عبارات مورد جستجو در ۱۸۱۵ گوهر پیدا شد:
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
چون نه شادیّ و نه محنت به کسی می ماند
به غمش همنفسم تا نفسی می ماند
هوس خاتم دولت مکن ای دل کآن نیز
می رود زود ز دست و هوسی می ماند
با وجود لبش از قند حلاوت مطلب
چه بود لذت آن کز مگسی می ماند
دل من شیفتهٔ سلسله مویی عجب است
که نه کس با وی و نه او به کسی می ماند
خوش از آن است خیالی به جهان بعد حیات
کاین متاعی ست که با دوست بسی ماند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
دلِ شکسته چو در آرزوی لعل تو خون شد
به جای اشک همان دم ز راه دیده برون شد
دلا چه سود ز سودای زلف سرکش یارت
جز این که صبر تو کم گشت و درد هجر فزون شد
کجا ز سلسلهٔ عشق جان بَرَد به سلامت
دلی که در سر زلف تو پای بند جنون شد
بیا که مرغ دلم در هوای دانهٔ خالت
به دام زلف اسیر و به چنگ عشق زبون شد
گذشت عمر خیالی در انتظار و تو هرگز
ز راه لطف نپرسیدیش که حال تو چون شد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
من که با لعل تو فارغ ز می رنگینم
خون دل می خورم و در خور صد چندینم
دورم از دولت دیدار تو و نزدیک است
که ببینم رخ مقصود و چنین می بینم
زآن چو نافه خوشم از همدمی خون جگر
که نسیمی ست ز زلفت نفس مشگینم
پیش از آن دم که گریبان درم از غصّه چو گل
دامن آن به که ز خود غنچه صفت برچینم
گرم پرسیِّ توام سوخت چه باشد ای دوست
که زمانی ببری دردسر از بالینم
گر نباشد سبب اشعار خیالی که برد
پیش آن خسرو خوبان سخن شیرینم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
کیست که مژده آورد زان مه نوسفر مرا
یا که خبر بیاورد زاندل در بدر مرا
تا که زمصر مرحمت رحم بچون منی کن
همره کاروان کند پیرهن پسر مرا
تا که شده است مشتعل تازه بهارم الحذر
یا بخطر گذار دل یا بنشان شرر مرا
مردم چشم تو بخون غوطه ورند منع کن
تا نخورند بعد از این خون دل و جگر مرا
چند بخون کشانیم چند زدر برانیم
جز سر کویت ای صنم نیست ره دگر مرا
شرم مکن زپاسبان با سگ آستان بگو
تنگ نبود جا بر او راند چرا زدر مرا
نامه نوشته ام زخون مهر زدیده کرده ام
تا که بسوی او برد نامه مختصر مرا
گفتم سیر بینمت گر برسم بوصل تو
نرگس فتنه جوی تو بسته ره نظر مرا
سوخت زبرقی انجمن آه دل فکار من
در تو اثر نمی کند ناله بی اثر مرا
آشفته دوش طره اش بود بخواب در کفم
گر اثری کند شود پرچمی از ظفر مرا
تا ببرم سوی نجف از سر شوق با شعف
رحم بیار و باز کن بند زبال و پر مرا
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
دور بادا چشم بد بگشود روی خوب را
داد بر یغما صلا ترکان شهر آشوب را
ناصح بدگو اگر داند که واقع احول است
بد نگوید دوستداران جمال خوب را
از هم آغوشی من عارت نیاید رو ببین
باغبان هم بر گل بستان ببندد چوب را
زهره چون گردد قرین مشتری زاید شرف
یارت آمد پاس دار این ساعت مرغوب را
کی نشیند از طلب گر صد بیابانش به پیش
طالب از بی پرده بیند طلعت مطلوب را
پرده بست آن نور چشم اهل دل کاین خوشتر است
کس ندیدم دوست دارد دیده محبوب را
نازم آن طغرا کشی کز مشک تر بر برگ گل
زد رقم از معجزه آنخط خوش اسلوب را
قاصدی آوردم و نامه نوشتم از فراق
سوخت ناگه برق آهم قاصد و مکتوب را
لاجرم آشفته فایض گردد از دیدار دوست
دیده ی کو تاب آرد جلوه محبوب را
عیبت اندر بینش است ار بنگری جز روی خوب
گز لکی بستان بکن این دیده معیوب را
دین ودل رفته یغما لیک جان جای علیست
وقف سلطان کرده ایم این کشور منهوب را
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
زهجر زلف تو گفتم شبی کنیم شکایت
فغان که این شب تیره نمیرسد بنهایت
نمیدهد دلم از دست دامن شب یلدا
که در درازی و تاری ززلف تست کنایت
بسوزی ار بعدالت ببخشی ار زکرامت
زتست بخشش و رحمت زماست جرم و جنایت
دعا کنم چو بدشنام نام من بلب آری
که فحش از آن لب شیرین کرامتست و عنایت
حدیث عشق زپروانه پرس وصدق از او جو
که سوخت جانش و از سوختن نکرد شکایت
بغیر شمع که میسوخت شب بحالت زارم
کسی بشام فراق توام نکرد حمایت
بدیده رشگ برد دل برای دیدن رویت
ببین که بخل چه قدر است و رشگ تا به چه غایت
بجز نسیم سحر کو شمیم زلف تو آورد
کسی بزخمی ناسور دل نکرد رعایت
فراق نامه آشفته گر بکوه بخوانی
بسنگ خاره کند آه درمند سرایت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
دریغ و درد که جان را سر مهاجرت است
قمر ببر مه ما را سر مسافرت است
مرا نه جاه و نه مالی بود نه فضل و کمال
بود زعشق گرم بر جهان مفاخرت است
تو را رقیب بود دررکیب و وه که مرا
بجان و دل زفراق و حسد مصادرت است
تمام حیرت از آمیزش رقیبم و تو
که دیو را به پری از کجا معاشرت است
شراب نقد گرفت این و کوثر آن نسیه
میان زاهد و دردی کش این مشاجرت است
زاشتیاق تو من زنده ام چو خضر بآب
چرا تورا زمن خسته دل مسافرت است
نه هر کسی است بکس در زمانه مستظهر
بحسن روی تو عشق مرا مظاهرت است
رقیب وصل تو میجست و من رضای تو را
میان بوالهوس و عاشق این مغایرت است
بذکر اهل دل و در مذاکره طلاب
بیاد عشق تو آشفته را مذاکرت است
نوای راست بخوان مطرب از مدیح علی
که از نوای دگر طبع را مزاجرت است
کبوتر حرمم لیک عازم سفرم
بآستان تو جان را سر مجاورت است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
یارب این درد که درمان نپذیرد از چیست
وین که بر داغ درون تازه نمک پاشد کیست
عجز دارند طبیبان جهانم زعلاج
لاعلاجم چکنم چاره چه تدبیرم چیست
گر چه نالد دل بیمار بسینه پنهان
نیست یکدل بهمه شهر کز و نالان نیست
عجبی نیست که در هجر تو مردند بسی
عجب آنست که یکتن بفراق تو بزیست
بارها گفتی بنشینم و خونت بخورم
باری ای عهد شکن بر سر پیمانت بایست
مردمان غرقه خونند و زخود بیخبرند
دیده ام گرچه نهان دوش زمردم بگریست
غوطه در خون زند ار چشم بپاداش خطاست
گنهش اینکه بترکان خطائی نگریست
لاف عشقت بود و بوالهوسی آشفته
معنی ار هست بیاور که سراسر دعویست
لاجرم دردیت ار هست روان شو بنجف
که طبیب دل سودازده گان جمله علیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
چون نسیم از برم آن ماه بناگاه گذشت
بر من آن رفت که بر شمع سحرگاه گذشت
نیمی از آن خم گیسو بکفم بود و گرفت
آه از آن عمر درازم که چه کوتاه گذشت
بوی پیراهن یوسف نشنیدم و دریغ
همه عمرم چو گدایان بسر راه گذشت
واعظ از طول قیامت چکنی قصه برو
آزمودیم و همه روز بیک آه گذشت
مرک چون تاختن ارد به بنی نوع بشر
بر گدا نیز همان رفت که بر شاه گذشت
سیخ کمانا چه بزه میکنی از ناز کمان
وه که از کوه گران غمزه جانکاه گذشت
لیلی از حالت مجنون چه بپرسی که چه شد
سایه وار از پی تو بوده و همراه گذشت
گفتی ای ماه دو هفته که مهی در سفرم
سالها بر من آشفته در این ماه گذشت
از فراق تو پناهم بدرشاه نجف
آنکه از نه فلکش پایه درگاه گذشت
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۸
دل سودازده را کار بسامان نرسد
تا مرا دست بآن زلف پریشان نرسد
دل من تنگ و غم هجر فراوان چکنم
گر بامداد من آن دیده گریان نرسد
گر بدامان نرسد دست منت نیست عجب
دست درویش همانا که بسلطان نرسد
هر چه را مینگرم هست بعالم پایان
شب هجر از چه ندانم که بپایان نرسد
چشم یعقوب سفید است ببیت الاحزان
آه اگر قافله مصر بکنعان نرسد
کی صدف حامله لؤلؤی لالا گردد
شب گر از چشم ترم اشک بعمان نرسد
سیل اشکم شده پیوسته بهم در شب هجر
عجب ار قامت این موج بطوفان نرسد
هر چه چون گوی بمیدان طلب گردیدم
دست من در خم آنزلف پریشان نرسد
بهر آشفته مبر زحمت بیهوده طبیب
درد عشق است همان به که بدرمان نرسد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۷
ایدل غم عشق ریشه ات کند
از کوی بتان تو رخت بربند
از تیر نظر بخون نشستی
ای دیده در نظر فروبند
تو مور و بود حریف تو پیل
تو کاهی و عشق کوه الوند
حاشا که بود تو را نصیبی
جز زهر از آن لب شکرخند
این نغمه کیست کاید ازنی
جانسوز نوائید زهر بند
شدجای دلم بکوی تو تنگ
از بسکه بروی هم دل افکند
فرصت ندهند مشتری را
زین سان که مگس نشسته بر قند
ناسور نمود زخمت ایدل
نه از پند تو راست سود و نه بند
چون نیست تو را دگر علاجی
این است صلاح تو که یکچند
آشفته صفت بری زاغیار
با مهر علی کنی تو پیوند
از بلبل زند خوان بیاموخت
زردشت کتاب زند و پازند
مجنون شده ای زشور لیلی
یعقوب شدی زمهر فرزند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۱
محرمی کو که بگویم غم دیرینه دل
در حضورش ببرم زنگ زآئینه دل
پس از این با که شمارم غم ایام فراق
گفته بودم بصبا قصه پیشینه دل
ساقی آن برق ریا سوز زخم کن بسبو
تا بسوزم زنقش خرقه پشمینه دل
دیده شوخی کند و دل شده خون کیست که باز
طلب از این دو نظر باز کند کینه دل
چشم کردم سپر تیر نظر چون دیدم
تیرها راست نشسته همه بر سینه دل
گر کمان ابروی تو منکر تیراندازیست
آرمت پیش نظر پرده پارینه دل
مهر حیدر که بود در ثمین آشفته
جستم این گوهر نایاب زگنجینه دل
با دبستان غمت انس گرفتست چنان
که یکی شد بجهان شنبه و آدینه دل
بایدت دید نه با دیده سر دیده جان
سینه منزلگه یار است ولی سینه دل
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۷
گفتی زفراق یار چونم
چون مردم دیده غرق خونم
بی ماه رخ تو کوکب از چشم
ریزد زستارگان فزونم
در ظلمت هجر راه گمشد
ای خضر تو باش رهنمونم
تا گشت مسلمم غم دوست
در مدرس عشق ذی فنونم
مگذار بزیر تیغ غیرم
غیرت کن و خود بریز خونم
من تشنه و دوست آبحیوان
بی یار بیا ببین که چونم
ای حلقه زلف از ترحم
زنجیر بیار بر جنونم
گفتا ظفر از منست زلفت
پرچم شده گرچه سرنگونم
با جادوی چشم گو خدا را
کز ره نبرند از فسونم
رفتی تو و آسمان همیخواست
کز این حرکت برد سکونم
تا چشم رقیب شد سرایت
صد عین روان شد از عیونم
بر مردم دیده بی جمالت
نشتر همه شب زند جفونم
ای شیر خدا زلطف برهان
از منت روزگار دونم
ای ابر مژه بزن زرحمت
آبی تو بر آتش درونم
آشفته تو بود گرفتار
بگسل تو علاقه جنونم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۱
نغمات عجب زند تارم
که زهم برگسست او تارم
مطرب این پرده را بگردان زود
که برافتاد پرده از کارم
عود زلفم بس است و مجمر دل
گو چه زخمه زنی بمزمارم
گفته بودم که دل زکف ندهم
آه از دیده خطاکارم
راز دل با نسیم میگفتم
همه عالم گرفت اسرارم
تا چه آرم بجای می امشب
بگرو خرقه رفت و دستارم
خیز و رطل گران بده ساقی
تا که از غم کنی سبکبارم
تا زچشمان مست تو دورم
همچو بیمار بی پرستارم
خورد تا تیر غمزه تو رقیب
هدف تیر طعن اغیارم
همچو کانون درون پر از آتش
شعله چون شمع بر زبان دارم
بسملم تیردیگرم کافیست
رنجه کن پنجه ای دگر بارم
وه که از کفر زلف ترسائی
نه بجا سبحه و نه زنارم
همچو یعقوب در ره یوسف
چشم بر راه قافله دارم
تا در این کفر جویم ایمانی
دست بر دامن علی دارم
بر درت خاک گشت آشفته
خیر و از خاک راه بردارم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۳
نشایدم چو دل از مهر یار برگیرم
ضرورتست کز اینجا ره سفر گیرم
بچشم من شده شیراز تر چون کنعان
بشیر کو که زیوسف از او خبر گیرم
زدیده خواست سپردل بدفع تیر نظر
کجا مجال که در پیش او سپر گیرم
در آسمان محبت بسیر چون زحلم
نه تیر کز نظری صاحب دگر دارم
ببامم ار گذرد برق در شبان فراق
شوم چو شعله ی و دامن شرر گیرم
بدست مردم چشمت مژه چو نشتر داد
بیا که من رگ جان پیش نیشتر گیرم
وجود من چو بود بیدبن در این بستان
بگو چه میوه از این نخل بی ثمر گیرم
عزیز من سفری شد چه فرق دشمن و دوست
خبر زهر که درآید از آن پسر گیرم
شدم دقیق چو مویت بیاد موی و میان
مگر بحیله دستی بر آن کمر گیرم
اگر که سیم و زرم هست حاصلش اینست
که تا فروشمش و یار سیمبر گیرم
یار ساغری ایماه آفتاب بدست
که عیب خور کنم و نکته بر قمر گیرم
مرا که گوشه میخانه منزل امنست
جهان و هر چه در او هست مختصر گیرم
کدام میکده آشفته خاک کوی علی
که من زخاک درش سرمه بصر گیرم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۹
رفت بخشم دلبر و رحم نکرد بر دلم
وای به بخت واژگون آه زکار مشگلم
تا که کشید سر زمن سرو قد تو مانده ام
دست فسوس بر سر و پای خیال در گلم
من نه بمیل خویشتن میدوم از قفای تو
جادوی زلف را بگو تا نکشد سلاسلم
در کف تو زمام من هودج دل مقام تو
رفته زدست لیلی و مانده شکسته محملم
چون نرود کشان کشان دل بهوای طره اش
بافته تار موی تو در رگ و در مفاصلم
چون گسلم ززلف تو کاو شده متصل بجان
چون بتوان زجان خود تار امید بگسلم
درد فراق را دوا تخم زصبر کشته ام
تا چه ثمر همی دهد تخم امید باطلم
گفتم رفتی از نظر دل بنهم بدیگری
آینه دار عشق تو کی رود از مقابلم
پند حکیم نشنوم منکه زخویش غایبم
میل دوا نمی کنم منکه زدرد غافلم
طالب روشنائیم آه کشان در آشیان
برق برد بروشنی راه مگر بمنزلم
دوش حکیم عقل را آشفته چاره خواستم
گفت علاج عشق را با همه علم جاهلم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۳
خواستم حرف عشق ننگارم
شورش آن لم یکن نبنگارم
مطربم باز پرده ای بنواخت
که بیفکند پرده از کارم
چند ناخن زنی بتار طرب
دل سودا زده میازارم
ناله نای را چو بشنیدم
برق زد ناله شرر بارم
از حجابات نیلگون خیمه
وقت آن شد که پرده بردارم
باز منصوروار از حرفی
شوقت آورد بر سر دارم
شور و سودای یوسفی امشب
میکشاند بشهر و بازارم
تار زلفت بدست غیر افتاد
وه که بگسست پود و هم تارم
من همه شب بیار همراهم
گو بدانند یار اغیارم
خم شده قامتم زبار فراق
چند بر دوش مینهی بارم
زین همه ناله و فغان ترسم
که خزان ره برد بگلزارم
چون یهودان بروز عید مطر
از سحاب غم تو خونبارم
رحمتی کن بمن تو ای گل نو
کز جفای رقیب تو خارم
خواستم روشنائی قمرت
میگزد عقربان جرارم
قصه گویم زمویش آشفته
عقل و دین بهر جمع نگذارم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۴
دعوی عشق میکنم کذب شده دعای من
رفتی و مانده ام بجا وای من و وفای من
تنگ شده است عیش دل بیگل گلستان دل
رفت بهار و شد خزان تا چه کند خدای من
چون جرسم بغلغله طی نشده چه مرحله
باد صبا بقافله خیز و ببر دعای من
مردم دیده خون شوی وز نظرم برون شوی
تا نه کنی به پیش کس فاش تو ماجرای من
آه سحرگهی بود محرم ماه خرگهی
نامه دل باو رسان قاصد بادپای من
دم زنوا فروهلد برقش از درون جهد
گر بشبی در انجمن نی شنود نوای من
در غم عاشقی زدل خواست گواه مدعی
چهره و اشک و آه من شاهد مدعای من
وه که خلیل کی کند بابت بتکده چنین
کان بت پارسی کند با دل پارسای من
آشفته جز از علی بیم و امید خود نبر
کاز تو بود بهر دو سر خوف من و رجای من
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۹
ما را عبث نبود که از بزم رانده ای
گویا رقیب را ببر خویش خوانده ای
نخل وفای من که ثمر داشت کنده ای
تخم دگر بسینه دل برفشانده ای
زآن لب بجای آب حیات آب خورده ای
ای خضر از آن تو زنده و جاوید مانده ای
مرغ دلم بر آتش غیرت کباب شد
بر غیر تا شراب محبت چشانده ای
دامن کشان روان شده در بزم مدعی
ما را چو مرغ بسمل در خون نشانده ای
گلگون شده سمندت و خونت ززین گذشت
مرکب مگر بخاک شهیدان دوانده ای
صد مرغ دل درافکنی ار در شکنج زلف
ما راگمان مکن که زدامت رهانده ای
راه نظر چو بستی و منظور مردمی
بر خون خویش مردم چشمم نشانده ای
گل رخت برگرفت ببازار و شهری و کوی
ای عندلیب بیهده در باغ مانده ای
یکسر بجا نماند که چوگان تو نبرد
تا تو سمند ناز بمیدان جهانده ای
وحشی غزال من تو شدی رام این و آن
دل را زمن چو آهوی وحشی رمانده ای
آشفته دل ه مرغ شکاریست شد شکار
بازش مجو که باز شکاری پرانده ای
افتاده ای بعقده ی مشکل دلا مگر
نام علی زدفتر معنی نخوانده ای
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۶
صبا از بلبل دور از دیار زار گمنامی
سوی آن گلبن نوخیز بر از لطف پیغامی
که زخمی باشدم کاری نه از پیکان نه از خنجر
فروبسته پرم اما نه صیادی و نه دامی
فراقم سوخت سر تا پا بآتش باز میگوید
میان پخته گان عشق او سودائی خامی
بغیر از روز هجران نیست شبهای مرا روزی
ندارد روزگارم جز شب حرمان دیگر شامی
پی تسکین جان ناتوانم قاصد از رحمت
بیاور زآن لب شیرین دعا گر نیست دشنامی
چرا پروانه وش آتش نیفتد در سراپایم
که تو ای آتشین رخساره شمع محفل عامی
رقیبانت همه سرمست از صهبای وصل ای مه
ولی آشفته را خون در دلست از حسرت جامی