عبارات مورد جستجو در ۳۱۴۱ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۶
دوش آتش زدی و گریه مرا یاری داد
ناله من همه کو را شغب و زاری داد
چشم دارم که به خواب اجلم خسپاند
خاک کویت که مرا سرمه بیداری داد
مست بگذشتی و شد بیخودیم رهزن عشق
تا که همراه شد و بخت کرا یاری داد
همه شب خلق در آسایش و من در فریاد
روز بد بین که دلم را چه گرفتاری داد؟
یارب، از خون منش هیچ نگیری دامن
گر چه در کشتن من داد جفا کاری داد
عقل کو بر سر من کار نمایی کردی
کارم افتاد، چو بر جان خط بیزاری داد
همه در بار تو بستند دل و خسرو بین
داد عقل و دل و دین، نیز به سر باری داد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۷
دلم از بخت گهی شاد نبود
جانم از بند غم آزاد نبود
یک دم از عمر گرامی نگذشت
کان همه ضایع و بر باد نبود
گر ببینی دل ویران مرا
گوییا هیچ گه آباد نبود
کافری رخت دلم غارت کرد
شهر اسلام و سر داد نبود
شب همی دانم کاو آمد و بس
بیش از خویشتنم یاد نبود
خانه گلشن شده بی منت باغ
سرو بود، ار گل و شمشاد نبود
هر چه می خواست همی کرد طبیب
ناتوان را سر فریاد نبود
ناگه آهوی من از دام بجست
زانکه اندازه صیاد نبود
خسرو از تلخی شیرین دهنان
آنچنان است که فرهاد نبود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۳
باز گرفتار شد دل که درین سینه بود
تازه شد اندر دل آن رخنه که دیرینه بود
دی که همی دید روی، آینه از صورتش
اصل درون دلم نسخه در آیینه بود
دیدمی امروز باز تا بزیم بینمش
زنده امروز خود زنده پارینه بود
مفلس دین و صلاح می روم از دهر، ازانک
دزد به تاراج برد، هر چه به گنجینه برد
شب که به خنده زدی بر جگر من نمک
قابل مرهم نماند داغ که بر سینه بود
دولت خسرو، که عشق در پی جانش نشست
گوهر افزون بلا نرخ بلورینه بود
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۴
باز این دلم خدنگ بلا را نشانه شد
وین زهر ماروش به سوی ما روانه شد
بیدار بخت ما که تو دیدی، به خواب رفت
وان عیشهای خوش که شنیدی، فسانه شد
عقلی که در فراخی عیشم رفیق بود
چون دید تنگی دل من بر کرانه شد
مرغی که آسمان قفس بود میهمان
بنگر قفس شکست و سوی آشیانه شد
آن سر که صوفیانه کلاهش گران نمود
بهر بتان سبوکش خمارخانه شد
صوفی که داغ را به هزار آب دیده شست
زاهد بدار چه، مست شراب مغانه شد
دوری هجر خود رگ جانم گسسته بود
تیغی که زد رقیب بدانم بهانه شد
گه کاهشی ز دشن و گه طعنه ای ز دوست
مسکین کسی که بسته بند زمانه شد
خسرو ز بس غبار حسد خاک می خورد
زان خاک ره که لازم آن آستانه شد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۵
چشم فسونگر تو که داد فسون دهد
دانا زمام عقل به دست جنون دهد
خونابه می خورم ز غم و گریه می کنم
آری، شراب گوهر هر کس برون دهد
غم در دل و جگر خورد ار وی بدان بود
هر کو نهال را بدل آب خون دهد
مست نشاط و عیش کجا گردد آدمی؟
دور فلک چو باده به جامش نگون دهد
گفتی برون مده غم خود، چون نهان کنم؟
چون رنگ رخ گواهی حال درون دهد
اجرای جور می کنمت بر خود، ای عجب
شیشه فروش سنگ به دیوانه چون دهد
خسرو ز بهر آنکه خورد سنگ بر درت
خود را میان حلقه طفلان زبون دهد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۷
وفا ز یار جفاکار چون نمی آید
جفا ز یار وفادار هم نمی شاید
جفا چه باشد و نام وفا که باز برد؟
به حضرتی که دو عالم به هیچ برناید
مرا ز جمله جهان صحبت تو می باید
ترا ز خدمت من ذره ای نمی باید
به رغم خاطر من قول دشمنان کردی
چه طالعی ست مرا آه، تا چه پیش آید؟
منوش می به حریفان سفله طبع خسیس
که تا به وقت خمارت صداع نفزاید
به آبروی محبت که بی غرض بشنو
که از مصاحب ناجنس هیچ نگشاید
بترس از آه دل من که مبتلای توام
به سالها دگرت کی چو من به دست آید
به روز وصل تو دارد خبر، دل شادی
مرا دو دیده شب هجر خون بپالاید
اگر چه خلوت خسرو منور است، ولی
به جز حضور تواش هیچ در نمی باید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۸
شحنه غم دواسپه می آید
صبر نزدیک من نمی پاید
روزگارم به خشم می نارد
و آسمانم به سرمه می ساید
رفت روزی که با تو خوش بودیم
هرگز آن روز رفته باز آید؟
لب چه خایی برای کشتن من؟
خود فلک پست دست می خاید
زان لب آسایشی بده دل را
زانکه از گریه می نیاساید
بعد ازینم به بند زلف مبند
کز چنین بسته هیچ نگشاید
خسروت چون به عشق شد بنده
خوانیش گر غلام خود، شاید
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۳
بر آن است جانم که ناگه برآید
چو از بهر یک دیدنت می نپاید
مزن غمزه چون من ز هجران بمردم
که کس تیغ بر کشتگان نازماید
ازان دیده بر خاک پای تو سایم
که زنگار اشکم ز راهت زداید
دلت در قبا راست کاری نداند
چو کج باشد آیینه رو کج نماید
اگر در وفاهای وعده بخیلی
جوانمردی عشق چندین نشاید
مگو، خسروا، «ترک دلبند خودگیر»
دلم با دگر کس کجا می گشاید؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۹
دل از بند زلفت رها کی شود؟
دلت با دلم آشنا کی شود
نگویی که از لعل سیراب تو
مراد دل ما رواکی شود؟
ولی مرهم لعل خودکام تو
به کام دل ریش ما کی شود؟
نمی شد دل از بند زلفش رها
کنون دل نهادیم تا کی شود؟
کجا همدم و یار خسرو شوی!
که شه همنشین گدا کی شود؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۹
غم کشت مرا آن بت نوشاد نیامد
گنجشک برمد از خفه، صیاد نیامد
عاشق شدم، این بود گنه، وای که هجرش
جان برد و ازین یک گنه آزاد نیامد
بر گریه عاشق که زدم خنده، نمردم
تا پیش دو چشم من ناشاد نیامد
چه سود ازین مردن بی بهره که شیرین
روزی به سر تربت فرهاد نیامد
گفتی که شبی زود رسم، روز بدم بین
کان نیز به روز دگرت یاد نیامد
با خاک نسازد، چه کند این تن خاکی
امروز که از جانب تو باد نیامد
تاراج خیالت شدم و بدرقه صبر
آنجا که مرا دوش ره افتاد نیامد
فریاد کنان دی به سر کوی تو رفتم
جز گریه کسی در پی فریاد نیامد
خسرو، به ستم جان ده و انصاف مجو، زآنک
در مذهب خوبان روش داد نیامد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵۵
ز من به خاطر آن نازنین که یاد دهد؟
ز جور او به که نالم، مرا که داد دهد؟
جوان و مست و فراموش کار و نادان است
زمان زمان ز من بیدلش که یاد دهد؟
مراد جویم و گوید خدا دهد، آری
خدا مگر من بیچاره را مراد دهد
دلم به ششدر غم ماند و کعبتین دو چشم
سفید گشت که این مهره را گشاد دهد
شکیب کو که سرشک سبک رکاب مرا
عنان بگیرد و یک ساعت ایستاد دهد
بدین صفت که دم سرد می زند خسرو
عجب نباشد، اگر خویش را به باد دهد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۶
هر شب منم ز هجر پریشان و دیده تر
دل از برم رمیده و من زو رمیده تر
افغان ز تو که هست به گوشت فغان من
هر چند بیش می شنوی ناشنیده تر
شیرین غمی ست عشق، ولیکن زمان کجاست؟
ای دل، بگویمت که بخور، لیک دیده تر
خلقی به راه منتظرت جان سپرده اند
ای ترک مست، دار عنان را کشیده تر
تو فتنه زمان شدی، ورنه روزگار
بوده ست پیش ازین قدری آرمیده تر
ای دوست، پرده پوشی مجنون ز عقل نیست
کور است دامنی ز گریبان دریده تر
خسرو، زمان رفتن و بر دوش بار عشق
راه دراز می روی، آخر جریده تر!
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳۷
کار دلم از دست شد، ای دلربا، فریادرس
تنها فرافم می کشد، آخر بیا، فریادرس
تا چند بر من دمبدم از هجر عاشق کش ستم
بهر منت گر نیست غم، بهر خدا فریادرس
ظلمی است شب تا صبحگه بر ما که نتوان گفت، وه
بگذشت چون از اوج مه فریاد ما، فریاد رس
تا کی رقیبت هر زمان در خون ما گوید سخن
یا هم به دست خود ز ما خونریز یا فریادرس
تا از تو دلبر مانده ام بی خواب و بی خور مانده ام
چون در غمت درمانده ام، درمانده را فریادرس
شد جام عیشم بی صفا جایم لگدکوب جفا
بگذشت چون عمر از وفا، ای بی وفا، فریادرس
آن هر دو چشم دلستان از عالمی بربود جان
یک جان خسرو را ازان هر دو بلا فریادرس
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۳
ای جفا آموخته، از غمزه بدخوی خویش
نیکویی ناموزی آخر از رخ نیکوی خویش
می روم در راه بیداد و جفا از خوی بد
بد نباشد گر دمی باز ایستی از خوی خویش
چون تنم از ناتوانی موی شد بی هیچ فرق
فرق کن گر می توانی از تنم تا موی خویش
چون به پهلوی خودم در رنج و بس ترسم که پیش
خویشتن را هم ببینم بعد ازین پهلوی خویش
روی من از اشک و رویت از صفا آیینه شد
روی خود در روی من بین، روی من در روی خویش
یک دم، ای آیینه جان، رو نما تا جا کنم
بر سر دست خودت یا بر سر زانوی خویش
چشم باشد زیر ابرو، ور تو باشی چشم من
از عزیزی شانمت بالاتر از ابروی خویش
از نزاری آن چنان گشتم که گر می بنگرم
می توانم دیدن از یک سوی دیگر سوی خویش
یک شبی دزدیده می خواهم که آیم سوی تو
که شفیع عفو باشی بر سگان کوی خویش
گر خیال قامتت اندر سر سرو اوفتد
سرنگون همچون خیال خود فتد و در جوی خویش
گوش هندو پاره باشد، ور منم هندوی تو
پاره کن گوش و مکن پاره دل هندوی خویش
هر زمان گویی که خسرو جادویی چون می کنی
این مپرس از من، بپرس از غمزه جادوی خویش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۶
چندین شبم گذشت به کنج خراب خویش
نوری ندادیم شبی از ماهتاب خویش
رویی چنان مپوش ز عشاق کاهل دل
از تشنگان دریغ ندارند آب خویش
دی سیر دیدم آن رخ و گشتم خراب، لیک
نشناخت جان تشنه قیاس شراب خویش
او حال پرسد از من و گریه دهد جواب
فریاد من ز گریه حاضر جواب خویش
معموره مراد چه گویم که جان من؟
خو کرد با خرابه عیش خراب خویش
از عشق سوختم، چه کنم چون ز روز بد
صبح دروغ می دمدم ز آفتاب خویش
بینم شبت به خواب وز مستی و بیخودی
گویم به درد با در و دیوار خواب خویش
گر نه کباب کردن دلها شدش حلال
آن مست را بحل نکنم من کباب خویش
گر نزد دوست کشتن عاشق صواب شد
خسرو نه دوستیست که جوید صواب خویش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۰
گه گه نظری باز مدار از من درویش
چون منعم بخشنده به در یوزه درویش
ما را دل صد پاره و لعلت نمک آلود
مشمار که تا روز اجل به شود این ریش
حسن تو فزون باد و جفای تو فزون تر
تا درد دل خسته من کم نشود بیش
جانا، مکش اکنونم ازان شیوه که دانی
کان صبر نمانده ست که می کردم ازین پیش
خوش باش که آن غمزه خون ریز تو ما را
چندان نگزارد که گشایی تو سر کیش
ایمن ز خیال تو نیم با همه پرسش
قصاب نه از مهر کند تربیت میش
ساقی منگر توبه، قدح بر سر من ریز
تا غرقه شود این خرد مصلحت اندیش
ایمان من اندر شکن زلف بتان شد
کافر کندم دل که اگر گردم ازین کیش
ای آن که زنی طعنه به خسرو ز پی عشق
تو فارغی از درد که من خوردم ازین نیش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۷
جان زحمت خود برد و به جانان نرسیدیم
دل رخنه شد از درد و به درمان نرسیدیم
موریم که گشتیم لگدکوب سواران
در گوشه که بر پای سلیمان نرسیدیم
دنبال دل دوست دویدیم فراوان
بگرفت اجل راه و بدیشان نرسیدیم
در عشق غبار سر زلفش تن خاکی
شد خاک و بدان زلف پریشان نرسیدیم
چون مرغ که دارند نگاه از پی کشتن
در دام بماندیم و به بستان نرسیدیم
ای باد، سلامی برسانی تو اگر ما
در خدمت آن سرو خرامان نرسیدیم
چه سود که فردا رخ چون عید نمایی؟
کامروز بمردیم و به سامان نرسیدیم
از خون جگر نامه درد تو نوشتیم
بگذشت همه عمر و به جانان نرسیدیم
دل نزل به بیگانه، به خسرو بگوی بس
ما خود سگ کوییم و به مهمان نرسیدیم
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱۵
جانم برون آمد ز غم، آخر به جانان کی رسم؟
عقلم نماند و هوش هم، بر نازنینان کی رسم؟
من عاشق و رسوا چنین، خلقی ز هر سو نقش من
دشمن هزاران در کمین، بر دوست آسان کی رسم؟
از یاد روی چون گلم، اشک است همرنگ ملم
نالنده همچون بلبلم تا در گلستان کی رسم؟
هستم به صحرای چمن مور ضعیف ممتحن
صد ساله ره بر پیش من تا برسلیمان کی رسم؟
در جانم از غم خرمنی، صد پاره گشتم دامنی
من بنده ام بی جان تنی تا بر تو، ای جان، کی رسم؟
با این سرشک افشاندنم، حیف است از تو ماندنم
تا خود نخواهی خواندنم، ناخوانده مهمان کی رسم؟
تو کردیم درد کهن، آنگاه درمان سخن
باری تو زان خود بکن، من خود به درمان کی رسم؟
هر جا که یار و همسری رفتند در هر کشوری
من شهر بند کافری ماندم، بدیشان کی رسم؟
هر شام خسرو تا سحر انجم شمارد سر به سر
لیکن ندانم این قدر تا من به جانان کی رسم؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۵
در فراقت زندگانی چون کنم؟
با چنین غم شادمانی چون کنم؟
یار بدخو و فلک نامهربان
تکیه بر عمر و جوانی چون کنم؟
عشق و افلاس و غریبی و فراق
من بدینسان زندگانی چون کنم؟
ماه من گفتی که «جان ده » می دهم
عاشقم آخر، گرانی چون کنم؟
خواه خونم ریز و خواهی زنده کن
بنده ام من رایگانی، چون کنم؟
من نبودم مرد سودای تو، لیک
با قضای آسمانی چون کنم؟
حال خود دانم که از غم چون بود
چون تو حال من ندانی، چون کنم؟
ماجرای دل نوشتم بر دو رخ
گر تو بینی و نخوانی، چون کنم؟
نرخ بوسه نیک می دانم، ولیک
بی درم بازارگانی چون کنم؟
مست باشی، پاس چون فرماییم
من که دزدم، پاسبانی چون کنم؟
ور به خسرو بوسه ندهی آشکار
مرهم زخم نهانی چون کنم؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۰۶
هرگز ز دور چرخ وفایی نیافتم
وز گلشن مراد صفایی نیافتم
گر همچو نای در شغب آیم، عجب مدار
کز چنگ روزگار نوایی یافتم
ایام ناشتا صفت آمد از این قبل
بر خوانچه امید صلایی نیافتم
دردم ز حد گشت و صفایی نشد پدید
کارم به جان رسید و دوایی نیافتم
خونم بریخت عالم و خون دگر ز چشم
عمدا بریختم که بهایی نیافتم
سلطانیا، به صحبت دشمن گذار عمر
کز دوستان عهد وفایی نیافتم