عبارات مورد جستجو در ۲۱۵۹ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
نبود خطری در ره بی پا و سران هیچ
رهزن نزند قافلهٔ ریگ روان هیچ
حشمان تو مست می نازند، مبادا
قسمت نرسانند به خونین جگران هیچ
بر هم زن دلها نشود موی میانت
پا گر نگذارد سر زلفت به میان هیچ
درماندهٔ سامان تهی دستی خویشم
دردا که نگیرند ز عاشق دل و جان هیچ
گر جوهر خوی تو فتادهست ستمگر
با ما ز چه رو جور و جفا با دگران هیچ؟
نه رسم سلامی نه کلامی، نه پیامی
دل را خبری نیست از آن غنچه دهان هیچ
ناکامی وکام تو حزین ، نقش بر آب است
امید نبندی به جهان گذران هیچ
رهزن نزند قافلهٔ ریگ روان هیچ
حشمان تو مست می نازند، مبادا
قسمت نرسانند به خونین جگران هیچ
بر هم زن دلها نشود موی میانت
پا گر نگذارد سر زلفت به میان هیچ
درماندهٔ سامان تهی دستی خویشم
دردا که نگیرند ز عاشق دل و جان هیچ
گر جوهر خوی تو فتادهست ستمگر
با ما ز چه رو جور و جفا با دگران هیچ؟
نه رسم سلامی نه کلامی، نه پیامی
دل را خبری نیست از آن غنچه دهان هیچ
ناکامی وکام تو حزین ، نقش بر آب است
امید نبندی به جهان گذران هیچ
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
از مزرع آمال چه امّید برآید
نخلی که در آن ریشه کند، بید برآید
نه جلوهٔ برقی، نه هواداری ابری
بی برگ گیاهم به چه امّید برآید
بی فیض تر از میکدهٔ ماه صیامم
تا از افق جام، مه عید برآید
گر جام کند جلوه گری در کف ساقی
بانگ طرب از دخمهٔ جمشید برآید
دارد سخنی درگره گوشهٔ ابرو
مقصود از این بیت به تعقید برآید
ساغر چو زند، شیشهٔ گردون شکند می
ساقی چو شود، جام به جمشید برآید
ما راست حزین ، سرو ریاض دل حیران
آزاده جوانی که به تجرید برآید
نخلی که در آن ریشه کند، بید برآید
نه جلوهٔ برقی، نه هواداری ابری
بی برگ گیاهم به چه امّید برآید
بی فیض تر از میکدهٔ ماه صیامم
تا از افق جام، مه عید برآید
گر جام کند جلوه گری در کف ساقی
بانگ طرب از دخمهٔ جمشید برآید
دارد سخنی درگره گوشهٔ ابرو
مقصود از این بیت به تعقید برآید
ساغر چو زند، شیشهٔ گردون شکند می
ساقی چو شود، جام به جمشید برآید
ما راست حزین ، سرو ریاض دل حیران
آزاده جوانی که به تجرید برآید
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۸
از ما فلک دون چه به یغما بستاند؟
این سفله چه داده ست که از ما بستاند؟
کوثر جگر تشنه فرستد به سوالش
خاری که نم از آبله ی پا بستاند
گر نیست تبسم، سر دشنام سلامت
دل کام خود از لعل شکرخا بستاند
سودای کریمان همه سود است که نیسان
گوهر عوض قطره ز دریا بستاند
از گرسنه چشمان به حذر باش که ساغر
هر قطره که خم داد، ز مینا بستاند
این است حزین ، از کرم ساقی امیدم
ما را به یکی جرعه می، از ما بستاند
این سفله چه داده ست که از ما بستاند؟
کوثر جگر تشنه فرستد به سوالش
خاری که نم از آبله ی پا بستاند
گر نیست تبسم، سر دشنام سلامت
دل کام خود از لعل شکرخا بستاند
سودای کریمان همه سود است که نیسان
گوهر عوض قطره ز دریا بستاند
از گرسنه چشمان به حذر باش که ساغر
هر قطره که خم داد، ز مینا بستاند
این است حزین ، از کرم ساقی امیدم
ما را به یکی جرعه می، از ما بستاند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
لب تشنهٔ تیغیم، ز کوثر چه گشاید؟
دریا کش زخمیم، ز ساغر چه گشاید؟
در سایهٔ داغیم، ز خورشید چه منّت؟
همسایهٔ بختیم، ز اختر چه گشاید؟
دارو ندهد سود به بیمار محبت
عمر ار گذرد تلخ ز شکر چه گشاید؟
تمکین رود از دست، دل آید چو به طوفان
دریا چو به هم خورد ز لنگر چه گشاید؟
ناصح چه دهد بیهده بر باد نفس را
دیوانهٔ عشقم، ز فسونگر چه گشاید؟
در طالع خود بیند اگر دولت وصلت
آیینه، نظر پیش سکندر چه گشاید؟
هر زخم به روی دل عاشق در فتحی ست
زین بیش ز تیغ تو ستمگر چه گشاید؟
تا یار شد از دیده، نهادم مژه بر هم
شهباز نظر دوخته ام پر چه گشاید؟
در بزم گشایند چو دیوان حزین را
خمّار، خم میکده را سر چه گشاید؟
دریا کش زخمیم، ز ساغر چه گشاید؟
در سایهٔ داغیم، ز خورشید چه منّت؟
همسایهٔ بختیم، ز اختر چه گشاید؟
دارو ندهد سود به بیمار محبت
عمر ار گذرد تلخ ز شکر چه گشاید؟
تمکین رود از دست، دل آید چو به طوفان
دریا چو به هم خورد ز لنگر چه گشاید؟
ناصح چه دهد بیهده بر باد نفس را
دیوانهٔ عشقم، ز فسونگر چه گشاید؟
در طالع خود بیند اگر دولت وصلت
آیینه، نظر پیش سکندر چه گشاید؟
هر زخم به روی دل عاشق در فتحی ست
زین بیش ز تیغ تو ستمگر چه گشاید؟
تا یار شد از دیده، نهادم مژه بر هم
شهباز نظر دوخته ام پر چه گشاید؟
در بزم گشایند چو دیوان حزین را
خمّار، خم میکده را سر چه گشاید؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۸
شامی که مست صبح امیدش نمی کنند
بخت سیاه ماست، سفیدش نمی کنند
صیدی نمی کشند بتان در کمند عشق
تا سایه پرور گُل و بیدش نمی کنند
معجز نگر که کشتهٔ شمشیر عشق را
صد غمزه می زنند و شهیدش نمی کنند
نازم به رسم دیر که دربند غیر را
صد خرقه گر دریده مریدش نمی کنند
هر بسته دل که سینه به برق فنا نداد
حاصل نصیب کِشتِ امیدش نمی کنند
غمگین نمی رود کسی از خاک میکده
تا هم پیالهٔ مهِ عیدش نمی کنند
شرح غم من است حزین در حریم دوست
افسانه ای که گفت و شنیدش نمی کنند
بخت سیاه ماست، سفیدش نمی کنند
صیدی نمی کشند بتان در کمند عشق
تا سایه پرور گُل و بیدش نمی کنند
معجز نگر که کشتهٔ شمشیر عشق را
صد غمزه می زنند و شهیدش نمی کنند
نازم به رسم دیر که دربند غیر را
صد خرقه گر دریده مریدش نمی کنند
هر بسته دل که سینه به برق فنا نداد
حاصل نصیب کِشتِ امیدش نمی کنند
غمگین نمی رود کسی از خاک میکده
تا هم پیالهٔ مهِ عیدش نمی کنند
شرح غم من است حزین در حریم دوست
افسانه ای که گفت و شنیدش نمی کنند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۹
صباح وصل به بختم اثر چه خواهدکرد؟
به تیره روزی شامم سحر چه خواهد کرد؟
مرا که جام تغافل دهی به بزم وصال
فراق، کامم ازین تلختر چه خواهد کرد؟
شراب مهر نجوشد تو را ز زاری ما
به کام خشک لبان چشم تر چه خواهدکرد؟
اسیر عشق نخواهد سر فراغت خویش
به مرغ بسمل ما بال و پر چه خواهد کرد؟
ز مرگ، تفرقه نبود دل شکیبا را
به آرمیدگی ما سفر چه خواهد کرد؟
کسی به سرمهٔ تقلید خیره چشم مباد
بصیرتی چو نباشد بصر چه خواهد کرد؟
ز سنگ حادثهٔ دهر ایمنیم حزین
دل شکستهٔ ما را دگر چه خواهد کرد؟
به تیره روزی شامم سحر چه خواهد کرد؟
مرا که جام تغافل دهی به بزم وصال
فراق، کامم ازین تلختر چه خواهد کرد؟
شراب مهر نجوشد تو را ز زاری ما
به کام خشک لبان چشم تر چه خواهدکرد؟
اسیر عشق نخواهد سر فراغت خویش
به مرغ بسمل ما بال و پر چه خواهد کرد؟
ز مرگ، تفرقه نبود دل شکیبا را
به آرمیدگی ما سفر چه خواهد کرد؟
کسی به سرمهٔ تقلید خیره چشم مباد
بصیرتی چو نباشد بصر چه خواهد کرد؟
ز سنگ حادثهٔ دهر ایمنیم حزین
دل شکستهٔ ما را دگر چه خواهد کرد؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۳
نشد شبی که می خونم از سبو نچکد
فشردهٔ جگر از چشم تر به رو نچکد
که قطره ای به لبم می چکاند از یاری
اگر تراوش تبخاله در گلو نچکد؟
ز باده ای که دماغ امید تر سازم
اگر به ساغر من خون آرزو نچکد؟
به خون خویش ز بس تشنه کرده عشق مرا
به تیغ اگر کشدم خون من فرو نچکد
نمی توان گلی از باغِ دهر چید حزین
که قطره قطره به صد خواری آبرو نچکد
فشردهٔ جگر از چشم تر به رو نچکد
که قطره ای به لبم می چکاند از یاری
اگر تراوش تبخاله در گلو نچکد؟
ز باده ای که دماغ امید تر سازم
اگر به ساغر من خون آرزو نچکد؟
به خون خویش ز بس تشنه کرده عشق مرا
به تیغ اگر کشدم خون من فرو نچکد
نمی توان گلی از باغِ دهر چید حزین
که قطره قطره به صد خواری آبرو نچکد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۵
جز خون به بزم ما می نابی ندید کس
غیر از دل برشته کبابی ندید کس
آیا کدام شیوه، دل آشوب عاشق است؟
روی تو را ز طرف نقابی ندید کس
در دهر گوشه ای که توان زیستن کجاست؟
اینجا به کام جغد، خرابی ندید کس
در حیرتم که شادی و غم را مدار چیست؟
لطفی عیان نگشت و عتابی ندید کس
جز مهر اوکه در دل صدپارهٔ من است
در شیشهٔ شکسته، شرابی ندید کس
یک دل نشد ز چرخ سیه کاسه کامیاب
زین جام سرنگون دم آبی ندید کس
مژگان چو خار در قدم اشک گرم سوخت
آتش فشان چو دیده، سحابی ندید کس
باشد بهشت، صحبت دیوانگان حزین
کز پند عاقلانه عذابی ندید کس
غیر از دل برشته کبابی ندید کس
آیا کدام شیوه، دل آشوب عاشق است؟
روی تو را ز طرف نقابی ندید کس
در دهر گوشه ای که توان زیستن کجاست؟
اینجا به کام جغد، خرابی ندید کس
در حیرتم که شادی و غم را مدار چیست؟
لطفی عیان نگشت و عتابی ندید کس
جز مهر اوکه در دل صدپارهٔ من است
در شیشهٔ شکسته، شرابی ندید کس
یک دل نشد ز چرخ سیه کاسه کامیاب
زین جام سرنگون دم آبی ندید کس
مژگان چو خار در قدم اشک گرم سوخت
آتش فشان چو دیده، سحابی ندید کس
باشد بهشت، صحبت دیوانگان حزین
کز پند عاقلانه عذابی ندید کس
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۵
چون مهرهٔ ششدر، شده رفتار ز یادم
از چار جهت بسته فلک راه گشادم
آب گهرم ساخته باگرد یتیمی
جنس هنرم، در همه بازار کسادم
ممنون نبود شمع من از دست حمایت
یاران وفا پیشه سپردند به بادم
سر رشته ی تدبیر من از دست برون است
باشد چو نفس در کف دل، بست و گشادم
اقبال بلندم، علم افراشت چو خورشید
روزی که به دنبال تو چون سایه فتادم
دارم به دل از لالهرخسار تو داغی
دور از تو نشسته ست به جا، نقش مرادم
نامم به زبان فلک سفله گران است
چون حرف وفا از دهن دهر فتادم
خوشتر چه ازین غم که دلم را غم عشق است؟
شادی چه ازین به که به اندوه تو شادم؟
سازد چو دم صبح حزین زنده جهان را
از دل چو برآید نفس پاک نژادم
از چار جهت بسته فلک راه گشادم
آب گهرم ساخته باگرد یتیمی
جنس هنرم، در همه بازار کسادم
ممنون نبود شمع من از دست حمایت
یاران وفا پیشه سپردند به بادم
سر رشته ی تدبیر من از دست برون است
باشد چو نفس در کف دل، بست و گشادم
اقبال بلندم، علم افراشت چو خورشید
روزی که به دنبال تو چون سایه فتادم
دارم به دل از لالهرخسار تو داغی
دور از تو نشسته ست به جا، نقش مرادم
نامم به زبان فلک سفله گران است
چون حرف وفا از دهن دهر فتادم
خوشتر چه ازین غم که دلم را غم عشق است؟
شادی چه ازین به که به اندوه تو شادم؟
سازد چو دم صبح حزین زنده جهان را
از دل چو برآید نفس پاک نژادم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۷
کام اگر حاصل از آن لعل می آشام کنیم
خاک درکاسه ی بی مهری ایام کنیم
ای خوش آن توبه که از پنبه ی مینای شراب
تار و پود کفن و جامه ی احرام کنیم
یار بی رحم و فغان بی اثر، اقبال زبون
به چه تدبیر تسلّی، دل ناکام کنیم؟
از شراب نگهت قسمت پیمانهٔ ما
آنقدر نیست که خون در دل ایام کنیم
عمررفت وسفر عشق به آخرنرسید
گریه آغاز، به ناکامی انجام کنیم
بس که سودیم در آزادی از افسوس به هم
نیست بالی که نثار قدم دام کنیم
پیش ما دلشدگان دولت جاوید حزین
صبح عمری ست که در عشق بتی شام کنیم
خاک درکاسه ی بی مهری ایام کنیم
ای خوش آن توبه که از پنبه ی مینای شراب
تار و پود کفن و جامه ی احرام کنیم
یار بی رحم و فغان بی اثر، اقبال زبون
به چه تدبیر تسلّی، دل ناکام کنیم؟
از شراب نگهت قسمت پیمانهٔ ما
آنقدر نیست که خون در دل ایام کنیم
عمررفت وسفر عشق به آخرنرسید
گریه آغاز، به ناکامی انجام کنیم
بس که سودیم در آزادی از افسوس به هم
نیست بالی که نثار قدم دام کنیم
پیش ما دلشدگان دولت جاوید حزین
صبح عمری ست که در عشق بتی شام کنیم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۲
طرفی که من ز پهلوی دلدار بسته ام
خونابه خورده ام، لب اظهار بسته ام
از بس مرا به مشرب پروانه الفت است
آتش به جای لاله به دستار بسته ام
شاید شبی شمیم گلی ره غلط کند
چشم طمع به رخنهٔ دیوار بسته ام
بی ناله از دلم نفسی سر نمی زند
پیوند درد، با دل افگار بسته ام
خود را به رایگان، همه جا عرضه می کنم
بر خویش راه گرمی بازار بسته ام
آن یار دلنواز در آغوش خاطر است
راه نظر به دیدهٔ بیدار بسته ام
بی می، لبم به خنده چو گل وا نمی شود
عقد طرب به ساغر سرشار بسته ام
شاید ز کفر عقدهٔ دل وا شود حزین
از دست سبحه داده و زنّار بسته ام
خونابه خورده ام، لب اظهار بسته ام
از بس مرا به مشرب پروانه الفت است
آتش به جای لاله به دستار بسته ام
شاید شبی شمیم گلی ره غلط کند
چشم طمع به رخنهٔ دیوار بسته ام
بی ناله از دلم نفسی سر نمی زند
پیوند درد، با دل افگار بسته ام
خود را به رایگان، همه جا عرضه می کنم
بر خویش راه گرمی بازار بسته ام
آن یار دلنواز در آغوش خاطر است
راه نظر به دیدهٔ بیدار بسته ام
بی می، لبم به خنده چو گل وا نمی شود
عقد طرب به ساغر سرشار بسته ام
شاید ز کفر عقدهٔ دل وا شود حزین
از دست سبحه داده و زنّار بسته ام
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۳
رفتیم و به آن قامت رعنا نرسیدیم
ما جلوه پرستان به تماشا نرسیدیم
چون موج سرابیم درین وادی خونخوار
هر چند تپیدیم به دریا نرسیدیم
از عقل بریدن به تمنّای جنون بود
از شهر گذشتیم و به صحرا نرسیدیم
اعجاز لبت بود علاج دل بیمار
ما درد نصیبان به مسیحا نرسیدیم
انگور نشد غورهٔ ما خام سرشتان
از تاک بریدیم و به مینا نرسیدیم
افسوس که ما در طلب گمشدهٔ خویش
بسیار دویدیم و به خود وا نرسیدیم
گشتیم بسی دامن صحرای جنون را
یک ره به دل بادیه پیما نرسیدیم
بستیم حزین از حرم و بتکده محمل
اما به در کعبهٔ دلها نرسیدیم
ما جلوه پرستان به تماشا نرسیدیم
چون موج سرابیم درین وادی خونخوار
هر چند تپیدیم به دریا نرسیدیم
از عقل بریدن به تمنّای جنون بود
از شهر گذشتیم و به صحرا نرسیدیم
اعجاز لبت بود علاج دل بیمار
ما درد نصیبان به مسیحا نرسیدیم
انگور نشد غورهٔ ما خام سرشتان
از تاک بریدیم و به مینا نرسیدیم
افسوس که ما در طلب گمشدهٔ خویش
بسیار دویدیم و به خود وا نرسیدیم
گشتیم بسی دامن صحرای جنون را
یک ره به دل بادیه پیما نرسیدیم
بستیم حزین از حرم و بتکده محمل
اما به در کعبهٔ دلها نرسیدیم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۲
از بس غبار حسرت دیدار داشتم
چشمی به رنگ رخنهٔ دیوار داشتم
آتش زدند مغبچگانش به میکده
یک خرقه وار، رشتهٔ زنّار داشتم
شاید غرور سبحه ام از دل برون رود
ساغر به دست، بر سر بازار داشتم
از حیرت جمال تو ای برق خانه سوز
آیینه وار، پشت به دیوار داشتم
هرگز برون ز چاه نمی آمدم حزین
گر من خبر ز ناز خریدار داشتم
چشمی به رنگ رخنهٔ دیوار داشتم
آتش زدند مغبچگانش به میکده
یک خرقه وار، رشتهٔ زنّار داشتم
شاید غرور سبحه ام از دل برون رود
ساغر به دست، بر سر بازار داشتم
از حیرت جمال تو ای برق خانه سوز
آیینه وار، پشت به دیوار داشتم
هرگز برون ز چاه نمی آمدم حزین
گر من خبر ز ناز خریدار داشتم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۴
چشم تو را ز جور، پشیمان نیافتم
این کافر فرنگ مسلمان نیافتم
با آنکه خون هر دو جهان را به خاک ریخت
تیغ کرشمهٔ تو پشیمان نیافتم
از هر طرف که دیده گشودم گشاده بود
جایی به فیض کلبهٔ ویران نیافتم
رفتم که از شکنجه گردون برون روم
راهی بغیر چاک گریبان نیافتم
مورم سری به غمکدهٔ خاک می کشد
آسایشی به ملک سلیمان نیافتم
چون لاله غیر داغ مرا درکنار نیست
هرگز گل امید به دامان نیافتم
شاید دری ز غیب گشاید جنون عشق
فیضی ز فضل حکمت یونان نیافتم
نبود عجب اگر نفکندم به راه تو
این سر سزای آن خم چوگان نیافتم
امشب که تیر آه حزین در جگر شکست
ناقوس دیر و بتکده نالان نیافتم
این کافر فرنگ مسلمان نیافتم
با آنکه خون هر دو جهان را به خاک ریخت
تیغ کرشمهٔ تو پشیمان نیافتم
از هر طرف که دیده گشودم گشاده بود
جایی به فیض کلبهٔ ویران نیافتم
رفتم که از شکنجه گردون برون روم
راهی بغیر چاک گریبان نیافتم
مورم سری به غمکدهٔ خاک می کشد
آسایشی به ملک سلیمان نیافتم
چون لاله غیر داغ مرا درکنار نیست
هرگز گل امید به دامان نیافتم
شاید دری ز غیب گشاید جنون عشق
فیضی ز فضل حکمت یونان نیافتم
نبود عجب اگر نفکندم به راه تو
این سر سزای آن خم چوگان نیافتم
امشب که تیر آه حزین در جگر شکست
ناقوس دیر و بتکده نالان نیافتم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۹
ز بستر تا به کی پهلو پی تسکین بگردانم
خوشا روزی کزین محنت سرا بالین بگردانم
ندارد حاصلی، دیدیم فصل زندگانی را
چوگل تا چند اوراق دل خونین بگردانم؟
در آتش افکنم از باده، کشکول گدایی را
به درها تا به کی این کاسهٔ چوبین بگردانم؟
ز مستوری پریشان خاطرم کو شور رسوایی
که دل در شهر بند طرّهٔ مشکین بگردانم؟
حزین در خرقهٔ سالوس آتش می زنم، تاکی
به امّید خریداران متاع دین بگردانم؟
خوشا روزی کزین محنت سرا بالین بگردانم
ندارد حاصلی، دیدیم فصل زندگانی را
چوگل تا چند اوراق دل خونین بگردانم؟
در آتش افکنم از باده، کشکول گدایی را
به درها تا به کی این کاسهٔ چوبین بگردانم؟
ز مستوری پریشان خاطرم کو شور رسوایی
که دل در شهر بند طرّهٔ مشکین بگردانم؟
حزین در خرقهٔ سالوس آتش می زنم، تاکی
به امّید خریداران متاع دین بگردانم؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۵
ز بس دارد غم آن گل عذار آشفته احوالم
گشاید جوی خون از دیدهٔ آیینه، تمثالم
ز تاثیر گرفتاری، تبی در استخوان دارم
که می سوزد در و بام قفس را سودن بالم
مگر آید ز فیض همّت آزادگان کاری
به دام افتادهٔ این رشته های سست آمالم
ز بی پروایی نازآفرین سرو سرافرازی
درین بستان سرا چون سبزهٔ خوابیده پا مالم
حزین از آشیان آواره ام شاید مگر ریزد
به بسمل گاه او گرد غریبی از پر و بالم
گشاید جوی خون از دیدهٔ آیینه، تمثالم
ز تاثیر گرفتاری، تبی در استخوان دارم
که می سوزد در و بام قفس را سودن بالم
مگر آید ز فیض همّت آزادگان کاری
به دام افتادهٔ این رشته های سست آمالم
ز بی پروایی نازآفرین سرو سرافرازی
درین بستان سرا چون سبزهٔ خوابیده پا مالم
حزین از آشیان آواره ام شاید مگر ریزد
به بسمل گاه او گرد غریبی از پر و بالم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۱
نشد فغان به اثر تا ره جنون نزدم
سخن به نشئه نشد تا نفس به خون نزدم
گرفته است سبوی مرا به سنگ چرا؟
گلی به شیشهٔ این چرخ آبگون نزدم
به نزد شعبده بازان پیاده فرزین است
منم که نقش دغل با سپهر دون نزدم
سبک سران پی کلکم روند و افسوس است
که نعل رخش سخن را چرا نگون نزدم؟
چو سلک نظم جگر پاره ها گسسته حزین
گره به رشته این اشک لاله گون نزدم
سخن به نشئه نشد تا نفس به خون نزدم
گرفته است سبوی مرا به سنگ چرا؟
گلی به شیشهٔ این چرخ آبگون نزدم
به نزد شعبده بازان پیاده فرزین است
منم که نقش دغل با سپهر دون نزدم
سبک سران پی کلکم روند و افسوس است
که نعل رخش سخن را چرا نگون نزدم؟
چو سلک نظم جگر پاره ها گسسته حزین
گره به رشته این اشک لاله گون نزدم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۰
در دهر حرامی زده شد سحر حلالم
سرمایهٔ دزدان جهان است خیالم
یک ذرّه نیارند بجا حقّ نمک را
این قوم فرومایه که هستند عیالم
کالا ز من و فخر و مباهات از ایشان
خردان چه بزرگی که نکردند به مالم!
از تیره نفسهای حربفان به کسوف است
هر مطلع زیبنده خورشید مثالم
بی رنج حزین از قلمم نکته نریزد
از پیچ و خم فکر، شکن هاست چو نالم
سرمایهٔ دزدان جهان است خیالم
یک ذرّه نیارند بجا حقّ نمک را
این قوم فرومایه که هستند عیالم
کالا ز من و فخر و مباهات از ایشان
خردان چه بزرگی که نکردند به مالم!
از تیره نفسهای حربفان به کسوف است
هر مطلع زیبنده خورشید مثالم
بی رنج حزین از قلمم نکته نریزد
از پیچ و خم فکر، شکن هاست چو نالم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۶
من نه حریف وعده ام طاقت انتظار کو؟
تا به اجل سپارمش جان امیدوار کو؟
می رسی ای صبا اگر از سرکوی یار من
بویی از آن چمن چه شد، برگی از آن بهار کو؟
در صف منکران کنم دعوی عشق و زنده ام
تلخی حرف حق چه شد، آن همه گیر و دار کو؟
شکر که در حساب هم، فارغم از تلافیت
دعوی دل به یک طرف، داغ مرا شمار کو؟
ساقی سرگران من، کشت مرا تغافلت
تلخی عیش تا به کی، بادهٔ خوشگوار کو؟
خوش در توبه می زند ناصح بی خبر ولی
اشک ندامت ازکجا، تهمت اختیارکو؟
چارهٔ رنگ زرد من، باده نمی کند حزین
نیست دلی که خون کنم، دیدهٔ اشکبار کو؟
تا به اجل سپارمش جان امیدوار کو؟
می رسی ای صبا اگر از سرکوی یار من
بویی از آن چمن چه شد، برگی از آن بهار کو؟
در صف منکران کنم دعوی عشق و زنده ام
تلخی حرف حق چه شد، آن همه گیر و دار کو؟
شکر که در حساب هم، فارغم از تلافیت
دعوی دل به یک طرف، داغ مرا شمار کو؟
ساقی سرگران من، کشت مرا تغافلت
تلخی عیش تا به کی، بادهٔ خوشگوار کو؟
خوش در توبه می زند ناصح بی خبر ولی
اشک ندامت ازکجا، تهمت اختیارکو؟
چارهٔ رنگ زرد من، باده نمی کند حزین
نیست دلی که خون کنم، دیدهٔ اشکبار کو؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۱
از ما نهان ز فرط ظهوری، چه فایده؟
دایم میان جانی و دوری، چه فایده؟
کام و لبی کجاست که نوشد شراب تو؟
خود مست و خود شراب طهوری چه فایده؟
کس چون حریف جلوهٔ هر جایی تو نیست
گه نوری و گه آتش طوری چه فایده
گیرم کنند چارهٔ شوریدگان تو
ای نوبهار، مایه شوری چه فایده؟
جانسوز ناله های حزین بی اثر نبود
از جام حسن مست غروری چه فایده؟
دایم میان جانی و دوری، چه فایده؟
کام و لبی کجاست که نوشد شراب تو؟
خود مست و خود شراب طهوری چه فایده؟
کس چون حریف جلوهٔ هر جایی تو نیست
گه نوری و گه آتش طوری چه فایده
گیرم کنند چارهٔ شوریدگان تو
ای نوبهار، مایه شوری چه فایده؟
جانسوز ناله های حزین بی اثر نبود
از جام حسن مست غروری چه فایده؟