عبارات مورد جستجو در ۱۸۱۵ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
هوای دیدنت ای ترک تند خوست مرا
نگاه کن که هلاک خود آرزوست مرا
من شکسته چنان تلخ کامیی دارم
که آب بی لب تو زهر در گلوست مرا
تنم به خواب عدم رفت و همچنان بینم
که با خیال لبت دل به گفتگوست مرا
از آن شبی که چو گل در کنار من بودی
هنوز خرقه صد پاره مشگبوست مرا
کنون که برق فراقم چو نخل بادیه سوخت
چه وقت سبزه و گشت کنار جوست مرا
جگر کبابم و مخمور و تشنه لب امشب
دل پیاله ندارم سر سبوست مرا
چنان فرو شده ام در خیال او اهلی
که وصل دوست نماید خیال دوست مرا
بهم متاب دگر سنبل پریشان را
یکی مساز به قتلم دو نا مسلمان را
بلای پیر و جوان حسن یوسف است ار نه
چه وقت عشق و جوانی است پیر کنعان را
مجوی شربت وصل از بتان که این مردم
همیشه خون جگر داده اند مهمان را
چو لاله دامنت از خون ما نشان دارد
اگرچه بر زده یی چابکانه دامان را
نسیم گل خبر از یار می دهد اهلی
مرو بباغ که بر باد میدهی جان را
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
یامن ناصبور را سوی خود از وفا طلب
یاتو که پاکدامنی صبر من از خدا طلب
روزشکار چون خورد بر دل صید تیر تو
گر طلبی خدنگ خود از دل ریش ما طلب
درد تو می کشد مرایا به کرم دوا کنش
یا قدری فزون ازین تا نکنم دوا طلب
آه چه پوشم این سخن وه که بکام غیر شد
آنچه دل من از خدا کرد بصد دعا طلب
خواب و خیال می برد در پی وصل تو مرا
فکر محال می کند مفلس کیمیا طلب
ای دلم آشنای تو همدم غیر من مشو
غیر کی آشنا شود، هم دل آشنا طلب
همنفسان دوست را مستی وصل بس بود
ساقی اگر کرم کنی اهلی بی نوا طلب
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
شمعی که گرم خشم تر از برق لامع است
گر عالمی به جور بسوزد چه مانع است
برگشته است ماه من از مهر من دگر
بازم مگر ستاره اقبال راجع است
با مرغ روح خویش خوشم زانکه چون هما
با مشتی استخوان که مرا هست قانع است
طالع شد آفتاب رخ یار همچو شمع
باید مرا هلاک شدن این چه طالع است
تنها نسوخت خرمن ما برق حسن تو
هر جا که هست لمعه روی تو لامع است
اهلی بقای خویش مجو در فراق یار
زانرو که در فراق بتان عمر ضایع است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
بازم از چشم آنسوار سرکش خونخوار رفت
شد عنان از دست و دست از کار و کار از چاره رفت
اندک اندک میشد از دل درد او بیرون به اشگ
چاک کردم سینه تا دردم ز دل یکپاره رفت
من تنها از پی دل میروم در راه عشق
هر که آمد در جهان دنبال دل همواره رفت
حق مگر صبر و دلی بازم دهد کز هجر او
آنچه بود از صبر و عقل و دین و دل یکباره رفت
چون توانم از خریداری یوسف دم زدن
من که نقد هستیم در کار یک نظاره رفت
تا تو در جان آمدی صبر و دل از تن رخت بست
آشنا شد با تو جان و از میان بیکاره رفت
عاقبت اهلی چو مجنون از غم آن نو غزال
در بیابان عدم با خاطر آواره رفت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
نه از طرب هوس گشت با غم افتادست
هوای نو گل خود در دماغم افتادست
چه تیره است شبم با وجود آتش دل
مگر که چشم بدی بر چراغم افتادست
هلاک خود طلبم من که می خورم بی تو
گمان مبر که نظر بر فراغم افتادست
چو لاله بر سر راهت فتاده ام بنگر
که هوش رفته و از کف ایاغم افتادست
بکوی او همه جا لاله زار شد اهلی
ز بسکه پنبه خونین ز داغم افتادست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
شبی که بی تو برین پیر خسته حال گذشت
شبی گذشت که گویی هزار سال گذشت
مگر بیایی و عمری نوم دهی از وصل
که عمر من همه دور از تو در ملال گذشت
خبر نداشتم از بیخودی که چون رفتی
تو خود بگوی که بر جان من چه حال گذشت
نصیحتم مکن ای همنفس که تشنه لبم
نمی توانم از آن چشمه زلال گذشت
ز بخت خفته چه در خواب غفلتی اهلی
که روز هجر رسید و شب وصال گذشت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۳
گه نظاره دلم ایمن از رقیبان است
که هرکه هست چو من در رخ تو حیران است
چو رفت دامن وصلت ز دست من بیرون
همیشه دستم ازین غصه در گریبان است
محبت تو من از بیم خصم می پوشم
وگرنه اینکه تو بینی هزار چندان است
تو خود دلیل شو ای چشمه حیات مرا
که خضر گمشده ره هم ازین بیابان است
مدار درد سر خلق بیش ازین اهلی
دلی که خون شود از عشق بر که تاوان است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
کسی که حق حریفان مهربان نشناخت
سزاست گر جگرش جور ناکسان خون ساخت
دریغ نیست مرا جان اگر چه دیر نماند
دریغ صحبت دیرین و حق دید و شناخت
رمید مرغ دل ما از آن چمن آن روز
که سنگ تفرقه ایام در جهان انداخت
چه آتشی است که در جان من فراق افکند
که همچو شمع مرا مغز استخوان بگداخت
به نقش بازی ایام دل منه اهلی
که برد نردمراد از فلک؟ که باز نباخت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
کشته تیرت که ازوی استخوانها مانده است
گرچه خود رفت از میان اما نشانها مانده است
حسرت درد تو با من ماند و جان و دل نماند
شکر ایزد گرچه آنها رفت اینها مانده است
گر پرد بر خاک ما مرغ هوا گردد کباب
بسکه در خاکستر ما سوز جانها مانده است
تا ابد عشق من و حسن تو ماند در میان
زانکه در هر گوشه از ما داستانها مانده است
گر نماند از بار محنت اهلی مجنون صفت
باری از عشق تو نامش بر زبانها مانده است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۱
آتشی دردل من شمع رخت درزده است
که بهر مو زتنم درد دلی سر زده است
از پریشانیم ایشوخ چه پرسی که فراق
همچو رلف تو مرا کار بهم بر زده است
نامه شوق تو هر مرغ که آورده بمن
پای در خون دلم همچو کبوتر زده است
نفس باد صبا تا خبری از تو رساند
هر نفس در دل من آتش دیگر زده است
یک نفس سایه فکن بر سرم ای فر همای
کز هوای تو بسی مرغ دلم پر زده است
زر رخساره اهلی برواج است ز عشق
خاصه کز مهر و وفا سکه بر آن زر زده است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
سرو من برق صفت آمد و چون باد برفت
سوخت صد خرمن جان و ز همه آزاد برفت
او که هنگام سفر گفت فرامش نکنم
خود چنان رفت که نام منش از یاد برفت
رفت از دیده چراغ و دل من تیره بماند
بر من سوخته دیدی که چه بیداد برفت
دید ایدوست که از سنگدلیهای فلک
جان شیرین بچه شکل از بر فرهاد برفت
گل برفت از چمن و غلغل عشاق بماند
بلبل غمزده را قوت فریاد برفت
آنچه چون غنچه دل تنگ من اندوخت بصبر
آه کز فرقت آن گل همه بر باد برفت
اهلی دلشده در فرقت آن سرو بسوخت
چون گیا کز سر او سایه شمشاد برفت
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۵
وصلش نماند و تلخی زهر فراق ماند
وان چاشنی چو شیره جان در مذاق ماند
نیک اختران بر اوج شرف همچو آفتاب
بخت ستاره سوخته در احتراق ماند
من ترک دین گرفتم و یکرنگ بت شدم
زاهد نبود یکدل از آن در نفاق ماند
جان در هوای کوی تو از من برید دل
تا حشر در میان من و جان فراق ماند
شد در حریم وصل جهانی به اتفاق
محروم اهلی از دل بی اتفاق ماند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۱
از گرد راه دل بامید تو شاد بود
کایی مگر سوار دریغا که باد بود
مردم چو قصد پرسش من کردی ای طبیب
قصد تو خود هلاک من نا مراد بود
نگشود از ابروی تو دلم گرچه زان کمان
چشم امید منتظر صد گشاد بود
ساقی من آن نیم که تو جامی مگر دهی
این جرعه شراب ز یاران زیاد بود
اهلی کجا و یاد وصال تو از کجا
این بس بود که در خیال تو آمد بیاد بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۵
هر کدورت که نصیب من دلخسته شود
چون بمیخانه روم پاک ز دل شسته شود
تا مرا در جگر آتش بود از شوق رخت
کی چو شمع از مژه ام اشک روان بسته شود
مگسل از من که بامید سر زلف تو دل
میبرد از رگ جان تا بتو پیوسته شود
آندم ایدیده ز خار مژه گل خواهی چید
که دوصد خار بن از خون تو گلدسته شود
کی بود ایمه بد خو که بشمشیر اجل
اهلی از بند غم هجر تو وارسته شود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۱
شام غم دل خستگانرا بی تو جان بر لب رسد
تیره گردد روز بیماران چو وقت شب رسد
از تب غم چون نگریم یا نسوزم همچو شمع
چون بمغز استخوانم آتش آن تب رسد
کی به چشم من رسد از خاک پایت سرمه یی
چشم میدارم که گردی از سم مرکب رسد
یار مهمانست ساقی بده کاین فرصتی است
کی دگر در خانه بخت من این کوکب رسد
من چه کارم با حدیث یوسف زندانی است
بنده آن سرو آزادم که از مکتب رسد
زاهدا، می پیش صاحب مشربست آب حیات
حیف باشد آب حیوان گر به بیمشرب رسد
ما کجا اهلی و صاف چشمه نوش از کجا
جرعه جامی مگر زان شوخ شیرین لب رسد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۲
از دیده رفت و از دل پر خون نمیرود
در دل چنان نشسته که بیرون نمیرود
پندم مده که گر همه عالم کنند سعی
سودای لیلی از دل مجنون نمیرود
از آتش فراق دل عالمی بسوخت
دود دلی عجب که به گردون نمیرود
از آب دیده مدعی ام منع میکند
من عیب خود کنم که چرا خون نمیرود
اهلی، خموش باش که از عشق آن پری
کار تو از فسانه و افسون نمیرود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۳
با جان چو شد سرشته غم عشق چون رود
جان را برون کنم مگر این غم برون رود
هر عاقلی که شیفته روی و موی تست
آخر چو شمع بر سر داغ جنون رود
منعم مکن ز گریه خون کز فراق تو
دردی برون ز سینه به هر قطره خون رود
توسن بعشوه تند مران از خدا بترس
زور تو چند بر سر مور زبون رود
ناصح برو که صبر و سکون کار عشق نیست
کار خرد بود که به صبر و سکون رود
گر کوهکن فرو نخورد گریه های خون
خوناب حسرت از جگر بیستون رود
اهلی چو لاله سینه بناخن چه بر شکافت
باور مکن که داغ تواش از درون رود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۵
من که بیهوشم از او مست شرابم میکنید
میکنید از لب او یاد و خرابم میکنید
یاد او در سر من بیشترم میسوزد
سوختم آخر از این بیش کبابم میکند
باری از یاری غیرش بمن ای همنفسان
مدهید آگهی و دیده پر آبم میکنید
چند سوزد جگرم یاد بهشتی صفتی
دوزخی دارم از این بیش عذابم میکنید
به خیال رخ آن شوخ چو اهلی امشب
دیده خوابم نفسی پشت ز خوابم میکنید
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۵
مرا از دوریت تا کی صبوری کار خواهد بود
اگر حال این بود کارم بسی دشوار خواهد بود
چنان باز است در راه تو ای خورشید چشم من
که تا صبح قیامت دیده ام بیدار خواهد بود
به بیماری کشید از هجر تو کارم تو خود دانی
که هر کوبی تو ماند لاجرم بیمار خواهد بود
بهار حسن گلرویان دوروزی بیشتر نبود
تو باید سر و من باشی کزین بسیار خواهد بود
بود خط غلامی نامه اهلی بسوی تو
بحشرش خط آزادی همین طومار خواهد بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۱
میرود از برم دگر، تا ببر که میرود؟
تازه تر چه نخل گل در نظر که میرود؟
توسن خشم کرده زین، دامن ناز بر زده
طرف کلاه کرده کج تا بسر که میرود؟
بسته میان بچابکی رهزن دین عاشقان
راه میزند دگر بر گذر که میرود؟
در بدریم در طلب ما و دل از پیش ولی
من بدر دل آمدم دل بدر که میرود؟
گر همه با حریف خود دست زنند در کمر
دست ضعیف چون منی در کمر که میرود؟
بی لب شکرین او من چه کنم شکر لبان
تلخی زهر حسرتم از شکر که میرود؟
زخم فراق بر جگر اهلی زار اگر نخورد
اینهمه سیل خون بگو کز جگر که میرود؟