عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۳
من اشتر مست شهریارم
آن خایم کز گلو برآرم
چون گلبن روی اوست خویم
اشکوفه من بود نثارم
چون بحر اگر ترش کنم رو
پرگوهر و در بود کنارم
گر یار وصال ما نجوید
با عشق وصال یار غارم
خواری که به پیش خلق عار است
آن عار شده‌‌‌‌ست افتخارم
باد منطق برون کن از لنج
کز باد نطق درین غبارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۶
تا با تو قرین شده‌‌‌‌ست جانم
هر جا که روم به گلستانم
تا صورت تو قرین دل شد
بر خاک نیم بر آسمانم
گر سایه من درین جهان است
غم نیست که من در آن جهانم
من عاریه‌‌‌‌ام در آن که خوش نیست
چیزی که بدان خوشم من آنم
در کشتی عشق خفته‌‌‌‌ام خوش
در حالت خفتگی روانم
امروز جمادها شکفته‌‌‌‌ست
امروز میان زندگانم
چون علم بالقلم رهم داد
پس تخته نانبشته خوانم
چون کان عقیق در گشاده‌‌‌‌ست
چه غم که خراب شد دکانم؟
زان رطل گران دلم سبک شد
گر دل سبک است سرگرانم
ای ساقی تاج بخش پیش آ
تا بر سر و دیده‌ات نشانم
جز شمع و شکر مگوی چیزی
چیزی بمگو که من ندانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۷
امروز مرا چه شد؟ چه دانم
امروز من از سبک دلانم
در دیده عقل بس مکینم
در دیده عشق‌‌ بی‌مکانم
افسوس که ساکن زمینم
انصاف که صارم زمانم
این طرفه که با تن زمینی
بر پشت فلک‌‌‌ همی‌دوانم
آن بار که چرخ برنتابد
از قوت عشق می‌کشانم
از سینه خویش آتشش را
تا سینه سنگ می‌رسانم
از لذت و از صفای قندش
پرشهد شده‌‌‌‌ست این دهانم
از مشکل شمس حق تبریز
من نکته مشکل جهانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۸
ای جان لطیف و ای جهانم
از خواب گرانت برجهانم
بی‌شرم و حیا کنم تقاضا
دانی که غریم‌‌ بی‌امانم
گر بر دل تو غبار بینم
از اشک خودش فرونشانم
ای گلبن جان برای مجلس
بگرفته امت که گل فشانم
یک بوسه بده که اندرین راه
من باج عقیق می‌ستانم
بسیار شب است کندرین دشت
من از پی باج راهبانم
شب نعره زنم چو پاسبانان
چون طالب باج کاروانم
هم خانه گریخت از نفیرم
همسایه گریست از فغانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۹
ناآمده سیل تر شدستیم
نارفته به دام پای بستیم
شطرنج ندیده‌‌‌‌ایم و ماتیم
یک جرعه نخورده‌‌‌‌ایم و مستیم
همچون شکن دو زلف خوبان
نادیده مصاف ما شکستیم
ما سایه آن بتیم گویی
کز اصل وجود بت پرستیم
سایه بنماید و نباشد
ما نیز چو سایه نیست هستیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۴
هر که گوید کان چراغ دیده‌‌ها را دیده‌‌‌‌ام
پیش من نه دیده‌‌‌‌اش را کامتحان دیده‌‌‌‌ام
چشم بد دور از خیالش دوشمان بس لطف کرد
من پس گوش از خجالت تا سحر خاریده‌‌‌‌ام
گر چه او عیار و مکار است گرد خویش تن
از میان رخت او من نقدها دزدیده‌‌‌‌ام
پای از دزدی کشیدم چون که دست از کار شد
زان که دزدی دزدتر از خویشتن بشنیده‌‌‌‌ام
جمله مرغان به پر و بال خود پریده‌اند
من ز بال و پر خود‌‌ بی‌بال و پر پریده‌‌‌‌ام
من به سنگ خود همیشه جام خود بشکسته‌‌‌‌ام
من به چنگ خود همیشه پرده‌‌‌‌ام بدریده‌‌‌‌ام
من به ناخن‌‌‌های خود هم اصل خود برکنده‌‌‌‌ام
من ز ابر چشم خود بر کشت جان باریده‌‌‌‌ام
ای سیه دل لاله بر کشتم چرا خندیده‌یی
نوبهارت وانماید آنچه من کاریده‌‌‌‌ام
چون بهارم از بهار شمس تبریزی خدیو
از درونم جمله خنده وز برون زاریده‌‌‌‌ام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۶
زیکی پسته‌­دهانی صنمی بسته­‌دهانم
چو برویید نباتش چو شکر بست زبانم
همه خوبی قمر او همه شادی­‌ست مگر او
که از او من تن خود را ز شکر باز ندانم
تو چه پرسی که کدامی تو درین عشق چه نامی
صنما شاه جهانی ز تو من شاد جهانم
چو قدح ریخته گشتم به تو آمیخته گشتم
چو بدیدم که تو جانی مثل جان پنهانم
وگرم هست اگر من بنه انگشت تو بر من
که من اندر طلب خود سر انگشت گزانم
چو ازو در تک و تابم زپی‌­اش سخت شتابم
چو مرا برد نبازم دو چو خود باز ستانم
چو شکرگیر تو گشتم چو من از تیر تو گشتم
چه شد اربهر شکارت شکند تیر و کمانم
چو صلاح دل و دین را مه خورشید یقین را
به تو افتاد محبت تو شدی جان و روانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۹
دل چه خورده‌­ست عجب دوش که من مخمورم؟
یا نمکدان که دیده‌­ست که من در شورم؟
هرچه امروز بریزم شکنم تاوان نیست
هرچه امروز بگویم بکنم معذورم
بوی جان هر نفسی از لب من می‌­آید
تا شکایت نکند جان که ز جانان دورم
گر نهی تو لب خود بر لب من مست شوی
آزمون کن که نه کمتر ز می انگورم
ساقیا آب درانداز مرا تا گردن
زان که اندیشه چو زنبور بود من عورم
شب گه خواب ازین خرقه برون می­‌آیم
صبح بیدار شوم باز درو محشورم
هین که دجال بیامد بگشا راه مسیح
هین که شد روز قیامت بزن آن ناقورم
گر به هوش است خرد رو جگرش را خون کن
ورنه پاره­‌ست دلم پاره کن از ساطورم
باده آمد که مرا بیهده بر باد دهد
ساقی آمد به خرابی تن معمورم
روز و شب حامل می گشته که گویی قدحم
بی­‌کمر چست میان بسته که گویی مورم
سوی خم آمده ساغر که بکن تیمارم
خم سر خویش گرفته­‌ست که من رنجورم
ما همه پرده‌دریده طلب می رفته
می نشسته به بن خم که چه من مستورم
تو که مست عنبی دور شو از مجلس ما
که دلت را ز جهان سرد کند کافورم
چون تنم را بخورد خاک لحد چون جرعه
بر سر چرخ جهد جان که نه جسمم نورم
نیم آن شاه که از تخت به تابوت روم
خالدین ابدا شد رقم منشورم
اگر آمیخته‌­ام هم ز فرح ممزوجم
وگر آویخته‌­ام هم‌­رسن منصورم
جان فرعون نگیرم که دهان گنده کند
جان موسی‌­ست روان در تن همچون طورم
هله خاموش که سرمست خموش اولی‌­تر
من فغان را چه کنم نی ز لبش مهجورم
شمس تبریز که مشهورتر از خورشید است
من که همسایهٔ شمسم چو قمر مشهورم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۵
دم به دم از ره دل پیک خیالش رسدم
تابشی نو به نو از حسن و جمالش رسدم
یارب این بوی طرب از طرف فردوس است
یا نسیمی­ست که از روز وصالش رسدم؟
این ز عشق است که مغزم ز طرب خیره شده‌­ست
یا که جامی­ست که از خمر حلالش رسدم؟
یا چو بازی­‌ست که از عشق همی‌پراند؟
یا کبوتربچگان از پر و بالش رسدم؟
سرکشان از طرف غیب به من می­آیند
وین مددها همه از لذت حالش رسدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳۶
از بت باخبر من خبری می­‌رسدم
وز لب چون شکر او شکری می­‌رسدم
شکر اندر شکر اندر شکر است
شکری در دهن است و دگری می‌رسدم
هر دم از گلشن او طرفه‌­گلی می‌سکلم
هر زمان تازه‌­گل از شاخ تری می‌­رسدم
خیره از عشق وی­‌ام کز هوسش هر نفسی
عاشق سوختهٔ خیره‌­سری می‌­رسدم
آن یکی زرد شده کآتش او می­‌کشدم
وین دگر هست که از وی نظری می‌رسدم
وان دگر بر در آن خانهٔ او بنشسته
که در ار باز نشد بانگ دری می‌­رسدم
وان یکی بر سر آن خاک سرک بنهاده
که ز خاکش صفت جانوری می‌­رسدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۴
می‌شناسد پردهٔ جان آن صنم
چون نداند پرده را صاحب حرم؟
چون ز پرده قصد عقل ما کند
تو فسون بر ما مخوان و برمدم
کس ندارد طاقت ما آن نفس
عاقل از ما می‌رمد، دیوانه هم
آنچنان کردیم ما مجنون که دوش
ماه می‌انداخت از غیرت علم
پرده‌هایی می‌نوازد پرده در
تارهایی می‌زند‌ بی‌زیر و بم
عقل و جان آن جا کند رقص الجمل
کو بدرد پردهٔ شادی و غم
این نفس آن پرده را از سر گرفت
ما به سر رقصان چو بر کاغذ قلم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹۸
ای توبه‌‌‌ام شکسته از تو کجا گریزم
ای در دلم نشسته از تو کجا گریزم
ای نور هر دو دیده‌ بی‌تو چگونه بینم؟
وی گردنم ببسته از تو کجا گریزم
ای شش جهت ز نورت چون آینه‌ست شش رو
وی روی تو خجسته از تو کجا گریزم
دل بود از تو خسته جان بود از تو رسته
جان نیز گشت خسته از تو کجا گریزم
گر بندم این بصر را ور بسکلم نظر را
از دل نه‌‌یی گسسته از تو کجا گریزم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۴
اشکم دهل شده‌ست ازین جام دم به دم
می‌زن دهل به شکر دلا لم و لم و لم
هین طبل شکر زن، که می طبل یافتی
گه زیر می­زن ای دل وگه بم و بم و بم
از بهر من بخر دهلی از دهل­زنان
تا برکنم زباغ جهان شاخ و بیخ غم
لشکر رسید و عشق سپهدار لشکر است
صحرا و کوه پر شد از طبل و از علم
ما پرشدیم تا به گلو، ساقی از ستیز
می‌ریزد آن شراب به اسراف همچو یم
دانی که بحر، موج چرا می­زند به جوش؟
از من شنو که بحری­ام و بحر اندرم
تنگ آمده‌ست و می‌طلبد موضع فراخ
برمی­جهد به سوی هوا آب لاجرم
کان آب از آسمان سفری خوی بوده است
اندر هوا و سیل و که و جوی، ای صنم
آب حیات ما کم از آن آب بحر نیست
ما موج می‌زنیم ز هستی سوی عدم
نی در جهان خاک قرار است روح را
نی در هوای گنبد این چرخ خم به خم
زان باغ کو شکفت، همان جاست میل جان
یعنی کنار صنع شهنشاه محتشم
بس بس مکن هنوز تو را باده خوردنی­ست
ما راضی‌ایم خواجه بدین ظلم و این ستم
خاموش باش، فتنه درافکنده‌یی به شهر
خاموشی‌‌اش مجوی که دریاست جان عم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۷
چیزی مگو که گنج نهانی خریده‌ام
جان داده‌ام، ولیک جهانی خریده‌ام
رویم چو زرگر است ازو این سخن شنو
دادم قراضهٔ زر و کانی خریده‌ام
از چشم ترک دوست چه تیری که خورده‌ام
وز طاق ابروش چه کمانی خریده‌ام
با خلق بسته بسته بگویم من این حدیث
با کس نگویم این ز فلانی خریده‌ام
هر چند‌ بی‌زبان شده بودم چو ماهی‌‌یی
دیدم شکرلبی و زبانی خریده‌ام
ناگاه چون درخت برستم میان باغ
زان باغ‌ بی‌نشانه، نشانی خریده‌ام
گفتم میان باغ، خود آن را میانه نیست
لیک از میان نیست میانی خریده‌ام
کردم قران به مفخر تبریز، شمس دین
بیرون ز هر دو قرن قرانی خریده‌ام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۵
گر تو کنی روی ترش زحمت از این جا ببرم
گر تو میی من قدحم، ور ترشی من کبرم
عبس وجها سندی، کان سناه مددی
کل هوی یهویه ذاک جمیل و کرم
زنده نباشد دل من، گر به مهش دل ندهم
عقل ندارد سر من، گر ز نباتش نچرم
مبسمه بلبلنی، عابسه زلزلنی
ما شطه شیبنی، غیبته الف هرم
گر کژی آرم سوی او، همچو کمان تیر خورم
ور هنر آرم سوی او عرضه کنم، بی‌هنرم
بارحتی فکرته هیجنی قلقلنی
اطوف سکرا مغتنما حول حرم
گر پی رایش نروم، باد گسسته رگ من
ور سوی بحرش نروم، باد شکسته گهرم
ظلت به مقتنیا، مرتزقا مجتنیا
نخله خلد، نبتت وسط ریاض وارم
چون که شکارش نشوم خواجه یقین دان که سگم
چون پی اسپش ندوم خواجه یقین دان که خرم
کنت ثقیلا کسلا، خففنی جذبته
نمت علی قارعه عاصفنی سیل عرم
گفتم بسته‌ست دلم، گفت منم قفل گشا
گفتم کشتی تو مرا، گفت من از تو بترم
رو، سخن کار مگو، کز همه آزاد شدم
رو، سخن خار مگو، چون همه گل می‌سپرم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴۸
چه باشد پیشۀ عاشق به جز دیوانگی کردن؟
چه باشد ناز معشوقان به جز بیگانگی کردن؟
ز هر ذره بیاموزید پیش نور برجستن
ز پروانه بیاموزید آن مردانگی کردن
چو شیر مست بیرون جه نه اول دان و نه آخر
که آید ننگ شیران را ز روبه شانگی کردن
سرافراز است که لیکن نداند ذره باشیدن
چه گویم باز را لیکن کجا پروانگی کردن
به پیش تیر چون اسپر برهنه زخم را جستن
میان کوره با آتش چو زر هم خانگی کردن
گر آب جوی شیرین است ولی کو هیبت دریا؟
کجا فرزین شه بودن کجا فرزانگی کردن
تویی پیمانه اسرار گوش و چشم را بربند
نتاند کاسه سوراخ خود پیمانگی کردن
اگر باشد شبی روشن کجا باشد به جای روز؟
وگر باشد شبه تابان کجا دردانگی کردن؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۵
چه دانستم که این سودا مرا زین سان کند مجنون
دلم را دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون
چه دانستم که سیلابی مرا ناگاه برباید
چو کشتی‌ام دراندازد میان قلزم پرخون
زند موجی بر آن کشتی که تخته تخته بشکافد
که هر تخته فروریزد ز گردش‌های گوناگون
نهنگی هم برآرد سر خورد آن آب دریا را
چنان دریای‌ بی‌پایان شود‌ بی‌آب چون هامون
شکافد نیز آن هامون نهنگ بحرفرسا را
کشد در قعر ناگاهان به دست قهر چون قارون
چو این تبدیل‌ها آمد نه هامون ماند و نه دریا
چه دانم من دگر چون شد که چون غرق است در‌ بی‌چون
چه دانم‌های بسیار است لیکن من‌ نمی‌دانم
که خوردم از دهان بندی در آن دریا کفی افیون
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۸
چو افتم من ز عشق دل به پای دلربای من
از آن شادی بیاید جان نهان افتد به پای من
وگر روزی در آن خدمت کنم تقصیر چون خامان
شود دل خصم جان من کند هجران سزای من
سحرگاهان دعا کردم که این جان باد خاک او
شنیدم نعره آمین ز جان اندر دعای من
چگونه راه برد این دل به سوی دلبر پنهان؟
چگونه بوی برد این جان که هست او جان فزای من؟
یکی جامی به پیش آورد من از ناز گفتم نی
بگفتا نی مگو بستان برای اقتضای من
چو از صافش چشیدم من مرا درداد یک دردی
یکی دردی گران خواری که کامل شد صفای من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷۳
دانی که کجا جویی ما را به گه جستن؟
در گردش چشم او آن نرگس آبستن
در دل چو خیال او تابد ز جمال او
دل بند بدراند او را نتوان بستن
طفل دل پرسودا آغاز کند غوغا
پستان کریم او آغاز کند جستن
دل ز آتش عشق او آموخت سبک روحی
از سینه بپریدن هر ساعت برجستن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۷
گر این جا حاضری، سر هم چنین کن
چو کردی، بار دیگر هم چنین کن
مرا دی تنگ اندر برکشیدی
بیا ای تنگ شکر هم چنین کن
در و بام مرا دی می‌شکستی
درآ امروز از در هم چنین کن
میان جان چاکر کار کردی
به پیش چشم چاکر هم چنین کن
چه خوش کردی مها، آن شیوه را دی
رها کن ناز و خوش تر هم چنین کن