عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
در دلم خار غم خلیده ی اوست
پشتم از بار دل خمیده ی اوست
تیغ کین هر زمان کشیده ی اوست
صید دلها بخون طپیده ی اوست
دل من یا تنور پیره زن است
کآتش آه، آب دیده ی اوست
شهد مهر آنکه کام او بخشد
کام زهر آنکه غم چشیده ی اوست
آنکه آن چاک پیرهن دارد
جامه ی صبر من دریده ی اوست
نگه او بجان و دل بی رحم
چکنم دل از او و دیده ی اوست
رام کس نیست چشم و حشی او
آخر این آهوی رمیده ی اوست
این رخ دلربا (سحاب) کز او
خلقی از جان طمع بریده ی اوست
پشتم از بار دل خمیده ی اوست
تیغ کین هر زمان کشیده ی اوست
صید دلها بخون طپیده ی اوست
دل من یا تنور پیره زن است
کآتش آه، آب دیده ی اوست
شهد مهر آنکه کام او بخشد
کام زهر آنکه غم چشیده ی اوست
آنکه آن چاک پیرهن دارد
جامه ی صبر من دریده ی اوست
نگه او بجان و دل بی رحم
چکنم دل از او و دیده ی اوست
رام کس نیست چشم و حشی او
آخر این آهوی رمیده ی اوست
این رخ دلربا (سحاب) کز او
خلقی از جان طمع بریده ی اوست
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
همین نه غیر رخ یار دید و هیچ نگفت
که تنگ در بر خویشش گرفت و هیچ نگفت
به بوسه ی شدم امیدوار و از کین باز
بجای عربده لب را گزید و هیچ نگفت
همین بس است به هجر منم گواه که تیغ
بقصد کشتن من سر کشید و هیچ نگفت
مرا گمان که کرده است پاسبان امشب
که پای من به حریمش رسید و هیچ نگفت
اگر ندیده رخت چشم ناصح از چه سبب
بچشم خویش مرا با تو دید و هیچ نگفت
چکید زهر جگر سوز رشک راهردم
چو زهر هجر تو نتوان چشید و هیچ نگفت
(سحاب) را نرسد حرف خونبها که از او
هزار مرتبه در خون طپید و هیچ نگفت
که تنگ در بر خویشش گرفت و هیچ نگفت
به بوسه ی شدم امیدوار و از کین باز
بجای عربده لب را گزید و هیچ نگفت
همین بس است به هجر منم گواه که تیغ
بقصد کشتن من سر کشید و هیچ نگفت
مرا گمان که کرده است پاسبان امشب
که پای من به حریمش رسید و هیچ نگفت
اگر ندیده رخت چشم ناصح از چه سبب
بچشم خویش مرا با تو دید و هیچ نگفت
چکید زهر جگر سوز رشک راهردم
چو زهر هجر تو نتوان چشید و هیچ نگفت
(سحاب) را نرسد حرف خونبها که از او
هزار مرتبه در خون طپید و هیچ نگفت
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
با چشم تر هر جا روم کآن سرو بالا بگذرد
دردا که سیل اشک ما نگذارد آنجا بگذرد
دیدارت ای بیدادگر افتد بفردای دگر
مانند امروزم اگر دور از تو فردا بگذرد
با لعلت ای عیسی نفس کآب حیاتست آن وبس
ظلم است اگر بر یاد کس نام مسیحا بگذرد
غیر ای نگار تندخو برتابد از مهر تو رو
گر بگذرد یکدم بر او نوعی که بر ما بگذرد
از دیدنت سهل است این گر بگذرد زاهد ز دین
شاید گرت ای نازنین بیند ز دنیا بگذرد
نارد گذار آن ماه رو سویم زخوف عیب جو
ور بگذرد از بیم او شادم که تنها بگذرد
تا دور گشتم ز آن پری گشتم ز خواب و خور بری
ز آنم (سحاب) اشک از ثری آه از ثریا بگذرد
دردا که سیل اشک ما نگذارد آنجا بگذرد
دیدارت ای بیدادگر افتد بفردای دگر
مانند امروزم اگر دور از تو فردا بگذرد
با لعلت ای عیسی نفس کآب حیاتست آن وبس
ظلم است اگر بر یاد کس نام مسیحا بگذرد
غیر ای نگار تندخو برتابد از مهر تو رو
گر بگذرد یکدم بر او نوعی که بر ما بگذرد
از دیدنت سهل است این گر بگذرد زاهد ز دین
شاید گرت ای نازنین بیند ز دنیا بگذرد
نارد گذار آن ماه رو سویم زخوف عیب جو
ور بگذرد از بیم او شادم که تنها بگذرد
تا دور گشتم ز آن پری گشتم ز خواب و خور بری
ز آنم (سحاب) اشک از ثری آه از ثریا بگذرد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
گر یار بحالم نظری داشته باشد
باشد که زحالم خبری داشته باشد
آن ماه مقامش بفلک هست که چون ماه
از شعله ی آهم حذری داشته باشد
گفتی سحر آیم ز وفا در برت اما
مشکل ز پی امشب سحری داشته باشد
گویند کسی از بر یار آمده یا رب
از آمدن او خبری داشته باشد
از عشق تو و چشم ترم آگهی آن راست
از عشق کسی چشم تری داشته باشد
هرگز نبود شکوه ز بیداد سپهرش
هر کس چو تو بیدادگری داشته باشد
گو داشته باشد کسی آن چشم مپندار
طرز نگهش را دگری داشته باشد
جان داد (سحابش) بامیدی که پس از مرگ
گاهی بمزارش گذری داشته باشد
باشد که زحالم خبری داشته باشد
آن ماه مقامش بفلک هست که چون ماه
از شعله ی آهم حذری داشته باشد
گفتی سحر آیم ز وفا در برت اما
مشکل ز پی امشب سحری داشته باشد
گویند کسی از بر یار آمده یا رب
از آمدن او خبری داشته باشد
از عشق تو و چشم ترم آگهی آن راست
از عشق کسی چشم تری داشته باشد
هرگز نبود شکوه ز بیداد سپهرش
هر کس چو تو بیدادگری داشته باشد
گو داشته باشد کسی آن چشم مپندار
طرز نگهش را دگری داشته باشد
جان داد (سحابش) بامیدی که پس از مرگ
گاهی بمزارش گذری داشته باشد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
گفتی دل نا شاد تو را شاد توان کرد
آری چو یکی بوسه توان داد توان کرد
دیگر نکنم فکر دل خویش که چندان
ویران نشد این خانه که آباد توان کرد
یک بار در آن بزم مرا راه توان داد
ور ره نتوان داد زمن یاد توان کرد
باید چو شب هجر توام روز وصالی
تا با تو ز خویت گله بنیاد توان کرد
در باغ ز گلچین نکشیدیم جفایی
کاکنون به قفس شکوه ز صیاد توان کرد
با قصه ی محرومی من زان لب شیرین
کی گوش به افسانه ی فرهاد توان کرد
گیرم که در آن کو بودم قوت فریاد
فریاد رسی نیست که فریاد توان کرد
صید دلم آسان نتوان کرد گرفتار
ور زانکه توان مشکلش آزاد توان کرد
اندیشه (سحاب) ارز خدا باشد و رحمی
با خلق کجا این همه بیداد توان کرد
آری چو یکی بوسه توان داد توان کرد
دیگر نکنم فکر دل خویش که چندان
ویران نشد این خانه که آباد توان کرد
یک بار در آن بزم مرا راه توان داد
ور ره نتوان داد زمن یاد توان کرد
باید چو شب هجر توام روز وصالی
تا با تو ز خویت گله بنیاد توان کرد
در باغ ز گلچین نکشیدیم جفایی
کاکنون به قفس شکوه ز صیاد توان کرد
با قصه ی محرومی من زان لب شیرین
کی گوش به افسانه ی فرهاد توان کرد
گیرم که در آن کو بودم قوت فریاد
فریاد رسی نیست که فریاد توان کرد
صید دلم آسان نتوان کرد گرفتار
ور زانکه توان مشکلش آزاد توان کرد
اندیشه (سحاب) ارز خدا باشد و رحمی
با خلق کجا این همه بیداد توان کرد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
کدام تیر بلا ترکش زمانه ندارد
که از تنم هدف و از دلم نشانه ندارد
مخوان در این چمن ای مرغ دل سرود محبت
چرا که گوش کسی میل این ترانه ندارد
دلش اگر چه چو سنگ است لیک قصه ی خود را
نگویمش که دلش تاب این فسانه ندارد
همین نه عمر فزاید چو آب چشمه ی حیوان
کدام خاصیت آن خاک آستانه ندارد
دلم به ورطه ی دریای عشق چیست غریقی
که میل ساحل ازین بحر بی کرانه ندارد
به تار زلف تو دلها گرفته اند ز بس جا
عجب نه گر سر زلف تو جای شانه ندارد
ز جرم دوستی خود (سحاب) کردمش آگه
چو یافتم که پی کشتنم بهانه ندارد
که از تنم هدف و از دلم نشانه ندارد
مخوان در این چمن ای مرغ دل سرود محبت
چرا که گوش کسی میل این ترانه ندارد
دلش اگر چه چو سنگ است لیک قصه ی خود را
نگویمش که دلش تاب این فسانه ندارد
همین نه عمر فزاید چو آب چشمه ی حیوان
کدام خاصیت آن خاک آستانه ندارد
دلم به ورطه ی دریای عشق چیست غریقی
که میل ساحل ازین بحر بی کرانه ندارد
به تار زلف تو دلها گرفته اند ز بس جا
عجب نه گر سر زلف تو جای شانه ندارد
ز جرم دوستی خود (سحاب) کردمش آگه
چو یافتم که پی کشتنم بهانه ندارد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
با دل آگه شدم آن شوخ ستم کاره چه کرد
از پی چاره ندانم دل بیچاره چه کرد
رحمی آمد به دلش عاقبت از گریه ی من
قطره ی آب ببینید که با خاره چه کرد
کرده دورم ز برت با همه ی ثابت قدمی
دیدی آخر که بمن گردش سیار چه کرد
با من این گریه بیهوده بجز اینکه همین
کشت و هنگام نگه مانع نظاره چه کرد
زخمهای دلم از ناوک دلدوز بدوخت
مرهمش را بنگر با دل صد پاره چه کرد
تا خورم می نخورم غم که اگر با همه کس
آسمان هر ستمی کرد به می خواره چه کرد
ما در اول قدم از پای فتادیم (سحاب)
در ره عشق بتان تا دل آواره چه کرد
از پی چاره ندانم دل بیچاره چه کرد
رحمی آمد به دلش عاقبت از گریه ی من
قطره ی آب ببینید که با خاره چه کرد
کرده دورم ز برت با همه ی ثابت قدمی
دیدی آخر که بمن گردش سیار چه کرد
با من این گریه بیهوده بجز اینکه همین
کشت و هنگام نگه مانع نظاره چه کرد
زخمهای دلم از ناوک دلدوز بدوخت
مرهمش را بنگر با دل صد پاره چه کرد
تا خورم می نخورم غم که اگر با همه کس
آسمان هر ستمی کرد به می خواره چه کرد
ما در اول قدم از پای فتادیم (سحاب)
در ره عشق بتان تا دل آواره چه کرد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
بی بند کجا پای دل من بگذارد
زلفی که تو را بند به گردن بگذارد
خواهم که روم یک دو سه گام از پی قاتل
گر حسرت در خاک طپیدن بگذارد
شاید عوض مرهم اگر خنجر جورت
صد منتم از زخم تو بر تن بگذارد
خور بهر تماشای وثاق تو عجب نیست
چون شیشه اگر چشم به روزن بگذارد
آه دل فرهاد زرشک شکر آخر
داغی به دل شاهد ار من بگذارد
حیف است برد غیر به خاک آرزویش را
گامی به سرش گردم مردن بگذارد
از سوز دلم نیست (سحاب) آگه و ترسم
دستی ز ترحم به دل من بگذارد
زلفی که تو را بند به گردن بگذارد
خواهم که روم یک دو سه گام از پی قاتل
گر حسرت در خاک طپیدن بگذارد
شاید عوض مرهم اگر خنجر جورت
صد منتم از زخم تو بر تن بگذارد
خور بهر تماشای وثاق تو عجب نیست
چون شیشه اگر چشم به روزن بگذارد
آه دل فرهاد زرشک شکر آخر
داغی به دل شاهد ار من بگذارد
حیف است برد غیر به خاک آرزویش را
گامی به سرش گردم مردن بگذارد
از سوز دلم نیست (سحاب) آگه و ترسم
دستی ز ترحم به دل من بگذارد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
عنان او چو گرفتم دل از فغان افتاد
کنون که وقت فغان بود از زبان افتاد
ز باده روی کس اینگونه لاله گون نشود
مگر به چشم تو این چشم خونفشان افتاد
دل مراست تمنای قوت آهی
مگر به فکر مکافات آسمان افتاد
حدیث چشمه ی نوشت به هر کسی که رسید
چو خضر در هوس عمر و جاودان افتاد
نهادشست قضا هر خدنگ کین به کمان
نشان سینه ی من بود و بر نشان افتاد
دمید خط ز رخ دل ستان و جان آسود
زرشک غیر که عمری بلای جان افتاد
بلی ز صدمه ی خار و هجوم زاغ چه باک
مرا که فصل خزان ره به گلستان افتاد
گهی ز آتش روی تو گه ز آه (سحاب)
چه شعله های جهان سوز در جهان افتاد
کنون که وقت فغان بود از زبان افتاد
ز باده روی کس اینگونه لاله گون نشود
مگر به چشم تو این چشم خونفشان افتاد
دل مراست تمنای قوت آهی
مگر به فکر مکافات آسمان افتاد
حدیث چشمه ی نوشت به هر کسی که رسید
چو خضر در هوس عمر و جاودان افتاد
نهادشست قضا هر خدنگ کین به کمان
نشان سینه ی من بود و بر نشان افتاد
دمید خط ز رخ دل ستان و جان آسود
زرشک غیر که عمری بلای جان افتاد
بلی ز صدمه ی خار و هجوم زاغ چه باک
مرا که فصل خزان ره به گلستان افتاد
گهی ز آتش روی تو گه ز آه (سحاب)
چه شعله های جهان سوز در جهان افتاد
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
آن روز که او را غم خونین کفنی بود
هر گوشه کجا در ره او همچو منی بود
تا مرغ دلم جای بکنج قفسی داشت
گویا که نپنداشت بعالم چمنی بود
گر دوش ز می تو به شکستم عجبی نیست
پیمانه ی می در کف پیمان شکنی بود
رفت از بر او هر کسی از تندی خویش
جز دل که از آن طره بپایش رسنی بود
گفتم کسم آگه نشد از راز چو دیدم
افسانه ی من قصه ی هر انجمنی بود
با مدعیانت نظری دیدم و مردم
تشریف وصال توام آخر کفنی بود
تا جان نسپردی نشد آگاه ز حالت
پنداشت (سحاب) آنچه تو گفتی سخنی بود
هر گوشه کجا در ره او همچو منی بود
تا مرغ دلم جای بکنج قفسی داشت
گویا که نپنداشت بعالم چمنی بود
گر دوش ز می تو به شکستم عجبی نیست
پیمانه ی می در کف پیمان شکنی بود
رفت از بر او هر کسی از تندی خویش
جز دل که از آن طره بپایش رسنی بود
گفتم کسم آگه نشد از راز چو دیدم
افسانه ی من قصه ی هر انجمنی بود
با مدعیانت نظری دیدم و مردم
تشریف وصال توام آخر کفنی بود
تا جان نسپردی نشد آگاه ز حالت
پنداشت (سحاب) آنچه تو گفتی سخنی بود
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
خطت دمید و آمدی ای غمگسار دل
وقتی نیامدی که بیایی به کار دل
تنها شبی زلطف بیا در کنار من
اما چنان میا که نیایی به کار دل
رفتیم و ماند دل به برت یادگار ما
وین اشک سرخ بر رخ ما یادگار دل
چشم سیاه و زلف پریشان او ببین
کآگه شوی زروز من و رزگار دل
بر دست دل نبود چنین اختیار من
بر دست دیده گر نبود اختیار دل
بس وعده داد او به من و من به دل نوید
او شرمسار من شد ومن شرمسار دل
جان با غم زمانه نگردید سازگار
سازد چگونه با غم ناسازگار دل؟
از بس نشست بر دلت از دل غبار غم
دادم بباد در ره عشقت غبار دل
قدر غم تو یافته دل در شب غمت
چون جز غم تو نیست کسی غمگسار دل
غمگین ترم گهی که دهد وعده ی وصال
چون دارم آگهی ز شب انتظار دل
دور از گلی (سحاب) چه گلها که پرورش
یابد به باغ دیده ام از جویبار دل
وقتی نیامدی که بیایی به کار دل
تنها شبی زلطف بیا در کنار من
اما چنان میا که نیایی به کار دل
رفتیم و ماند دل به برت یادگار ما
وین اشک سرخ بر رخ ما یادگار دل
چشم سیاه و زلف پریشان او ببین
کآگه شوی زروز من و رزگار دل
بر دست دل نبود چنین اختیار من
بر دست دیده گر نبود اختیار دل
بس وعده داد او به من و من به دل نوید
او شرمسار من شد ومن شرمسار دل
جان با غم زمانه نگردید سازگار
سازد چگونه با غم ناسازگار دل؟
از بس نشست بر دلت از دل غبار غم
دادم بباد در ره عشقت غبار دل
قدر غم تو یافته دل در شب غمت
چون جز غم تو نیست کسی غمگسار دل
غمگین ترم گهی که دهد وعده ی وصال
چون دارم آگهی ز شب انتظار دل
دور از گلی (سحاب) چه گلها که پرورش
یابد به باغ دیده ام از جویبار دل
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
هر عهد به هر کسی که بستم
در عهد تو بی وفا شکستم
دلگیر به پرسش من آمد
پنداشت که من هنوز هستم
شادم که گرت چنین بود عهد
هر لحظه بدست تست دستم
جامی زد و با من آنچه خواهد
گوید به بهانه ای که مستم
افزود به حسرتم چو مردم
پنداشتم از غم تو رستم
نومیدی محرمان چو دیدم
پیوند امید ازو گسستم
ز آن روی (سحاب) سر بلندم
کاندر قدمش چو سایه پستم
در عهد تو بی وفا شکستم
دلگیر به پرسش من آمد
پنداشت که من هنوز هستم
شادم که گرت چنین بود عهد
هر لحظه بدست تست دستم
جامی زد و با من آنچه خواهد
گوید به بهانه ای که مستم
افزود به حسرتم چو مردم
پنداشتم از غم تو رستم
نومیدی محرمان چو دیدم
پیوند امید ازو گسستم
ز آن روی (سحاب) سر بلندم
کاندر قدمش چو سایه پستم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
چنان در بزم غیر امشب غمین از وصل جانانم
که هر دم شاد سازند از نوید روز هجرانم
چو اندیشم ز جور پاسبان و منع دربانش
که در آن کوز چشم این و آن از ضعف پنهانم
گرم زین پیش یک گل بود دایم زینت دامان
کنون باشد ز خون دل بسی گلرنگ دامانم
گرم از پرتو یک شمع روشن بود بزم امشب
هزاران شمع از آه آتشین بین در شبستانم
به ترک غیر دیشب بسته پیمان با من و امشب
به بزم او کشد پیمانه یار سست پیمانم
به حسن از ماه من چندان که باشد کم مه کنعان
من از بیطاقتی افزون (سحاب) از پیر کنعانم
که هر دم شاد سازند از نوید روز هجرانم
چو اندیشم ز جور پاسبان و منع دربانش
که در آن کوز چشم این و آن از ضعف پنهانم
گرم زین پیش یک گل بود دایم زینت دامان
کنون باشد ز خون دل بسی گلرنگ دامانم
گرم از پرتو یک شمع روشن بود بزم امشب
هزاران شمع از آه آتشین بین در شبستانم
به ترک غیر دیشب بسته پیمان با من و امشب
به بزم او کشد پیمانه یار سست پیمانم
به حسن از ماه من چندان که باشد کم مه کنعان
من از بیطاقتی افزون (سحاب) از پیر کنعانم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
دل صید کمند تست جان هم
این گشته اسیر دامت آن هم
فریاد که در دل تو فریاد
تاثیر نمی کند فغان هم
شاه از تو حذر کند گدا هم
پیر از تو به جان بود جوان هم
از دام و قفس چو بگذرد کس
گلزار خوش است و آشیان هم
خارم ز گلی بپاست کز وی
گلچین محروم و باغبان هم
تا برده گمان مهر بر من
بی مهر شده است و بدگمان هم
گریند چو ابر دوستداران
بر حال (سحاب) دشمنان هم
این گشته اسیر دامت آن هم
فریاد که در دل تو فریاد
تاثیر نمی کند فغان هم
شاه از تو حذر کند گدا هم
پیر از تو به جان بود جوان هم
از دام و قفس چو بگذرد کس
گلزار خوش است و آشیان هم
خارم ز گلی بپاست کز وی
گلچین محروم و باغبان هم
تا برده گمان مهر بر من
بی مهر شده است و بدگمان هم
گریند چو ابر دوستداران
بر حال (سحاب) دشمنان هم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
از غم عشقی کز آن آتش به جان انداختیم
ناله ای کردیم و شوری در جهان انداختیم
با سگش تا طرح الفت در میان انداختیم
آتش غیرت جهانی را به جان انداختیم
برقی از بخت بد ما بر خس و خاری نتافت
تا در این گلزار طرح آشیان انداختیم
پیش از این کاین ناله بخشد سودی از بیطاقتی
ناله ها کردیم و خود را از زبان انداختیم
آه کز لعلت چو عمری جاودانی یافتیم
بی تو خود را بلای جاودان انداختیم
در دل او رخنه ی کردیم ز آه نیمه شب
خوش به تاریکی خدنگی بر نشان انداختیم
آخر از بی طاقتی ز افسانه ی شیرین لبی
نکته ای گفتیم و شوری در جهان انداختیم
تا طبیب ما (سحاب) آمد به بالین خویش را
بر دواج ناتوانی ناتوان انداختیم
ناله ای کردیم و شوری در جهان انداختیم
با سگش تا طرح الفت در میان انداختیم
آتش غیرت جهانی را به جان انداختیم
برقی از بخت بد ما بر خس و خاری نتافت
تا در این گلزار طرح آشیان انداختیم
پیش از این کاین ناله بخشد سودی از بیطاقتی
ناله ها کردیم و خود را از زبان انداختیم
آه کز لعلت چو عمری جاودانی یافتیم
بی تو خود را بلای جاودان انداختیم
در دل او رخنه ی کردیم ز آه نیمه شب
خوش به تاریکی خدنگی بر نشان انداختیم
آخر از بی طاقتی ز افسانه ی شیرین لبی
نکته ای گفتیم و شوری در جهان انداختیم
تا طبیب ما (سحاب) آمد به بالین خویش را
بر دواج ناتوانی ناتوان انداختیم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
به خاک پاکم کنید چندی فغان و غوغا پس از هلاکم
که شاید آن شوخ که یک ره آرد پی تماشا گذر به خاکم
تو را توهم از این که خاکم مباد باد آورد به کویت
مرا تصور که از ترحم نمیدهی تو بباد خاکم
به حیرتم زین که شوق تیغت چگونه بیرون نیاید از دل
چرا که از تیغ بی دریغت رسیده بر دل هزار چاکم
زعشق پاکم اسیر حرمان زمن بتانراو گر نه چندان
حذر نبودی شدی ملوث هوس گر آلود به عشق پاکم
همیشه گفتم ز رفتن جان رود زجان دردا و دردا
که جانم از جسم برفت و دردش نرفت از جان دردناکم
اگر بباید که نیست باکم شود پشیمان ز کشتن من
(سحاب) نالم که تا زکشتن چنان نداند که نیست باکم
که شاید آن شوخ که یک ره آرد پی تماشا گذر به خاکم
تو را توهم از این که خاکم مباد باد آورد به کویت
مرا تصور که از ترحم نمیدهی تو بباد خاکم
به حیرتم زین که شوق تیغت چگونه بیرون نیاید از دل
چرا که از تیغ بی دریغت رسیده بر دل هزار چاکم
زعشق پاکم اسیر حرمان زمن بتانراو گر نه چندان
حذر نبودی شدی ملوث هوس گر آلود به عشق پاکم
همیشه گفتم ز رفتن جان رود زجان دردا و دردا
که جانم از جسم برفت و دردش نرفت از جان دردناکم
اگر بباید که نیست باکم شود پشیمان ز کشتن من
(سحاب) نالم که تا زکشتن چنان نداند که نیست باکم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۱
هرگز نیافت کس اثری در ترانه ام
جز اینکه سوخت خار و خس آشیانه ام
نبود زبان که آگهت از سوز دل کنم
این شعله بین که می کشد از دل زبانه ام
یک ره چو بوسم آن لب شیرین که نیست خوش
با عمر جاودانه غم جاودانه ام
هر شامگه روم ز پیشی تا در سرای
شاید شبی ز لطف بخواند به خانه ام
گویم به هر کسی که رسم شرح حال خویش
باشد یکی به پیش تو گوید فسانه ام
کرد آگهم زمانه ز جور بتان (سحاب)
تا شکوه هر زمان نبود از زمانه ام
جز اینکه سوخت خار و خس آشیانه ام
نبود زبان که آگهت از سوز دل کنم
این شعله بین که می کشد از دل زبانه ام
یک ره چو بوسم آن لب شیرین که نیست خوش
با عمر جاودانه غم جاودانه ام
هر شامگه روم ز پیشی تا در سرای
شاید شبی ز لطف بخواند به خانه ام
گویم به هر کسی که رسم شرح حال خویش
باشد یکی به پیش تو گوید فسانه ام
کرد آگهم زمانه ز جور بتان (سحاب)
تا شکوه هر زمان نبود از زمانه ام
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
به زیر تیغ از بس جان خود قابل نمی بینم
ز شرم جان ناقابل سوی قاتل نمی بینم
کسی را کزوی آسان است کام دل نمی بینم
ولی چون کار این دل کار کس مشکل نمی بینم
تو را با اینکه می بینم به خون خلق مستعجل
به خون خویشتن خویش مستعجل نمی بینم
به چشم عقل جز دیوانگان وادی عشقت
چو بینم هیچ کس را در جهان عاقل نمی بینم
نیفشاند به جز تخم وفا در کشت زار دل
ولی زین کشت جز بی حاصلی حاصل نمی بینم
دل از یاری او هر کس که بینم کنده و کس را
به غیر از خود درین اندیشه ی باطل نمی بینم
دلیل بی وفائیهای یار بی وفا این بس
که او را هیچ با اهل وفا مایل نمی بینم
تو را یا رب سرشته دست قدرت از چه آب و گل
که جز بی مهریت نقصی در آب و گل نمی بینم
دل غمگین (سحاب)و جز می صافی دگر چیزی
کزین آئینه زنگ غم کند زایل نمی بینم
ز شرم جان ناقابل سوی قاتل نمی بینم
کسی را کزوی آسان است کام دل نمی بینم
ولی چون کار این دل کار کس مشکل نمی بینم
تو را با اینکه می بینم به خون خلق مستعجل
به خون خویشتن خویش مستعجل نمی بینم
به چشم عقل جز دیوانگان وادی عشقت
چو بینم هیچ کس را در جهان عاقل نمی بینم
نیفشاند به جز تخم وفا در کشت زار دل
ولی زین کشت جز بی حاصلی حاصل نمی بینم
دل از یاری او هر کس که بینم کنده و کس را
به غیر از خود درین اندیشه ی باطل نمی بینم
دلیل بی وفائیهای یار بی وفا این بس
که او را هیچ با اهل وفا مایل نمی بینم
تو را یا رب سرشته دست قدرت از چه آب و گل
که جز بی مهریت نقصی در آب و گل نمی بینم
دل غمگین (سحاب)و جز می صافی دگر چیزی
کزین آئینه زنگ غم کند زایل نمی بینم
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۰
از دست دادخواه اگر این است آه من
آه ار به داد من نرسد داد خواه من
بنشست هر که دید به رخسار ماه من
زآن طره ی سیاه به روز سیاه من
از بس دلم به ناله و افغان گرفته خو
خواهم به داد من نرسد دادخواه من
جیش تو نازو غمزه سپاه من اشک و آه
تا منهزم که لشکر تو یا سپاه من
ای پیر می فروش مرانم ز در که نیست
جز درگهت ز فتنه ی دوران پناه من
دل هر دم از تو نالد و من عذر خواه او
از این گناه تا که شود عذر خواه من
دل برد از نخست گمان وفا بر او
شد اشتباه او سبب اشتباه من
در محشر از شکایتم اندیشه کن ولی
تا آن زمان که سوی تو افتد نگاه من
در محشر از شکایتم اندیشه کن ولی
تا آن زمان که سوی تو افتد نگاه من
شاید گرم بجرم وفا می کشد که نیست
جرمی برش (سحاب) فزون از گناه من
آه ار به داد من نرسد داد خواه من
بنشست هر که دید به رخسار ماه من
زآن طره ی سیاه به روز سیاه من
از بس دلم به ناله و افغان گرفته خو
خواهم به داد من نرسد دادخواه من
جیش تو نازو غمزه سپاه من اشک و آه
تا منهزم که لشکر تو یا سپاه من
ای پیر می فروش مرانم ز در که نیست
جز درگهت ز فتنه ی دوران پناه من
دل هر دم از تو نالد و من عذر خواه او
از این گناه تا که شود عذر خواه من
دل برد از نخست گمان وفا بر او
شد اشتباه او سبب اشتباه من
در محشر از شکایتم اندیشه کن ولی
تا آن زمان که سوی تو افتد نگاه من
در محشر از شکایتم اندیشه کن ولی
تا آن زمان که سوی تو افتد نگاه من
شاید گرم بجرم وفا می کشد که نیست
جرمی برش (سحاب) فزون از گناه من
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
آه که آخر نماند ای بت دمساز من
حسن بدانجام تو عشق خوش آغاز من
طایر دل آشیان بست به شاخی دگر
نغمه ی دیگر گرفت مرغ خوش آواز من
دانه میفشان دگر بهر فریبم که هست
جانب بام دگر خواهش پرواز من
ای که به خواری مدام راندیم از کوی خویش
از چه کنون می کنی این همه اعزاز من؟
باز نگاه تو هست از پی صیدم ولی
قوت پرواز نیست در پر شهباز من
ای که نکردی نگاه سوی من از کبر و ناز
از چه پسندی کنون کبر من و ناز من؟
آه که چون گل درید پرده ی حسنش (سحاب)
پرده نشینی که بود پرده در راز من
حسن بدانجام تو عشق خوش آغاز من
طایر دل آشیان بست به شاخی دگر
نغمه ی دیگر گرفت مرغ خوش آواز من
دانه میفشان دگر بهر فریبم که هست
جانب بام دگر خواهش پرواز من
ای که به خواری مدام راندیم از کوی خویش
از چه کنون می کنی این همه اعزاز من؟
باز نگاه تو هست از پی صیدم ولی
قوت پرواز نیست در پر شهباز من
ای که نکردی نگاه سوی من از کبر و ناز
از چه پسندی کنون کبر من و ناز من؟
آه که چون گل درید پرده ی حسنش (سحاب)
پرده نشینی که بود پرده در راز من