عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
بار غم سنگیندلان بر جان غمفرسا نهند
هر که را از پا دراندازند، بر سر پا نهند
در مقام چارهسازی چون شوند این سرکشان
بر سر زخم تمنا، داغ استغنا نهند
منزلم از بس که چون ماتمسرا پر شیون است
خلق یکیک، چشم بر در، گوش بر غوغا نهند
شرم بادا عاقلان را، کز پی دفع جنون
داغ بر سر، بند بر پای من شیدا نهند
خلق را شد عذر تقصیرات تا تقریر حرف
با تو صد بیگانه، دل بر آشناییها نهند
پا برون نتوانم از ویرانه چون میلی نهاد
بس که طفلان سر به دنبال من رسوا نهند
هر که را از پا دراندازند، بر سر پا نهند
در مقام چارهسازی چون شوند این سرکشان
بر سر زخم تمنا، داغ استغنا نهند
منزلم از بس که چون ماتمسرا پر شیون است
خلق یکیک، چشم بر در، گوش بر غوغا نهند
شرم بادا عاقلان را، کز پی دفع جنون
داغ بر سر، بند بر پای من شیدا نهند
خلق را شد عذر تقصیرات تا تقریر حرف
با تو صد بیگانه، دل بر آشناییها نهند
پا برون نتوانم از ویرانه چون میلی نهاد
بس که طفلان سر به دنبال من رسوا نهند
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
با آنکه ز مستی خبر از خویش ندارد
سویم نظر از بیم بداندیش ندارد
تا دست تو را رحم نگیرد به شفاعت
لب تشنه شمشیر تو سر پیش ندارد
نام دگری تا به زبان نگذرد او را
شادم که شکایت ز بداندیش ندارد
گردید خجل از دل آزردهام امروز
با آنکه خبر از جگرریش ندارد
با اینهمه آزردگی و اینهمه خواری
میلی گلهای زان بت بدکیش ندارد
سویم نظر از بیم بداندیش ندارد
تا دست تو را رحم نگیرد به شفاعت
لب تشنه شمشیر تو سر پیش ندارد
نام دگری تا به زبان نگذرد او را
شادم که شکایت ز بداندیش ندارد
گردید خجل از دل آزردهام امروز
با آنکه خبر از جگرریش ندارد
با اینهمه آزردگی و اینهمه خواری
میلی گلهای زان بت بدکیش ندارد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
دل چشم به راه یار ننهاد
بر وعده او مدار ننهاد
امروز خیال او هم از ناز
پا در دل بیقرار ننهاد
از دست جفای او، کسی دل
بر بودن این دیار ننهاد
تا پای تو در میان نیامد
جان رخت به یک کنار ننهاد
تا خون نگرفته بود دل را
سر در پی آن سوار ننهاد
ایام، بنای صبر ما را
چون عهد تو استوار ننهاد
تا با تو فتاد کار میلی
سر در سر کارو بار ننهاد
بر وعده او مدار ننهاد
امروز خیال او هم از ناز
پا در دل بیقرار ننهاد
از دست جفای او، کسی دل
بر بودن این دیار ننهاد
تا پای تو در میان نیامد
جان رخت به یک کنار ننهاد
تا خون نگرفته بود دل را
سر در پی آن سوار ننهاد
ایام، بنای صبر ما را
چون عهد تو استوار ننهاد
تا با تو فتاد کار میلی
سر در سر کارو بار ننهاد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
سخنم را چو به بزم تو سری بگشایند
تا کنی گوش، پیام دگری بگشایند
قاصدان از تو شنیدند سخنها که ز شرم
نتوانند زبان در خبری بگشایند
در به در طلبت گشتهام و این هم نیست
که دری بهر چو من دربهدری بگشایند
مژده باد ای دل آزرده که این سنگدلان
در آزار بر آزردهتری بگشایند
دل صیاد وشان صید شود گر ز کمین
آهوان تو کمند نظری بگشایند
پرده بگشا که گل روی تو سیراب شود
گر بر آن تشنهلبان چشمتری بگشایند
تیر جور تو گر از سینه میلی بکشند
دری از غیب به خونین جگری بگشایند
تا کنی گوش، پیام دگری بگشایند
قاصدان از تو شنیدند سخنها که ز شرم
نتوانند زبان در خبری بگشایند
در به در طلبت گشتهام و این هم نیست
که دری بهر چو من دربهدری بگشایند
مژده باد ای دل آزرده که این سنگدلان
در آزار بر آزردهتری بگشایند
دل صیاد وشان صید شود گر ز کمین
آهوان تو کمند نظری بگشایند
پرده بگشا که گل روی تو سیراب شود
گر بر آن تشنهلبان چشمتری بگشایند
تیر جور تو گر از سینه میلی بکشند
دری از غیب به خونین جگری بگشایند
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
دمی عاشق ندید او را، وگر دید
به صد درد دل و خون جگر دید
دل از یک جرعه وصل تو عمری
خمار غم کشید و دردسر دید
خدنگش را دلم تا رهگذر شد
هزار آسودگی زان رهگذر دید
دلم راسر به صحرا داد یکسر
که زخم صید خود را کارگر دید
رقیب او را سگ دنبالهرو بود
ز یک تیر تغافل، باز گردید
دلم در بزم او تا با خبر شد
مرا بیهوش و خود را بیخبر دید
دلا از دلبران قطع نظر کن
که میلی هرچه دید از یک نظر دید
به صد درد دل و خون جگر دید
دل از یک جرعه وصل تو عمری
خمار غم کشید و دردسر دید
خدنگش را دلم تا رهگذر شد
هزار آسودگی زان رهگذر دید
دلم راسر به صحرا داد یکسر
که زخم صید خود را کارگر دید
رقیب او را سگ دنبالهرو بود
ز یک تیر تغافل، باز گردید
دلم در بزم او تا با خبر شد
مرا بیهوش و خود را بیخبر دید
دلا از دلبران قطع نظر کن
که میلی هرچه دید از یک نظر دید
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
سر ره چشم او بر دل نگیرد
که صیاد آهوی بسمل نگیرد
چنان مغرور آن مشکین کمند است
که صید خویش را غافل نگیرد
به این زاری که دل سر در پی اوست
جرس دنباله محمل نگیرد
کسی کو لذت آوارگی یافت
به کوی عافیت منزل نگیرد
حیا راه طلب بر من چنان بست
که خونم راه بر قاتل نگیرد
مگیر ای پندگو بر ما و میلی
که بر دیوانگان عاقل نگیرد
که صیاد آهوی بسمل نگیرد
چنان مغرور آن مشکین کمند است
که صید خویش را غافل نگیرد
به این زاری که دل سر در پی اوست
جرس دنباله محمل نگیرد
کسی کو لذت آوارگی یافت
به کوی عافیت منزل نگیرد
حیا راه طلب بر من چنان بست
که خونم راه بر قاتل نگیرد
مگیر ای پندگو بر ما و میلی
که بر دیوانگان عاقل نگیرد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
عنان چو از پی صید زبون بگرداند
مرا که صید زبونم، به خون بگرداند
ز بزم چون رود آن مست یک زمان بیرون
دلم هزار گمان در درون بگرداند
حجاب عشق دلم را به خویش نگذارد
وگرنه از تو کسی راه چون بگرداند؟
جنون نمیبرد این غم ز خاطرم که مباد
غم تو راه ز اهل جنون بگرداند
منم به دست تو مرغی که طفل تا کشدش
هزار مرتبه در خاک و خون بگرداند
فکنده شاخ گلی شعله در دل میلی
کز آفتاب، رخ لالهگون بگرداند
مرا که صید زبونم، به خون بگرداند
ز بزم چون رود آن مست یک زمان بیرون
دلم هزار گمان در درون بگرداند
حجاب عشق دلم را به خویش نگذارد
وگرنه از تو کسی راه چون بگرداند؟
جنون نمیبرد این غم ز خاطرم که مباد
غم تو راه ز اهل جنون بگرداند
منم به دست تو مرغی که طفل تا کشدش
هزار مرتبه در خاک و خون بگرداند
فکنده شاخ گلی شعله در دل میلی
کز آفتاب، رخ لالهگون بگرداند
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
صف شکن ترک مرا بر سر مرکب نگرید
صف مژگان به خونریز مرتّب نگرید
ای غریبان، به فریب نگهش دل مدهید
خلق شهری همه در ناله یارب نگرید
تا ز آزادی آن طفل رساند خبری
قاصد اشک مرا در ره مکتب نگرید
من به خوناب جگر خوردن و در بزم رقیب
دمبهدم بر لب او جام لبالب نگرید
روز بختم ز شب هجر بسی تیرهتر است
با چنین تیرگی روز سیه، شب نگرید
من که آسوده ز بیهوشی دوشین بودم
بیقرار امشبم از بیخودی تب نگرید
میلی از کفر سر زلب بتی میلافد
با همه مشرب ازو دعوی مذهب نگرید
صف مژگان به خونریز مرتّب نگرید
ای غریبان، به فریب نگهش دل مدهید
خلق شهری همه در ناله یارب نگرید
تا ز آزادی آن طفل رساند خبری
قاصد اشک مرا در ره مکتب نگرید
من به خوناب جگر خوردن و در بزم رقیب
دمبهدم بر لب او جام لبالب نگرید
روز بختم ز شب هجر بسی تیرهتر است
با چنین تیرگی روز سیه، شب نگرید
من که آسوده ز بیهوشی دوشین بودم
بیقرار امشبم از بیخودی تب نگرید
میلی از کفر سر زلب بتی میلافد
با همه مشرب ازو دعوی مذهب نگرید
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
سر مست آرزو را، رسم ادب نباشد
گر سر نهم به پایت، باری عجب نباشد
چون شانه روبهرویش دیدم، ولی ندیدم
یک تار مو که بر وی، دست طلب نباشد
نتوان چو گریه کردن، روز از حجاب مردم
خالی نمیشود دل، گر تیره شب نباشد
از زندگی چه دارم، کز مرگ رو بتابم
گیرم که نیمجانی، دایم به لب نباشد
چون نرگس تو باشد، در بزم ناز ساقی
بیباده از حریفان، مستی عجب نباشد
در بزم وصل، میلی در گریه چند باشی
بنشین که جای ماتم، بزم طرب نباشد
گر سر نهم به پایت، باری عجب نباشد
چون شانه روبهرویش دیدم، ولی ندیدم
یک تار مو که بر وی، دست طلب نباشد
نتوان چو گریه کردن، روز از حجاب مردم
خالی نمیشود دل، گر تیره شب نباشد
از زندگی چه دارم، کز مرگ رو بتابم
گیرم که نیمجانی، دایم به لب نباشد
چون نرگس تو باشد، در بزم ناز ساقی
بیباده از حریفان، مستی عجب نباشد
در بزم وصل، میلی در گریه چند باشی
بنشین که جای ماتم، بزم طرب نباشد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
از جا دلم به جلوه حیرتفزا مبر
جا در دلم بگیر و دلم را ز جا مبر
تا بشنود حدیث ملالآور ترا
قاصد، پیام ما ببر و نام ما مبر
بیگانه کردم از تو به صد حیله خویش را
بازم ز ره به یک نگه آشنا مبر
دارد هوای بزم رقیب، آفتاب من
ای شوق، همچو سایه مرا از قفا مبر
هر دم دلا مگو که مرا درد او دواست
نادردمند! این هم نام دوا مبر
میلی چنین که بر جا بر او کرده مدعی
بیهوده رنج در طلب مدعا مبر
جا در دلم بگیر و دلم را ز جا مبر
تا بشنود حدیث ملالآور ترا
قاصد، پیام ما ببر و نام ما مبر
بیگانه کردم از تو به صد حیله خویش را
بازم ز ره به یک نگه آشنا مبر
دارد هوای بزم رقیب، آفتاب من
ای شوق، همچو سایه مرا از قفا مبر
هر دم دلا مگو که مرا درد او دواست
نادردمند! این هم نام دوا مبر
میلی چنین که بر جا بر او کرده مدعی
بیهوده رنج در طلب مدعا مبر
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
شوم از مدعی خوشدل، چو بینم از تو خشنودش
به امیدی که وصل آبی بر آتش میزند زودش
چو نتوان پیش مردم، خوارتر شد زین که من هستم
نمیدانم دگر از خواری من چیست مقصودش
ازو رنجیده غیر و میکند اظهار خشنودی
میان آتش و آبم ز شکر شکوه آلودش
چه شد از خندهات گر خون دل از دیدهام سر زد
که خوناب از جراحت رفت چون کردی نمکسودش
منم از ناوک آن غمزه چون صیدی که بر حالش
ترحم میکند صیاد و بسمل میکند زودش
دمی ظاهر شود داغ دل میلی که چون لاله
فرو ریزد ز باد آه، جسم درد فرسودش
به امیدی که وصل آبی بر آتش میزند زودش
چو نتوان پیش مردم، خوارتر شد زین که من هستم
نمیدانم دگر از خواری من چیست مقصودش
ازو رنجیده غیر و میکند اظهار خشنودی
میان آتش و آبم ز شکر شکوه آلودش
چه شد از خندهات گر خون دل از دیدهام سر زد
که خوناب از جراحت رفت چون کردی نمکسودش
منم از ناوک آن غمزه چون صیدی که بر حالش
ترحم میکند صیاد و بسمل میکند زودش
دمی ظاهر شود داغ دل میلی که چون لاله
فرو ریزد ز باد آه، جسم درد فرسودش
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
چون شمع درآ سرزده و بزم نشین باش
غارتگر دل، آفت جان، رهزن دین باش
ای دل که ترا گفت که مشنو سخن کس؟
جان ده به نکویان و بد روی زمین باش
شادم که ز بیداد تو مرگم شده نزدیک
امروز دگر بهر خدا بر سر کین باش
چشمان تو هرجا که در فتنه گشایند
گویند اجل را که برو گوشه نشین باش
دل میدهد از دیدن دلدار، خبرها
ای دیده دمی بر سر راهش به کمین باش
مگذار که میلی رود آزده ازین شهر
با او دو سه روزی به تکلّف به ازین باش
غارتگر دل، آفت جان، رهزن دین باش
ای دل که ترا گفت که مشنو سخن کس؟
جان ده به نکویان و بد روی زمین باش
شادم که ز بیداد تو مرگم شده نزدیک
امروز دگر بهر خدا بر سر کین باش
چشمان تو هرجا که در فتنه گشایند
گویند اجل را که برو گوشه نشین باش
دل میدهد از دیدن دلدار، خبرها
ای دیده دمی بر سر راهش به کمین باش
مگذار که میلی رود آزده ازین شهر
با او دو سه روزی به تکلّف به ازین باش
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
چنان رفتم من بیاعتبار از خاطر شادش
که گر میبیندم صد ره، نمیآید زمن یادش
خوش آن ساعت که رحمش باز دارد چون ز آزارم
کند بیاعتدالیهای خویی، گرم بیدادش
بنای شهر بند عافیت کردم، ندانستم
که عشق خانه ویران ساز، خواهد کند بنیادش
شهید خنجرت هر چند از خود بی خبر باشد
خبردارش کند بیتابی دل، چون کنی یادش
به جان از ناله میآورد میلی، دوش مردم را
اگر هر دم نمیشد بیخودی مانع ز فریادش
که گر میبیندم صد ره، نمیآید زمن یادش
خوش آن ساعت که رحمش باز دارد چون ز آزارم
کند بیاعتدالیهای خویی، گرم بیدادش
بنای شهر بند عافیت کردم، ندانستم
که عشق خانه ویران ساز، خواهد کند بنیادش
شهید خنجرت هر چند از خود بی خبر باشد
خبردارش کند بیتابی دل، چون کنی یادش
به جان از ناله میآورد میلی، دوش مردم را
اگر هر دم نمیشد بیخودی مانع ز فریادش
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
آتش به دل افروختن من شده نزدیک
وز پهلوی دل، سوختن من شده نزدیک
در دل، پی افروختن آتش حسرت
خار ستم اندوختن من شده نزدیک
جمعند به نزدیک تو اغیار و زغیرت
با دوریات آموختن من شده نزدیک
از گرمی شوقت که دمادم شود افزون
چون شعله برافروختن من شده نزدیک
چاک دل میلی که زتیغ ستم اوست
با تیر دعا دوختن من شده نزدیک
وز پهلوی دل، سوختن من شده نزدیک
در دل، پی افروختن آتش حسرت
خار ستم اندوختن من شده نزدیک
جمعند به نزدیک تو اغیار و زغیرت
با دوریات آموختن من شده نزدیک
از گرمی شوقت که دمادم شود افزون
چون شعله برافروختن من شده نزدیک
چاک دل میلی که زتیغ ستم اوست
با تیر دعا دوختن من شده نزدیک
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
ز ضعف، دست به دیوار داده آمدهام
به هر دوگام، زمانی ستاده آمدهام
ز بس که پیش تو خوارم، ز پندگو بر خویش
در هزار ملامت گشاده آمدهام
به خاطر از تو مرا هر چه هست میگویم
که دل به هر چه تو گویی نهاده آمدهام
رمیده از تو دل ناامید و من از شوق
فریب او به وفای تو داده آمدهام
خدای را به درآ تا ببینمت، کامروز
هزار بار بدین در زیاده آمدهام
بر تو گرچه فرستادم خبر که بیا
ز شوق در پی قاصد فتاده آمدهام
بد است حلیهگری، خوشدلم به این میلی
که ناامید نیّم بس که ساده آمدهام
به هر دوگام، زمانی ستاده آمدهام
ز بس که پیش تو خوارم، ز پندگو بر خویش
در هزار ملامت گشاده آمدهام
به خاطر از تو مرا هر چه هست میگویم
که دل به هر چه تو گویی نهاده آمدهام
رمیده از تو دل ناامید و من از شوق
فریب او به وفای تو داده آمدهام
خدای را به درآ تا ببینمت، کامروز
هزار بار بدین در زیاده آمدهام
بر تو گرچه فرستادم خبر که بیا
ز شوق در پی قاصد فتاده آمدهام
بد است حلیهگری، خوشدلم به این میلی
که ناامید نیّم بس که ساده آمدهام
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
آن رفت که وصلت به دعا میطلبیدم
در هجر تو مردن ز خدا میطلبیدم
آن رفت که در خیل غزالان من مجنون
چشم از همه پوشیده ترا میطلبیدم
آن رفت که افسردگی بوالهوسان را
از گرمی بازار جفا میطلبیدم
آن رفت که از بهر سخنهای نهانی
در بزم به پهلوی تو جا میطلبیدم
آن رفت که پیش تو چو میلی دل خود را
در سلسله زلف دو تا میطلبیدم
در هجر تو مردن ز خدا میطلبیدم
آن رفت که در خیل غزالان من مجنون
چشم از همه پوشیده ترا میطلبیدم
آن رفت که افسردگی بوالهوسان را
از گرمی بازار جفا میطلبیدم
آن رفت که از بهر سخنهای نهانی
در بزم به پهلوی تو جا میطلبیدم
آن رفت که پیش تو چو میلی دل خود را
در سلسله زلف دو تا میطلبیدم
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۷
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
باز آتشی به جان بلاکش فکندهام
خود را به دست خویش در آتش فکندهام
سرگرمیی به عشق خودم دست داده است
هرگه نظر بر آن رخ مهوش فکندهام
من از کجا، خیال عنانگیری از کجا
خود را بس اینکه در ره ابرش فکندهام
نقش تو چون گذشته به دل، صد شکن درو
از پیچ و تاب زلف مشوش فکندهام
رخت صلاح و زهد در آتش فکندهایم
میلی نظر چو بر می بیغش فکندهام
خود را به دست خویش در آتش فکندهام
سرگرمیی به عشق خودم دست داده است
هرگه نظر بر آن رخ مهوش فکندهام
من از کجا، خیال عنانگیری از کجا
خود را بس اینکه در ره ابرش فکندهام
نقش تو چون گذشته به دل، صد شکن درو
از پیچ و تاب زلف مشوش فکندهام
رخت صلاح و زهد در آتش فکندهایم
میلی نظر چو بر می بیغش فکندهام
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
چند از کوی تو چون باد نیاسوده روم
شادمان آیم و با گرد غمآلوده روم
مهچو گل وقت هلاکم بگشا لب، مپسند
کز جهان یک سخن از لعل تو نشنوده روم
او برون ناید و سوی درش از غایت شوق
میروم، گرچه یقین است که بیهوده روم
تا کس از زردی رخسار، مرا نشناسد
سوی او چهره به خون جگرآلوده روم
شادمانم که مرا شوق به سویش آرد
میلی از کویش اگر با تن فرسوده روم
شادمان آیم و با گرد غمآلوده روم
مهچو گل وقت هلاکم بگشا لب، مپسند
کز جهان یک سخن از لعل تو نشنوده روم
او برون ناید و سوی درش از غایت شوق
میروم، گرچه یقین است که بیهوده روم
تا کس از زردی رخسار، مرا نشناسد
سوی او چهره به خون جگرآلوده روم
شادمانم که مرا شوق به سویش آرد
میلی از کویش اگر با تن فرسوده روم