عبارات مورد جستجو در ۲۱۵۹ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰
اشکی که رخت خانه به طوفان نمی دهد
راهش بخویش دیده گریان نمی دهد
سر بر تن صدف نبود زانکه روزگار
یکجا به هیچکس سر و سامان نمی دهد
در کار خویشتن دل دیوانه عاقلست
ویرانه را به ملک سلیمان نمی دهد
جامست بی تعلق دوران که غیر او
خندان و روشکفته بکس جان نمی دهد
وصلش گران خری، ندهی جان اگر به نقد
کالای نسیه را کسی ارزان نمی دهد
تا تیغ جور حادثه ای در زمانه هست
میراب دهر آب به بستان نمی دهد
چشمی که از سواد سخن روشنی گرفت
این سرمه را بملک صفاهان نمی دهد
با رهنما چه کار اگر شوق کاملست
کس سیل را سراغ بیابان نمی دهد
در دل نگه مدار کلیم اشک شوق را
این طفل را کسی بدبستان نمی دهد
راهش بخویش دیده گریان نمی دهد
سر بر تن صدف نبود زانکه روزگار
یکجا به هیچکس سر و سامان نمی دهد
در کار خویشتن دل دیوانه عاقلست
ویرانه را به ملک سلیمان نمی دهد
جامست بی تعلق دوران که غیر او
خندان و روشکفته بکس جان نمی دهد
وصلش گران خری، ندهی جان اگر به نقد
کالای نسیه را کسی ارزان نمی دهد
تا تیغ جور حادثه ای در زمانه هست
میراب دهر آب به بستان نمی دهد
چشمی که از سواد سخن روشنی گرفت
این سرمه را بملک صفاهان نمی دهد
با رهنما چه کار اگر شوق کاملست
کس سیل را سراغ بیابان نمی دهد
در دل نگه مدار کلیم اشک شوق را
این طفل را کسی بدبستان نمی دهد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹
هر زمان بر روی کارم رنگ دیگرگون شود
باده ام در جام گرد آب و آبم خون شود
دخل ما با خرج یکسانست در راه طلب
سوزنی چون بشکند خاری زپا بیرون شود
در حقیقت تنگدستی مایه دیوانگیست
در چمن بید از غم بیحاصلی مجنون شود
از ره تقلید اگر حاصل شود کسب کمال
هر که گردد خم نشین باید که افلاطون شود
باده پنهان بزهد آشکار آمیختند
جوی شیر زاهدان ترسم که جوی خون شود
بر رخ پیر فلک رنگ حسد گل می کند
در چمن چون رخت طفل غنچه گلگون شود
مایه سالک سبکباریست گر آید بدست
می تواند ناله ای پیک ره گردون شود
مایه سالک سبکباریست گر آید بدست
می تواند ناله ای پیک ره گردون شود
پرعجب نبود زطبع حرص اگر در زیر خاک
همرهی با گنج آرام دل قارون شود
تا کشیم از شعر فهمان انتقام دخل ها
کاشکی هر جا سخن فهمی بود موزون شود
قدر این گوساله ها تا کم شود خواهم کلیم
گاو گردون از چراگاه فلک بیرون می شود
باده ام در جام گرد آب و آبم خون شود
دخل ما با خرج یکسانست در راه طلب
سوزنی چون بشکند خاری زپا بیرون شود
در حقیقت تنگدستی مایه دیوانگیست
در چمن بید از غم بیحاصلی مجنون شود
از ره تقلید اگر حاصل شود کسب کمال
هر که گردد خم نشین باید که افلاطون شود
باده پنهان بزهد آشکار آمیختند
جوی شیر زاهدان ترسم که جوی خون شود
بر رخ پیر فلک رنگ حسد گل می کند
در چمن چون رخت طفل غنچه گلگون شود
مایه سالک سبکباریست گر آید بدست
می تواند ناله ای پیک ره گردون شود
مایه سالک سبکباریست گر آید بدست
می تواند ناله ای پیک ره گردون شود
پرعجب نبود زطبع حرص اگر در زیر خاک
همرهی با گنج آرام دل قارون شود
تا کشیم از شعر فهمان انتقام دخل ها
کاشکی هر جا سخن فهمی بود موزون شود
قدر این گوساله ها تا کم شود خواهم کلیم
گاو گردون از چراگاه فلک بیرون می شود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰
از جهان بخت بابرام گدا می خواهد
مشت خاکی که برای سر ما می خواهد
دل ازین عمر سیه روز بتنگ آمده است
شمع کوتاهی شب را زخدا می خواهد
سرم از افسر و از ظل هما بیزارست
موی ژولیده و سودای رسا می خواهد
گرچه خار رهت از پای کشیدن حیفست
چکنم گر نکشم آبله جا می خواهد
نبود صاحب همت که زاهل طمعست
تنگ چشمی که اجابت زدعا می خواهد
این خسیسان که تو بینی بجهان در کارند
که خس و خار زسیلاب فنا می خواهد
آنقدر می رود از راه برون مرشد شهر
که گر از هوش رود راهنما می خواهد
زین تلون که فلک را بنهادست کلیم
نتوان یافت که رو کرده کرا می خواهد
مشت خاکی که برای سر ما می خواهد
دل ازین عمر سیه روز بتنگ آمده است
شمع کوتاهی شب را زخدا می خواهد
سرم از افسر و از ظل هما بیزارست
موی ژولیده و سودای رسا می خواهد
گرچه خار رهت از پای کشیدن حیفست
چکنم گر نکشم آبله جا می خواهد
نبود صاحب همت که زاهل طمعست
تنگ چشمی که اجابت زدعا می خواهد
این خسیسان که تو بینی بجهان در کارند
که خس و خار زسیلاب فنا می خواهد
آنقدر می رود از راه برون مرشد شهر
که گر از هوش رود راهنما می خواهد
زین تلون که فلک را بنهادست کلیم
نتوان یافت که رو کرده کرا می خواهد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۰
زخوان غیب یکنعمت نصیب ما و ساغر شد
زخون خوردن چرا نالیم کاین روزی مقدر شد
دل از آمیزش بیگانه و خویشان بتنگ آمد
بیابان جنونی کو که صحبت ها مکرر شد
در حرص ار برویت بسته گردد گنجها یابی
توانگر گشت محتاجیکه او محروم ازین در شد
نگه در نیمه ره ماند زبس کز گریه نم دارد
چه پرواز آید از مرغی که او را بال و پرتر شد
چه تکلیف نشستن می کنی آشفته حالی را
که بیرون رفتنش از بزم همچون دود مجمر شد
نیم نومید کوته گشت اگر از وصل او دستم
بته خواهد رسیدن شمع اگر پروانه بی پر شد
کلیم اشکت زسر نگذشته دست و پا مزن چندین
درین آب تنک زینسان نمی باید شناور شد
زخون خوردن چرا نالیم کاین روزی مقدر شد
دل از آمیزش بیگانه و خویشان بتنگ آمد
بیابان جنونی کو که صحبت ها مکرر شد
در حرص ار برویت بسته گردد گنجها یابی
توانگر گشت محتاجیکه او محروم ازین در شد
نگه در نیمه ره ماند زبس کز گریه نم دارد
چه پرواز آید از مرغی که او را بال و پرتر شد
چه تکلیف نشستن می کنی آشفته حالی را
که بیرون رفتنش از بزم همچون دود مجمر شد
نیم نومید کوته گشت اگر از وصل او دستم
بته خواهد رسیدن شمع اگر پروانه بی پر شد
کلیم اشکت زسر نگذشته دست و پا مزن چندین
درین آب تنک زینسان نمی باید شناور شد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۸
کی آن صیاد بی پروا پی نخجیر می گردد
که دایم در رهش صد صید از جان سیر می گردد
صبوری چون ز حد بگذشت کاری رو نمی آرد
که دارو کهنه چون گردید بی تأثیر می گردد
خط سبزت عنان اختیار از دست و دل برده
بهارست و دگر دیوانه بی زنجیر می گردد
سراپای وجودم باده شد از حرص میخواری
ولی همچون حبابم چشم و دل کی سیر می گردد
شراب کهنه می نوشم ببزم او چو بنشینم
بمن تا نوبت آید دختر رز پیر می گردد
کلیم آن گردش چشم و نگاه دمیدم کم شد
چو ساقی سرگران افتاد ساغر دیر می گردد
که دایم در رهش صد صید از جان سیر می گردد
صبوری چون ز حد بگذشت کاری رو نمی آرد
که دارو کهنه چون گردید بی تأثیر می گردد
خط سبزت عنان اختیار از دست و دل برده
بهارست و دگر دیوانه بی زنجیر می گردد
سراپای وجودم باده شد از حرص میخواری
ولی همچون حبابم چشم و دل کی سیر می گردد
شراب کهنه می نوشم ببزم او چو بنشینم
بمن تا نوبت آید دختر رز پیر می گردد
کلیم آن گردش چشم و نگاه دمیدم کم شد
چو ساقی سرگران افتاد ساغر دیر می گردد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۳
گرم ز لطف سیه روز خود خطاب کند
سیاه روزی من کار آفتاب کند
در آب و خاکم نسرشته اند بیمهری
ز رحم آتش من گریه بر کباب کند
رود بسوی کمر طره ات بسر هر دم
برای آنکه ازو کسب پیچ و تاب کند
سراغ چشمه حیوان نمی کنم که مرا
قناعتیست که سیرابم از سراب کند
کسی نمی خورد از وی فریب مستوری
بسر چو دختر رز چادر از سحاب کند
فسردگی بسکون خوب نیست عاشقرا
چو نبض باید پیوسته اضطراب کند
چو شمع خانه زین می شوی زغایت رشک
حنای پای تو خون در دل رکاب کند
فلک خرابه ما را از آن کند تعمیر
که آشیانه صد جغد را خراب کند
کلیم بخت تو آنگاه می شود بیدار
که یار سر بکنارت نهاده خواب کند
سیاه روزی من کار آفتاب کند
در آب و خاکم نسرشته اند بیمهری
ز رحم آتش من گریه بر کباب کند
رود بسوی کمر طره ات بسر هر دم
برای آنکه ازو کسب پیچ و تاب کند
سراغ چشمه حیوان نمی کنم که مرا
قناعتیست که سیرابم از سراب کند
کسی نمی خورد از وی فریب مستوری
بسر چو دختر رز چادر از سحاب کند
فسردگی بسکون خوب نیست عاشقرا
چو نبض باید پیوسته اضطراب کند
چو شمع خانه زین می شوی زغایت رشک
حنای پای تو خون در دل رکاب کند
فلک خرابه ما را از آن کند تعمیر
که آشیانه صد جغد را خراب کند
کلیم بخت تو آنگاه می شود بیدار
که یار سر بکنارت نهاده خواب کند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۴
بیش ازین دوران ستم پرور نبود
آسمان زینگونه بداختر نبود
عمر چون ایام بیماری مرگ
هیچ امروزش ز دی بدتر نبود
آنقدر پیکان که در یک زخم داشت
در دکان هیچ پیکان گر نبود
هر کجا رفتم بدنبال مراد
غیر سرگردانیم رهبر نبود
سیر بستان تمنا کرده ام
یک نهال آرزو را بر نبود
از تف دل مردمک را سوختیم
دسترس بر سرمه دیگر نبود
خواب در چشمم نمی آید چو شمع
بسترم آنشب که خاکستر نبود
در دم آخر چنین می گفت شمع
کافسر زر غیر دردسر نبود
کار رونق دشمنی دارم کلیم
گر می آوردم بکف ساغر نبود
آسمان زینگونه بداختر نبود
عمر چون ایام بیماری مرگ
هیچ امروزش ز دی بدتر نبود
آنقدر پیکان که در یک زخم داشت
در دکان هیچ پیکان گر نبود
هر کجا رفتم بدنبال مراد
غیر سرگردانیم رهبر نبود
سیر بستان تمنا کرده ام
یک نهال آرزو را بر نبود
از تف دل مردمک را سوختیم
دسترس بر سرمه دیگر نبود
خواب در چشمم نمی آید چو شمع
بسترم آنشب که خاکستر نبود
در دم آخر چنین می گفت شمع
کافسر زر غیر دردسر نبود
کار رونق دشمنی دارم کلیم
گر می آوردم بکف ساغر نبود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۶
دل زغمخواران جز آئین جفاکاری ندید
همچو گوش کو زکس در دهر همواری ندید
آبروی اعتبارم دور شد از دوستان
رشته کز گوهر جدا افتاد این خواری ندید
چون شرر زائیدن و مردم بیکدم می شود
هر که خود را بسته قید گرانباری ندید
با وجود آنکه چون ناسور دارد دشمنی
زخم ما یکبار از مرهم سپرداری ندید
در دیار عشق کانجا جغد را فر هماست
بدشگونست آن سری کز سیل معماری ندید
گر جفا بس کرد دوران مهربان ما نشد
بیش ازین در خویش سامان دلازاری ندید
غیر ازین کان دلبر بیمهر را جان سخت کرد
حاصل دیگر کلیم از ناله و زاری ندید
همچو گوش کو زکس در دهر همواری ندید
آبروی اعتبارم دور شد از دوستان
رشته کز گوهر جدا افتاد این خواری ندید
چون شرر زائیدن و مردم بیکدم می شود
هر که خود را بسته قید گرانباری ندید
با وجود آنکه چون ناسور دارد دشمنی
زخم ما یکبار از مرهم سپرداری ندید
در دیار عشق کانجا جغد را فر هماست
بدشگونست آن سری کز سیل معماری ندید
گر جفا بس کرد دوران مهربان ما نشد
بیش ازین در خویش سامان دلازاری ندید
غیر ازین کان دلبر بیمهر را جان سخت کرد
حاصل دیگر کلیم از ناله و زاری ندید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۹
اگر چه نخل هنر را ثمر نمی باشد
ز سنگ بدگهران بیخطر نمی باشد
زآه خلق بپرهیز کاینه است گواه
که در زمانه دم بی اثر نمی باشد
درین محیط گر از سود چشم می پوشی
سفینه را ز شکستن خطر نمی باشد
بهر که سینه صد چاک را نمودم گفت
برو که مرهم زخم سپر نمی باشد
سپهر تا پدری می کند نمی بینم
پسر که تشنه خون پدر نمی باشد
دل آن بود که نجوید زتیغ جور پناه
دمی که سینه سپر شد جگر نمی باشد
زتیغ خط بمزار شهید خویش کشد
ستیزه جوئی ازین بیشتر نمی باشد
بنزد پایه شناسان بلند پروازی
بغیر ریختن بال و پر نمی باشد
زهوش رفته دل ما بخود نیاید باز
باین درازی عمر سفر نمی باشد
سرم ز پنبه مینا سبکترست کلیم
که مغز در سرم از دردسر نمی باشد
ز سنگ بدگهران بیخطر نمی باشد
زآه خلق بپرهیز کاینه است گواه
که در زمانه دم بی اثر نمی باشد
درین محیط گر از سود چشم می پوشی
سفینه را ز شکستن خطر نمی باشد
بهر که سینه صد چاک را نمودم گفت
برو که مرهم زخم سپر نمی باشد
سپهر تا پدری می کند نمی بینم
پسر که تشنه خون پدر نمی باشد
دل آن بود که نجوید زتیغ جور پناه
دمی که سینه سپر شد جگر نمی باشد
زتیغ خط بمزار شهید خویش کشد
ستیزه جوئی ازین بیشتر نمی باشد
بنزد پایه شناسان بلند پروازی
بغیر ریختن بال و پر نمی باشد
زهوش رفته دل ما بخود نیاید باز
باین درازی عمر سفر نمی باشد
سرم ز پنبه مینا سبکترست کلیم
که مغز در سرم از دردسر نمی باشد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۱
کجاست بخت که تنگش کسی ببر گیرد
نگین لعل لبش نقش بوسه بر گیرد
چنین که صحبت من با زمانه در نگرفت
عجب که بر سر خاکم چراغ در گیرد
بغیر اشک کسی حال دل نمی داند
همیشه طفل ز دیوانگان خبر گیرد
همای تربیت عشق جانور کندش
اگرچه بیضه فولاد زیر پر گیرد
نه آن دهان بشکایت گشاده زخم ستم
که سعی بخیه لبش را بیکدگر گیرد
من آن نیم که کند یار اجتناب از من
همیشه صحبت آتش بشمع در گیرد
بنای خانه آسودگی کلیم نهاد
کزین خرابه همین خشت زیر سر گیرد
نگین لعل لبش نقش بوسه بر گیرد
چنین که صحبت من با زمانه در نگرفت
عجب که بر سر خاکم چراغ در گیرد
بغیر اشک کسی حال دل نمی داند
همیشه طفل ز دیوانگان خبر گیرد
همای تربیت عشق جانور کندش
اگرچه بیضه فولاد زیر پر گیرد
نه آن دهان بشکایت گشاده زخم ستم
که سعی بخیه لبش را بیکدگر گیرد
من آن نیم که کند یار اجتناب از من
همیشه صحبت آتش بشمع در گیرد
بنای خانه آسودگی کلیم نهاد
کزین خرابه همین خشت زیر سر گیرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۲
مرغ دلم که روشن ازو چشم دام بود
کشتی باین گناه که بیدانه رام بود
دیدم ز بیقراری خود در ره طلب
آسایشی که قافله را از مقام بود
بگذر ز نام و ننگ که رسوائی آورد
پیوسته روسیاه نگین بهر نام بود
در هند تیره بختی وارون است کار
زان شهد لب همیشه دلم تلخکام بود
هرگز نگشت قابل زخم تو مدعی
پیوسته آب تیغ تو بر وی حرام بود
تا دل نظر بخال تو افکند شد اسیر
مسکین خبر نداشت که این دانه دام بود
زآب سیل تیغ تو قسمت نیافتم
کز تشنگان بر آن لب جو ازدحام بود
امید بوسه ات چه نمک داشت ای کلیم
زان لب که منفعل زجواب سلام بود
کشتی باین گناه که بیدانه رام بود
دیدم ز بیقراری خود در ره طلب
آسایشی که قافله را از مقام بود
بگذر ز نام و ننگ که رسوائی آورد
پیوسته روسیاه نگین بهر نام بود
در هند تیره بختی وارون است کار
زان شهد لب همیشه دلم تلخکام بود
هرگز نگشت قابل زخم تو مدعی
پیوسته آب تیغ تو بر وی حرام بود
تا دل نظر بخال تو افکند شد اسیر
مسکین خبر نداشت که این دانه دام بود
زآب سیل تیغ تو قسمت نیافتم
کز تشنگان بر آن لب جو ازدحام بود
امید بوسه ات چه نمک داشت ای کلیم
زان لب که منفعل زجواب سلام بود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷
وصلت غبار غم ز دل ما نمی برد
می صیقلست و زنگ ز مینا نمی برد
سرگشتگی بچرخ مرا تا نیاورد
نک گردباد راه بصحرا نمی برد
آخر زدست شوخی طفلان گریختیم
جائیکه اشک پی بسر ما نمی برد
شهرت بهر چه یار شد آفت باو رسید
رشکی دلم بعزلت عنقا نمی برد
زینسانکه از وطن همه طبعی رمیده است
صورت عجب که رخت زدیبا نمی برد
ایمن نمی شود ز شبیخون گریه ام
سیلاب تا پناه بدریا نمی برد
بهر عصای راه عدم ناتوان عشق
جز آرزوی آن قد و بالا نمی برد
مکتوب را زدرد دل از بس گران کنم
گر سیل نامه بر شود آنرا نمی برد
قانون گردباد بود روزگار را
جز خار و خس زمانه ببالا نمی برد
هرگز کلیم آرزوی کام هم نکرد
ناموس فقر را ز تمنا نمی برد
می صیقلست و زنگ ز مینا نمی برد
سرگشتگی بچرخ مرا تا نیاورد
نک گردباد راه بصحرا نمی برد
آخر زدست شوخی طفلان گریختیم
جائیکه اشک پی بسر ما نمی برد
شهرت بهر چه یار شد آفت باو رسید
رشکی دلم بعزلت عنقا نمی برد
زینسانکه از وطن همه طبعی رمیده است
صورت عجب که رخت زدیبا نمی برد
ایمن نمی شود ز شبیخون گریه ام
سیلاب تا پناه بدریا نمی برد
بهر عصای راه عدم ناتوان عشق
جز آرزوی آن قد و بالا نمی برد
مکتوب را زدرد دل از بس گران کنم
گر سیل نامه بر شود آنرا نمی برد
قانون گردباد بود روزگار را
جز خار و خس زمانه ببالا نمی برد
هرگز کلیم آرزوی کام هم نکرد
ناموس فقر را ز تمنا نمی برد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۰
کی تغافل می تواند عاشق بیتاب کرد
چون توان با تشنگی قطع نظر از آب کرد
مو بمو قربان آن ابرو شدم اما هنوز
طاعتی مقبول نتوانم در آن محراب کرد
حیف از اشکم که چون ریگ روان بیحاصلست
شمع از یکقطره نخل شعله را سیراب کرد
با همه دریا کشی مستی نمی دانم که چیست
گریه از بس بیتو آبم در شراب ناب کرد
از پی بیداری شبهای وصل آمد بکار
شرمسار از یاری بختم که چندین خواب کرد
کلبه ویران من خواهد بآبادی رسید
کز پی تعمیر او سیلاب گل در آب کرد
حسن چون دل را برد از ما چه می آید کلیم
بر سر ویرانه نتوان جنگ با سیلاب کرد
چون توان با تشنگی قطع نظر از آب کرد
مو بمو قربان آن ابرو شدم اما هنوز
طاعتی مقبول نتوانم در آن محراب کرد
حیف از اشکم که چون ریگ روان بیحاصلست
شمع از یکقطره نخل شعله را سیراب کرد
با همه دریا کشی مستی نمی دانم که چیست
گریه از بس بیتو آبم در شراب ناب کرد
از پی بیداری شبهای وصل آمد بکار
شرمسار از یاری بختم که چندین خواب کرد
کلبه ویران من خواهد بآبادی رسید
کز پی تعمیر او سیلاب گل در آب کرد
حسن چون دل را برد از ما چه می آید کلیم
بر سر ویرانه نتوان جنگ با سیلاب کرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۶
به راه عشق که هرگز به سر نمی آید
به غیر گم شدن از راه بر نمی آید
همیشه عقل در اصلاح نفس عاجز بود
که پندگوی به دیوانه بر نمی آید
به است پائی کز وی برآید آبله ای
زدست ما که ازو هیچ بر نمی آید
از آن کمر نتوانم دمی نظر بستن
زنازکی به نظر گرچه در نمی آید
یگانگی که نفاقی در آن میان نبود
درین زمانه زشیر و شکر نمی آید
چو سیل خود خبر خود برم به هر وادی
خبر ز گر مروان پیشتر نمی آید
به روزگار چنان عیب شد سلامت نفس
کم غیر کار شرر از گهر نمی آید
ز دهر دانش و سامان سئوال کردم گفت
که از نهال هنر برگ و بر نمی آید
خیال آن کمر از سر نمی رود چه کنم
که مو ز کاسه ی چینی به در نمی آید
کلیم در دل اگر شعله ای زشوق بود
به سوی لب نفس بی اثر نمی آید
به غیر گم شدن از راه بر نمی آید
همیشه عقل در اصلاح نفس عاجز بود
که پندگوی به دیوانه بر نمی آید
به است پائی کز وی برآید آبله ای
زدست ما که ازو هیچ بر نمی آید
از آن کمر نتوانم دمی نظر بستن
زنازکی به نظر گرچه در نمی آید
یگانگی که نفاقی در آن میان نبود
درین زمانه زشیر و شکر نمی آید
چو سیل خود خبر خود برم به هر وادی
خبر ز گر مروان پیشتر نمی آید
به روزگار چنان عیب شد سلامت نفس
کم غیر کار شرر از گهر نمی آید
ز دهر دانش و سامان سئوال کردم گفت
که از نهال هنر برگ و بر نمی آید
خیال آن کمر از سر نمی رود چه کنم
که مو ز کاسه ی چینی به در نمی آید
کلیم در دل اگر شعله ای زشوق بود
به سوی لب نفس بی اثر نمی آید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۹
مریض را چو عیادت کشد دوا چه کند
کس به پرسش یک شهر آشنا چه کند
چو شانه نوبت چاکم به سینه افتادست
به دست شوق همین چاک یک قبا چه کند
گرفتم اینکه سر همتم زچرخ گذشت
کسی به کوتهی بخت نارسا چه کند
به دیده کاسه ی همسایه دل اگر ندهد
دو شیشه خون جگر با خمار ما چه کند
مپرس حال دل آن دم که در حدیث آیی
کریم چون گهرافشان شود گدا چه کند
به هر نواله گرم استخوان دهد ای بخت
تو خود بگو که درین قحط پس هما چه کند
کلیم شکوه ز توفیق چند شرمت باد
تو چون به ره ننهی پای رهنما چه کند
کس به پرسش یک شهر آشنا چه کند
چو شانه نوبت چاکم به سینه افتادست
به دست شوق همین چاک یک قبا چه کند
گرفتم اینکه سر همتم زچرخ گذشت
کسی به کوتهی بخت نارسا چه کند
به دیده کاسه ی همسایه دل اگر ندهد
دو شیشه خون جگر با خمار ما چه کند
مپرس حال دل آن دم که در حدیث آیی
کریم چون گهرافشان شود گدا چه کند
به هر نواله گرم استخوان دهد ای بخت
تو خود بگو که درین قحط پس هما چه کند
کلیم شکوه ز توفیق چند شرمت باد
تو چون به ره ننهی پای رهنما چه کند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۱
بیا که بی تو سیاهی ز چشم روشن شد
ز گریه دیده ی ما همچو چشم روزن شد
جدا ز لعل لبت جام ماتمی دارد
زدم چو بر لبش انگشت گرم شیون شد
برای سوختن آماده ام چنانکه کسی
اگر بر آتش من آب ریخت روغن شد
قفس به دیده ی مرغ اسیر تاریکست
چه شد که بام و در او تمام روزن شد
زچاک پیرهن آن بهینه را ببین ای بخت
سری ز خواب برآور که صبح روشن شد
زبس که بر سر هم ریختیم و سبز نشد
بزیر خاکم تخم امید خرمن شد
خیانت است اگر در ره بهشت نهی
کلیم پای تو هر وقت وقف دامن شد
ز گریه دیده ی ما همچو چشم روزن شد
جدا ز لعل لبت جام ماتمی دارد
زدم چو بر لبش انگشت گرم شیون شد
برای سوختن آماده ام چنانکه کسی
اگر بر آتش من آب ریخت روغن شد
قفس به دیده ی مرغ اسیر تاریکست
چه شد که بام و در او تمام روزن شد
زچاک پیرهن آن بهینه را ببین ای بخت
سری ز خواب برآور که صبح روشن شد
زبس که بر سر هم ریختیم و سبز نشد
بزیر خاکم تخم امید خرمن شد
خیانت است اگر در ره بهشت نهی
کلیم پای تو هر وقت وقف دامن شد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۳
تا تیغ او بداد اسیران نمی رسد
یک سر بکوی عشق بسامان نمی رسد
جائیکه پای خاطر من در میان بود
آشفتگی بزلف پریشان نمی رسد
از خود چو نگذری بمرادی نمی رسد
سر تا بریده نیست بسامان نمی رسد
در بیت ابروی تو که بی عیب آمده است
جز دخل کج بخاطر مژگان نمی رسد
ما طفل بوده ایم و شب جمعه دیده ایم
هرگز بصبح شنبه مستان نمی رسد
یکحرف بیش نیست سراسر بیان عشق
اینطرفه ترکه هیچ بپایان نمی رسد
کوتاهی زمانه بجائی رسیده است
کز می دماغ باده پرستان نمی رسد
چون شیشه شکسته زما دست شسته اند
اصلاح ما بخاطر یاران نمی رسد
پهلو تهی کنند ز مست برهنه تیغ
ز آنرو نگاه یار بمژگان نمی رسد
شعرت کلیم اگر همه شعری نسب بود
نبود بلند تا بسخندان نمی رسد
یک سر بکوی عشق بسامان نمی رسد
جائیکه پای خاطر من در میان بود
آشفتگی بزلف پریشان نمی رسد
از خود چو نگذری بمرادی نمی رسد
سر تا بریده نیست بسامان نمی رسد
در بیت ابروی تو که بی عیب آمده است
جز دخل کج بخاطر مژگان نمی رسد
ما طفل بوده ایم و شب جمعه دیده ایم
هرگز بصبح شنبه مستان نمی رسد
یکحرف بیش نیست سراسر بیان عشق
اینطرفه ترکه هیچ بپایان نمی رسد
کوتاهی زمانه بجائی رسیده است
کز می دماغ باده پرستان نمی رسد
چون شیشه شکسته زما دست شسته اند
اصلاح ما بخاطر یاران نمی رسد
پهلو تهی کنند ز مست برهنه تیغ
ز آنرو نگاه یار بمژگان نمی رسد
شعرت کلیم اگر همه شعری نسب بود
نبود بلند تا بسخندان نمی رسد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۲
هر آه حسرتی که به تنها کشیده ام
در بر بیاد آن قد رعنا کشیده ام
از رعشه خمار چو کف سبحه گیر نیست
بیهوده دست خویش ز صهبا کشیده ام
ارباب عقل محرم اهل جنون نیند
از موی سر نقاب بسیما کشیده ام
همچون نهال دست نشان بهر تربیت
بردم بدیده خار که از پا کشیده ام
در جستجوی وصل تو چون مار سر زده
سر را بجا گذاشته و پا کشیده ام
بیش از دو دست شخص بخواهش دراز نیست
من این دو دست را ز دو دنیا کشیده ام
از بهر ارمغانی اطفال چون کلیم
دایم بشهر سنگ ز صحرا کشیده ام
در بر بیاد آن قد رعنا کشیده ام
از رعشه خمار چو کف سبحه گیر نیست
بیهوده دست خویش ز صهبا کشیده ام
ارباب عقل محرم اهل جنون نیند
از موی سر نقاب بسیما کشیده ام
همچون نهال دست نشان بهر تربیت
بردم بدیده خار که از پا کشیده ام
در جستجوی وصل تو چون مار سر زده
سر را بجا گذاشته و پا کشیده ام
بیش از دو دست شخص بخواهش دراز نیست
من این دو دست را ز دو دنیا کشیده ام
از بهر ارمغانی اطفال چون کلیم
دایم بشهر سنگ ز صحرا کشیده ام
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۲
منکه دور از وطنم عیش تمنا نکنم
بقفس تا نرسم بال و پری وا نکنم
نتوان درد سر از گریه هر شمع کشید
بی سبب خوی بتاریکی شبها نکنم
کو دماغی که به بیگانه کنم آمیزش
دیدن آینه را منکه تمنا نکنم
دعوی صبر و دل و دین همه باطل باشد
گر دل گمشده در زلف تو پیدا نکنم
تاب همچشمی پروانه نخواهم آورد
شمع را با قد رعنای تو همتا نکنم
منصب یمن قدم همچو بهارم ندهند
دشت را سبز گر از آبله پا نکنم
چون سر شیشه می بسته دهان آمده ام
سر حرفی که ازو خون نچکد وا نکنم
عادتم تا نشود شکوه ارباب کرم
سایه از ابر باین بخت تمنا نکنم
رتبه هستی حلاج مرا منظور است
پنبه را بیهده تاج سر مینا نکنم
ای که گفتی که مکن عربده زین بیش کلیم
مستم از گردش آنچشم مکن تا نکنم
بقفس تا نرسم بال و پری وا نکنم
نتوان درد سر از گریه هر شمع کشید
بی سبب خوی بتاریکی شبها نکنم
کو دماغی که به بیگانه کنم آمیزش
دیدن آینه را منکه تمنا نکنم
دعوی صبر و دل و دین همه باطل باشد
گر دل گمشده در زلف تو پیدا نکنم
تاب همچشمی پروانه نخواهم آورد
شمع را با قد رعنای تو همتا نکنم
منصب یمن قدم همچو بهارم ندهند
دشت را سبز گر از آبله پا نکنم
چون سر شیشه می بسته دهان آمده ام
سر حرفی که ازو خون نچکد وا نکنم
عادتم تا نشود شکوه ارباب کرم
سایه از ابر باین بخت تمنا نکنم
رتبه هستی حلاج مرا منظور است
پنبه را بیهده تاج سر مینا نکنم
ای که گفتی که مکن عربده زین بیش کلیم
مستم از گردش آنچشم مکن تا نکنم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۶
بدام عشق تو بیدانه مبتلا شده ام
پرم مبند چو دل بسته مبتلا شده ام
جدا ز یاران، تار گسسته را مانم
که بینوا شده ام گر دمی جدا شده ام
چراغ اهل دلم، بیفروغم ار بینی
ز گرد محنت این کهنه آسیا شده ام
نه از ترحم، صیاد کرده آزادم
ز ضعف تن ز شکاف قفس رها شده ام
چو آبروی قناعت نمی برم ز طلب
بکوی عزلت بیمایه چون هما شده ام
همان بدیده جوهر شناس جا دارم
اگر ز مالش ایام توتیا شده ام
ز تیره روزی و آشفته خاطری پیداست
که کشته بسته آن طره دوتا شده ام
گدا شوند گر اهل طلب زننگ سئوال
من از گدائی میخانه پادشا شده ام
هما به تر زنند استخوانم ار بخورد
چنین که من هدف ناوک بلا شده ام
ز دستگیر امیدم چنان بریده کلیم
که ناامید ز پا مردی عصا شده ام
پرم مبند چو دل بسته مبتلا شده ام
جدا ز یاران، تار گسسته را مانم
که بینوا شده ام گر دمی جدا شده ام
چراغ اهل دلم، بیفروغم ار بینی
ز گرد محنت این کهنه آسیا شده ام
نه از ترحم، صیاد کرده آزادم
ز ضعف تن ز شکاف قفس رها شده ام
چو آبروی قناعت نمی برم ز طلب
بکوی عزلت بیمایه چون هما شده ام
همان بدیده جوهر شناس جا دارم
اگر ز مالش ایام توتیا شده ام
ز تیره روزی و آشفته خاطری پیداست
که کشته بسته آن طره دوتا شده ام
گدا شوند گر اهل طلب زننگ سئوال
من از گدائی میخانه پادشا شده ام
هما به تر زنند استخوانم ار بخورد
چنین که من هدف ناوک بلا شده ام
ز دستگیر امیدم چنان بریده کلیم
که ناامید ز پا مردی عصا شده ام