عبارات مورد جستجو در ۱۵۴ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۴
رخصت طوفان دهم گر اشک عالمگیر را
گم کند چون موج دریا رشته تدبیر را
دل که بی آه است خواهم از نظر افکندنش
بر میان بهر چه بندم ترکش بی تیر را
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
در کویش ای رقیب همین درد بس مرا
کز چون تو نا کسی نکند فرق کس مرا
نه جور خاری و نه جفای گلی دریغ
زآسایشی که بود به کنج قفس مرا
با پاکدامنان هوس الفتیش نیست
آن به که باز داند از اهل هوس مرا
نزدیک گشته محمل آن ماه نو سفر
کز دل رسد به گوش صدای جرس مرا
آن نور دیده رفت و فراقش زدیده برد
نوری که بود از رخ او منقبس مرا
چون دسترس به دامن او نیست ای اجل
بر دامن تو کاش بود دسترس مرا
گر سوز ناله ام بود این بهر آشیان
گیرم که جمع گشت یکی مشت خس مرا
در کنج فقر ترک هوس کرده و کنون
باشد نه بیم دزدونه خوف عسس مرا
گوید ببال از اینکه به جولانگه (سحاب)
آلوده شد به خاک تو نعل فرس مرا
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
فریاد و درد ما ز غمت بی نهایتست
جور و جفات بر دل تنگم به غایتست
چشمت بریخت خون دلم را به تیغ هجر
دادم ز وصل ده که نه وقت حمایتست
مشتاق وصل تو من و از من تویی ملول
آخر ز دل به دل نه تو گفتی سرایتست
گویند دل به دل بودش راه و هیچ نیست
گویی که این سخن به سبیل حکایتست
دل برده ای و قصد جهان می کنی چرا
بر ما جفا و جور تو جانا کفایتست
دارم حکایتی ز فراقت ولی غمت
خونم به زجر ریخت چه جای شکایتست
دل برد در جهان به سر زلف تو پناه
زیرا که جور غمزه ی تو بی نهایتست
چشمم به طلعت رخ تو زان منوّرست
کان پرتو جمال تو نور هدایتست
رایت قرار داد به وصلم شبی از آن
روی جهان ز لطف تو روشن چو رایتست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
مهر رویت آتشم در جان نهاد
در دل من درد بی درمان نهاد
دل ببرد و آتشی در جان زدم
در جهان این رسم بد جانان نهاد
بیخ شاخ وصل را از بن بکند
عشق او بنیاد بر هجران نهاد
فارغست آن دلپذیر از درد ما
زان سبب هجران چنین آسان نهاد
این عجب بین کز ازل نقّاش صنع
در نهاد حسن رویش آن نهاد
آشکارا کرد رازش اشک ما
گرچه عشقش در دلم پنهان نهاد
عهد ما بشکست چون زلفش به جور
تیغ هجر و شوق در پیمان نهاد
دستبرد عشق گل رویان ببین
کآتشی اندر دل دستان نهاد
حسن روی گل ز باد صبحدم
در نهاد بلبلان افغان نهاد
ای دل اندر کار دنیا شاد باش
کاین همه غم بر جهان نتوان نهاد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
دل در غم هجران تو بهبود ندارد
جز وصل تواش هیچ دوا سود ندارد
می دان به یقین ای دل و جان کاین دل تنگم
از هر دو جهان غیر تو مقصود ندارد
جان را طلبیدی ز من ای خسرو خوبان
جان چیست که از بهر تو موجود ندارد
بر بوی کرم گرد جهان گشت دل من
گویی به جهان کس کرم و جود ندارد
از آه من خسته ی مهجور بیندیش
زان روی که این آتش ما دود ندارد
با بوی دو زلفت چه بود عنبر سارا
بوی نفست مجمره عود ندارد
گر زانکه مرادم ندهد دوست چه چاره
بیچاره جهان طالع مسعود ندارد
گر بنده ی محمود ایازست حقیقت
این بنده ایازیست که محمود ندارد
عشّاق تو چون نغمه ی عشقت بسرایند
این نغمه نواییست که داود ندارد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۸
جهان خرّم و ما چنین تنگ دل
ز جور بتی مهوش سنگ دل
اگر هست چشم خوش او خمار
مرا او گرفتست در چنگ دل
مرا میل بر صلح و در وصل دوست
ورا صلح بر هجر و بر جنگ دل
چو مطرب زند راه وصلش ز جان
به صوتم دو گوش و به آهنگ دل
کسی را که بهرام باشد نوند
چگونه دهد او بجز جنگ دل
اگر بخت یاری دهد دلبرا
بشویم به فضل تو از زنگ دل
جهان در سر کار او شد خراب
از آنم چنین خسته و تنگ دل
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۸
فریاد ز جور این زمانه
وز دست جفای آن یگانه
خون دل من ز هجر رویت
گشتست ز دیده ام روانه
مخمور فراق بامدادان
مستست ز باده شبانه
فریاد که آتش فراقش
هر لحظه همی زند زبانه
بربود دلم ز دست باری
دلبر به دو چشم آهوانه
مسکین دل من ز خال و زلفش
سرگشته چو گوست در میانه
چون سرو سهی جویباری
تا چند کنی ز ما کرانه
تا جان به جهان بود نگارا
فریاد زنیم عاشقانه
از خون جگر که رفتم از چشم
بگرفت به روی ما نشانه
عمری تو و چیست خوشتر از عمر
فریاد که نیست جاودانه
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
مائیم و فراق دیده ای چند
بار غم دل کشیده ای چند
وارسته زنام و فارغ از ننگ
از دام بلا رمیده ای چند
از شور جنون بکوه و صحرا
سیلاب صفت دویده ای چند
از بخت سیه ز زندگانی
چون شمع، طمع بریده ای چند
صدبار بکوچه ملامت
چون اشگ بسر دویده ای چند
در گوشه غم هزار ناله
از پرده دل شنیده ای چند
از باده عشق گشته سرمست
در میکده آرمیده ای چند
از بیم فریب عقل بر خویش
افسوس جنون دمیده ای چند
ازمزرع عشق دانه خورده
از دام هوس رمیده ای چند
پیراهن خود برنگ لاله
در خون جگر کشیده ای چند
افسوس طبیب روزگارت
شد تیره ز نور دیده ای چند
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
نگشاید دلم از وصل بهجران نزدیک
چه فروغی دهدم شمع بپایان نزدیک
مکن از گریه مرا منع که واپس نرود
اشگ گرمی که رسیدس بمژگان نزدیک
گریه امشب همه شب گرد دلم می گردد
شده گویا اثری باز با فغان نزدیک
دلخراشست دگر ناله مرغان پیداست
که رسیدست خزانی بگلستان نزدیک
من و از دور نگاهی بتو، آن بختم کو
که نشینی بمن بی سرو سامان نزدیک
شمع آخر شد و پروانه ز پرواز نشست
نشد این تیره شب هجر بپایان نزدیک
باخبر باش درین بادیه از عشق طبیب
کآتش از دور نماید به بیابان نزدیک
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
نیست غیر از حیرتم کاری جدا از یار خویش
وه چه خواهم کرد دارم حیرتی در کار خویش
کلبه احزان ما باریک شد از دود آه
آه اگر روشن نسازی از مه رخسار خویش
حال بیماران درد عشق را گاهی بپرس
لطف فرما شربتی از لعل شکربار خویش
ای که دارد حقه لعلت دوای درد دل
کم مفرما التفات از عاشق بیمار خویش
می رود دلدار و از من می برد دل چون کنم
چون توانم زیستن دور از دل و دلدار خویش
بر سر کویت فضولی گر نیایت دور نیست
شرم دارد از سکت با نالهای زار خویش
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۷
شب عیدست چندانی امان ای عمر مستعجل
که صبح آید کشد تیغ و کند قربانم آن قاتل
ز کویش کرده ام عزم سفر ای گریه کاری کن
که در اول قدم ماند مرا از اشک پا در گل
بهر پی ناقه داغی می نهد از هجر بر جانم
میفزا داغ دردم ساربان آهسته ران محمل
ره غربت گزیدم ای قد خم گشته یاری ده
که عزم این ره از خار مژه بر من شود مشکل
چو خس بی اختیارم می برد اشک از سر کویش
فکن سنگی براهم ای فلک هر جا شوم مایل
گرفته دامنم چاک گریبان درد و داغ او
مرا منعیست این حال از قبول هجر و من غافل
فضولی دامن اقبال وصلش را مده از کف
چو خورشید ار زند صد تیغ چون سایه ازو مگسل
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
یار بی جرم بشمشیر ستم می کشدم
گر بگویم که چرا می کشدم می کشدم
ساکن خاک در او شده ام لیک چه سود
گر چه دارم صفت صید حرم می کشدم
الم عشق تو دریافته ام می میرم
لیک بی شک نه الم ذوق الم می کشدم
در غم هجر مرا آرزوی وصل تو نیست
چه کنم چون فرح وصل تو هم می کشدم
گر روم سوی تو بیداد تو و طعن رقیب
ور بسازم بغم هجر تو غم می کشدم
آه از آن نرگس خونریز ستمگر که اگر
بنگرم راست بآن ابروی خم می کشدم
دل نهادم بغم هجر فضولی چه کنم
گر نهم بر سر آن کوی قدم می کشدم
نسیمی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
رفتم اینک از سر کوی تو ای جان! خیر باد
زحمتی گر بود کردم بر تو آسان خیر باد
خیر بادی کوی یاران را که در روز وداع
رسم می باشد که می گویند یاران خیر باد
وه که می باید به ناکام از تو دل برداشتن
ورنه با جانان کجا هرگز کند جان خیر باد
دست هجران توام بس داغها بر جان نهاد
من نخواهم برد جان از دست هجران خیر باد
در بهار وصل بودیم و خزان هجر یار
کرد دورم از تو ای سرو خرامان! خیر باد
من چو سایه رو به دیوار عدم آورده ام
تو بمان جاوید ای خورشید تابان! خیر باد
می گذارد جان نسیمی یادگار و می رود
با دل پرخون و چشم اشکباران خیر باد
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
چکیده لعل معروق به صفحه سمنت
و یا ز رشحه می سرخ گشته پیرهنت
بطرف دامنت آلوده خون مگر صنما
خدا نکرده گریبان گرفته خون منت
شنیده ام که گلستان شده است لاله ستان
ز بسکه دست قدر لاله کاشت در چمنت
عقیق سوده است از سیم ساده ریخت و یا
عصاره گل سوری چکد ز نسترنت
ز بس به برگ سمن شاخ ارغوان کاری
دلم چو بید بلرزد ز کاهش بدنت
مگر تو آهوی چینی که بوی مشک دهد
چو خون فتد به دل تنگ نافه ختنت
درون پسته پر مغز ناردان داری
که رنگ نار گرفته است ساق نارونت
ز بسکه اشک فشاندم ز دوری رخ تو
سرشک چشم منست اینکه میرود ز تنت
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
بربست محمل ماه من، از تن توانم میرود؛
غافل مباش ای همنشین از من که جانم میرود
از من نهان دل رفت و، من جایی گمانم میرود؛
کآرم گر از دل بر زبان، دانم که جانم میرود
دردا که تا از انجمن رفتی، برون چون جان ز تن؛
خوش کرده یی یکجای و من، صد جا گمانم میرود
باشد کز آن خلوتسرا، بینی روان روزی مرا؛
گویی که این مسکین چرا، از آستانم میرود؟!
از ننگ زاغ و جور خس، کنج قفس دارد هوس؛
گر بلبلی سوی قفس، از آشیانم میرود
خلقی ز بیم خوی او، بر بسته رخت از کوی او؛
من کاش بینم روی او، تا کاروانم میرود
سوی چمن زان رفته من، کاو را ببینم نه سمن؛
اکنون چه مانم کز چمن، سرو روانم میرود؟!
از غیرتم خون شد درون، چون بشنوم از غیر چون؛
نامی که میغلطم بخون، چون بر زبانم میرود؟!
لبهای آن شیرین پسر، دارد لبم از بوسه تر؛
چون میبرم نام شکر، آب از دهانم میرود!
آذر پی سید من آن، سر حلقه ی صید افگنان
چون آورد بر کف عنان، از کف عنانم میرود!
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
خوش آنکه شبی با تو سخن گویم و گریم!
تو بشنوی و خندی و من گویم و گریم!
گر در چمنم، سوی قفس بینم و نالم؛
ور در قفسم، حرف چمن گویم و گریم!
رضوان چو دهد نار جنان، سیب بهشتم؛
نستانم و پستان و زقن گویم و گریم!
گر روز و شبی، قامت و زلف تو نبینم؛
سرو چمن و مشک ختن گویم و گریم!
هر کس بغریبان، نظر مهر کند؛ من
بیمهری یاران وطن گویم و گریم
بلبل دهن غنچه اگر بیند و نالد
من خنده ی آن غنچه دهن گویم و گریم!
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۳۷
ایا رسیده بآن منزلت که میرسدت
بهر که هست بگویی که: نیست مانندم
خبر ز حال منت نیست، ای دریغ که چون
جدایی تو، جدا کرد بند از بندم!
به امتحان شکیب من و، عنایت تو؛
زمانه از تو جدا کرد روز کی چندم
چو دید مهر، بودژاله و، تو خورشیدی؛
چو دید صبر رود آتش و، من اسپندم
بدست عهد، کنون میکند تماشایت
بتلخ گریه، کنون میزند شکر خندم
چرا نخندد خوش خوش؟ که مهره ی امید
چنانکه بود مرادش، بششدر افگندم
دگر چه شکوه کنم از شماتت احباب
دل تو را، چو دل خود، خراب نپسندم
یکی صباحی و آن یک ولی محمد بگ
که این برادرم و، آن یکی است فرزندم
رسید و، میرسیدم هر زمان غمی زیشان؛
که گشته دل بغم روزگار خرسندم
چو دل نشسته بپهلو مرا و، دشمن جان؛
که رفته رفته ز تو بگسلند پیوندم
یکان یکان، حرکات تغافل آمیزت؛
که رفته است ز خاطر، بخاطر آرندم
نفس گسسته، ز یاد تو، آن کند منعم؛
زبان بریده بترک تو، این دهد پندم
ولی بجان حریفان مجلس تو، که نیست؛
ازین عظیم تر اکنون بیاد سوگندم
که بی تو، تشنگی لب، بلب زند قفلم؛
که بی تو، خستگی تن بپا نهد بندم
بود اگر چه محل، لاله زار نعمانم
بود اگر چه مکان چشمه سار الوندم
بگوشم از همه مرغش رسد نوای رحیل
چه شد بجنت رحل اقامت افگندم
تفاوتی نکند، تا ز حضرتت دورم؛
بچشم و کام، خس از لاله؛ حنظل ازقندم
دگر گهر نشناسم ز خاک بی تو ز بس
بفرق خاک و، بدامن گهر پراگندم
غرض شدم ز تو دور آن قدر، که میآید؛
بگوش ناله ی ضحاک از دماوندم
ار این دو روز، چو شد عمر نوح هر روزش؛
بنای عمر، ز طوفان اشک برکندم
نیامد از تو پیامی و، آمد از ایوب
فزون شکیب و، ز یعقوب بیش اروندم!
دویدم، از پی باد سحر گهی ناچار
براه پیک تو ماند دو دیده تا چندم؟!
پی نگاشتن، این نغز نامه ی شیرین؛
یکی نی از شکرستان اصفهان کندم
دوات ساختم، از چشم آهوان حرم؛
در آن ذوائب مشکین لیلی آگندم
جواب نامه، کنی گر روانه خشنودم؛
وگرنه نام تو هر جا برند، خرسندم
بسم ز کوی تو بوی تو، گو کسی نارد؛
ترنج و سیب، ز بغداد و از سمرقندم
«خدای داند و من دانم و تو هم دانی »
که تا کجا به لقای تو آرزومندم
بیا مکش ز سرم پای، تا نپیندارند
خدا نکرده که من بنده بی خداوندم
وگر بود ز سرای شکستگانت عار
سرم شکسته، بفرما بخدمت آرندم
که صبر نیست دهی وعده اول مرداد
کنی بوعده وفا منتهای اسفندم
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
تا شنیدم از صبا افسانه های زلف یار
سایه شمشاد را در باغ کردم اختیار
نیست اندر دفتر هستی حساب دیگرم
بس که می باشد شب هجرش به من روز شمار
آرزو کردم ولیکن بخت بد یارم نشد
سرمه ای از گرد دامانش به چشمم انتظار
در پی هر صبح عشرت شام کلفت توأم است
نیست اندر باغ امکان یک گلی بی نیش خار
کرده از طرف چمن نیرنگ صحاف ازل
از رگ گل رشته شیرازه جزو بهار
از توکل بادبان کشتی امید کن
بس که پیدا نیست در موج محیط غم کنار
کی دل صدپاره ام از مومیا گردد درست
یاد چشمش بشکند گر ساغر رنگ خمار؟!
آنقدر داغ تمنای خیالش گشته ام
نیست مانند دلم امروز باغ لاله زار
تا صفای عارض او عرض جوهر می کند
دیده آئینه را نبود به جز حیرت شعار
میوه ای از باغ وصلش کی رسد آسان به کف
تا نگردد دانه اشک تو چون یاقوت نار؟!
بر لب کوثر ز جوش سبزه روشن می شود
نسخ تعلیق خط ریحانش از خط غبار
وه چه خوش گفتست طغرل شاه اورنگ سخن
شد سفید آخر ز مویم کوچه های انتظار!
طغرل احراری : دوبیتی‌ها
شمارهٔ ۶
جهان تاریک شد امروز در چشم من ای قمری
مگر از سوز من بال تو گردد روشن ای قمری؟!
به یاد جلوه سرو سهی از چیست افغانت؟!
ز آب دیده جاری ساز آب گلشن ای قمری!
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷ - در طور مخدومی
به مستی در دلم گردد خیال روی یار امشب
که سازد هر زمان در گریه ام بی اختیار امشب
به حالم شمع را گر دل بسوزد گو سر خود گیر
که در هجران مرا تا صبحدم اینست کار امشب
خیال آن پری دارد بدان حالم که میخواهد
که رو بر کوه و صحرا آورم دیوانه وار امشب
تماشا را شده همسایگان بر بام ها حیران
که این مجنون دگر از گریه گشته بیقرار امشب
اگر آب سرشکم غرقه سازد ناصحا از پند
زبان کوتاه کن ما را دمی با ما گذار امشب
ملولم از حیاط ای دل عجب کز کاروان عمر
نخواهد بر غریبستان به عقبی بست بار امشب
مده جام شراب ای ساقی دوران که میخواهد
که از جسم حزین فرقت گزیند جان زار امشب
هزاران شب رسید ای فانی از هجران به روز اما
نه بیند روی روز ار خود بود چون من هزار امشب