عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳۳
هر شب از سودای آن زلف سیاه
بگذرانم از فلک من دود آه
گر کنی دعوی خوبی، می رسد
شاهدان داری دو رخ چون مهر و ماه
ماه را با ابرویت نسبت کنم
شرمساری چون نبینم زین گناه
خون چندین سوخته در گردنش
آنکه نامش کرده ای زلف سیاه
ملک دل ملک تو شد، ای شاه حسن
کامران بنشین به صدر بارگاه
خسروش خلوتگه دیدار ساخت
دیده را چون دید روشن جایگاه
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳۴
ای جفایت بر من مسکین همه
چند ازین خشم و عتاب و کین همه
قصد جانم می کنی چون دشمنان
دوست می دارم ترا با این همه
محنت من بین و رو بنمای، ازآنک
بهر رویت می کشم چندین همه
در بنا گوش تو سر در کرده زلف
کشتن ما می کند تلقین همه
تا کی آخر شربت زهرم دهی
تلخ گویی زان لب شیرین همه
کاشکی خوبان نبودندی به دهر
یا نبودندی بدین آیین همه
هر چه دانی تو بکن چون مر ترا
می رود بر خسرو مسکین همه
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳۵
ای ترا جور و جفا آیین همه
خشم و نازت بر من مسکین همه
با رقیبان تو، ای جان، چه کنم
ظالم اند و بی کس و بی دین همه
داغ حسرت بر دلم ماندی و رفت
جان من میر منی با این همه
عالمی را با رخت عیش است و من
تلخ کامم زان لب شیرین همه
در شب هجران غمت با روی خویش
می فشانم در سحر پروین همه
ای ترا بنده شده شاهان هند
وی غلامت دلبران چین همه
نیست مانندت، بس جستیم، هیچ
در ختا و خلخ و سقین همه
پیش رویت در چمن گشتند آب
از خجالت لاله و نسرین همه
هر چه می خواهی بکن، چون مر ترا
می رود بر خسرو مسکین همه
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳۶
جان من بر دست بیدادم مده
دم به دم هر روز بر بادم مده
ناله من نیست بی دردسری
گوش را ره سوی فریادم مده
داد اگر خواهم، بخواهی کشتنم
ور نخواهی کشتنم، دادم مده
جان که در محنت بپروردم بخواه
دل که در خدمت فرستادم مده
دوست گر دشمن شود رفت ای خیال
تو همم دشمن شوی، یادم مده
می دهی کوهی ز غم جان مرا
خسروم آخر، نه فرهادم، مده
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳۸
ای جهان چشم سیاهت بسته
فتنه خود را به پناهت بسته
آسمان دست مه از رشته صبح
پیش آن روی چو ماهت بسته
غم پیچیده مرا چون طومار
پس به تعویذ کلاهت بسته
دیده ره داد ترا اندر چشم
خون دل آمده راهت بسته
دل من غرقه خون است که شد
در سر زلف دو تاهت بسته
خواب گر چشم جهان می بندد
ماند از آن چشم سیاهت بسته
خطت آورد سپه بر من و شد
مه به فتراک سپاهت بسته
جان برآرم ز زنخدان تو، تا
نشد از خط سر چاهت بسته
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴۰
از لب او، ای خیال، نقل لب ما مده
مرغ خسک خواره را پسته و خرما مده
من که به نامش کنم وصف جمالش بگو
غرق یکی قطره را غوطه دریا مده
رند خراباتیم می به سفالیم رسان
دردکش کهنه را جام مصفا مده
گر گذری، ای صبا، از پیش چشم بیار
خاکی از آن پا ولی بوسه به آن پا مده
تا که زید با مرادکش تو نوازش کنی
کشته امروز را وعده فردا مده
دل که مرا بسوخته ست آمده در زلف تو
تا که نسوزد چو من، پیش خودش جا مده
بهر توام می کشند، هدیه من روی تو
جلوه به عاشق بده، هدیه بده یا مده
جور تو خوش تر ز داد نزد دلی کو دل است
گر به جفا جان دهیم، داد دل ما مده
جان و دل خسرو است در ره سودای تو
هر چه بری خوش ببر، قیمت کالا مده
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴۱
ای از گل تو ما را در دیده خار مانده
وز نوک غمزه تو جانم فگار مانده
تا نقش تو زمانه در پیرهن کشیده
در کارگاه گردون مه نیم کار مانده
تا بو که چون تو ماهی بینم به طالع خود
هر ب به گریه چشمم اندر شمار مانده
بس دل که هست هر دم از ناردان لعلت
در پرده قطره قطره همچون انار مانده
تو رفتی و دل من دنبال کرده چشمت
مگذار دوستان را دل پر غبار مانده
بی تو درون جانم زارست، چون کنم من
بیرون چو می نیاید، این جان زار مانده
رحمی کز انتظارت دو چشم چار کردم
وز گریه هست صد جو در هر چهار مانده
دستم بگیر، یارا، یاری بکن که هستم
در محنت جدایی دستی ز کار مانده
تن موی گشت، گه گه زان می کنم عزیزش
کز زلف تست ما را این یادگار مانده
عمرم که رفت بی تو اندر حساب ناید
وامی ست بهر خسرو بر روزگار مانده
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴۲
مهر تو در دل من مانند جان نشسته
همچون منت به هر سو صد ناتوان نشسته
من با دو چشم گریان پیوسته در فراقت
تو شادمان و خرم با دیگران نشسته
گر خون چکد ز دیده زین غصه جای آنست
تا کی توانت دیدن با این و آن نشسته
یک شب به کلبه ما گر بگذری ببینی
گرد فراق و محنت بر خان و مان نشسته
بخرام سوی گلشن، تا هر طرف ببینی
بلبل ز شوق رویت ناله کنان نشسته
آیا بود که بینم روزی به کام خویشت
از دشمنان بریده با دوستان نشسته
از گرد ره، نگارا، عمری ست تا که خسرو
از بهر پای بوست بر آستان نشسته
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴۶
شمع فلک برآید با آتشین زبانه
ساقی نامسلمان درده می مغانه
کشتی من روان کن مانا کرانه یابم
دریای غم ندارد چون هیچ جا کرانه
چون توبه ام شکستی گر نیست وجه باده
بفروش خانه من با آن شرابخانه
می نیم خورد خود ده ور پاره برنجی
دل بر لب تو دارم، می خواستن بهانه
نی نی که از رخ خود بیهوش کن که باری
یکدم خلاص یابم از محنت زمانه
رو تا رویم بیرون دستم به گردن تو
تو بیخود صبوحی، من بیهش زمانه
ای مه غلام حسنت، چون در خمار باشی
نی رو ز خواب شسته نه موی کرده شانه
مطرب به رود خود زن دستی به ابر باران
وین زهد خشک ما راتر کن به یک ترانه
خسرو خراب مطرب تو مست ناز و سرخوش
هان در چنین نشاطی یک رقص عاشقانه
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴۷
من بهر تو به دیده و دل خانه ساخته
از من تو خویش را ز چه بیگانه ساخته
شانه چرا به مو رسدت، وه که اره باد
بر فرق آنکه بهر تو این شانه ساخته
ماییم رخنه کرده دل از بهر نیکوان
مسجد خراب کرده و بتخانه ساخته
من چون زیم که مهد تو در خانه و برون
سنگ ملامتم سگ دیوانه ساخته
آتش خور است مرغ دلم، خوش پرنده ایست
کایزد به فضل قوت وی این دانه ساخته
یاران که در فسانه راحت کنند خواب
بیخوابی مرا همه افسانه ساخته
چون ناله شبانه عاشق کشیدنیست
مطرب که صد ترانه مستانه ساخته
مردم چو بیوفاست هه آهوان دشت
آرامگاه خویش به ویرانه ساخته
خسرو به عشوه تو زبون گشت عاقبت
خود را اگر چه عاقل و فرزانه ساخته
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴۸
ای عشقت آتشی به همه شهر درزده
و آن آتش از درونه من شعله بر زده
هر روز چشم مست تو در کاروان صبر
بیرون کشیده تیغ و ره خواب و خور زده
مژگان تو به هر زدن چشم بهر قتل
آراسته دو لشکر و بر یکدگر زده
هر تیر کز اشارت تو راست کرده چشم
آن تیر راست کرده مرا بر جگر زده
لب تو مکن به پاسخ تلخ و مرا مکش
زان لعل آب کرده و اندر شکر زده
نی چشم تو زده ست مرا تیر، بلکه هست
هم چشم من مرا ز گشاد نظر زده
اینک ز چشم من به تو آمد به مستغاث
خون جگر به دامن تو دست تر زده
چون شانه تو مانده ام از دست موی تو
پایی به گل بمانده و دستی به سر زده
دل بر گرفته از تو چرا نشکند دلم؟
چون سنگ برگرفته ای و بر گهر زده
تو تیغ جور بر سر من می زنی و من
آیم همی به کوی تو هر روز سر زده
هر شب زده ز جور تو خسرو هزار آه
هر چند گفته بیش مزن، بیشتر زده
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴۹
بیا شبی بر من سرخوش از شراب شده
که بهر نقل تو دارم دلی کباب شده
خراب کرده همه عاقلان عالم را
خصلت چو هر سر مه بر سر شراب شده
شب است زلف تو یکسو شده ز رخ، می نوش
کنون که ابر گشاده ست و ماهتاب شده
وفا مکن که بود عیب خوبرویان را
که جان دوست گذارند تا خراب شده
بهشت روی تو بادا همیشه خوش، هر چند
که هست بهر من آن دوزخ عذاب شده
در آب کرده ز سوز آفتاب خود را غرق
رخت چو غرق خوی از تف آفتاب شده
بسان طفل کز آواز خوش به خواب شود
ز آه و ناله من بخت من به خراب شده
من از تو باده طلب کرده و تو با دشنام
جواب داده و من مست آن جواب شده
مگو که گریه خون نیستش ز دوری من
چنین که از غم تو خون خسرو آب شده
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵۲
مدار جان من از بهر جان ما روزه
از آنکه جانی و جان را دهد عنا روزه
لب پر از می و گویی که روزه می دارم
تو خود بگوی که باشد چنین روا روزه
اگر تو روزه برای خدای می داری
مدار بیش برای خدای را روزه
ز دیده ساخته ام شربتی، ولی نخوری
اگر به روزه ترا خوش بود، خوشا روزه
یک ابرویت نگرم، روزه گیرم از پی وصل
به دیدن مه ابرو کنم قضا روزه
ببرد تشنگی خلق را که از لب تو
به آب چشمه حیوان شد آشنا روزه
به نوحه کرد لبالب لبان خسرو را
فقاع از آن لب شیرین گشاد تا روزه
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵۳
مهی در آمده و در درونه جا کرده
برفته جان و به تو جای خود رها کرده
چه چشمها که به ره ماند بهر آمدنت
چه دیده ها که سمند تو زیر پا کرده
نبود قیمت یوسف ز هفده قلب فزون
هزار جانت فزون یوسفان بها کرده
نعوذبالله گویم که پیش چشم تو باد
هر آنچه چشم تو بر روزگار ما کرده
خیالت آمده هر دم ز بهر کشتن من
دویده گریه من پیش و مرحبا کرده
نپرسد از تو کسی گر چه از کرشمه و ناز
قصاص می کنی و بر گناه ناکرده
مرا به سایه بالای خود یکی بنواز
که سرو نیز گهی سایه بر گیا کرده
تو خیره دیدنی من نگر که هر باری
غبار خنگ من درویزه از صبا کرده
به جان خزیده دلم از تو بوسه ها، وان را
ذخیره بهر زمین بوس پادشا کرده
دعای خسرو جز دیدن جمال تو نیست
به پیش دیده خود هر کجا دعا کرده
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵۴
چو بوی زلف تو همراهی صبا کرده
ربوده جان ز من و کالبد رها کرده
پناه سوزش بیچارگان شده زلفت
که در کناره خورشید تکیه جا کرده
کلاه تو که شده کج ز باد رعنایی
هزار پیرهن عاشقان قبا کرده
به یک خدنگ که بگشاد نرگس مستت
دلم ز سینه و جانم ز تن رها کرده
تو هیچگاه ندیدی مرا به چشم نکو
منت نهان ز پی چشم بد دعا کرده
خیالت آمده هر دم به پرسش دل من
دوید اشک منش پیش، مرحبا کرده
سپیده دم تو به خواب و مرا بکشته ز رشک
مراغه ها که به گرد رخت صبا کرده
چو شکر دیدن رویت ندیده ام هجران
به نانمودن رویت مرا سزا کرده
عقوبتی که به شبهای هجر دید دلم
ستارگان را بر خویشتن گوا کرده
خیال تو که ازو غرق خون شدم هر چند
میان خون دل خسرو آشنا کرده
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵۶
چو خاست صبحدم آن مه ز خواب پژمرده
گل رخش ز خمار شراب پژمرده
شدند خوبان پژمرده زان جمال چنانک
شود شکوفه تر ز آفتاب پژمرده
در آفتاب مرو ماه من که نآرد تاب
رخت که می شود از ماهتاب پژمرده
ببردی آب، همه گلرخان دو تا گشتند
چو آن گلی که کشندش گلاب پژمرده
بدید نرگس بستان به خواب چشم ترا
شد از تحیر آن هم به خواب پژمرده
مرا بگیر چو گل لعل بر رخ از دم سرد
که تو به توست همه خون ناب پژمرده
وصال خواست ز تو خسرو و جوانی یافت
که گشت غنچه دل زان جواب پژمرده
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵۷
مکش به ناز مرا، ای به ناز پرورده
مریز خون مسلمان به جرم ناکرده
مرا بکشت لب جان ستان تو، هر چند
مفرحی ست به آب حیات پرورده
ببخش قندی از آن لب که پیش از آن نامید
هم از خیال لبت وام کرده ام خورده
بترس از آنچه به شب یا به خواب کرده دراز
هزار کس به دعا دسبها برآورده
دریده پرده دل را فراق و جان ره یافت
هنوز چند کنم پیش مردمان پرده
بدان که من ز شبیخون هجر جان نبرم
چنین که صبر من آواره گشت در پرده
چه جای پند و نصیحت چو من ز دست شدم
چه سود نعل زر اکنون که لنگ شد زرده
برآر یک نفس، ای صبح تیره، روز امید
مگر سفید شود این شب سیه چرده
به سر چگونه برد راه خسرو مسکین
ضعیف موری و بار فراق صد مرده
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵۸
ای فراق تو یار دیرینه
غم تو غمگسار دیرینه
درد تو میهمان هر روزه
داغ تو یادگار دیرینه
غرق خونم که می خلد هر دم
در دلم خار خار دیرینه
هر کسی را می و یاری ست و من
بی خبر از خمار دیرینه
هیچگه در حضور خواهم گفت
محنت انتظار دیرینه
ای دریغا که خاک خواهم شد
با دل پر غبار دیرینه
ای صبا، زینهار یاد دهش
گه گه از دوستدار دیرینه
گاه گاهی خرامشی نکنی
بر سر خاک یار دیرینه
چند گاهی خلاص یافته بود
جانم از کار و بار دیرینه
وه که باز آمدی و خسرو را
بردی از دل قرار دیرینه
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵۹
ای رخت شمع حسن برکرده
شب عشاق را سحر کرده
مه به زلف تو گم شده، خود را
می بجوید چراغ بر کرده
لب تو بر شکر نهاده خراج
چشم تو اندکی نظر کرده
تن من نی شد و خیال لبت
بند بندم چو نیشکر کرده
عکس دندان تو به طرف دهن
قطره اشک را سحر کرده
پختگی دلم که پر خون است
دمبدم از غم تو سر کرده
بی خبر کرد ناله گوش مرا
لیک گوش ترا خبر کرده
بینمت یک شبی به خانه خویش
چو مهی سر به عقده در کرده
تو چو آب حیات بر سر من
من به پای تو دیده تر کرده
خسرو اندر میانت پیچیده
موی را خم ز مو کمر کرده
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶۰
مه به زلف تو گر شود بسته
هر زمان خوب تر شود بسته
گر به زلف تو چشم بگشایم
موی در مو نظر شود بسته
چون گشایی دهان شیرین را
تنگهای شکر شود بسته
گر ز جورت به چرخ ناله کنم
چرخ را هفت در شود بسته
دیده کز خواب بسته می نشود
هم به خون جگر شود بسته
از دم سرد من عجب نبود
آب چشمم اگر شود بسته
بنده خسرو که دل به مهر تو بست
کی به مهر دگر شود بسته