عبارات مورد جستجو در ۱۵۵۸ گوهر پیدا شد:
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
چشم مست او ندانستست انجامم هنوز
در میان پوست همچون مغز بادامم هنوز
با وجود آنکه عمرم در کمین کردن گذشت
آهوی چشمی نیفتاد دست بر دامم هنوز
بلبلان را سایه گل کرد خاکسترنشین
آشیان من به شاخ شعله و خامم هنوز
وقت آن آمد که صبح حشر افروزد چراغ
از ته چادر نمی آید برون شامم هنوز
گر چه خالی گشته است از ماهرویان خانه ام
می دمد خورشید هر صبح از لب بامم هنوز
موج سیماب از تپیدن های من زنجیر شد
در تلاش بی قراری نیست آرامم هنوز
عقل تا برجاست تن از نفس سرکش ایمن است
پاسبان بیدار باشد بر لب بامم هنوز
گوش گردون چون جرس از ناله من پرصداست
دست بوسی کس نکرده بر لب جامم هنوز
چشم او در خواب ناز افگنده خود را سیدا
گوش او نشنیده است افسانه عامم هنوز
در میان پوست همچون مغز بادامم هنوز
با وجود آنکه عمرم در کمین کردن گذشت
آهوی چشمی نیفتاد دست بر دامم هنوز
بلبلان را سایه گل کرد خاکسترنشین
آشیان من به شاخ شعله و خامم هنوز
وقت آن آمد که صبح حشر افروزد چراغ
از ته چادر نمی آید برون شامم هنوز
گر چه خالی گشته است از ماهرویان خانه ام
می دمد خورشید هر صبح از لب بامم هنوز
موج سیماب از تپیدن های من زنجیر شد
در تلاش بی قراری نیست آرامم هنوز
عقل تا برجاست تن از نفس سرکش ایمن است
پاسبان بیدار باشد بر لب بامم هنوز
گوش گردون چون جرس از ناله من پرصداست
دست بوسی کس نکرده بر لب جامم هنوز
چشم او در خواب ناز افگنده خود را سیدا
گوش او نشنیده است افسانه عامم هنوز
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
با که روشن سازم احوال دل افگار خویش
تا یکی چون شمع سوزم بر سر بیمار خویش
بهر آسایش گر از غمخانه سر بیرون کنم
می نهم چون سایه پهلو بر ته دیوار خویش
یوسف من از خریداران کسادی می کشد
بر دکان آتش زنم از سردیی بازار خویش
بر سر من آسیا گردد تحمل می کنم
چون نمی بینم کسی را زیر گردون بار خویش
بر بدن از ناله . . .
. . . را خویش
تا یکی چون شمع سوزم بر سر بیمار خویش
بهر آسایش گر از غمخانه سر بیرون کنم
می نهم چون سایه پهلو بر ته دیوار خویش
یوسف من از خریداران کسادی می کشد
بر دکان آتش زنم از سردیی بازار خویش
بر سر من آسیا گردد تحمل می کنم
چون نمی بینم کسی را زیر گردون بار خویش
بر بدن از ناله . . .
. . . را خویش
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
بید مجنونم سر خود دیده ام در پای خویش
گر زنند آتش نمی جنبم چو شمع از جای خویش
کاسه گردابم و ابر طمع جو نیستم
می دهد چشمم به مردم آب از دریای خویش
می زنم بر استان اهل دولت پشت پا
تا به دست آورده ام دامان استغنای خویش
گوشه ویرانه شهرستان نماید جغد را
گردبادم می روم در دامن صحرای خویش
در دکان دارم متاع کس میاب و کس مخر
روزگاری شد خجالت دارم از کالای خویش
دست کوته کرده ام از بزم اهل روزگار
می برم خالی از این میخانه ها مینای خویش
در قفس افتادم و صیاد من آگه نشد
داغم از دست بدام افتادن بیجای خویش
روزی من می رساند سیدا روزی رسان
مانده ام امروز بر فردا غم فردای خویش
گر زنند آتش نمی جنبم چو شمع از جای خویش
کاسه گردابم و ابر طمع جو نیستم
می دهد چشمم به مردم آب از دریای خویش
می زنم بر استان اهل دولت پشت پا
تا به دست آورده ام دامان استغنای خویش
گوشه ویرانه شهرستان نماید جغد را
گردبادم می روم در دامن صحرای خویش
در دکان دارم متاع کس میاب و کس مخر
روزگاری شد خجالت دارم از کالای خویش
دست کوته کرده ام از بزم اهل روزگار
می برم خالی از این میخانه ها مینای خویش
در قفس افتادم و صیاد من آگه نشد
داغم از دست بدام افتادن بیجای خویش
روزی من می رساند سیدا روزی رسان
مانده ام امروز بر فردا غم فردای خویش
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
تا نمودی در گلستان زلف عنبربوی خویش
نکهت سنبل نهاده بر زمین پهلوی خویش
ماه نو را بر آسمان بسیار می بالد به خود
پرده از رخ گیر بنما با هلال ابروی خویش
کرده ام آئینه را عمریست پنهان در بغل
بس که چون برگ خزان شرمنده ام از روی خویش
عمر در بند قبا وا کردن و بستن گذشت
مانده ام عمریست در اشکنجه از پهلوی خویش
جانب هنگامه یی پروانه تکلیفم مکن
می خورم تا زنده ام چون شمع از پهلوی خویش
روزگاری شد نی کلکم ندیده روی آب
از تهیدستی نمی بینم نمی در جوی خویش
مانده ام از بی کسی عمریست در زیر غبار
می روم چون گردباد از بهر جستجوی خویش
سیدا از خانه نتوانم قدم بیرون نهاد
بندها دارم به پا از کنده زانوی خویش
نکهت سنبل نهاده بر زمین پهلوی خویش
ماه نو را بر آسمان بسیار می بالد به خود
پرده از رخ گیر بنما با هلال ابروی خویش
کرده ام آئینه را عمریست پنهان در بغل
بس که چون برگ خزان شرمنده ام از روی خویش
عمر در بند قبا وا کردن و بستن گذشت
مانده ام عمریست در اشکنجه از پهلوی خویش
جانب هنگامه یی پروانه تکلیفم مکن
می خورم تا زنده ام چون شمع از پهلوی خویش
روزگاری شد نی کلکم ندیده روی آب
از تهیدستی نمی بینم نمی در جوی خویش
مانده ام از بی کسی عمریست در زیر غبار
می روم چون گردباد از بهر جستجوی خویش
سیدا از خانه نتوانم قدم بیرون نهاد
بندها دارم به پا از کنده زانوی خویش
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
قبای خود چو گل امروز پاره پاره کنم
ز چاک سینه خیال تو را نظاره کنم
خروش ناله من از زمین برد آرام
شبی که ارزوی خواب گاهواره کنم
ز بس که نیست در ایام صحبت گرمی
روم چو آتش و منزل به سنگ خاره کنم
طبیب نبض دل را در اضطراب انداخت
کجا روم بکه گویم دگر چه چاره کنم
شبی به خواب من آن تندخو نمی آید
دمید صبح جز تا کی استخاره کنم
حساب روز قیامت به خود کنم آسان
گناه خویش من اینجا اگر شماره کنم
به خانه ماه من ای سیدا نمی آید
سفید اگر برهش چشم چون ستاره کنم
ز چاک سینه خیال تو را نظاره کنم
خروش ناله من از زمین برد آرام
شبی که ارزوی خواب گاهواره کنم
ز بس که نیست در ایام صحبت گرمی
روم چو آتش و منزل به سنگ خاره کنم
طبیب نبض دل را در اضطراب انداخت
کجا روم بکه گویم دگر چه چاره کنم
شبی به خواب من آن تندخو نمی آید
دمید صبح جز تا کی استخاره کنم
حساب روز قیامت به خود کنم آسان
گناه خویش من اینجا اگر شماره کنم
به خانه ماه من ای سیدا نمی آید
سفید اگر برهش چشم چون ستاره کنم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
از چمن افغان کنان بیرون چو بلبل می روم
بی دماغم در سراغ نکهت گل می روم
در بساطم زاد راهی نیست جز سرگشتگی
گرد بادم در بیابان توکل می روم
می کنند آزادگان اول فلک را پایمال
موج سیل نوبهارم از سر پل می روم
از جنون پیچیده ام دامن به زنجیر کمر
از چمن امروز همچون بوی سنبل می روم
گر گذارم پای خود در کوچه باغ اهل جاه
همچو باد صبح با چندین تغافل می روم
نیست از آشفتگی تاب ملاقات کسی
از نسیمی هر طرف چون زلف کاکل می روم
چون عصا اندیشه یی از کس ندارم سیدا
پیش پیش دشمن خود بی تأمل می روم
بی دماغم در سراغ نکهت گل می روم
در بساطم زاد راهی نیست جز سرگشتگی
گرد بادم در بیابان توکل می روم
می کنند آزادگان اول فلک را پایمال
موج سیل نوبهارم از سر پل می روم
از جنون پیچیده ام دامن به زنجیر کمر
از چمن امروز همچون بوی سنبل می روم
گر گذارم پای خود در کوچه باغ اهل جاه
همچو باد صبح با چندین تغافل می روم
نیست از آشفتگی تاب ملاقات کسی
از نسیمی هر طرف چون زلف کاکل می روم
چون عصا اندیشه یی از کس ندارم سیدا
پیش پیش دشمن خود بی تأمل می روم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۳
روم از جای با اندک نسیمی گرد را مانم
بنای بیمدارم مهره های نرد را مانم
نشد جز سوختن از کوچه گردی حاصل عمرم
به شهر تیره بختی مشعل شبگرد را مانم
ز رشک رنگ سرخم لعل در کان رنگ گرداند
به چشم کهربا طبعان عقیق زرد را مانم
نمی گردد ز دست ناله شمع کشته ام روشن
ندارم از اجابت بهره آه سرد را مانم
چرا ای گردباد امروز می گردی ز دنبالم
ز خود رم کرده ام مجنون صحراگرد را مانم
ز فرش مخمل اهل کرم پهلو تهی سازم
گریزم از دوای این حکیمان درد را مانم
ندارد سیدا گلزار چون من سرو موزونی
به روی صفحه ایام بیت فرد را مانم
بنای بیمدارم مهره های نرد را مانم
نشد جز سوختن از کوچه گردی حاصل عمرم
به شهر تیره بختی مشعل شبگرد را مانم
ز رشک رنگ سرخم لعل در کان رنگ گرداند
به چشم کهربا طبعان عقیق زرد را مانم
نمی گردد ز دست ناله شمع کشته ام روشن
ندارم از اجابت بهره آه سرد را مانم
چرا ای گردباد امروز می گردی ز دنبالم
ز خود رم کرده ام مجنون صحراگرد را مانم
ز فرش مخمل اهل کرم پهلو تهی سازم
گریزم از دوای این حکیمان درد را مانم
ندارد سیدا گلزار چون من سرو موزونی
به روی صفحه ایام بیت فرد را مانم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۹
اشک چشم شبنمم در حسرت روی گلم
دست پرورد فغانم خانه زاد بلبلم
حاصل من نیست در ایام غیر از پیچ و تاب
در بیابان گردبادم در گلستان سنبلم
زردرویی می کشم از دست خشک خویشتن
پنجه برگ خزانم شانه بی کاکلم
جوش اشکم سینه بر غم می نهد افلاک را
موج سیل نوبهارم سیلیی روی پلم
ارغوان زاریست از خون سیدا مژگان من
ملک هندم تیره بختی دیده شهر کابلم
اشک چشمم بی رخت امشب گره شد بر دلم
بوی خون می آید از لبهای خشک ساحلم
گر به دریا رو نهم گرداب گردد گردباد
در چمن سازم وطن گردد بیابان منزلم
ماهتاب از کلبه ام چون تیره بختان بگذرد
شمع انگشت ندامت می شود در محفلم
از زمین من نمی روید گیاهی جز سپند
خوشه من برق و خرمن آه و آتش حاصلم
سیدا امروز زنم در بحر اهل جود نیست
می رود اکنون به خشکی کشتی دریا دلم
دست پرورد فغانم خانه زاد بلبلم
حاصل من نیست در ایام غیر از پیچ و تاب
در بیابان گردبادم در گلستان سنبلم
زردرویی می کشم از دست خشک خویشتن
پنجه برگ خزانم شانه بی کاکلم
جوش اشکم سینه بر غم می نهد افلاک را
موج سیل نوبهارم سیلیی روی پلم
ارغوان زاریست از خون سیدا مژگان من
ملک هندم تیره بختی دیده شهر کابلم
اشک چشمم بی رخت امشب گره شد بر دلم
بوی خون می آید از لبهای خشک ساحلم
گر به دریا رو نهم گرداب گردد گردباد
در چمن سازم وطن گردد بیابان منزلم
ماهتاب از کلبه ام چون تیره بختان بگذرد
شمع انگشت ندامت می شود در محفلم
از زمین من نمی روید گیاهی جز سپند
خوشه من برق و خرمن آه و آتش حاصلم
سیدا امروز زنم در بحر اهل جود نیست
می رود اکنون به خشکی کشتی دریا دلم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۷
چون گل تمام داغم و خرم نشسته ام
بر روی زخم خویش چو مرهم نشسته ام
عمریست از هوا و هوس چشم بسته ام
چون غنچه فارغ از غم عالم نشسته ام
پوشیده ام چو خامه لباس سیاه را
در مرگ اهل هوش بمانم نشسته ام
انگشت تر نکرده ام از بزم اهل جود
سیلی زنان به سفره حاتم نشسته ام
بر سر ز دست مهر گل بی مروتی
حیران به روی باغ چو شبنم نشسته ام
مانند نفس به لب من گره شدست
با اهل روزگار چو یک دم نشسته ام
ای سیدا ز سهو به بزمی که رفته ام
از اشک خود به سلسله غم نشسته ام
بر روی زخم خویش چو مرهم نشسته ام
عمریست از هوا و هوس چشم بسته ام
چون غنچه فارغ از غم عالم نشسته ام
پوشیده ام چو خامه لباس سیاه را
در مرگ اهل هوش بمانم نشسته ام
انگشت تر نکرده ام از بزم اهل جود
سیلی زنان به سفره حاتم نشسته ام
بر سر ز دست مهر گل بی مروتی
حیران به روی باغ چو شبنم نشسته ام
مانند نفس به لب من گره شدست
با اهل روزگار چو یک دم نشسته ام
ای سیدا ز سهو به بزمی که رفته ام
از اشک خود به سلسله غم نشسته ام
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۳
بیابان گردم و از کشور آرام بیرونم
متاع کاروان گردباد دشت مجنونم
نمی دانم کدامین شوخ قصد کشتنم دارد
که همچون موجه سیماب در تن می تپد خونم
ز من چون غنچه های باغ بوی درد می آید
نسیم کوچه باغ گلشن دلهای محزونم
نمی گردد صدف روشنگهر تا در صدف باشد
چراغم زیر دامانست تا در زیر گردونم
پی تکلیفم ای پروانه بر گردم چه می گردی
چو شمع کشته عمری شد که از هنگامه بیرونم
به زیر سایه موی سر خود دارم آسایش
به هر جائی که می سازم اقامت بید مجنونم
عرق آلوده خواهی بر سر بالین من آید
اگر دانی که در غمخانه خود بی تو من چونم
فغانم را نباشد سیدا با خلق تأثیری
مخالف می رسد در گوشها آهنگ قانونم
متاع کاروان گردباد دشت مجنونم
نمی دانم کدامین شوخ قصد کشتنم دارد
که همچون موجه سیماب در تن می تپد خونم
ز من چون غنچه های باغ بوی درد می آید
نسیم کوچه باغ گلشن دلهای محزونم
نمی گردد صدف روشنگهر تا در صدف باشد
چراغم زیر دامانست تا در زیر گردونم
پی تکلیفم ای پروانه بر گردم چه می گردی
چو شمع کشته عمری شد که از هنگامه بیرونم
به زیر سایه موی سر خود دارم آسایش
به هر جائی که می سازم اقامت بید مجنونم
عرق آلوده خواهی بر سر بالین من آید
اگر دانی که در غمخانه خود بی تو من چونم
فغانم را نباشد سیدا با خلق تأثیری
مخالف می رسد در گوشها آهنگ قانونم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
ز قتل عاشقان در سینه او غم نمی بینم
به شمع از مردن پروانها ماتم نمی بینم
به گلشن خویش را چو قطره شبنم نمی بینم
کسی را غیر خود هرگز به چشم کم نمی بینم
جهان از عکس رویش خانه آئینه را ماند
به هر جا می روم جز صورت آدم نمی بینم
متاعی دارم و اما ندارد هیچ مقداری
در این بازار سنگ هیچ کس را کسم نمی بینم
چو پرگار از درون خانه پا بیرون نمی مانم
به جستجو قدم را متفق با هم نمی بینم
به دریا ساغر خود می برم لب تشنه می آرم
بجوبار کریمان عمرها شدنم نمی بینم
به بازار طبیبان می روم نومید می گردم
به دل چون لاله داغی دارم و مرهم نمی بینم
ز طوف کعبه مقصود غبارآلود می آیم
به غیر از دیده خود چشمه زمزم نمی بینم
به گوش از هیچ جا آوازه احسان نمی آید
صدا در کاسه فغفور و جام جم نمی بینم
گلستانم ز خشکی گشن تصویر را ماند
که در وی سالها شد قطره شبنم نمی بینم
به مسجد رفته چون مسواک دیدم شیخ را سرکش
بجز محراب پشت هیچ کس را خم نمی بینم
ز روی اهل عالم چشم خود پوشیده می گردم
به عالم مردمی از مردم عالم نمی بینم
نگیرد بار منت صاحب احسان بعد مردن هم
چراغ آرزو بر تربت حاتم نمی بینم
به گلزار جهان ای سیدا عمریست می گردم
به غیر از غنچه خندان دل خرم نمی بینم
به شمع از مردن پروانها ماتم نمی بینم
به گلشن خویش را چو قطره شبنم نمی بینم
کسی را غیر خود هرگز به چشم کم نمی بینم
جهان از عکس رویش خانه آئینه را ماند
به هر جا می روم جز صورت آدم نمی بینم
متاعی دارم و اما ندارد هیچ مقداری
در این بازار سنگ هیچ کس را کسم نمی بینم
چو پرگار از درون خانه پا بیرون نمی مانم
به جستجو قدم را متفق با هم نمی بینم
به دریا ساغر خود می برم لب تشنه می آرم
بجوبار کریمان عمرها شدنم نمی بینم
به بازار طبیبان می روم نومید می گردم
به دل چون لاله داغی دارم و مرهم نمی بینم
ز طوف کعبه مقصود غبارآلود می آیم
به غیر از دیده خود چشمه زمزم نمی بینم
به گوش از هیچ جا آوازه احسان نمی آید
صدا در کاسه فغفور و جام جم نمی بینم
گلستانم ز خشکی گشن تصویر را ماند
که در وی سالها شد قطره شبنم نمی بینم
به مسجد رفته چون مسواک دیدم شیخ را سرکش
بجز محراب پشت هیچ کس را خم نمی بینم
ز روی اهل عالم چشم خود پوشیده می گردم
به عالم مردمی از مردم عالم نمی بینم
نگیرد بار منت صاحب احسان بعد مردن هم
چراغ آرزو بر تربت حاتم نمی بینم
به گلزار جهان ای سیدا عمریست می گردم
به غیر از غنچه خندان دل خرم نمی بینم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۲
تازه می سازم ز برق ناله داغ خویشتن
می کنم روشن به آه دل چراغ خویشتن
تا به کی ای لاله دامن می زنی بر آتشم
روزگاری شد که می سوزم به داغ خویشتن
آرزوهای سپندم مضطرب دارد مرا
وقت آن آمد زنم آتش به باغ خویشتن
دارد از مرهم حذر پروانه داغ خودم
می زنم گل بر سر خود از چراغ خویشتن
گاه بر گرداب می پیچم گهی بر گردباد
رفته ام از خود به سودای سراغ خویشتن
فرصت بر گرد خود گشتن نمی باشد مرا
ساعتی از غم نمی یابم فراغ خویشتن
شام و صبح رفته من باز آید بر سرم
می کنم هر شب تماشا گشت زاغ خویشتن
اهل صحبت سیدا عمریست سرگرم خودند
با که همچون شمع می سوزی دماغ خویشتن
می کنم روشن به آه دل چراغ خویشتن
تا به کی ای لاله دامن می زنی بر آتشم
روزگاری شد که می سوزم به داغ خویشتن
آرزوهای سپندم مضطرب دارد مرا
وقت آن آمد زنم آتش به باغ خویشتن
دارد از مرهم حذر پروانه داغ خودم
می زنم گل بر سر خود از چراغ خویشتن
گاه بر گرداب می پیچم گهی بر گردباد
رفته ام از خود به سودای سراغ خویشتن
فرصت بر گرد خود گشتن نمی باشد مرا
ساعتی از غم نمی یابم فراغ خویشتن
شام و صبح رفته من باز آید بر سرم
می کنم هر شب تماشا گشت زاغ خویشتن
اهل صحبت سیدا عمریست سرگرم خودند
با که همچون شمع می سوزی دماغ خویشتن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۰
تا چراغ انجمن کردن زبان خویشتن
می خورم چون شمع دایم مغز جان خویشتن
گوهر من در ته گرد کسادی شد یتیم
وقت آن آمد که بر بندم دکان خویشتن
روی بهبودی ندارد داغهای سینه ام
زردرویی می کشم از گلستان خویشتن
هر که را بینم به عالم خویش را گم کرده است
از که می جوید کسی دیگر نشان خویشتن
چغد را ویرانه ها باشد حصار عافیت
کلبه خود کرده ام دارالامان خویشتن
چون کف دست گدا دستار خوان من تهیست
می کشم شرمندگی از میهمان خویشتن
شکوه از خوان فلک ای لاله پیش من مکن
می خورم من هم به خون تر کرده نان خویشتن
مغز خود را سوختم از بی چراغی همچو شمع
دست اکنون مانده ام بر استخوان خویشتن
می شود از خنده آئینه عالم گلستان
گر به بینم عکس روی زعفران خویشتن
مادر دوران به جای شیر خونم داد و رفت
دشمنی ها دیده ام از مهربان خویشتن
هر که می خندد چو گل در این گلستان عاقبت
می زند خود پشت دستی بر دهان خویشتن
پیشوای قوم گردد عاقبت محراب وار
قبله خود هر که سازد آستان خویشتن
چند با من می دهی درد سر ای پهلو نشین
روزگاری شد گرفتارم به جان خویشتن
منزل ما گشته چون تیر هوایی بی نشان
خانه بردوشیم دایم چون کمان خویشتن
سیدا از کلک خود دایم سخنها می کشم
زخم ها دارم به دل از همزبان خویشتن
می خورم چون شمع دایم مغز جان خویشتن
گوهر من در ته گرد کسادی شد یتیم
وقت آن آمد که بر بندم دکان خویشتن
روی بهبودی ندارد داغهای سینه ام
زردرویی می کشم از گلستان خویشتن
هر که را بینم به عالم خویش را گم کرده است
از که می جوید کسی دیگر نشان خویشتن
چغد را ویرانه ها باشد حصار عافیت
کلبه خود کرده ام دارالامان خویشتن
چون کف دست گدا دستار خوان من تهیست
می کشم شرمندگی از میهمان خویشتن
شکوه از خوان فلک ای لاله پیش من مکن
می خورم من هم به خون تر کرده نان خویشتن
مغز خود را سوختم از بی چراغی همچو شمع
دست اکنون مانده ام بر استخوان خویشتن
می شود از خنده آئینه عالم گلستان
گر به بینم عکس روی زعفران خویشتن
مادر دوران به جای شیر خونم داد و رفت
دشمنی ها دیده ام از مهربان خویشتن
هر که می خندد چو گل در این گلستان عاقبت
می زند خود پشت دستی بر دهان خویشتن
پیشوای قوم گردد عاقبت محراب وار
قبله خود هر که سازد آستان خویشتن
چند با من می دهی درد سر ای پهلو نشین
روزگاری شد گرفتارم به جان خویشتن
منزل ما گشته چون تیر هوایی بی نشان
خانه بردوشیم دایم چون کمان خویشتن
سیدا از کلک خود دایم سخنها می کشم
زخم ها دارم به دل از همزبان خویشتن
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۹
از مربی بس که رم خورده دل بدخوی من
متکا تاری بود چسبیده بر پهلوی من
می کند فرزند ناقابل پدر را منفعل
گریه از بی حاصلی پا می نهد بر روی من
غنچه خسپی فارغم کرد از در ارباب جود
صندل دردسرم شد کنده زانوی من
از دل خود روزگاری شد نمی یابم خبر
شد بیابان مرگ همچون گردباد آهوی من
هر که یک ره سوی من بیند فراموشم کند
طاق نسیانست گویا گوشه ابروی من
صد گره در کار من افتاد چون بند قبا
زینهار ای همنشین بگریز از پهلوی من
بهر روزی از رفیق خویش دور افتاده ام
آسیا عمریست می گردد به جستجوی من
سیدا شبها ندارم خواب راحت همچو شمع
بالش آسایشم باشد سر زانوی من
متکا تاری بود چسبیده بر پهلوی من
می کند فرزند ناقابل پدر را منفعل
گریه از بی حاصلی پا می نهد بر روی من
غنچه خسپی فارغم کرد از در ارباب جود
صندل دردسرم شد کنده زانوی من
از دل خود روزگاری شد نمی یابم خبر
شد بیابان مرگ همچون گردباد آهوی من
هر که یک ره سوی من بیند فراموشم کند
طاق نسیانست گویا گوشه ابروی من
صد گره در کار من افتاد چون بند قبا
زینهار ای همنشین بگریز از پهلوی من
بهر روزی از رفیق خویش دور افتاده ام
آسیا عمریست می گردد به جستجوی من
سیدا شبها ندارم خواب راحت همچو شمع
بالش آسایشم باشد سر زانوی من
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۳
غریبم نیست همچون لاله دلسوزی به داغ من
ز شب تا روز بی پروانه می سوزد چراغ من
گل نشکفته ام عمریست سر در پیرهن دارم
تماشای چمن رفتست بیرون از دماغ من
به تکلیفم اگر آید برون از راه برگردد
نفس کوتاه گردد صبحدم را از سراغ من
هوس کردم ز لعلت نوشدارو نیشها خوردم
مشبک گشته همچون خانه زنبور داغ من
غلط کردم علاج خویش جستم از تو ای لاله
تو هم چون گل نهادی داغ بر بالای داغ من
گلستان مرا آباد دارد سست بنیادی
نه آساید کسی در سایه دیوار باغ من
به ناخن دست بیعت داده زخم سینه ام چون گل
نمی یابم طبیبی تا نهد مرهم به داغ من
عصا بر کف مهیا کرده است از شمع پروانه
ز شب تا روز سرگردان بود بهر سراغ من
به بوی روغن آب است شبها خانه ام روشن
دل پروانه می سوزد به احوال چراغ من
چراغان می کنم هر شام و بخت تیره می آید
تماشا می توان کردن به شبها گشت زاغ من
شود از آب یک سرچشمه چندین کشتها حاصل
رساند لاله و گل نسبت خود را به داغ من
ز دوران آنقدر ای سیدا آزردگی دارم
نمک را می شمارد مرهم کافور داغ من
ز شب تا روز بی پروانه می سوزد چراغ من
گل نشکفته ام عمریست سر در پیرهن دارم
تماشای چمن رفتست بیرون از دماغ من
به تکلیفم اگر آید برون از راه برگردد
نفس کوتاه گردد صبحدم را از سراغ من
هوس کردم ز لعلت نوشدارو نیشها خوردم
مشبک گشته همچون خانه زنبور داغ من
غلط کردم علاج خویش جستم از تو ای لاله
تو هم چون گل نهادی داغ بر بالای داغ من
گلستان مرا آباد دارد سست بنیادی
نه آساید کسی در سایه دیوار باغ من
به ناخن دست بیعت داده زخم سینه ام چون گل
نمی یابم طبیبی تا نهد مرهم به داغ من
عصا بر کف مهیا کرده است از شمع پروانه
ز شب تا روز سرگردان بود بهر سراغ من
به بوی روغن آب است شبها خانه ام روشن
دل پروانه می سوزد به احوال چراغ من
چراغان می کنم هر شام و بخت تیره می آید
تماشا می توان کردن به شبها گشت زاغ من
شود از آب یک سرچشمه چندین کشتها حاصل
رساند لاله و گل نسبت خود را به داغ من
ز دوران آنقدر ای سیدا آزردگی دارم
نمک را می شمارد مرهم کافور داغ من
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۱
نمی نهم به در باغ خلد پا بی تو
نمایدم به نظر کام اژدها بی تو
ز رفتن تو جنون روی بر من آورده
به کوه و دشت گریزم ز آشنا بی تو
ز دوریی تو اسیرم بکنده زانو
مقید است به زنجیر دست و پا بی تو
ز پشت کلبه من آفتاب می گذرد
رمیده است ز کاشانه ام ضیا بی تو
کنند خنده به ناکامیم گل و غنچه
ز عندلیب به گوشم رسد نوا بی تو
فرو رفتن تو شده غنچه خسپ لاله و گل
نکرده است چمن سینه بر هوا بی تو
ز گریه خانه به سیلاب دادم و رفتم
ز سوز دل زدم آتش به بوریا بی تو
چو سایه از ته دیوار خود نمی جنبم
نمی روم من بیچاره هیچ جا بی تو
بهر زمین که گذارم قدم بسر غلتم
خورم ز گردش افلاک پیش پا بی تو
مرا اگر به تماشای لاله زار برند
بود به دیده من دشت کربلا بی تو
به فکر خواب سرم تا به روز می گردد
شدست بالش من سنگ آسیا بی تو
فراق تو زده آتش به ساکنان چمن
نهاده اند چو گل سینه بر هوا بی تو
به سیدا نظر ای لاله رو نمی سازی
گرفته چهره او رنگ کهربا بی تو
نمایدم به نظر کام اژدها بی تو
ز رفتن تو جنون روی بر من آورده
به کوه و دشت گریزم ز آشنا بی تو
ز دوریی تو اسیرم بکنده زانو
مقید است به زنجیر دست و پا بی تو
ز پشت کلبه من آفتاب می گذرد
رمیده است ز کاشانه ام ضیا بی تو
کنند خنده به ناکامیم گل و غنچه
ز عندلیب به گوشم رسد نوا بی تو
فرو رفتن تو شده غنچه خسپ لاله و گل
نکرده است چمن سینه بر هوا بی تو
ز گریه خانه به سیلاب دادم و رفتم
ز سوز دل زدم آتش به بوریا بی تو
چو سایه از ته دیوار خود نمی جنبم
نمی روم من بیچاره هیچ جا بی تو
بهر زمین که گذارم قدم بسر غلتم
خورم ز گردش افلاک پیش پا بی تو
مرا اگر به تماشای لاله زار برند
بود به دیده من دشت کربلا بی تو
به فکر خواب سرم تا به روز می گردد
شدست بالش من سنگ آسیا بی تو
فراق تو زده آتش به ساکنان چمن
نهاده اند چو گل سینه بر هوا بی تو
به سیدا نظر ای لاله رو نمی سازی
گرفته چهره او رنگ کهربا بی تو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۷
شبها بود چراغم از دود آه بی تو
چون شمع کشته دارم روز سیاه بی تو
او را ز صبح و شامم باشد دعای حیات
محرابم آسمان است ای قبله گاه بی تو
بر نقش پای هر کس از بی کسی زنم دست
دامن فشاند از من چون گرد راه بی تو
بینم به پرده چشم خاصیت کتان را
شبها اگر به مهتاب سازم نگاه بی تو
در کنج غم نشسته شب تا سحر به یادت
ریزم ز دیده انجم ای رشک ماه بی تو
دیوار خانه ام بود پیوسته تکیه گاهم
رفتی و رفت بر باد پشت و پناه بی تو
شاید که بر سر من روزی قدم گذاری
چون نقش پا نشینم سرهای راه بی تو
جرمی که سر زد ای شاه بر سیدا ببخشای
یعنی که زنده بودن باشد گناه بی تو
چون شمع کشته دارم روز سیاه بی تو
او را ز صبح و شامم باشد دعای حیات
محرابم آسمان است ای قبله گاه بی تو
بر نقش پای هر کس از بی کسی زنم دست
دامن فشاند از من چون گرد راه بی تو
بینم به پرده چشم خاصیت کتان را
شبها اگر به مهتاب سازم نگاه بی تو
در کنج غم نشسته شب تا سحر به یادت
ریزم ز دیده انجم ای رشک ماه بی تو
دیوار خانه ام بود پیوسته تکیه گاهم
رفتی و رفت بر باد پشت و پناه بی تو
شاید که بر سر من روزی قدم گذاری
چون نقش پا نشینم سرهای راه بی تو
جرمی که سر زد ای شاه بر سیدا ببخشای
یعنی که زنده بودن باشد گناه بی تو
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۰
تا تو رفتی انجمن گردید ماتمخانهای
شمع افتادست همچون مرده پروانهای
رفتی و بزم مرا یکسر پریشان ساختی
نی صراحی پیش ساقی نی به جا پیمانهای
آمدم چون آفتاب از دست تنهایی به جان
روزگاری شد نمییابم به خود همخانهای
جوش سودای تو هردم میزند سنگم به سر
میروم در کوچهها مانندهٔ دیوانهای
جستوجویت میکنم از خود نمییابم خبر
گاه از همصحبتان جویم گه از دیوانهای
استخوانم توتیا خواهد شد از جور فلک
در گلوی آسیا افتادهام چون دانهای
سیدا از خانهام تا آن پریرو رفته است
کشته شمع کلبهام دیوانه پروانهای
شمع افتادست همچون مرده پروانهای
رفتی و بزم مرا یکسر پریشان ساختی
نی صراحی پیش ساقی نی به جا پیمانهای
آمدم چون آفتاب از دست تنهایی به جان
روزگاری شد نمییابم به خود همخانهای
جوش سودای تو هردم میزند سنگم به سر
میروم در کوچهها مانندهٔ دیوانهای
جستوجویت میکنم از خود نمییابم خبر
گاه از همصحبتان جویم گه از دیوانهای
استخوانم توتیا خواهد شد از جور فلک
در گلوی آسیا افتادهام چون دانهای
سیدا از خانهام تا آن پریرو رفته است
کشته شمع کلبهام دیوانه پروانهای
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۴
مرا تا کی دواند آرزوی دل به هر سویی
مبادا هیچ کس را در جهان فرزند بدخویی
کمند آرزو در دست می گردم در این صحرا
تسلی می دهم خود را به نقش پای آهویی
ز دیوار بدن از ضعف پیری متکا دارم
نمی گردم چو طفل صورت از پهلو به پهلویی
تهیدست آمدم امروز در بازار خودبینان
خریداری نکرد آئینه ام را آدمی رویی
تمنای ز پاافتادگان خم کرد پشتم را
خورم چون غنچه خون بینم سری را گر به زانویی
ز چشم قبله همچون طاق کسری دور افتاده
نگه را کرده ام تا مارپیچ طاق ابرویی
مسخر کرده بودم در جوانی نفس سرکش را
کمان کهنه ام را در برابر نیست بازویی
دماغم خشک شد چون شانه از بوی پریشانی
کجا دست نسیم صبحدم واکرده گیسویی
گدا از خوان ارباب کردم لب خشک می آید
بشوی ای آرزو دست از طمع نم نیست در جویی
به پای لاله و گل روزگاری غنچه گردیدم
بزدم از گلستان جهان ای سیدا بویی
مبادا هیچ کس را در جهان فرزند بدخویی
کمند آرزو در دست می گردم در این صحرا
تسلی می دهم خود را به نقش پای آهویی
ز دیوار بدن از ضعف پیری متکا دارم
نمی گردم چو طفل صورت از پهلو به پهلویی
تهیدست آمدم امروز در بازار خودبینان
خریداری نکرد آئینه ام را آدمی رویی
تمنای ز پاافتادگان خم کرد پشتم را
خورم چون غنچه خون بینم سری را گر به زانویی
ز چشم قبله همچون طاق کسری دور افتاده
نگه را کرده ام تا مارپیچ طاق ابرویی
مسخر کرده بودم در جوانی نفس سرکش را
کمان کهنه ام را در برابر نیست بازویی
دماغم خشک شد چون شانه از بوی پریشانی
کجا دست نسیم صبحدم واکرده گیسویی
گدا از خوان ارباب کردم لب خشک می آید
بشوی ای آرزو دست از طمع نم نیست در جویی
به پای لاله و گل روزگاری غنچه گردیدم
بزدم از گلستان جهان ای سیدا بویی