عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۷
امروز چنانم که خر از بار ندانم
امروز چنانم که گل از خار ندانم
امروز مرا یار بدان حال ز سر برد
با یار چنانم که خود از یار ندانم
دی باده مرا برد ز مستی به در یار
امروز چه چاره؟ که در از دار ندانم
از خوف و رجا پار دو پر داشت دل من
امروز چنان شد که پر از پار ندانم
از چهرهٔ زار چو زرم بود شکایت
رستم ز شکایت، چو زر از زار ندانم
از کار جهان کور بود مردم عاشق
اما نه چو من خود که کر از کار ندانم
جولاههٔ تردامن ما تار بدرید
می گفت ز مستی کهتر از تار ندانم
چون چنگم، از زمزمهٔ خود خبرم نیست
اسرار همیگویم و اسرار ندانم
مانند ترازو و گزم من، که به بازار
بازار همیسازم و بازار ندانم
در اصبع عشقم، چو قلم بیخود و مضطر
طومار نویسم من و طومار ندانم
امروز چنانم که گل از خار ندانم
امروز مرا یار بدان حال ز سر برد
با یار چنانم که خود از یار ندانم
دی باده مرا برد ز مستی به در یار
امروز چه چاره؟ که در از دار ندانم
از خوف و رجا پار دو پر داشت دل من
امروز چنان شد که پر از پار ندانم
از چهرهٔ زار چو زرم بود شکایت
رستم ز شکایت، چو زر از زار ندانم
از کار جهان کور بود مردم عاشق
اما نه چو من خود که کر از کار ندانم
جولاههٔ تردامن ما تار بدرید
می گفت ز مستی کهتر از تار ندانم
چون چنگم، از زمزمهٔ خود خبرم نیست
اسرار همیگویم و اسرار ندانم
مانند ترازو و گزم من، که به بازار
بازار همیسازم و بازار ندانم
در اصبع عشقم، چو قلم بیخود و مضطر
طومار نویسم من و طومار ندانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۷
مرا گویی کرایی؟ من چه دانم
چنین مجنون چرایی؟ من چه دانم
مرا گویی بدین زاری که هستی
به عشقم چون برآیی؟ من چه دانم
منم در موج دریاهای عشقت
مرا گویی کجایی؟ من چه دانم
مرا گویی به قربانگاه جانها
نمی ترسی که آیی؟ من چه دانم
مرا گویی اگر کشتهی خدایی
چه داری از خدایی؟ من چه دانم
مرا گویی چه میجویی دگر تو
ورای روشنایی؟ من چه دانم
مرا گویی تو را با این قفص چیست
اگر مرغ هوایی؟ من چه دانم
مرا راه صوابی بود گم شد
از آن ترک خطایی من چه دانم
بلا را از خوشی نشناسم ایرا
به غایت خوش بلایی من چه دانم
شبی بربود ناگه شمس تبریز
ز من یکتا دو تایی من چه دانم
چنین مجنون چرایی؟ من چه دانم
مرا گویی بدین زاری که هستی
به عشقم چون برآیی؟ من چه دانم
منم در موج دریاهای عشقت
مرا گویی کجایی؟ من چه دانم
مرا گویی به قربانگاه جانها
نمی ترسی که آیی؟ من چه دانم
مرا گویی اگر کشتهی خدایی
چه داری از خدایی؟ من چه دانم
مرا گویی چه میجویی دگر تو
ورای روشنایی؟ من چه دانم
مرا گویی تو را با این قفص چیست
اگر مرغ هوایی؟ من چه دانم
مرا راه صوابی بود گم شد
از آن ترک خطایی من چه دانم
بلا را از خوشی نشناسم ایرا
به غایت خوش بلایی من چه دانم
شبی بربود ناگه شمس تبریز
ز من یکتا دو تایی من چه دانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۴
بیا ما چند کس با هم بسازیم
چو شادی کم شود با غم بسازیم
بیا تا با خدا خلوت گزینیم
چو عیسی با چنین مریم بسازیم
گر از فرزند آدم کس نماند
چه غم داریم؟ با آدم بسازیم
ور آدم نیز از ما گوشه گیرد
به جان تو که بیاو هم بسازیم
یکی جانیست ما را شادی انگیز
که گر ویران شود عالم بسازیم
اگر دریا شود آتش بنوشیم
وگر زخمی رسد مرهم بسازیم
به پیش کعبه رویش بمیریم
بدان چاه و بدان زمزم بسازیم
چو شادی کم شود با غم بسازیم
بیا تا با خدا خلوت گزینیم
چو عیسی با چنین مریم بسازیم
گر از فرزند آدم کس نماند
چه غم داریم؟ با آدم بسازیم
ور آدم نیز از ما گوشه گیرد
به جان تو که بیاو هم بسازیم
یکی جانیست ما را شادی انگیز
که گر ویران شود عالم بسازیم
اگر دریا شود آتش بنوشیم
وگر زخمی رسد مرهم بسازیم
به پیش کعبه رویش بمیریم
بدان چاه و بدان زمزم بسازیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۲
گر ناز تو را به گفت نارم
مهر تو درون سینه دارم
بیمهر تو گر گلی ببویم
در حال بسوز همچو خارم
ماننده ماهی ار خموشم
چون موج و چو بحر بیقرارم
ای بر لب من نهاده مهری
می کش تو به سوی خود مهارم
مقصود تو چیست؟ من چه دانم؟
دانم که من اندرین قطارم
نشخوار غمت زنم چو اشتر
چون اشتر مست کف برآرم
هر چند نهان کنم نگویم
در حضرت عشق آشکارم
ماننده دانه زیر خاکم
موقوف اشارت بهارم
تا بیدم خود زنم دمی خوش
تا بیسر خود سری بخارم
مهر تو درون سینه دارم
بیمهر تو گر گلی ببویم
در حال بسوز همچو خارم
ماننده ماهی ار خموشم
چون موج و چو بحر بیقرارم
ای بر لب من نهاده مهری
می کش تو به سوی خود مهارم
مقصود تو چیست؟ من چه دانم؟
دانم که من اندرین قطارم
نشخوار غمت زنم چو اشتر
چون اشتر مست کف برآرم
هر چند نهان کنم نگویم
در حضرت عشق آشکارم
ماننده دانه زیر خاکم
موقوف اشارت بهارم
تا بیدم خود زنم دمی خوش
تا بیسر خود سری بخارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۳
نو به نو هر روز باری میکشم
وین بلا از بهر کاری میکشم
زحمت سرما و برف ماه دی
بر امید نوبهاری میکشم
پیش آن فربه کن هر لاغری
این چنین جسم نزاری میکشم
از دو صد شهرم اگر بیرون کنند
بهر عشق شهریاری میکشم
گر دکان و خانهام ویران شود
بر وفای لاله زاری میکشم
عشق یزدان بس حصاری محکم است
رخت جان اندر حصاری میکشم
ناز هر بیگانهٔ سنگین دلی
بهر یاری بردباری میکشم
بهر لعلش کوه و کانی میکنم
بهر آن گل بار خاری میکشم
بهر آن دو نرگس مخمور او
همچو مخموران خماری میکشم
بهر صیدی کو نمیگنجد به دام
دام و داهول شکاری میکشم
گفت این غم تا قیامت میکشی؟
میکشم ای دوست آری میکشم
سینه غار و شمس تبریزیست یار
سخره بهر یار غاری میکشم
وین بلا از بهر کاری میکشم
زحمت سرما و برف ماه دی
بر امید نوبهاری میکشم
پیش آن فربه کن هر لاغری
این چنین جسم نزاری میکشم
از دو صد شهرم اگر بیرون کنند
بهر عشق شهریاری میکشم
گر دکان و خانهام ویران شود
بر وفای لاله زاری میکشم
عشق یزدان بس حصاری محکم است
رخت جان اندر حصاری میکشم
ناز هر بیگانهٔ سنگین دلی
بهر یاری بردباری میکشم
بهر لعلش کوه و کانی میکنم
بهر آن گل بار خاری میکشم
بهر آن دو نرگس مخمور او
همچو مخموران خماری میکشم
بهر صیدی کو نمیگنجد به دام
دام و داهول شکاری میکشم
گفت این غم تا قیامت میکشی؟
میکشم ای دوست آری میکشم
سینه غار و شمس تبریزیست یار
سخره بهر یار غاری میکشم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۸
من به سوی باغ و گلشن میروم
تو نمیآیی میا من میروم
روز تاریک است بیرویش مرا
من برای شمع روشن میروم
جان مرا هشتهست و پیشین میرود
جان همیگوید که بیتن میروم
بوی سیب آمد مرا از باغ جان
مست گشتم سیب خوردن میروم
عیش باقی شد مرا آن جا که من
از برای عیش کردن میروم
من به هر بادی نگردم، زان که من
در رهش چون کوه آهن میروم
من گریبان را دریدم از فراق
در پی او همچو دامن میروم
آتشم گرچه به صورت روغنم
وندر آتش همچو روغن میروم
همچو کوهی مینمایم، لیک من
ذره ذره سوی روزن میروم
تو نمیآیی میا من میروم
روز تاریک است بیرویش مرا
من برای شمع روشن میروم
جان مرا هشتهست و پیشین میرود
جان همیگوید که بیتن میروم
بوی سیب آمد مرا از باغ جان
مست گشتم سیب خوردن میروم
عیش باقی شد مرا آن جا که من
از برای عیش کردن میروم
من به هر بادی نگردم، زان که من
در رهش چون کوه آهن میروم
من گریبان را دریدم از فراق
در پی او همچو دامن میروم
آتشم گرچه به صورت روغنم
وندر آتش همچو روغن میروم
همچو کوهی مینمایم، لیک من
ذره ذره سوی روزن میروم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۲
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۶
گفتم که عهد بستم وز عهد بد برستم
گفتا چگونه بندی چیزی که من شکستم؟
با وی چو شهد و شیرم هم دامنش بگیرم
اما چگونه گیرم چون من شکسته دستم؟
خود دامنش نگیرد الا شکسته دستی
اکنون بلند گردم کز جور کرد پستم
تا من بلند باشم پستم کند به داور
چون نیست کرد آن گه بازآورد به هستم
ای حلقههای زلفش پیچیده گرد حلقم
افغان ز چشم مستش کان مست کرد مستم
آمد خیال مستش مستانه حمله آورد
چندان بهانه کردم وز دست او نرستم
حلقه زدم به در بر آواز داد دلبر
گفتا که نیست این جا یعنی بدان که هستم
گفتم که بنده آمد گفت این دم تو دام است
من کی شکار دامم من کی اسیر شستم؟
گفتم اگر بسوزی جان مرا سزایم
ای بت مرا بسوزان زیرا که بت پرستم
من خشک ازان شدستم تا خوش مرا بسوزی
چون تو مرا بسوزی از سوختن برستم
هر جا روی بیایم هر جا روم بیایی
در مرگ و زندگانی با تو خوشم خوشستم
ای آب زندگانی با تو کجاست مردن؟
در سایهٔ تو بالله جستم ز مرگ جستم
گفتا چگونه بندی چیزی که من شکستم؟
با وی چو شهد و شیرم هم دامنش بگیرم
اما چگونه گیرم چون من شکسته دستم؟
خود دامنش نگیرد الا شکسته دستی
اکنون بلند گردم کز جور کرد پستم
تا من بلند باشم پستم کند به داور
چون نیست کرد آن گه بازآورد به هستم
ای حلقههای زلفش پیچیده گرد حلقم
افغان ز چشم مستش کان مست کرد مستم
آمد خیال مستش مستانه حمله آورد
چندان بهانه کردم وز دست او نرستم
حلقه زدم به در بر آواز داد دلبر
گفتا که نیست این جا یعنی بدان که هستم
گفتم که بنده آمد گفت این دم تو دام است
من کی شکار دامم من کی اسیر شستم؟
گفتم اگر بسوزی جان مرا سزایم
ای بت مرا بسوزان زیرا که بت پرستم
من خشک ازان شدستم تا خوش مرا بسوزی
چون تو مرا بسوزی از سوختن برستم
هر جا روی بیایم هر جا روم بیایی
در مرگ و زندگانی با تو خوشم خوشستم
ای آب زندگانی با تو کجاست مردن؟
در سایهٔ تو بالله جستم ز مرگ جستم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۸
ای توبهام شکسته از تو کجا گریزم
ای در دلم نشسته از تو کجا گریزم
ای نور هر دو دیده بیتو چگونه بینم؟
وی گردنم ببسته از تو کجا گریزم
ای شش جهت ز نورت چون آینهست شش رو
وی روی تو خجسته از تو کجا گریزم
دل بود از تو خسته جان بود از تو رسته
جان نیز گشت خسته از تو کجا گریزم
گر بندم این بصر را ور بسکلم نظر را
از دل نهیی گسسته از تو کجا گریزم
ای در دلم نشسته از تو کجا گریزم
ای نور هر دو دیده بیتو چگونه بینم؟
وی گردنم ببسته از تو کجا گریزم
ای شش جهت ز نورت چون آینهست شش رو
وی روی تو خجسته از تو کجا گریزم
دل بود از تو خسته جان بود از تو رسته
جان نیز گشت خسته از تو کجا گریزم
گر بندم این بصر را ور بسکلم نظر را
از دل نهیی گسسته از تو کجا گریزم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲۹
اگر چه شرط نهادیم و امتحان کردیم
ز شرطها بگذشتیم و رایگان کردیم
اگر چه یک طرف از آسمان زمینی شد
نه پاره پاره زمین را هم آسمان کردیم؟
اگر چه بام بلند است آسمان، مگریز
چه غم خوری ز بلندی، چو نردبان کردیم
پرت دهیم که چون تیر بر فلک بپری
اگر ز غم تن بیچاره را کمان کردیم
اگر چه جان مدد جسم شد، کثیفی یافت
لطافتش بنمودیم و باز جان کردیم
اگر تو دیوی، ما دیو را فرشته کنیم
وگر تو گرگی، ما گرگ را شبان کردیم
تو ماهییی که به بحر عسل بخواهی تاخت
هزار بارت از آن شهد در دهان کردیم
اگر چه مرغ ضعیفی، بجوی شاخ بلند
برین درخت سعادت که آشیان کردیم
بگیر ملک دو عالم، که مالک الملکیم
بیا به بزم، که شمشیر در میان کردیم
هزار ذره از این قطب آفتابی یافت
بسا قراضهٔ قلبی که ماش کان کردیم
بسا یخی بفسرده کز آفتاب کرم
فسردگیش ببردیم و خوش روان کردیم
گر آب روح مکدر شد اندرین گرداب
ز سیلها و مددهاش خوش عنان کردیم
چرا شکفته نباشی؟ چو برگ میلرزی؟
چه ناامیدی از ما؟ که را زیان کردیم؟
بسا دلی که چو برگ درخت میلرزید
به آخرش بگزیدیم و باغبان کردیم
الست گفتیم از غیب و تو بلی گفتی
چه شد بلی تو، چون غیب را عیان کردیم؟
پنیر صدق بگیر و به باغ روح بیا
که ما بلی تو را باغ و بوستان کردیم
خموش باش که تا سر به سر زبان گردی
زبان نبود زبان تو، ما زبان کردیم
ز شرطها بگذشتیم و رایگان کردیم
اگر چه یک طرف از آسمان زمینی شد
نه پاره پاره زمین را هم آسمان کردیم؟
اگر چه بام بلند است آسمان، مگریز
چه غم خوری ز بلندی، چو نردبان کردیم
پرت دهیم که چون تیر بر فلک بپری
اگر ز غم تن بیچاره را کمان کردیم
اگر چه جان مدد جسم شد، کثیفی یافت
لطافتش بنمودیم و باز جان کردیم
اگر تو دیوی، ما دیو را فرشته کنیم
وگر تو گرگی، ما گرگ را شبان کردیم
تو ماهییی که به بحر عسل بخواهی تاخت
هزار بارت از آن شهد در دهان کردیم
اگر چه مرغ ضعیفی، بجوی شاخ بلند
برین درخت سعادت که آشیان کردیم
بگیر ملک دو عالم، که مالک الملکیم
بیا به بزم، که شمشیر در میان کردیم
هزار ذره از این قطب آفتابی یافت
بسا قراضهٔ قلبی که ماش کان کردیم
بسا یخی بفسرده کز آفتاب کرم
فسردگیش ببردیم و خوش روان کردیم
گر آب روح مکدر شد اندرین گرداب
ز سیلها و مددهاش خوش عنان کردیم
چرا شکفته نباشی؟ چو برگ میلرزی؟
چه ناامیدی از ما؟ که را زیان کردیم؟
بسا دلی که چو برگ درخت میلرزید
به آخرش بگزیدیم و باغبان کردیم
الست گفتیم از غیب و تو بلی گفتی
چه شد بلی تو، چون غیب را عیان کردیم؟
پنیر صدق بگیر و به باغ روح بیا
که ما بلی تو را باغ و بوستان کردیم
خموش باش که تا سر به سر زبان گردی
زبان نبود زبان تو، ما زبان کردیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۱
ما همه از الست همدستیم
عاقبت، شکر، بازپیوستیم
ما همه همدلیم و همراهیم
جمله از یک شراب سرمستیم
ما ز کونین عشق بگزیدیم
جز که آن عشق هیچ نپرستیم
چند تلخی کشید جان ز فراق
عاقبت از فراق وارستیم
آفتابی درآمد از روزن
کرد ما را بلند، اگر پستیم
آفتابا مکش ز ما دامن
نی که بر دامن تو بنشستیم؟
از شعاع تو است اگر لعلیم
از تو هستیم ما، اگر هستیم
پیش تو ذره وار رقصانیم
از هوای تو بند بشکستیم
عاقبت، شکر، بازپیوستیم
ما همه همدلیم و همراهیم
جمله از یک شراب سرمستیم
ما ز کونین عشق بگزیدیم
جز که آن عشق هیچ نپرستیم
چند تلخی کشید جان ز فراق
عاقبت از فراق وارستیم
آفتابی درآمد از روزن
کرد ما را بلند، اگر پستیم
آفتابا مکش ز ما دامن
نی که بر دامن تو بنشستیم؟
از شعاع تو است اگر لعلیم
از تو هستیم ما، اگر هستیم
پیش تو ذره وار رقصانیم
از هوای تو بند بشکستیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۸
چند قبا بر قد دل دوختم
چند چراغ خرد افروختم
پیر فلک را که قراریش نیست
گردش بس بوالعجب آموختم
گنج کرم آمد مهمان من
وام فقیران ز کرم توختم
حاصل ازین سه سخنم بیش نیست
سوختم و سوختم و سوختم
بر مثل شمعم من پاکباز
ریختم آن دخل که اندوختم
بس که بسی نکتهٔ عیسی جان
در دل و در گوش خر اسپوختم
بس که اذا تم دنا نقصه
تا بنگوید صنم شوخ تم
چند چراغ خرد افروختم
پیر فلک را که قراریش نیست
گردش بس بوالعجب آموختم
گنج کرم آمد مهمان من
وام فقیران ز کرم توختم
حاصل ازین سه سخنم بیش نیست
سوختم و سوختم و سوختم
بر مثل شمعم من پاکباز
ریختم آن دخل که اندوختم
بس که بسی نکتهٔ عیسی جان
در دل و در گوش خر اسپوختم
بس که اذا تم دنا نقصه
تا بنگوید صنم شوخ تم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۴
ای باغبان ای باغبان آمد خزان، آمد خزان
بر شاخ و برگ از درد دل، بنگر نشان، بنگر نشان
ای باغبان هین، گوش کن، نالهی درختان نوش کن
نوحهکنان از هر طرف صد بیزبان، صد بیزبان
هرگز نباشد بیسبب گریان دو چشم و خشک لب
نبود کسی بیدرد دل رخ زعفران، رخ زعفران
حاصل درآمد زاغ غم در باغ و میکوبد قدم
پرسان به افسوس و ستم کو گلستان؟ کو گلستان؟
کو سوسن و کو نسترن؟ کو سرو و لاله و یاسمن؟
کو سبزپوشان چمن؟ کو ارغوان؟ کو ارغوان؟
کو میوهها را دایگان؟ کو شهد و شکر رایگان؟
خشک است از شیر روان، هر شیردان، هر شیردان
کو بلبل شیرین فنم؟ کو فاختهی کوکو زنم؟
طاووس خوب چون صنم؟ کو طوطیان؟ کو طوطیان؟
خورده چو آدم دانهیی، افتاده از کاشانهیی
پریده تاج و حلهشان زین افتنان، زین افتنان
گلشن چو آدم مستضر، هم نوحهگر، هم منتظر
چون گفتهشان لا تقنطوا، ذو الامتنان، ذو الامتنان
جمله درختان صف زده، جامه سیه، ماتم زده
بیبرگ و زار و نوحه گر زان امتحان، زان امتحان
ای لکلک و سالار ده، آخر جوابی بازده
در قعر رفتی یا شدی بر آسمان؟ بر آسمان؟
گفتند ای زاغ عدو آن آب بازآید به جو
عالم شود پررنگ و بو، همچون جنان، همچون جنان
ای زاغ بیهوده سخن، سه ماه دیگر صبر کن
تا دررسد کوری تو عید جهان، عید جهان
ز آواز اسرافیل ما، روشن شود قندیل ما
زنده شویم از مردن آن مهر جان، آن مهر جان
تا کی از این انکار و شک، کان خوشی بین و نمک
بر چرخ پرخون مردمک بینردبان، بینردبان
میرد خزان همچو دد، بر گور او کوبی لگد
نک صبح دولت میدمد، ای پاسبان ای پاسبان
صبحا جهان پرنور کن، این هندوان را دور کن
مر دهر را محرور کن، افسون بخوان، افسون بخوان
ای آفتاب خوش عمل، بازآ سوی برج حمل
نی یخ گذار و نی وحل، عنبرفشان، عنبرفشان
گلزار را پرخنده کن، وان مردگان را زنده کن
مر حشر را تابنده کن، هین، العیان، هین، العیان
از حبس رسته دانهها ما هم ز کنج خانهها
آورده باغ از غیبها صد ارمغان، صد ارمغان
گلشن پر از شاهد شود، هم پوستین کاسد شود
زاینده و والد شود دور زمان، دور زمان
لک لک بیاید با یدک، بر قصر عالی چون فلک
لک لک کنان کالملک لک یا مستعان، یا مستعان
بلبل رسد بربط زنان، وان فاخته کوکوکنان
مرغان دیگر مطرب بخت جوان، بخت جوان
من زین قیامت حاملم، گفت زبان را میهلم
میناید اندیشهی دلم اندر زبان، اندر زبان
خاموش و بشنو ای پدر، از باغ و مرغان نو خبر
پیکان پران آمده از لامکان، از لامکان
بر شاخ و برگ از درد دل، بنگر نشان، بنگر نشان
ای باغبان هین، گوش کن، نالهی درختان نوش کن
نوحهکنان از هر طرف صد بیزبان، صد بیزبان
هرگز نباشد بیسبب گریان دو چشم و خشک لب
نبود کسی بیدرد دل رخ زعفران، رخ زعفران
حاصل درآمد زاغ غم در باغ و میکوبد قدم
پرسان به افسوس و ستم کو گلستان؟ کو گلستان؟
کو سوسن و کو نسترن؟ کو سرو و لاله و یاسمن؟
کو سبزپوشان چمن؟ کو ارغوان؟ کو ارغوان؟
کو میوهها را دایگان؟ کو شهد و شکر رایگان؟
خشک است از شیر روان، هر شیردان، هر شیردان
کو بلبل شیرین فنم؟ کو فاختهی کوکو زنم؟
طاووس خوب چون صنم؟ کو طوطیان؟ کو طوطیان؟
خورده چو آدم دانهیی، افتاده از کاشانهیی
پریده تاج و حلهشان زین افتنان، زین افتنان
گلشن چو آدم مستضر، هم نوحهگر، هم منتظر
چون گفتهشان لا تقنطوا، ذو الامتنان، ذو الامتنان
جمله درختان صف زده، جامه سیه، ماتم زده
بیبرگ و زار و نوحه گر زان امتحان، زان امتحان
ای لکلک و سالار ده، آخر جوابی بازده
در قعر رفتی یا شدی بر آسمان؟ بر آسمان؟
گفتند ای زاغ عدو آن آب بازآید به جو
عالم شود پررنگ و بو، همچون جنان، همچون جنان
ای زاغ بیهوده سخن، سه ماه دیگر صبر کن
تا دررسد کوری تو عید جهان، عید جهان
ز آواز اسرافیل ما، روشن شود قندیل ما
زنده شویم از مردن آن مهر جان، آن مهر جان
تا کی از این انکار و شک، کان خوشی بین و نمک
بر چرخ پرخون مردمک بینردبان، بینردبان
میرد خزان همچو دد، بر گور او کوبی لگد
نک صبح دولت میدمد، ای پاسبان ای پاسبان
صبحا جهان پرنور کن، این هندوان را دور کن
مر دهر را محرور کن، افسون بخوان، افسون بخوان
ای آفتاب خوش عمل، بازآ سوی برج حمل
نی یخ گذار و نی وحل، عنبرفشان، عنبرفشان
گلزار را پرخنده کن، وان مردگان را زنده کن
مر حشر را تابنده کن، هین، العیان، هین، العیان
از حبس رسته دانهها ما هم ز کنج خانهها
آورده باغ از غیبها صد ارمغان، صد ارمغان
گلشن پر از شاهد شود، هم پوستین کاسد شود
زاینده و والد شود دور زمان، دور زمان
لک لک بیاید با یدک، بر قصر عالی چون فلک
لک لک کنان کالملک لک یا مستعان، یا مستعان
بلبل رسد بربط زنان، وان فاخته کوکوکنان
مرغان دیگر مطرب بخت جوان، بخت جوان
من زین قیامت حاملم، گفت زبان را میهلم
میناید اندیشهی دلم اندر زبان، اندر زبان
خاموش و بشنو ای پدر، از باغ و مرغان نو خبر
پیکان پران آمده از لامکان، از لامکان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۱
ما دست تو را خواجه بخواهیم کشیدن
وز نیک و بدت پاک بخواهیم بریدن
هر چند شب غفلت و مستیت دراز است
ما بر همه چون صبح بخواهیم دمیدن
در پرده ناموس و دغل چند گریزی؟
نزدیک رسیدهست تو را پرده دریدن
هر میوه که در باغ جهان بود همه پخت
ای غوره چون سنگ نخواهی تو پزیدن؟
رحم آر برین جان که طپان است درین دام
نشنود مگر گوش تو آواز طپیدن؟
چشمی است تو را در دل و آن چشم به درد است
پس چیست غم تو به جز آن چشم خلیدن؟
چون میخلد آن چشم بجو دارو و درمان
تا بازرهی از خلش و آب دویدن
داروی دل و دیده نبودهست و نباشد
ای یوسف خوبان به جز از روی تو دیدن
هین مخلص این را تو بفرما به تمامی
که گفت تو و قول تو مزد است شنیدن
وز نیک و بدت پاک بخواهیم بریدن
هر چند شب غفلت و مستیت دراز است
ما بر همه چون صبح بخواهیم دمیدن
در پرده ناموس و دغل چند گریزی؟
نزدیک رسیدهست تو را پرده دریدن
هر میوه که در باغ جهان بود همه پخت
ای غوره چون سنگ نخواهی تو پزیدن؟
رحم آر برین جان که طپان است درین دام
نشنود مگر گوش تو آواز طپیدن؟
چشمی است تو را در دل و آن چشم به درد است
پس چیست غم تو به جز آن چشم خلیدن؟
چون میخلد آن چشم بجو دارو و درمان
تا بازرهی از خلش و آب دویدن
داروی دل و دیده نبودهست و نباشد
ای یوسف خوبان به جز از روی تو دیدن
هین مخلص این را تو بفرما به تمامی
که گفت تو و قول تو مزد است شنیدن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۶
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۷
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۶
آمدهیی بیگه، خامش مشین
یک قدح مردفکن برگزین
آب روان داد ز چشمهی حیات
تا بدمد سبزه ز آب و ز طین
آن می گلگون، سوی گلشن کشان
تا بگزد لاله رخ یاسمین
راح نما روح مرا، تا که روح
خندد و گوید سخنی خندمین
درکشد اندیشه گری دست خود
چون که برافشاند یار آستین
گردن غم را بزند تیغ می
کین بکشد کان حلاوت ز کین
بام و در مجلس افغان کند
کاغتنموا القهوة یا شاربین
گوش گشا جانب حلقهی کرام
چشم گشا، روشنی چشم بین
سجده کند چین چو گشاید دو چشم
جعد تو را بیند پنجاه چین
خرمیاش بر دل خرم زند
سوی امین آید روح الامین
مادر عشرت چو گشاید کنار
بازرهد جان ز بنات و بنین
بس کنم و رخت به ساقی دهم
وز کف او گیرم در ثمین
یک قدح مردفکن برگزین
آب روان داد ز چشمهی حیات
تا بدمد سبزه ز آب و ز طین
آن می گلگون، سوی گلشن کشان
تا بگزد لاله رخ یاسمین
راح نما روح مرا، تا که روح
خندد و گوید سخنی خندمین
درکشد اندیشه گری دست خود
چون که برافشاند یار آستین
گردن غم را بزند تیغ می
کین بکشد کان حلاوت ز کین
بام و در مجلس افغان کند
کاغتنموا القهوة یا شاربین
گوش گشا جانب حلقهی کرام
چشم گشا، روشنی چشم بین
سجده کند چین چو گشاید دو چشم
جعد تو را بیند پنجاه چین
خرمیاش بر دل خرم زند
سوی امین آید روح الامین
مادر عشرت چو گشاید کنار
بازرهد جان ز بنات و بنین
بس کنم و رخت به ساقی دهم
وز کف او گیرم در ثمین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۴
بیا ای رونق گلزار ازین سو
از آن شکر یکی قنطار ازین سو
یکی بوسه قضاگردان جانت
ازان دو لعل شکربار ازین سو
از آن روزن فروکن سر چو مهتاب
وزان گلشن یکی گلزار ازین سو
کباب و می ازین سو، دود از آن سو
درخت خار ازان سو، یار ازین سو
تعب تن راست لایق، راح دل را
منه رنج تن سگسار ازین سو
سلیمانا سوی بلقیس بگذر
که آمد هدهد طیار ازین سو
به منقارش یکی پرنور نامه
نموده صد هزار اسرار ازین سو
مخور تنها، که تنها خوش نباشد
یکی ساغر ازان خمار ازین سو
بدن تنهاخور آمد، روح موثر
که جان هدیه کند ایثار ازین سو
سقاهم میدهد ساغر پیاپی
به تو ای ساقی ابرار ازین سو
به هر دو دست گیرش تا نریزی
قدح پرست هین هشدار ازین سو
بیا که خرقهها جمله گرو شد
ز تو ای شاه خوش دستار ازین سو
برهنه شو ز حرف و بحر دررو
چو بانگ بحر دان گفتار ازین سو
از آن شکر یکی قنطار ازین سو
یکی بوسه قضاگردان جانت
ازان دو لعل شکربار ازین سو
از آن روزن فروکن سر چو مهتاب
وزان گلشن یکی گلزار ازین سو
کباب و می ازین سو، دود از آن سو
درخت خار ازان سو، یار ازین سو
تعب تن راست لایق، راح دل را
منه رنج تن سگسار ازین سو
سلیمانا سوی بلقیس بگذر
که آمد هدهد طیار ازین سو
به منقارش یکی پرنور نامه
نموده صد هزار اسرار ازین سو
مخور تنها، که تنها خوش نباشد
یکی ساغر ازان خمار ازین سو
بدن تنهاخور آمد، روح موثر
که جان هدیه کند ایثار ازین سو
سقاهم میدهد ساغر پیاپی
به تو ای ساقی ابرار ازین سو
به هر دو دست گیرش تا نریزی
قدح پرست هین هشدار ازین سو
بیا که خرقهها جمله گرو شد
ز تو ای شاه خوش دستار ازین سو
برهنه شو ز حرف و بحر دررو
چو بانگ بحر دان گفتار ازین سو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۴
آن وعده که کردهای مرا کو؟
این جا منم و تو، وانما کو؟
با جمله پلاس خوش نباشد
آن عهد پلاس را وفا کو؟
لب بسته چو بوبک ربابی
آن داد و گشاد و آن عطا کو؟
ای وعدهٔ تو چو صبح صادق
آن شمع و چراغ و آن ضیا کو؟
تا چند ز ناسزا و دشنام؟
آن دلداری و آن سزا کو؟
خیزید به سوی من کشیدش
ای طایفه یاری شما کو؟
ای سنگ دلان جواب گویید
کان کان عقیق و کیمیا کو؟
یا سحر نمود و چشم ما بست
آن ساحر و آن گره گشا کو؟
یا پر بگشاد و در هوا رفت
ای مرغ ضمیر آن هوا کو؟
والله که نرفت و رفتنی نیست
ماییم ز خویش رفته ما کو؟
ما کو؟ به همان طرف که انداخت
ای در کف صنع، ما چو ماکو
هین مشک سخن بنه، به جو رو
میخواندت آب کان سقا کو؟
این جا منم و تو، وانما کو؟
با جمله پلاس خوش نباشد
آن عهد پلاس را وفا کو؟
لب بسته چو بوبک ربابی
آن داد و گشاد و آن عطا کو؟
ای وعدهٔ تو چو صبح صادق
آن شمع و چراغ و آن ضیا کو؟
تا چند ز ناسزا و دشنام؟
آن دلداری و آن سزا کو؟
خیزید به سوی من کشیدش
ای طایفه یاری شما کو؟
ای سنگ دلان جواب گویید
کان کان عقیق و کیمیا کو؟
یا سحر نمود و چشم ما بست
آن ساحر و آن گره گشا کو؟
یا پر بگشاد و در هوا رفت
ای مرغ ضمیر آن هوا کو؟
والله که نرفت و رفتنی نیست
ماییم ز خویش رفته ما کو؟
ما کو؟ به همان طرف که انداخت
ای در کف صنع، ما چو ماکو
هین مشک سخن بنه، به جو رو
میخواندت آب کان سقا کو؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱۶
تن مزن ای پسر خوش دم خوش کام بگو
بهر آرام دلم، نام دلارام بگو
پردهٔ من مدران و در احسان بگشا
شیشهٔ دل مشکن، قصهٔ آن جام بگو
ور در لطف ببستی، در اومید مبند
بر سر بام برآ و ز سر بام بگو
ور حدیث و صفت او شر و شوری دارد
صفت این دل تنگ شررآشام بگو
چون که رضوان بهشتی تو، صلایی درده
چون که پیغامبر عشقی، هله، پیغام بگو
آه زندانی این دام بسی بشنودیم
حال مرغی که برستهست ازین دام بگو
سخن بند مگو و صفت قند بگو
صفت راه مگو و ز سرانجام بگو
شرح آن بحر که واگشت همه جانها اوست
که فزون است ز ایام و ز اعوام بگو
ور تنور تو بود گرم و دعای تو قبول
غم هر ممتحن سوختهٔ خام بگو
شکر آن بهره که ما یافته ایم از در فضل
فرصت اردست دهد، هم بر بهرام بگو
وگر از عام بترسی، که سخن فاش کنی
سخن خاص نهان در سخن عام بگو
ور ازان نیز بترسی، هله، چون مرغ چمن
دم به دم زمزمهٔ بیالف و لام بگو
همچو اندیشه که دانی تو و دانای ضمیر
سخنی بینقط و بیمد و ادغام بگو
بهر آرام دلم، نام دلارام بگو
پردهٔ من مدران و در احسان بگشا
شیشهٔ دل مشکن، قصهٔ آن جام بگو
ور در لطف ببستی، در اومید مبند
بر سر بام برآ و ز سر بام بگو
ور حدیث و صفت او شر و شوری دارد
صفت این دل تنگ شررآشام بگو
چون که رضوان بهشتی تو، صلایی درده
چون که پیغامبر عشقی، هله، پیغام بگو
آه زندانی این دام بسی بشنودیم
حال مرغی که برستهست ازین دام بگو
سخن بند مگو و صفت قند بگو
صفت راه مگو و ز سرانجام بگو
شرح آن بحر که واگشت همه جانها اوست
که فزون است ز ایام و ز اعوام بگو
ور تنور تو بود گرم و دعای تو قبول
غم هر ممتحن سوختهٔ خام بگو
شکر آن بهره که ما یافته ایم از در فضل
فرصت اردست دهد، هم بر بهرام بگو
وگر از عام بترسی، که سخن فاش کنی
سخن خاص نهان در سخن عام بگو
ور ازان نیز بترسی، هله، چون مرغ چمن
دم به دم زمزمهٔ بیالف و لام بگو
همچو اندیشه که دانی تو و دانای ضمیر
سخنی بینقط و بیمد و ادغام بگو