عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۳
کشید این دل گریبانم، به سوی کوی آن یارم
دران کویی که می خوردم، گرو شد کفش و دستارم
ز عقل خود چو رفتم من، سر زلفش گرفتم من
کنون در حلقهٔ زلفش گرفتارم، گرفتارم
چو هر دم می فزون باشد، ببین حالم که چون باشد؟
چنان می‌های صدساله، چنین عقلی که من دارم
بگوید در چنان مستی، نهان کن سر ز من، رستی
مسلمانان در آن حالت، چه پنهان ماند اسرارم؟
مرا می‌گوید آن دلبر که از عاشق فنا خوش تر
نگارا چند بشتابی؟ نه آخر اندرین کارم؟
چو ابر نوبهاری من چه خوش گریان و خندانم
ازان می های کاری من چه خوش بیهوش هشیارم
چو عنقا کوه قافی را تو پران بینی از عشقش
اگر آن که خبر یابد ز لعل یار عیارم
منم چو آسمان دوتو، ز عشق شمس تبریزی
بزن تو زخمه آهسته، که تا برنسکلد تارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱۵
ز فرزین بند آن رخ من چه شهماتم، چه شهماتم
مکن ای شه مکافاتم، مکن ای شه مکافاتم
دلم پر گشت از مهری، که بر چشم است ازو مهری
اگر در پیش محرابم، وگر کنج خراباتم
به لخت این دل پاره، مگر رحمت شد آواره؟
مرا فریاد رس آخر که در دریای آفاتم
چو شاه خوش خرام آمد، جز او بر من حرام آمد
چه‌ بی‌برگم ز هجرانش، اگر در باغ و جناتم؟
مرا رخسار او باید، چه سود از ماه و پروینم؟
چو شام زلف او خواهم، چه سود از شام و شاماتم؟
چو از دستش خورم باده، منم آزاد و آزاده
چو پیش او زمین بوسم، به بالای سماواتم
سعادت‌ها که من دارم ز شمس الدین تبریزی
سعادت‌ها سجود آرد، به پیش این سعاداتم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۳
تو تا دوری ز من جانا چنین‌ بی‌جان‌ همی‌گردم
چو در چرخم درآوردی، به گردت زان‌ همی‌گردم
چو باغ وصل خوش بویم، چو آب صاف در جویم
چو احسان است هر سویم، در این احسان‌ همی‌گردم
مرا افتاد کار خوش، زهی کار و شکار خوش
چو باد نوبهار خوش، درین بستان‌ همی‌گردم
چه جای باغ و بستانش؟ که نفروشم به صد جانش
شدم من گوی میدانش، درین میدان‌ همی‌گردم
کسی باشد ملول ای جان که او نبود قبول ای جان
منم آل رسول ای جان پس سلطان‌ همی‌گردم
تو را گویم چرا مستم، ز لعلش بوی بردستم
کلند عشق در دستم، به گرد کان‌ همی‌گردم
منم از کیمیای جان، چه جای دل؟ چه جای جان؟
نه چون تو آسیای نان، که گرد نان‌ همی‌گردم
قدح وارم درین دوران، میان حلقهٔ مستان
ز دست این به دست آن، بدین دستان‌ همی‌گردم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳۳
من آنم کز خیالاتش، تراشنده‌ی وثن باشم
چو هنگام وصال آمد، بتان را بت شکن باشم
مرا چون او ولی باشد، چه سخره‌ی بوعلی باشم؟
چو حسن خویش بنماید، چه بند بوالحسن باشم؟
دو صورت پیش می‌آرد، گهی شمع است و گه شاهد
دوم را من چو آیینه، نخستین را لگن باشم
مرا وامی­ست در گردن، که بسپارم به عشقش جان
ولی نگزارمش تا از تقاضا ممتحن باشم
چو زندانم بود چاهی که در قعرش بود یوسف
خنک جان من آن روزی که در زندان شدن باشم
چو دست او رسن باشد، که دست چاهیان گیرد
چه دستک‌ها زنم آن دم که پابست رسن باشم
مرا گوید چه می‌نالی زعشقی تا که راهت زد؟
خنک آن کاروان کش من درین ره راه زن باشم
چو چنگم لیک اگر خواهی که دانی وقت ساز من
غنیمت دار آن دم را که در تن تن تنن باشم
چو یار ذوفنون من، زند پرده‌‌‌‌ی جنون من
خدا داند، دگر کس نی، که آن دم در چه فن باشم
ز کوب غم چه غم دارم، که با او پای می‌کوبم
چه تلخی آیدم، چون من بر شیرین ذقن باشم؟
چو بیش از صد جهان دارم، چرا در یک جهان باشم؟
چو پخته شد کباب من، چرا در بابزن باشم؟
کبوتر باز عشقش را، کبوتر بود جان من
چو برج خویش را دیدم، چرا اندر بدن باشم؟
گهی با خویش در جنگم، گهی‌ بی‌خویشم و دنگم
چو آمد یار گلرنگم، چرا با این سفن باشم؟
چو در گرمابهٔ عشقش، حجابی نیست جان‌ها را
نیم من نقش گرمابه، چرا در جامه کن باشم؟
خمش کن ای دل گویا، که من آواره خواهم شد
وطن آتش گرفت از تو، چگونه در وطن باشم؟
اگر من در وطن باشم، وگر بیرون ز تن باشم
ز تاب شمس تبریزی، سهیل اندر یمن باشم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۵
من دلق گرو کردم، عریان خراباتم
خوردم همه رخت خود، مهمان خراباتم
ای مطرب زیبارو دستی بزن و برگو
تو آن مناجاتی، من آن خراباتم
خواهی که مرا بینی، ای بستهٔ نقش تن؟
جان را نتوان دیدن، من جان خراباتم
نی مرد شکم خوارم، نی درد شکم دارم
زین مایده بیزارم، بر خوان خراباتم
من همدم سلطانم، حقا که سلیمانم
کلی همه ایمانم، ایمان خراباتم
با عشق درین پستی، کردم طرب و مستی
گفتم چه کسی؟ گفتا سلطان خراباتم
هر جا که‌ همی‌باشم، هم کاسهٔ او باشم
هر گوشه که می‌گردم، گردان خراباتم
گویی بنما معنی، برهان چنین دعوی
روشن­تر ازین برهان، برهان خراباتم
گر رفت زر و سیمم، با سینهٔ سیمینم
ور‌ بی‌سر و سامانم، سامان خراباتم
ای ساقی جان جانی، شمع دل ویرانی
ویران دلم را بین، ویران خراباتم
گویی که تو را شیطان افکند درین ویران
خوبی ملک دارد، شیطان خراباتم
هر گه که خمش باشم، من خم خراباتم
هرگه که سخن گویم، دربان خراباتم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۹
تا عاشق آن یارم،‌ بی‌کارم و بر کارم
سرگشته و پابرجا، مانندهٔ پرگارم
مانندهٔ مریخی، با ماه و فلک خشمم
وز چرخ کله زرین، در ننگم و در عارم
گر خویش منی یارا می‌بین که چه‌ بی‌خویشم
زاسرار چه می‌پرسی، چون شهره و اظهارم؟
جز خون دل عاشق، آن شیر نیاشامد
من زادهٔ آن شیرم، دل جویم و خون خوارم
رنجورم و می‌دانی، هم فاتحه می‌خوانی
ای دوست‌ نمی‌بینی، کز فاتحه بیمارم؟
حلاج اشارت گو، از خلق به دار آمد
وز تندی اسرارم، حلاج زند دارم
اقرار مکن خواجه من با تو‌ نمی‌گویم
من مرده‌ نمی‌شویم، من خاره‌ نمی‌خارم
ای منکر مخدومی شمس الحق تبریزی
زاقرار چو تو کوری، بیزارم و بیزارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۵
اگر تو نیستی در عاشقی خام
بیا، مگریز از یاران بدنام
تو آن مرغی که میل دانه داری
نباشد در جهان یک دانه‌‌ بی‌‌دام
مکن ناموس و با قلاش بنشین
که پیش عاشقان چه خاص و چه عام
اگر ناموس راه تو بگیرد
بکش او را و خونش را بیاشام
که این سودا، هزاران ناز دارد
مکن ناز و بکش ناز و بیارام
حریفا اندر آتش صبر می‌کن
که آتش آب می‌گردد به ایام
نشان ده راه خمخانه که مستم
که دادم من جهانی را به یک جام
برادر کوی قلاشان کدام است؟
اگر در بسته باشد، رفتم از بام
به پیش پیر میخانه بمیرم
زهی مرگ و زهی برگ و سرانجام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۲
چنان مستم چنان مستم من این دم
که حوا را بنشناسم ز آدم
ز شور من بشوریده‌‌‌‌ست دریا
ز سرمستی من مست است عالم
زهی سر ده که سر ببریده جلاد
که تا دنیا نبیند هیچ ماتم
حلال اندر حلال اندر حلال است
می خنب خدا نبود محرم
ازین باده‌ی جوان گر خورده بودی
نبودی پشت پیر چرخ را خم
زمین ار خورده بودی فارغستی
از آن که ابر تر بارد برونم
دل‌‌ بی‌عقل شرح این بگفتی
اگر بودی به عالم نیم محرم
ز آب و گل برون بردی شما را
اگر بودی شما را پای محکم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۵
شراب شیره انگور خواهم
حریف سرخوش مخمور خواهم
مرا بویی رسید از بوی حلاج
ز ساقی باده منصور خواهم
ز مطرب ناله سرنای خواهم
ز زهره زاری طنبور خواهم
چو یارم در خرابات خراب است
چرا من خانه معمور خواهم
بیا نزدیکم ای ساقی که امروز
من از خود خویشتن را دور خواهم
اگر گویم مرا معذور می‌دار
مرا گوید تو را معذور خواهم
مرا در چشم خود ره ده که خود را
ز چشم دیگران مستور خواهم
یکی دم دست را از روی برگیر
که در دنیا بهشت و حور خواهم
اگر چشم و دلم غیر تو بیند
در آن دم چشم‌‌ها را کور خواهم
ببستم چشم خود از نور خورشید
که من آن چهره پرنور خواهم
چو رنجوران دل را تو طبیبی
سزد گر خویش را رنجور خواهم
چو تو مر مردگان را می‌دهی جان
سزد گر خویش را در گور خواهم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۰
تا عشق تو سوخت همچو عودم
یک عقده نماند از وجودم
گه باروی چرخ رخنه کردم
گه سکه آفتاب سودم
چون مه پی آفتاب رفتم
گه کاهیدم گهی فزودم
از تو دل من نمی‌شکیبد
صد بار منش بیازمودم
این بخشش توست زور من نیست
گر حلقه سیم درربودم
گر دشمن چاشتم خفاشم
ور منکر احمدم جهودم
تفهیم تو تیز کرد گوشم
کان راز شریف را شنودم
سیل آمد و برد خفتگان را
من تشنه بدم نمی‌غنودم
صیقل گر سینه امر کن بود
گر من ز کسل نمی‌زدودم
توفیر شد از مکارم تو
هر تقصیری که من نمودم
من جود چرا کنم به جلدی
کز جود تو مو به موی جودم
از عشق تو بر فراز عرشم
گر بالایم وگر فرودم
از فضل تو است اگر ضحوکم
از رشک تو است اگر حسودم
بس کردم ذکر شمس تبریز
ای عالم سر تار و پودم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۳
ما عاشق و‌‌ بی‌دل و فقیریم
هم کودک و هم جوان و پیریم
چون کبریتیم و هیزم خشک
ما آتش عشق زو پذیریم
از آتش عشق برفروزیم
اما چون برق زو نمیریم
ما خون جگر خوریم چون شیر
چون یوز نه عاشق پنیریم
گویند شما چه دست گیرید
کو دست تو را که دست گیریم
بر خویش پرست همچو خاریم
بر دوست پرست چون حریریم
عاشق که چو شمع می‌بسوزد
او را چو فتیله ناگزیریم
از ما مگریز زان که با تو
آمیخته همچو شهد و شیریم
تو میر شکار‌‌ بی‌نظیری
ما نیز شکار‌‌ بی‌نظیریم
در حسن تو را تنور گرم است
ما را بربند ما خمیریم
ما را به قدوم خویش درباف
زیر قدم تو چون حصیریم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۰
تا دلبر خویش را نبینیم
جز در تک خون دل نشینیم
ما به نشویم از نصیحت
چون گمره عشق آن بهینیم
اندر دل درد خانه داریم
درمان نبود چو هم چنینیم
در حلقه عاشقان قدسی
سرحلقه چو گوهر نگینیم
حاشا که ز عقل و روح لافیم
آتش در ما اگر همینیم
گر از عقبات روح جستی
مستانه مرو که در کمینیم
چون فتنه نشان آسمانیم
چون است که فتنه زمینیم؟
چون ساده تر از روان پاکیم
پرنقش چرا مثال چینیم؟
پژمرده شود هزار دولت
ما تازه و تر چو یاسمینیم
گر متهمیم پیش هستی
اندر تتق فنا امینیم
ما پشت بدین وجود داریم
کندر شکم فنا جنینیم
تبریز ببین چه تاج داریم
زان سر که غلام شمس دینیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۹
چو یکی ساغر مردی ز خم یار برآرم
دو جهان را و نهان را همه از کار برآرم
زپس کوه برآیم علم عشق نمایم
ز دل خاره و مرمر دم اقرار برآرم
ز تک چاه کسی را تو به صد سال برآری
من دیوانهٔ بی­دل به یکی بار برآرم
چو از آن کوه بلندم کمر عشق ببندم
ز کمرگاه منافق سر زنار برآرم
بر من نیست من و ما عدمم بی­سر و بی­پا
سر و دل زان بنهادم که سر از یار برآرم
به تو دیوار نمایم سوی خود در بگشایم
به میان دست نباشد در و دیوار برآرم
تو چه از کارفزایی سر و دستار نمایی؟
که من از هر سر مویی سر و دستار برآرم
تو ز بیگاه چه لنگی ز شب تیره چه ترسی؟
که من از جانب مغرب مه انوار برآرم
تو ز تاتار هراسی که خدا را نشناسی
که دو صد رایت ایمان سوی تاتار برآرم
هله این لحظه خموشم چو می عشق بنوشم
زره جنگ بپوشم صف پیکار برآرم
هله شمس الحق تبریز زفراق تو چنانم
که هیاهوی و فغان از سربازار برآرم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۹
تو گواه باش خواجه که زتوبه توبه کردم
بشکست جام توبه چو شراب عشق خوردم
به جمال بی­‌نظیرت به شراب شیرگیرت
که به گرد عهد و توبه نروم دگر نگردم
به لب شکرفشانت به ضمیر غیب­‌دانت
که نه سخرهٔ جهانم نه زبون سرخ و زردم
به رخ چو آفتابت به حلاوت خطابت
که هزارساله ره من زورای گرم و سردم
به هوای همچو رخشت به لوای روح‌­بخشت
که به جز تو کس نداند که کی­‌ام چگونه مردم
به سعادت صباحت به قیامت صبوحت
که سجل آسمان را به فر تو درنوردم
هله ای شه مخلد تو بگو به ساقی خود
چو کسی ترش درآید دهدش ز درد دردم
هله تا دوی نباشد کهن و نوی نباشد
که درین مقام عشرت من از آن جمع فردم
بدهش از آن رحیقی که شود خوشی عشیقی
که ز مستی و خرابی برهد زعکس و طردم
نه درو حسد بماند نه غم جسد بماند
خوش و پاک باز آید به سوی بساط نردم
به صفا مثال زهره به رضا بسان مهره
نه نصیبه­‌جو نه بهره که ببردم و نبردم
بپریده از زمانه زهوای دام و دانه
که درین قمارخانه چو گواه بی‌نبردم
پس ازین خموش باشم همه گوش و هوش باشم
که نه بلبلم نه طوطی همه قند و شاخ وردم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۱
چو غلام آفتابم هم از آفتاب گویم
نه شبم نه شب پرستم که حدیث خواب گویم
چو رسول آفتابم به طریق ترجمانی
پنهان ازو بپرسم به شما جواب گویم
به قدم چو آفتابم به خرابه‌ها بتابم
بگریزم از عمارت سخن خراب گویم
به سر درخت مانم که ز اصل دور گشتم
به میانهٔ قشورم همه از لباب گویم
من اگرچه سیب شیبم ز درخت بس بلندم
من اگر خراب و مستم سخن صواب گویم
چو دلم ز خاک کویش بکشیده است بویش
خجلم ز خاک کویش که حدیث آب گویم
بگشا نقاب از رخ که رخ تو است فرخ
تو روا مبین که با تو زپس نقاب گویم
چو دلت چو سنگ باشد پر از آتشم چو آهن
تو چو لطف شیشه گیری قدح و شراب گویم
ز جبین زعفرانی کر و فر لاله گویم
به دو چشم ناودانی صفت سحاب گویم
چو ز آفتاب زادم به خدا که کیقبادم
نه به شب طلوع سازم نه ز ماهتاب گویم
اگرم حسود پرسد دل من ز شکر ترسد
به شکایت اندر آیم غم اضطراب گویم
بر رافضی چگونه ز ابی قحافه لافم؟
بر خارجی چگونه غم بوتراب گویم؟
چو رباب ازو بنالد چو کمانچه رو درافتم
چو خطیب خطبه خواند من از آن خطاب گویم
به زبان خموش کردم که دل کباب دارم
دل تو بسوزد ار من ز دل کباب گویم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۲
روز باران است و ما جو می‌کنیم
بر امید وصل دستی می‌زنیم
ابرها آبستن از دریای عشق
ما ز ابر عشق هم آبستنیم
تو مگو مطرب نیم دستی بزن
تو بیا، ما خود تو را مطرب کنیم
روشن است آن خانه، گویی آن کیست؟
ما غلام خانه‌های روشنیم
ما حجاب آب حیوان خودیم
بر سر آن آب ما چون روغنیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۵
ای مطرب این غزل گو کی یار توبه کردم
از هر گلی بریدم وز خار توبه کردم
گه مست کار بودم گه در خمار بودم
زان کار دست شستم زین کار توبه کردم
در جرم توبه کردن بودیم تا به گردن
از توبه‌های کرده این بار توبه کردم
ای می فروش این ده ساغر به دست من ده
من ننگ را شکستم وز عار توبه کردم
مانند مست صرعم بیرون ز چار طبعم
از گرم و سرد و خشکی هر چار توبه کردم
ای مطرب الله الله من‌ بی‌رهم تو بر ره
بردار چنگ می‌زن بر تار توبه کردم
ز اندیشه‌های چاره، دل بود پاره پاره
بیچارگی‌ست چاره ناچار توبه کردم
بنمای روی مه را خوش کن شب سیه را
کز ذوق آن گنه را بسیار توبه کردم
گفتم که وقت توبه‌ست، شوریده‌‌یی مرا گفت
من تایب قدیمم من پار توبه کردم
بهر صلاح دین را محروسهٔ یقین را
منکر به عشق گوید زانکار توبه کردم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۸
رفتم ز دست خود من در‌ بی‌خودی فتادم
در‌ بی‌خودی مطلق با خود چه نیک شادم
چشمم بدوخت دلبر تا غیر او نبینم
تا چشم‌ها به ناگه در روی او گشادم
با من به جنگ شد جان گفتا مرا مرنجان
گفتم طلاق بستان گفتا بده بدادم
مادر چو داغ عشقت می‌دید در رخ من
نافم بر آن برید او آن دم که من بزادم
گر بر فلک روانم ور لوح غیب خوانم
ای تو صلاح جانم‌ بی‌تو چه در فسادم
ای پرده برفکنده تا مرده گشته زنده
وز نور رویت آمد عهد الست یادم
از عشق شاه پریان چون یاوه گشتم ای جان
از خویش و خلق پنهان گویی پری نژادم
تبریز شمس دین را گفتم تنا که باشی؟
تن گفت خاک و جان گفت سرگشته همچو بادم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۶
ای چرخ عیب جویم وی سقف پرستیزم
تا کی به گوشه گوشه از مکر تو گریزم؟
ای چرخ همچو زنگی خون خوارهٔ خلایق
من ابر همچو خونم بر تو چرا بریزم
ای دل بسوز خوش خوش مگریز ازین دو آتش
کین است بر تو واجب کایی به نار تیزم
مقصود نور آمد عالم تنور آمد
وین عشق همچو آتش وین خلق همچو هیزم
همچون خلیل یزدان پروانه وار شادان
در آتشش نشستم تا حشر برنخیزم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۶
بیار باده که دیر است در خمار توام
اگر چه دلق کشانم، نه یار غار توام؟
بیار رطل و سبو، کارم از قدح بگذشت
غلام همت و داد بزرگوار توام
درین زمان که خمارم، مطیع من می‌باش
چو مست گشتم از آن پس به اختیار توام
بیار جام انا الحق، شراب منصوری
درین زمان که چو منصور زیر دار توام
به یاد آر سخن­ها و شرط­ها که زالست
قرار دادی با من، بران قرار توام
بگو به ساغرش ای کف تو گر سوار منی
عجب‌تر اینک درین لحظه من سوار توام
میان حلقه به ظاهر تو در دوار منی
ولی چو درنگرم نیک، در دوار توام
به زیر چرخ ننوشم شراب ای زهره
که من عدو قدح‌های زهربار توام
چو شیشه زان شده‌‌ام تا که جام شه باشم
شها بگیر به دستم، که دست کار توام
عجب که شیشه شکافید و می‌ نمی‌ریزد
چگونه ریزد؟ داند که بر کنار توام
اگر به قد چو کمانم، ولی ز تیر توام
چو زعفران شدم اما به لاله زار توام
چگونه کافر باشم، چو بت پرست توام؟
چگونه فاسق باشم؟ شراب‌خوار توام
بیا بیا که تو راز زمانه می‌دانی
بپوش راز دل من، که رازدار توام
چو آفتاب رخ تو بتافت بر رخ من
گمان فتاد رخم را که هم عذار توام
شمرد مرغ دلم حلقه‌های دام تو را
از آن خویش شمارم، که در شمار توام
اگر چه در چه پستم، نه سربلند توام؟
وگر چه اشتر مستم، نه در قطار توام؟
میان خون، دل پرخون بگفت خاک تو را
اگر چه غرقهٔ خونم، نه در تغار توام؟
اگر چه مال ندارم، نه دستمال توام؟
اگر چه کار ندارم، نه مست کار توام؟
برآی مفخر آفاق شمس تبریزی
که عاشق رخ پرنور شمس‌وار توام