش باری بزیم وانگه سخن گوش کنم
می خلی روز و شب اندر دل آزرده من
به چه مشغول شوم کز تو فراموش کنم؟
وه که از دود جگر این تن چون کاه بسوخت
تا کی این آتش افروخته خس پوش کنم!
ای خردمند، در این گوشه سخنهای کسی ست
کی توانم که سخنهای تو در گوش کنم؟
کیست خسرو که عنان گیر تو گردد به وصال؟
لیکن ار حکم کنی غاشیه بر دوش کنم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵۴
پیش روی تو حدیث مه و جوزا نکنم
ور کنم نیز یقین دان که به عمدا نکنم
به تماشای رخ چون گل تو می آیم
ور بگویی، به چمن پیش تماشا نکنم
آنچه بر من لب تو می کند، ای جان، من نیز
می تتوانم که کنم بر لبت، اما نکنم
تا بگویم که فلان در دل من دارد جای
خویشتن را به دل هیچ کسی جا نکنم
تو همه خون کنی از غمزه و من آه کنم
پس بگویی «مکن » ای شوخ، مکن تا نکنم
دوش گفتی که وفایی بکنم، ترسم، ازآنک
ناگهان در دلت آید که «کنم یا نکنم »
بوسه ای چند بگفتی که ترا خواهم داد
گر به خسرو ندهی، بیش تقاضا نکنم
ور کنم نیز یقین دان که به عمدا نکنم
به تماشای رخ چون گل تو می آیم
ور بگویی، به چمن پیش تماشا نکنم
آنچه بر من لب تو می کند، ای جان، من نیز
می تتوانم که کنم بر لبت، اما نکنم
تا بگویم که فلان در دل من دارد جای
خویشتن را به دل هیچ کسی جا نکنم
تو همه خون کنی از غمزه و من آه کنم
پس بگویی «مکن » ای شوخ، مکن تا نکنم
دوش گفتی که وفایی بکنم، ترسم، ازآنک
ناگهان در دلت آید که «کنم یا نکنم »
بوسه ای چند بگفتی که ترا خواهم داد
گر به خسرو ندهی، بیش تقاضا نکنم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵۵
من اگر بر در تو هر شبی افغان نکنم
خویش را شهره و بدنام بدینسان نکنم
گر دهم دردسری تنگ میا بر من، ازآنک
نتوانم که تو را بینم و افغان نکنم
روزی از یاد رخت پیش گلی خواهم مرد
من همان به که گذر بیش به بستان نکنم
وه که دیوانه دلم باز به بازار افتاد
من نمی گفتم کافسانه هجران نکنم
غم خورد این دل بیچاره، زبانش دادی
بعد از این چاره همانست که درمان نکنم
آشنایان همه بیگانه شدند از من، از آنک
هر کسی مصلحتی گوید و من آن نکنم
شکر گویم ز تو، ای توبه که کورم کردی
تا نظر بازی از این پیش به خوبان نکنم
خلق گویند «دعا خواه ز خوبان » نروم
روزگار خوش درویش پریشان نکنم
چند گویند، که خسرو، ز بتان چشم بدوز
گر میسر شودم روی بدیشان نکنم
خویش را شهره و بدنام بدینسان نکنم
گر دهم دردسری تنگ میا بر من، ازآنک
نتوانم که تو را بینم و افغان نکنم
روزی از یاد رخت پیش گلی خواهم مرد
من همان به که گذر بیش به بستان نکنم
وه که دیوانه دلم باز به بازار افتاد
من نمی گفتم کافسانه هجران نکنم
غم خورد این دل بیچاره، زبانش دادی
بعد از این چاره همانست که درمان نکنم
آشنایان همه بیگانه شدند از من، از آنک
هر کسی مصلحتی گوید و من آن نکنم
شکر گویم ز تو، ای توبه که کورم کردی
تا نظر بازی از این پیش به خوبان نکنم
خلق گویند «دعا خواه ز خوبان » نروم
روزگار خوش درویش پریشان نکنم
چند گویند، که خسرو، ز بتان چشم بدوز
گر میسر شودم روی بدیشان نکنم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵۶
بی تو جان رفت و به تن باز نیاید، چه کنم؟
وز دلم پوشش این راز نیاید، چه کنم؟
باز داری که منه دیده به رویم چندین
دیده باز آمد و دل باز نیاید، چه کنم؟
از یک ابرو دهیم دل که ببخشم جانت
چون رضای دوم انباز نیاید، چه کنم؟
عقل گوید که بکش ناز دگر یاران نیز
چون ز یار دگر این ناز نیاید، چه کنم؟
حال من پرسی، خواهم که بگویم، لیکن
وز تحیر ز من آواز نیاید، چه کنم؟
خسرو، از یاد لبت گر چه لب خود بگزد
آن حلاوت ز چنین کار نیاید، چه کنم؟
وز دلم پوشش این راز نیاید، چه کنم؟
باز داری که منه دیده به رویم چندین
دیده باز آمد و دل باز نیاید، چه کنم؟
از یک ابرو دهیم دل که ببخشم جانت
چون رضای دوم انباز نیاید، چه کنم؟
عقل گوید که بکش ناز دگر یاران نیز
چون ز یار دگر این ناز نیاید، چه کنم؟
حال من پرسی، خواهم که بگویم، لیکن
وز تحیر ز من آواز نیاید، چه کنم؟
خسرو، از یاد لبت گر چه لب خود بگزد
آن حلاوت ز چنین کار نیاید، چه کنم؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵۷
التفاتی به من آن ماه ندارد، چه کنم؟
این چنین ملتفتم می نگذارد، چه کنم؟
سوده شد بر صفت سرمه تن سنگینم
هیچم آن شوخ چو در چشم نیارد، چه کنم؟
هر پیاله که ز می بر لب او نوش کنم
گر بود چشمه حیوان نگذارد، چه کنم؟
باد را گفتم «پیغام من او را بگذار»
آن قدم سخت سبک چون نگذارد، چه کنم؟
برگ کاهی شدم از کاهش بسیار و مرا
باد زلفش به خسی هم نشمارد، چه کنم؟
زلف او در سر هر موی جفایی دارد
وز وفا یک سر مو نیز ندارد، چه کنم؟
گویدم چشم تو چندین ز چه می بارد خون
هم نخواهم که ببارد، چو ببارد، چه کنم؟
می کشد هر دم از اندیشه خود خسرو را
یک دم اندیشه به خود می نگمارد، چه کنم؟
این چنین ملتفتم می نگذارد، چه کنم؟
سوده شد بر صفت سرمه تن سنگینم
هیچم آن شوخ چو در چشم نیارد، چه کنم؟
هر پیاله که ز می بر لب او نوش کنم
گر بود چشمه حیوان نگذارد، چه کنم؟
باد را گفتم «پیغام من او را بگذار»
آن قدم سخت سبک چون نگذارد، چه کنم؟
برگ کاهی شدم از کاهش بسیار و مرا
باد زلفش به خسی هم نشمارد، چه کنم؟
زلف او در سر هر موی جفایی دارد
وز وفا یک سر مو نیز ندارد، چه کنم؟
گویدم چشم تو چندین ز چه می بارد خون
هم نخواهم که ببارد، چو ببارد، چه کنم؟
می کشد هر دم از اندیشه خود خسرو را
یک دم اندیشه به خود می نگمارد، چه کنم؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵۸
هر شب از دست غمت دیده و دل خون شودم
وانگه از هر مژه راوق شده بیرون شودم
گاه گاهی به سر زلف تو در می آیم
با دلی در هم و آن هم ز غمت خون شودم
مردم دیده کند رقص به صحرای دو رخ
چون بم و زیر دل خسته به گردون شودم
روزگاری ست مرا سخت پریشان ز غمت
چه کنم بی تو و این عمر به سر چون شودم؟
خار خارت نشود از دل خسرو بیرون
گر چه از خون جگر رخ همه گلگون شودم
وانگه از هر مژه راوق شده بیرون شودم
گاه گاهی به سر زلف تو در می آیم
با دلی در هم و آن هم ز غمت خون شودم
مردم دیده کند رقص به صحرای دو رخ
چون بم و زیر دل خسته به گردون شودم
روزگاری ست مرا سخت پریشان ز غمت
چه کنم بی تو و این عمر به سر چون شودم؟
خار خارت نشود از دل خسرو بیرون
گر چه از خون جگر رخ همه گلگون شودم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵۹
سوی من بین که ز هجرت به گداز آمده ام
روی بنمای که پیشت به نیاز آمده ام
به سر زلف درازت کششی داشتمی
زان کشش به شبهای دراز آمده ام
از تو رفتم، چه کنم صبر چو نتوانستم
اینک آشفته و عاجز شده باز آمده ام
گر در ابروی تو بینم من مدهوش، مرنج
چه کنم، مست به محراب نماز آمده ام؟
دل من جان به تو بخشید و منم پروانه
وز پی سوختن شمع طراز آمده ام
خسروم، از چو منی دور مکن چشم که من
خاک درگاه شه بنده نواز آمده ام
روی بنمای که پیشت به نیاز آمده ام
به سر زلف درازت کششی داشتمی
زان کشش به شبهای دراز آمده ام
از تو رفتم، چه کنم صبر چو نتوانستم
اینک آشفته و عاجز شده باز آمده ام
گر در ابروی تو بینم من مدهوش، مرنج
چه کنم، مست به محراب نماز آمده ام؟
دل من جان به تو بخشید و منم پروانه
وز پی سوختن شمع طراز آمده ام
خسروم، از چو منی دور مکن چشم که من
خاک درگاه شه بنده نواز آمده ام
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶۰
بی تو امید ندارم که زمانی بزیم
سهل آنست که تا چند به جانی بزیم
رخصت زیستنم نیست ز چشم تو، ولی
گر دهد غمزه شوخ تو امانی، بزیم
چو دهان تو یقین نیست، رها کن بازی
چند گاهی که توانم به گمانی بزیم
دست ده بر دهن خویش به بوسی تو مرا
مگر از لطف تو دستی به دهانی بزیم
خسروم، لیک چو فرهاد شدم کشته عشق
گر بگویی که چگونه ست فلانی بزیم
سهل آنست که تا چند به جانی بزیم
رخصت زیستنم نیست ز چشم تو، ولی
گر دهد غمزه شوخ تو امانی، بزیم
چو دهان تو یقین نیست، رها کن بازی
چند گاهی که توانم به گمانی بزیم
دست ده بر دهن خویش به بوسی تو مرا
مگر از لطف تو دستی به دهانی بزیم
خسروم، لیک چو فرهاد شدم کشته عشق
گر بگویی که چگونه ست فلانی بزیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶۱
بخت برگشت ز من تا تو برفتی ز برم
کی بود باز که چون بخت در آیی ز درم؟
گفتم احوال دل خویش بگویم به کسی
لیکن از بی خبری رفت به عالم خبرم
پیش از این یک نفسم بی تو نمی رفت بسر
بعد از این تا ز فراق تو چه آید به سرم
جان سپر ساخته ام ناوک هجران ترا
تا همه خلق بدانند که من جان سپرم
بی گل روی تو چون غنچه دلم تنگ آمد
بیم آن است که بر خویش گریبان بدرم
سرو گفتم که به بالای تو ماند روزی
زهره ام نیست کزین شرم به بالا نگرم
خون دل می طلبم باز و یقین می دانم
که من از دست تو گر دل ببرم، جان نبرم
ترک دنیا کنم، ار سوی خودم راه دهی
کو سر کوی تو تا من ز جهان در گذرم
تا خیال رخ خوب تو مرا در نظر است
می نماید همه ملک دو جهان در نظرم
به صبوری بتوان کرد مداوا، خسرو
بیم آن است که هر روز که آید بترم
کی بود باز که چون بخت در آیی ز درم؟
گفتم احوال دل خویش بگویم به کسی
لیکن از بی خبری رفت به عالم خبرم
پیش از این یک نفسم بی تو نمی رفت بسر
بعد از این تا ز فراق تو چه آید به سرم
جان سپر ساخته ام ناوک هجران ترا
تا همه خلق بدانند که من جان سپرم
بی گل روی تو چون غنچه دلم تنگ آمد
بیم آن است که بر خویش گریبان بدرم
سرو گفتم که به بالای تو ماند روزی
زهره ام نیست کزین شرم به بالا نگرم
خون دل می طلبم باز و یقین می دانم
که من از دست تو گر دل ببرم، جان نبرم
ترک دنیا کنم، ار سوی خودم راه دهی
کو سر کوی تو تا من ز جهان در گذرم
تا خیال رخ خوب تو مرا در نظر است
می نماید همه ملک دو جهان در نظرم
به صبوری بتوان کرد مداوا، خسرو
بیم آن است که هر روز که آید بترم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶۲
من و گنج غم و در سینه همان سیم تنم
چه کنم؟ دل نگشاید به بهار و چمنم
چون دلم زمزمه شوق برآرد هر صبح
از سر حال به رقص آیم و چرخی بزنم
عاشقیم که گر آواز دهی جان مرا
دوست از سینه ام آواز برآرد که منم
بس که بیرون و درونم همگی دوست گرفت
بوی یوسف زند، ار باز کنی پیرهنم
من چو جان بدهم، باید که به خون دیده
قصه دوست نویسند و دعای کفنم
رشکم آید که مگس بر شکرش سایه کند
ور فرشته پرد، آن سو، پر و بالش فگنم
سایه همچو همایم به سر افگن زان پیش
که فراق تو کند طعمه زاغ و زغنم
همه شب نام تو می گویم و جان در تاباک
کیست آن لحظه که چیزی بزند بر دهنم؟
من که بر بوی تو در راه صبا خاک شدم
چه گشاید ز نسیم گل و بوی سمنم!
خسروا، هیچ ندانم که چه طاعت بود این
روی در کعبه و دل سوی بتان ختنم
چه کنم؟ دل نگشاید به بهار و چمنم
چون دلم زمزمه شوق برآرد هر صبح
از سر حال به رقص آیم و چرخی بزنم
عاشقیم که گر آواز دهی جان مرا
دوست از سینه ام آواز برآرد که منم
بس که بیرون و درونم همگی دوست گرفت
بوی یوسف زند، ار باز کنی پیرهنم
من چو جان بدهم، باید که به خون دیده
قصه دوست نویسند و دعای کفنم
رشکم آید که مگس بر شکرش سایه کند
ور فرشته پرد، آن سو، پر و بالش فگنم
سایه همچو همایم به سر افگن زان پیش
که فراق تو کند طعمه زاغ و زغنم
همه شب نام تو می گویم و جان در تاباک
کیست آن لحظه که چیزی بزند بر دهنم؟
من که بر بوی تو در راه صبا خاک شدم
چه گشاید ز نسیم گل و بوی سمنم!
خسروا، هیچ ندانم که چه طاعت بود این
روی در کعبه و دل سوی بتان ختنم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶۳
خرم آن روز که من آن رخ زیبا بینم
او کند ناز و من از دور تماشا بینم
دوش مه دیدم و گفتم که ترا می ماند
زهره ام نیست ازین شرم که بالا بینم
لشکر جانش که پیراهن دلها گویی
بس منش خواهم از اغیار که تنها بینم
دل من گاه خرامیدنش از دست برفت
هر کجا پای نهاده ست من آنجا بینم
دل نه و صبر نه و هوش نه و طاقت نه
من در آن صورت زیبا به چه یارا بینم؟
وعده فرداست به فردا بکشم، من، مگر از آنک
بامدادان رخ شهزاده والا بینم
شمس آفاق خضر خان که به لطف جان بخش
هر دمش معجزه خضر و مسیحا بینم
آخر، ای شاخ گل تازه نوبر، تا چند
خار حسرت خورم و جانب خرما بینم؟
کیست خسرو که کند بوسه ز پای تو هوس؟
این بسم نیست که از دور در آن پابینم
او کند ناز و من از دور تماشا بینم
دوش مه دیدم و گفتم که ترا می ماند
زهره ام نیست ازین شرم که بالا بینم
لشکر جانش که پیراهن دلها گویی
بس منش خواهم از اغیار که تنها بینم
دل من گاه خرامیدنش از دست برفت
هر کجا پای نهاده ست من آنجا بینم
دل نه و صبر نه و هوش نه و طاقت نه
من در آن صورت زیبا به چه یارا بینم؟
وعده فرداست به فردا بکشم، من، مگر از آنک
بامدادان رخ شهزاده والا بینم
شمس آفاق خضر خان که به لطف جان بخش
هر دمش معجزه خضر و مسیحا بینم
آخر، ای شاخ گل تازه نوبر، تا چند
خار حسرت خورم و جانب خرما بینم؟
کیست خسرو که کند بوسه ز پای تو هوس؟
این بسم نیست که از دور در آن پابینم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶۴
یارب، آن روز بیابم که جمالت بینم
چند بر یاد جمالت به خیالت بینم
شاه حسنی و سپاه تو بلا و فتنه
جان کشم پیش و بدان جاه و جلالت بینم
چون بگنجم به دو لب بس بودم کاین تن خویش
در تن صافی چون آب زلالت بینم
نیست بس آن که شبم بی تو چه سالی گذرد
وین بتر بین که ز دوری مه و سالت بینم
خواهمت سیر ببینم که بمیرم در حال
این ندانی که به امید وصالت بینم
چشمم از گوش برد رشک که نامت شنود
گوشم از چشم خورد، خون، چو خیالت بینم
می خورم خون ز سفالی که تو می نوشی
که چرا در لبت آلوده سفالت بینم
ای که می سوزیم از پند و نصیحت، یارب
که بسان دل خود سوخته حالت بینم
صنما، خسروم آخر به قفس مانده اسیر
تا کی از دور در آن کنجد خالت بینم
چند بر یاد جمالت به خیالت بینم
شاه حسنی و سپاه تو بلا و فتنه
جان کشم پیش و بدان جاه و جلالت بینم
چون بگنجم به دو لب بس بودم کاین تن خویش
در تن صافی چون آب زلالت بینم
نیست بس آن که شبم بی تو چه سالی گذرد
وین بتر بین که ز دوری مه و سالت بینم
خواهمت سیر ببینم که بمیرم در حال
این ندانی که به امید وصالت بینم
چشمم از گوش برد رشک که نامت شنود
گوشم از چشم خورد، خون، چو خیالت بینم
می خورم خون ز سفالی که تو می نوشی
که چرا در لبت آلوده سفالت بینم
ای که می سوزیم از پند و نصیحت، یارب
که بسان دل خود سوخته حالت بینم
صنما، خسروم آخر به قفس مانده اسیر
تا کی از دور در آن کنجد خالت بینم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶۵
حال خود باز بر آیین دگر می بینم
باز کار دل خود زیر و زبر می بینم
مبرید از پی من رنج که من روز به روز
روزگار دل شوریده بتر می بینم
آن پسر نازکنان می رود اندر ره من
دلی افتاده در آن راهگذر می بینم
که تواند که مرا باز رهاند امروز؟
کیست آن فتنه که در پیش نظر می بینم؟
جان به تاباک برون می رود و می آید
خلق دانند که من عارض تر می بینم
هم به اقبال غمش جان به غمش خواهم داد
راه یک خنده از آن تنگ شکر می بینم
این نیم تشنه دیرینه فروپوش آن روی
شربتم سیر بده، زانکه خطر می بینم
آخر آن پای تو جایی به زمین می آید
من بر این دوش چرا منت سر می بینم؟
پیش آن زلف پریشان تو آید روزی
آنچه من زو همه شب تا به سحر می بینم
بیم خسرو ز فراق تو به رسوایی بود
آخرالامر همانست چو در می بینم
باز کار دل خود زیر و زبر می بینم
مبرید از پی من رنج که من روز به روز
روزگار دل شوریده بتر می بینم
آن پسر نازکنان می رود اندر ره من
دلی افتاده در آن راهگذر می بینم
که تواند که مرا باز رهاند امروز؟
کیست آن فتنه که در پیش نظر می بینم؟
جان به تاباک برون می رود و می آید
خلق دانند که من عارض تر می بینم
هم به اقبال غمش جان به غمش خواهم داد
راه یک خنده از آن تنگ شکر می بینم
این نیم تشنه دیرینه فروپوش آن روی
شربتم سیر بده، زانکه خطر می بینم
آخر آن پای تو جایی به زمین می آید
من بر این دوش چرا منت سر می بینم؟
پیش آن زلف پریشان تو آید روزی
آنچه من زو همه شب تا به سحر می بینم
بیم خسرو ز فراق تو به رسوایی بود
آخرالامر همانست چو در می بینم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶۶
می گذشتی و به سویت نگران می دیدم
زار می مردم و در رفتن جان می دیدم
همچو دزدی که به کالای کسان می نگرد
جان به کف کرده در آن روی نهان می دیدم
از دل گمشده سر رشته همی جستم باز
گه به فتراک و گهی سوی عنان می دیدم
پرسش حال دل از طره او زهره نبود
گر چه از خون ته هر موی نشان می دیدم
او ز محرومی بخت بد من می خندید
من طمع بسته در آن شکل و دهان می دیدم
عاشقم، گر چه شود کشته غمی نیست، چه باک
گاه گاهی ست به جان گذران می دیدم
او شد از دیده من غایب و من هم زان سو
جان کنان می شدم و دیده کنان می دیدم
ای خوش آن شب که به یاد رخ تو می خفتم
در دلم بودی و در خواب همان می دیدم
هم ز اول اجل خویش همی دانستم
که دل و دیده به سویت نگران می دیدم
مردن خویش ز تو بود گمان خسرو را
شد یقین اینک هر آنچه بدگمان می دیدم
زار می مردم و در رفتن جان می دیدم
همچو دزدی که به کالای کسان می نگرد
جان به کف کرده در آن روی نهان می دیدم
از دل گمشده سر رشته همی جستم باز
گه به فتراک و گهی سوی عنان می دیدم
پرسش حال دل از طره او زهره نبود
گر چه از خون ته هر موی نشان می دیدم
او ز محرومی بخت بد من می خندید
من طمع بسته در آن شکل و دهان می دیدم
عاشقم، گر چه شود کشته غمی نیست، چه باک
گاه گاهی ست به جان گذران می دیدم
او شد از دیده من غایب و من هم زان سو
جان کنان می شدم و دیده کنان می دیدم
ای خوش آن شب که به یاد رخ تو می خفتم
در دلم بودی و در خواب همان می دیدم
هم ز اول اجل خویش همی دانستم
که دل و دیده به سویت نگران می دیدم
مردن خویش ز تو بود گمان خسرو را
شد یقین اینک هر آنچه بدگمان می دیدم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶۷
مدتی شد که نظر بر رخ یاری دارم
بلبلم، این همه افغان ز بهاری دارم
نازنینی ست که بهرش دل و دین می بازم
خوبرویی ست که با او سرو کاری دارم
مست دلدارم اگر می نبود، ورنه از آنک
ساقی سر و قدی لاله عذاری دارم
هر که پرسید که «تو دل سوی فلانی داری »؟
هیچ منکر نشوم، گویمش «آری دارم »
می روم غاشیه بر دوش غبار آلوده
چه کنم خدمت دیوانه سواری دارم؟
بامدادانش گرفتم که بیا می نوشیم
گفت بگذار بخسپم که خماری دارم »
خسروا، خدمت خوبان کنم از دیده،از آنک
هر چه دارم من بیچاره ز یاری دارم
بلبلم، این همه افغان ز بهاری دارم
نازنینی ست که بهرش دل و دین می بازم
خوبرویی ست که با او سرو کاری دارم
مست دلدارم اگر می نبود، ورنه از آنک
ساقی سر و قدی لاله عذاری دارم
هر که پرسید که «تو دل سوی فلانی داری »؟
هیچ منکر نشوم، گویمش «آری دارم »
می روم غاشیه بر دوش غبار آلوده
چه کنم خدمت دیوانه سواری دارم؟
بامدادانش گرفتم که بیا می نوشیم
گفت بگذار بخسپم که خماری دارم »
خسروا، خدمت خوبان کنم از دیده،از آنک
هر چه دارم من بیچاره ز یاری دارم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶۸
گر چه از عقل و دیده و جان برخیزم
حاش لله که ز سودای فلان برخیزم
یک زمان پیش من، ای جان و جهانم، بنشین
تا بدان خوشدلی از جان و جهان برخیزم
گفتیم یا ز من و یا ز سر جان برخیز
از تو نتوانم، لیک از سر جان برخیزم
از پس مرگ اگر بر سر خاکم گذری
بانگ پایت شنوم، نعره زنان برخیزم
به گه حشر چو از خاک برانگیزندم
هم ز بهر تو به هر سو نگران برخیزم
هوسم هست که پیش تو دمی بنشینم
وز سر هر چه بگویی، پس ازان برخیزم
مردم دیده مرا بهر تو در خون بنشاند
من به رویت نگرم، وز سر جان برخیزم
ناتوان گشتم ازان گونه که نتوان برخاست
ور مرا دست بگیری تو روان برخیزم
خسروم بیهده مپسند که هر دم با تو
شادمان شینم و با آه و فغان برخیزم
حاش لله که ز سودای فلان برخیزم
یک زمان پیش من، ای جان و جهانم، بنشین
تا بدان خوشدلی از جان و جهان برخیزم
گفتیم یا ز من و یا ز سر جان برخیز
از تو نتوانم، لیک از سر جان برخیزم
از پس مرگ اگر بر سر خاکم گذری
بانگ پایت شنوم، نعره زنان برخیزم
به گه حشر چو از خاک برانگیزندم
هم ز بهر تو به هر سو نگران برخیزم
هوسم هست که پیش تو دمی بنشینم
وز سر هر چه بگویی، پس ازان برخیزم
مردم دیده مرا بهر تو در خون بنشاند
من به رویت نگرم، وز سر جان برخیزم
ناتوان گشتم ازان گونه که نتوان برخاست
ور مرا دست بگیری تو روان برخیزم
خسروم بیهده مپسند که هر دم با تو
شادمان شینم و با آه و فغان برخیزم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۰
دل آواره به جایی ست که من می دانم
جان گرفتار هوایی ست که من می دانم
بوی خون دل و مشک سر زلفیم رسید
مگر این باد زجایی ست که من می دانم؟
سبزه بر خاک شهیدانش، دلا، خوار مبین
زان که مهر گیایی ست که من می دانم
چشم و زلف و رخت، ار چه همه عشاق کش اند
لیکن این شکل بلایی ست که من می دانم
گفتی از تیغ سیاست کنم، این لطف بود
زان که هجر تو سزایی ست که من می دانم
عمر در کوی توام رفت و نگفتی روزی
کین همان کهنه گدایی ست که من می دانم
آنکه با خسرو گویی که وفا خواهم کرد
این هم، ای شوخ، جفایی ست که من می دانم
جان گرفتار هوایی ست که من می دانم
بوی خون دل و مشک سر زلفیم رسید
مگر این باد زجایی ست که من می دانم؟
سبزه بر خاک شهیدانش، دلا، خوار مبین
زان که مهر گیایی ست که من می دانم
چشم و زلف و رخت، ار چه همه عشاق کش اند
لیکن این شکل بلایی ست که من می دانم
گفتی از تیغ سیاست کنم، این لطف بود
زان که هجر تو سزایی ست که من می دانم
عمر در کوی توام رفت و نگفتی روزی
کین همان کهنه گدایی ست که من می دانم
آنکه با خسرو گویی که وفا خواهم کرد
این هم، ای شوخ، جفایی ست که من می دانم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۱
دل صد پاره که صد جا گرهش بر بستم
نقد عشقی است که در هر گرهی در بستم
جز به خون جگر این چشم گهی بسته نشد
حاصل این بود که من از دل خود بربستم
دلم از خوی بد خویش به زنجیر افتاد
تهمت بیهده بر زلف معنبر بستم
دل من بسته زلفی شد و نگشاید باز
که گشاید که هم از خون گرهش در بستم!
زی خرابات، شدم گفت سبوکش، میزن
سر به دیوار که من میکده را در بستم
من که پا تابه همت کنم از اطلس چرخ
افسر جم نگر این ژنده که بر سر بستم
خسروا، عشق در آمد به دلم، مژده ترا
که به دم شهپر جبریل منور بستم
نقد عشقی است که در هر گرهی در بستم
جز به خون جگر این چشم گهی بسته نشد
حاصل این بود که من از دل خود بربستم
دلم از خوی بد خویش به زنجیر افتاد
تهمت بیهده بر زلف معنبر بستم
دل من بسته زلفی شد و نگشاید باز
که گشاید که هم از خون گرهش در بستم!
زی خرابات، شدم گفت سبوکش، میزن
سر به دیوار که من میکده را در بستم
من که پا تابه همت کنم از اطلس چرخ
افسر جم نگر این ژنده که بر سر بستم
خسروا، عشق در آمد به دلم، مژده ترا
که به دم شهپر جبریل منور بستم