عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴
بر سر کوی غمش، بی سروپا باید رفت
گاه با خویش و گه از خویش جدا، باید رفت
تا به مقصود از این جا که تویی، یک قدم است
قدمی از پی مقصود، فرا باید رفت
رهبری جو، که درین بادیه هر سوی رهی است
مرد سرگشته چه داند که کجا باید رفت
تا نگویی سفر صوب حجازست صواب
وقت باشد که تو را راه خطا، باید رفت
عاشقان را چو هوای حرم کعبه بود
بر سر خار مغیلان به صفا، باید رفت
تا غبار سر کویت نشوم، ننشینم
وگرم خود همه بر باد هوا، باید رفت
خنک آن دم، که به بوی سر زلف تو مرا
به فدای قدم باد صبا، باید رفت
غرض از کعبه و بتخانه تویی سلمان را
چه کنم خانه پی خانه خدا باید رفت
نقد گنجینه آن خانه، چو در سینه ماست
به گدایی به در خانه، چرا باید رفت
گاه با خویش و گه از خویش جدا، باید رفت
تا به مقصود از این جا که تویی، یک قدم است
قدمی از پی مقصود، فرا باید رفت
رهبری جو، که درین بادیه هر سوی رهی است
مرد سرگشته چه داند که کجا باید رفت
تا نگویی سفر صوب حجازست صواب
وقت باشد که تو را راه خطا، باید رفت
عاشقان را چو هوای حرم کعبه بود
بر سر خار مغیلان به صفا، باید رفت
تا غبار سر کویت نشوم، ننشینم
وگرم خود همه بر باد هوا، باید رفت
خنک آن دم، که به بوی سر زلف تو مرا
به فدای قدم باد صبا، باید رفت
غرض از کعبه و بتخانه تویی سلمان را
چه کنم خانه پی خانه خدا باید رفت
نقد گنجینه آن خانه، چو در سینه ماست
به گدایی به در خانه، چرا باید رفت
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵
باز دل سودای آن زنجیر مو، از سر گرفت
آتشم بنشسته بود از شمع رویش، در گرفت
زهد خشک و دامن تر، آتش ما، مینشاند
عشقش این بار آتشی در زد، که خشک و تر، گرفت
موکب سلطان حسن او، عنان عشق، تافت
سوی دارالملک جان، و آن مملکت، یکسر گرفت
نیم شب سودای حسنش، بر در دل حلقه زد
حلقه دیوانگی زد، عقل و راه در گرفت
یوسف از بهر دل یعقوب، باز آمد به مصر
جان به استقبال شد، دل تنگش اندر بر گرفت
زلف او جای دل من بود، و آمد غیرتم
کو به جای این دل مسکین، دلی دیگر گرفت
گرچه خورشید جمالش، روی مهر، از من بتافت
ور چه روزی چند مهرش، سایه از من، بر گرفت
بی لبش، چون گل، پر از خون باد، کام ساغرم
گر لب من خنده زد، یا دست من، ساغر گرفت
تا نپنداری که سلمان، دامن از دلبر، فشاند
دامن از دل بر فشاند و دامن دلبر، گرفت
آتشم بنشسته بود از شمع رویش، در گرفت
زهد خشک و دامن تر، آتش ما، مینشاند
عشقش این بار آتشی در زد، که خشک و تر، گرفت
موکب سلطان حسن او، عنان عشق، تافت
سوی دارالملک جان، و آن مملکت، یکسر گرفت
نیم شب سودای حسنش، بر در دل حلقه زد
حلقه دیوانگی زد، عقل و راه در گرفت
یوسف از بهر دل یعقوب، باز آمد به مصر
جان به استقبال شد، دل تنگش اندر بر گرفت
زلف او جای دل من بود، و آمد غیرتم
کو به جای این دل مسکین، دلی دیگر گرفت
گرچه خورشید جمالش، روی مهر، از من بتافت
ور چه روزی چند مهرش، سایه از من، بر گرفت
بی لبش، چون گل، پر از خون باد، کام ساغرم
گر لب من خنده زد، یا دست من، ساغر گرفت
تا نپنداری که سلمان، دامن از دلبر، فشاند
دامن از دل بر فشاند و دامن دلبر، گرفت
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶
سلطان عشق، ملک دل و دین، فرو گرفت
او حاکم است، نیست کسی را بر او، گرفت
ملک مزلزل دل دیوانگان عشق
آخر قرار بر مه زنجیر مو گرفت
ای گل به نازکی بنشین، بر سریر حسن
کز حسن طلعت تو، جهان رنگ و بو گرفت
دلها هر آنچه یافت، به یک بار جمع کرد
شهباز ما چو باز، پی جست و جو گرفت
خار درشت خوی، بسی تیغ زد، ولی
عالم بحسن خلق، گل تازهرو، گرفت
مطرب بساز پرده، که خون مخالفان
ساقی دور، در قدح و در سبو گرفت
گر سرو، پیش قد تو زد، لاف همسری
آن راچمن، حدیث چنار و کدو گرفت
بختم ز خواب دیده، به روی تو باز کرد
آن فال را زمانه، به غایت، نکو گرفت
سلمان غبار خاک رهش، داری آرزو
مقبل کسی که دامن این آرزو گرفت
او حاکم است، نیست کسی را بر او، گرفت
ملک مزلزل دل دیوانگان عشق
آخر قرار بر مه زنجیر مو گرفت
ای گل به نازکی بنشین، بر سریر حسن
کز حسن طلعت تو، جهان رنگ و بو گرفت
دلها هر آنچه یافت، به یک بار جمع کرد
شهباز ما چو باز، پی جست و جو گرفت
خار درشت خوی، بسی تیغ زد، ولی
عالم بحسن خلق، گل تازهرو، گرفت
مطرب بساز پرده، که خون مخالفان
ساقی دور، در قدح و در سبو گرفت
گر سرو، پیش قد تو زد، لاف همسری
آن راچمن، حدیث چنار و کدو گرفت
بختم ز خواب دیده، به روی تو باز کرد
آن فال را زمانه، به غایت، نکو گرفت
سلمان غبار خاک رهش، داری آرزو
مقبل کسی که دامن این آرزو گرفت
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸
آمد به برج عاشقان، ماه مبارک منزلت
ای ماه مهر افزون من، بادا مبارک، منزلت
خلوت سرای چشم و دل، این شسته و آن، رفتهام
فرمای و بنشین، ای صنم، هر جا که میخواهد دلت
تو سرو باغ جنتی، از جوی جان بر خاسته
یا شاخ طوبی کاسمان، بنشاند در آب و گلت
من هودج عشق تو را، در جان و دل جا کردهام
کاندر سرای آب و گل دانم، نگنجد، محملت
کردیم جان را منزلت، باشد که بر ما بگذری
بر ما گذر تا بگذریم، از آسمان، در منزلت
ای مایه شادی درا، روزی به اقبال از درم
باشد کزین غمها فرج، یابم به بخت مقبلت
دنیا ندارد حاصلی، غیر از حضور دوستان
گر دوست حاصل میشود، سلمان، بس است این حاصلت
ای ماه مهر افزون من، بادا مبارک، منزلت
خلوت سرای چشم و دل، این شسته و آن، رفتهام
فرمای و بنشین، ای صنم، هر جا که میخواهد دلت
تو سرو باغ جنتی، از جوی جان بر خاسته
یا شاخ طوبی کاسمان، بنشاند در آب و گلت
من هودج عشق تو را، در جان و دل جا کردهام
کاندر سرای آب و گل دانم، نگنجد، محملت
کردیم جان را منزلت، باشد که بر ما بگذری
بر ما گذر تا بگذریم، از آسمان، در منزلت
ای مایه شادی درا، روزی به اقبال از درم
باشد کزین غمها فرج، یابم به بخت مقبلت
دنیا ندارد حاصلی، غیر از حضور دوستان
گر دوست حاصل میشود، سلمان، بس است این حاصلت
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳
در ازل، عکس می لعل تو در جام، افتاد
عاشق سوخته دل، در طمع خام افتاد
جام نمام ز نقل لب تو، نقلی کرد
راز سر بسته خم، در دهن خام افتاد
خال مشکین تو بر عارض گندم گون دید
آدم آمد ز پی دانه و در دام افتاد
باد زنار سر زلف تو، از هم بگشود
صد شکست از طرف کفر در اسلام افتاد
دوش بر کشتن عشاق، تفال میکرد
اولین قرعه که زد، بر من بد نام افتاد
سوسن اندر چمن، آزادی قدش میکرد
نارون را ز حسد، لرزه بر اندام افتاد
صنم چین، به جمال تو، تشبه میکرد
نام معبودی از آن روی، بر اصنام افتاد
عشقم از روی طبق، پرده تقوی برداشت
طبل پنهان چه زنم، طشت من از بام افتاد
دوش سلمان به قلم، شرح دل خود، میداد
آتش اندر ورق و دود، بر اقلام افتاد
عاشق سوخته دل، در طمع خام افتاد
جام نمام ز نقل لب تو، نقلی کرد
راز سر بسته خم، در دهن خام افتاد
خال مشکین تو بر عارض گندم گون دید
آدم آمد ز پی دانه و در دام افتاد
باد زنار سر زلف تو، از هم بگشود
صد شکست از طرف کفر در اسلام افتاد
دوش بر کشتن عشاق، تفال میکرد
اولین قرعه که زد، بر من بد نام افتاد
سوسن اندر چمن، آزادی قدش میکرد
نارون را ز حسد، لرزه بر اندام افتاد
صنم چین، به جمال تو، تشبه میکرد
نام معبودی از آن روی، بر اصنام افتاد
عشقم از روی طبق، پرده تقوی برداشت
طبل پنهان چه زنم، طشت من از بام افتاد
دوش سلمان به قلم، شرح دل خود، میداد
آتش اندر ورق و دود، بر اقلام افتاد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴
تشنه خود را دمی، لعل تو، آبی نداد
خلوت ما را شبی، شمع تو، تابی نداد
خواست که از گوشه خواب، درآید به چشم
خانه، خیال تو داشت، مدخل خوابی نداد
مست شدم بر درش، باز به یک جرعه می
حرمت مستی نداشت، داد خرابی نداد
آمدمش تشنه لب، بر لب دریای وصل
بر لب دریا مرا، شربت آبی، نداد
بر سر خوانش شبی، رفتم و کردم سوال
هیچ صلایی نزد، هیچ جوابی نداد
هیچ دلی در نیافت، نعمت روز وصال
تا به فراقش نخست، تاب عذابی نداد
نیست متمع کسی، کانچه بدست آمدش
در ره شاهد نباخت، یا به شرابی نداد
آنکه سر کوی اوست، عین روان را سراب
وعده سلمان چرا، جز به سرابی نداد
خلوت ما را شبی، شمع تو، تابی نداد
خواست که از گوشه خواب، درآید به چشم
خانه، خیال تو داشت، مدخل خوابی نداد
مست شدم بر درش، باز به یک جرعه می
حرمت مستی نداشت، داد خرابی نداد
آمدمش تشنه لب، بر لب دریای وصل
بر لب دریا مرا، شربت آبی، نداد
بر سر خوانش شبی، رفتم و کردم سوال
هیچ صلایی نزد، هیچ جوابی نداد
هیچ دلی در نیافت، نعمت روز وصال
تا به فراقش نخست، تاب عذابی نداد
نیست متمع کسی، کانچه بدست آمدش
در ره شاهد نباخت، یا به شرابی نداد
آنکه سر کوی اوست، عین روان را سراب
وعده سلمان چرا، جز به سرابی نداد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵
تحریر شرح شوقت، طومار، بر نتابد
تقریر وصف حالم، گفتار، بر نتابد
من بارها کشیدم، بار فراق، بر دل
ترسم که دل ضعیف است، این بار، بر نتابد
یاران مهربان را، رسم است، جور یاران
بر تافتن ولیکن، این بار، بر نتابد
ای یار بشنو از من، گر میکنی، جفایی
با یار خویشتن کن، کاغیار بر نتابد
از های و هوی رندان زاهد چه ذوق یابد
این نکته مست داند، هوشیار بر نتابد
کی در دماغ عاشق، سودای عقل گنجد
آری سر قلندر، دستار بر نتابد
آنکس رخ تو بیند، کز خود، نظر بدوزد
هر چشم خویشتن بین، دیدار بر نتابد
در روی یار سلمان، کم کن سخن، که نازک
درد سر حکایت، بسیار، بر نتابد
تقریر وصف حالم، گفتار، بر نتابد
من بارها کشیدم، بار فراق، بر دل
ترسم که دل ضعیف است، این بار، بر نتابد
یاران مهربان را، رسم است، جور یاران
بر تافتن ولیکن، این بار، بر نتابد
ای یار بشنو از من، گر میکنی، جفایی
با یار خویشتن کن، کاغیار بر نتابد
از های و هوی رندان زاهد چه ذوق یابد
این نکته مست داند، هوشیار بر نتابد
کی در دماغ عاشق، سودای عقل گنجد
آری سر قلندر، دستار بر نتابد
آنکس رخ تو بیند، کز خود، نظر بدوزد
هر چشم خویشتن بین، دیدار بر نتابد
در روی یار سلمان، کم کن سخن، که نازک
درد سر حکایت، بسیار، بر نتابد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹
هر دمم، چهره به خون مژه، تر میگردد
حالم از عشق تو، هر روز، بتر میگردد
بر مگرد از من و گر زانکه تو بر میگردی
دین و دنیا و سعادت، همه، بر میگردد
روی، پنهان مکن از من، که پری رویان را
کار حسن، از نظر اهل نظر، میگردد
فکر، در راه هوای تو، ز پا میافتد
عقل، در کوی خیال تو، به سر میگردد
رحم کن بر دلم ای ماه، که از آه دلم
خانه ماه فلک، زیر و زبر میگردد
آب و سنگم همه بردی و کنون دیده من
آسیایی است که بر خون جگر میگردد
تا کجا باد صبا، بوی تو در یوزه کند
روز و شب بی سروپا بر همه در میگردد
تیغ از دست تو عمر ابدی، میبخشد
زهر بر یاد تو، جلاب و شکر میگردد
رفت بر بوک و مگر عمر تو سلمان چه کنم
کار دنیا همه، بر بوک و مگر میگردد
حالم از عشق تو، هر روز، بتر میگردد
بر مگرد از من و گر زانکه تو بر میگردی
دین و دنیا و سعادت، همه، بر میگردد
روی، پنهان مکن از من، که پری رویان را
کار حسن، از نظر اهل نظر، میگردد
فکر، در راه هوای تو، ز پا میافتد
عقل، در کوی خیال تو، به سر میگردد
رحم کن بر دلم ای ماه، که از آه دلم
خانه ماه فلک، زیر و زبر میگردد
آب و سنگم همه بردی و کنون دیده من
آسیایی است که بر خون جگر میگردد
تا کجا باد صبا، بوی تو در یوزه کند
روز و شب بی سروپا بر همه در میگردد
تیغ از دست تو عمر ابدی، میبخشد
زهر بر یاد تو، جلاب و شکر میگردد
رفت بر بوک و مگر عمر تو سلمان چه کنم
کار دنیا همه، بر بوک و مگر میگردد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰
ترک چشم تو، که با تیر و کمان میگردد
بنشان کرده دلی، از پی آن میگردد
هر که سر گشته چوگان سر زلف تو شد
به سر کوی تو، چون گوی، بجان میگردد
آنکه پرسید نشان تو و نام تو شنید
در پی وصل تو، بی نام و نشان میگردد
ما کجا در تو توانیم رسیدن که فلک
در پیت بی سر و پا، گرد جهان، میگردد
باز شست سر زلف تو، بدوش از بن گوش
میکشم دایم و پشتم، چو کمان میگردد
نیست محتاج بیان، قصه که چون سر درون
همه بر صفحه احوال، عیان میگردد
ساقیا رطل گران خیز و سبک، میگردان
هین که کار طرب از رطل گران میگردد
زایر کعبه او گرد حرم، میگردید
این زمان، گرد خرابات مغان میگردد
شعر پاک سره خالص سلمان، نقدی است
که به نام تو در آفاق، روان میگردد
بنشان کرده دلی، از پی آن میگردد
هر که سر گشته چوگان سر زلف تو شد
به سر کوی تو، چون گوی، بجان میگردد
آنکه پرسید نشان تو و نام تو شنید
در پی وصل تو، بی نام و نشان میگردد
ما کجا در تو توانیم رسیدن که فلک
در پیت بی سر و پا، گرد جهان، میگردد
باز شست سر زلف تو، بدوش از بن گوش
میکشم دایم و پشتم، چو کمان میگردد
نیست محتاج بیان، قصه که چون سر درون
همه بر صفحه احوال، عیان میگردد
ساقیا رطل گران خیز و سبک، میگردان
هین که کار طرب از رطل گران میگردد
زایر کعبه او گرد حرم، میگردید
این زمان، گرد خرابات مغان میگردد
شعر پاک سره خالص سلمان، نقدی است
که به نام تو در آفاق، روان میگردد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵
هر ذره که عکسی، ز رخ یار، ندارد
با طلعت خورشید بقا، کار ندارد
کوه و کمر و دشت، پر از نور تجلی است
لیکن همه کس، طاقت دیدار ندارد
در دل تویی و راز تو غیر از تو و رازت
کس راه درین پرده اسرار ندارد
دامن مکش از من، که رفیق گل نازک
خارست و گل از صحبت او عار ندارد
بلبل همه شب در غم گل بر سر خار است
گو گل مطلب هر که سر خار ندارد
در آینهاش، جمله خلایق نگرانند
فیالجمله، یکی، زهره گفتار ندارد
هر آینه دارد طرف روی تو، زنگار
آن آینه کیست، که زنگار ندارد
دریاب که افتاد، زناگه، به دیارت
بیمار و غریب این دل و تیمار ندارد
در چشم تو زهاد نمایند، که چشمت
مست است و غم مردم هشیار ندارد
دارم غم جان و دل بیمار و در این حال
آنکس کندم عیب، که بیمار ندارد
آورد به کفر شکن زلف تو، سلمان
اقرار و بدین کیش، کس انکار ندارد
با طلعت خورشید بقا، کار ندارد
کوه و کمر و دشت، پر از نور تجلی است
لیکن همه کس، طاقت دیدار ندارد
در دل تویی و راز تو غیر از تو و رازت
کس راه درین پرده اسرار ندارد
دامن مکش از من، که رفیق گل نازک
خارست و گل از صحبت او عار ندارد
بلبل همه شب در غم گل بر سر خار است
گو گل مطلب هر که سر خار ندارد
در آینهاش، جمله خلایق نگرانند
فیالجمله، یکی، زهره گفتار ندارد
هر آینه دارد طرف روی تو، زنگار
آن آینه کیست، که زنگار ندارد
دریاب که افتاد، زناگه، به دیارت
بیمار و غریب این دل و تیمار ندارد
در چشم تو زهاد نمایند، که چشمت
مست است و غم مردم هشیار ندارد
دارم غم جان و دل بیمار و در این حال
آنکس کندم عیب، که بیمار ندارد
آورد به کفر شکن زلف تو، سلمان
اقرار و بدین کیش، کس انکار ندارد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷
این یار که من دارم، ازین یار که دارد؟
وین کار که من دارم، از این کار که دارد؟
خلقی است همه، بر در امید، نشسته
تا یار، کرا خواهد و تا یار، که دارد؟
با این همه غم، گر غم من با تو، بگویند
کاری بود آیا غم این کار، که دارد؟
من بر سر بازار مغان، میروم امشب
این زهد فروشان سر بازار، که دارد؟
برخاستهام از سر سجاده، به کلی
یاران هوس خانه خمار، که دارد؟
خورشید رخش کرد، بر آفاق، تجلی
ای دیده وران، طاقت دیدار که دارد؟
در زیر فلک راست بگویید، که امروز
بالاتر ازین قامت و رفتار، که دارد؟
تا روی ببینند و ببینید، کزین روی
در دور قمر، عارض و رخسار که دارد؟
بر راه خیالت، همه شب، منتظرانند
با این همه تا دولت بیدار، که دارد؟
دل برد ز سلمان و کجا میبرد این دل؟
با آن همه دلهای گرفتار، که دارد؟
وین کار که من دارم، از این کار که دارد؟
خلقی است همه، بر در امید، نشسته
تا یار، کرا خواهد و تا یار، که دارد؟
با این همه غم، گر غم من با تو، بگویند
کاری بود آیا غم این کار، که دارد؟
من بر سر بازار مغان، میروم امشب
این زهد فروشان سر بازار، که دارد؟
برخاستهام از سر سجاده، به کلی
یاران هوس خانه خمار، که دارد؟
خورشید رخش کرد، بر آفاق، تجلی
ای دیده وران، طاقت دیدار که دارد؟
در زیر فلک راست بگویید، که امروز
بالاتر ازین قامت و رفتار، که دارد؟
تا روی ببینند و ببینید، کزین روی
در دور قمر، عارض و رخسار که دارد؟
بر راه خیالت، همه شب، منتظرانند
با این همه تا دولت بیدار، که دارد؟
دل برد ز سلمان و کجا میبرد این دل؟
با آن همه دلهای گرفتار، که دارد؟
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹
دل نصیب از گل رخسار تو، خاری دارد
خاطر از رهگذرت، بهره غباری دارد
دیده در خلوت وصل تو ندارد، راهی
کار، کار دل تنگ است، که باری دارد
غم ایام خورم، یا غم خود، یا غم دوست؟
غم من نیست از آن غم که شماری دارد
دوش صد بار به تیغ مژهام زد چشمت
که به هر گوشه چو من کشته، هزاری دارد
گله کردم، دهنت گفت: مگو هیچ که او
مست بود، امشب و امروز خماری دارد
عالمی غرقه دریای هوا و هوسند
هر کسی خاطر یاری و دیاری دارد
زین میان، خاطر آسوده کسی راست که او
دامن دوست، گرفتست و کناری دارد
بحر، میجوشد و جز باد ندارد در کف
صدف آورده به کف، در و قراری دارد
پای باد از پی آن، هر نفسی میبوسم
که به خاک سر کوی تو، گذاری دارد
نیست در کوی تو کاری، دگران را لیکن
با سر کوی تو سلمان، سروکاری دارد
خاطر از رهگذرت، بهره غباری دارد
دیده در خلوت وصل تو ندارد، راهی
کار، کار دل تنگ است، که باری دارد
غم ایام خورم، یا غم خود، یا غم دوست؟
غم من نیست از آن غم که شماری دارد
دوش صد بار به تیغ مژهام زد چشمت
که به هر گوشه چو من کشته، هزاری دارد
گله کردم، دهنت گفت: مگو هیچ که او
مست بود، امشب و امروز خماری دارد
عالمی غرقه دریای هوا و هوسند
هر کسی خاطر یاری و دیاری دارد
زین میان، خاطر آسوده کسی راست که او
دامن دوست، گرفتست و کناری دارد
بحر، میجوشد و جز باد ندارد در کف
صدف آورده به کف، در و قراری دارد
پای باد از پی آن، هر نفسی میبوسم
که به خاک سر کوی تو، گذاری دارد
نیست در کوی تو کاری، دگران را لیکن
با سر کوی تو سلمان، سروکاری دارد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰
باد هوای کویت، گرد از جهان برآرد
آب جمال رویت، ز آتش، فغان برآرد
آبی بر آتشم زن، زان پیشتر، که ناگه
خاک مرا هوایت، باد از میان، برآرد
بر هر زمین که افتد، از قامت تو سایه
تا دامن قیامت، آن خاک جان برآرد
مثلث فلک نبیند، با صد هزار دیده
چند آنچه دیدهها را، گرد جهان برآرد
سلمان سری و جانی، یک دم اشارتی کن
تا آن سبک ببازد، تا این روان برآرد
آب جمال رویت، ز آتش، فغان برآرد
آبی بر آتشم زن، زان پیشتر، که ناگه
خاک مرا هوایت، باد از میان، برآرد
بر هر زمین که افتد، از قامت تو سایه
تا دامن قیامت، آن خاک جان برآرد
مثلث فلک نبیند، با صد هزار دیده
چند آنچه دیدهها را، گرد جهان برآرد
سلمان سری و جانی، یک دم اشارتی کن
تا آن سبک ببازد، تا این روان برآرد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳
چشمت به خواب چشم مرا خواب میبرد
زلفت به تاب جان مرا تاب میبرد
من غرقه خجالت اشکم که پیش خلق
چندان همی بود که مرا آب میبرد
سودای ابروی تو مغان راز مصطبه
چون غمزه تو مست به محراب میبرد
امشب به دوش مجلسیان را یکان یکان
بردند مست و ترک مرا خواب میبرد
بنمای رخ که درشب تاریک طرهات
دل گم شدهست و راه به مهتاب میبرد
دل زد در وصال تو دانم که ضایع است
رنجی که آن ضعیف درین باب میبرد
سلمان کجا و قصه زلف تو از کجا؟
بیچاره روزگار با طناب میبرد
زلفت به تاب جان مرا تاب میبرد
من غرقه خجالت اشکم که پیش خلق
چندان همی بود که مرا آب میبرد
سودای ابروی تو مغان راز مصطبه
چون غمزه تو مست به محراب میبرد
امشب به دوش مجلسیان را یکان یکان
بردند مست و ترک مرا خواب میبرد
بنمای رخ که درشب تاریک طرهات
دل گم شدهست و راه به مهتاب میبرد
دل زد در وصال تو دانم که ضایع است
رنجی که آن ضعیف درین باب میبرد
سلمان کجا و قصه زلف تو از کجا؟
بیچاره روزگار با طناب میبرد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷
آخرت روزی ز سلمان یاد میبایست کرد
خاطر غمگین او را شاد میبایست کرد
عهدها کردی که آخر هیچ بنیادی نداشت
روز اول کار بر بنیاد میبایست کرد
داد من یک روز میبایست دادن بعد از آن
هرچه میشایست از بیداد، میبایست کرد
اشک من از مردم چشمم بزاد آخر تو را
رحمتی بر اشک مردم زاد میبایست کرد
ای دل ای دل گفتمت: گر وصل یارت آرزوست
جان فدا کن، هر چه بادا باد میبایست کرد
صحبتش چون آینه، گر روبرو میخواستی
پشت بر زر روی بر پولاد میبایست کرد
گر تو شاهی جهان در روز و شب میخواستی
بندگی حضرت دلشاد میبایست کرد
خاطر غمگین او را شاد میبایست کرد
عهدها کردی که آخر هیچ بنیادی نداشت
روز اول کار بر بنیاد میبایست کرد
داد من یک روز میبایست دادن بعد از آن
هرچه میشایست از بیداد، میبایست کرد
اشک من از مردم چشمم بزاد آخر تو را
رحمتی بر اشک مردم زاد میبایست کرد
ای دل ای دل گفتمت: گر وصل یارت آرزوست
جان فدا کن، هر چه بادا باد میبایست کرد
صحبتش چون آینه، گر روبرو میخواستی
پشت بر زر روی بر پولاد میبایست کرد
گر تو شاهی جهان در روز و شب میخواستی
بندگی حضرت دلشاد میبایست کرد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰
ناتوان چشم توام گرچه به زنهار آورد
ناتوان دردسری بر سر بیمار آورد
چشم مخمور تو را یک نظر از گوشه خویش
مست و سودا زدهام بر در خمار آورد
عقل را بوی سر زلف تو از کار ببرد
عشق را شور می لعل تو در کار آورد
صفت صورت روی تو به چین میکردند
صورت چین ز حسد روی به دیوار آورد
منکر باده پرستان لب لعلت چو بدید
هم به کفر خود و ایمان من اقرار آورد
خار سودای تو در دل به هوای گل وصل
بنشاندیم و همه خون جگر بار آورد
با رخ و زلف تو گفتم که به روز آرم شب
عاقبت هجر تو روزم به شب تار آورد
گوییا دود کدامین دل آشفته مرا
به کمند سر زلف تو گرفتار آورد؟
رخ ز دیدار تو یک ذره نتابد سلمان
که مرا مهر تو چون ذره پدیدار آورد
ناتوان دردسری بر سر بیمار آورد
چشم مخمور تو را یک نظر از گوشه خویش
مست و سودا زدهام بر در خمار آورد
عقل را بوی سر زلف تو از کار ببرد
عشق را شور می لعل تو در کار آورد
صفت صورت روی تو به چین میکردند
صورت چین ز حسد روی به دیوار آورد
منکر باده پرستان لب لعلت چو بدید
هم به کفر خود و ایمان من اقرار آورد
خار سودای تو در دل به هوای گل وصل
بنشاندیم و همه خون جگر بار آورد
با رخ و زلف تو گفتم که به روز آرم شب
عاقبت هجر تو روزم به شب تار آورد
گوییا دود کدامین دل آشفته مرا
به کمند سر زلف تو گرفتار آورد؟
رخ ز دیدار تو یک ذره نتابد سلمان
که مرا مهر تو چون ذره پدیدار آورد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲
باد سحر از کوی تو بویی به من آورد
جانهاش فدا باد! که جان را به تن آورد
دلهای ز خود رفته ما را که غمت داشت
آمد سحری بوی تو با خویشتن آورد
دلها شده بودند به یک بارگی از جان
لطفت به سلامت همهشان با وطن آورد
شد دیده یعقوب منور به نسیمی
کز یوسف مصرش خبر پیرهن آورد
این رایحه مشک ز دشت ختن آمد؟
یا بوی اویس است که باد از یمن آورد؟
در باغ مگر بزم صبوح است، که گل را
عطار سحرگاه به دوش از چمن آورد؟
آن قطره عرق نیست که بر عارضت افتاد
آبی است که با روی گل یاسمن آورد
جانهاش فدا باد! که جان را به تن آورد
دلهای ز خود رفته ما را که غمت داشت
آمد سحری بوی تو با خویشتن آورد
دلها شده بودند به یک بارگی از جان
لطفت به سلامت همهشان با وطن آورد
شد دیده یعقوب منور به نسیمی
کز یوسف مصرش خبر پیرهن آورد
این رایحه مشک ز دشت ختن آمد؟
یا بوی اویس است که باد از یمن آورد؟
در باغ مگر بزم صبوح است، که گل را
عطار سحرگاه به دوش از چمن آورد؟
آن قطره عرق نیست که بر عارضت افتاد
آبی است که با روی گل یاسمن آورد
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴
گرچه در عهد تو عاشق به جفا میمیرد
لله الحمد که بر عهد وفا میمیرد
هر که میرد به حقیقت بود آن کشته دوست
سخن است اینکه به شمشیر قضا میمیرد
هر که در راه تو شد کشته نباشد مرده
زنده آنست که در کوی شما میمیرد
مرغ در دام تو از روی هوا میافتد
شمع بر بوی تو در پای صبا میمیرد
مرده بودم، ز می جام تو من زنده شدم
وانکه زین جام دمی خورد چرا میمیرد؟
ای گل تازه برین بلبل نالنده خویش
رحم کن رحم، که بیبرگ و نوا میمیرد!
دل من طره طرار تو را میخواهد
جان من غمزه بیمار تو را میمیرد
میشوم زنده من از درد تو ای دوست دوا
به کسی بخش که از بهر دوا میمیرد!
میکند راه خرد در شب سودای تو گم
که چراغ خرد از باد هوا میمیرد
به سر کوی غمت خاک دوایند مرا
نفس بیچاره چه داند که چرا میمیرد؟
نفسی ماند ز سلمان، مکنیدش درمان!
همچنینش بگذارید که تا میمیرد!
لله الحمد که بر عهد وفا میمیرد
هر که میرد به حقیقت بود آن کشته دوست
سخن است اینکه به شمشیر قضا میمیرد
هر که در راه تو شد کشته نباشد مرده
زنده آنست که در کوی شما میمیرد
مرغ در دام تو از روی هوا میافتد
شمع بر بوی تو در پای صبا میمیرد
مرده بودم، ز می جام تو من زنده شدم
وانکه زین جام دمی خورد چرا میمیرد؟
ای گل تازه برین بلبل نالنده خویش
رحم کن رحم، که بیبرگ و نوا میمیرد!
دل من طره طرار تو را میخواهد
جان من غمزه بیمار تو را میمیرد
میشوم زنده من از درد تو ای دوست دوا
به کسی بخش که از بهر دوا میمیرد!
میکند راه خرد در شب سودای تو گم
که چراغ خرد از باد هوا میمیرد
به سر کوی غمت خاک دوایند مرا
نفس بیچاره چه داند که چرا میمیرد؟
نفسی ماند ز سلمان، مکنیدش درمان!
همچنینش بگذارید که تا میمیرد!
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶
گر وقت سحر، بادی از کوی تو برخیزد
هر جا که دلی باشد در دامنش آویزد
آن شعله که دل سوزد، از مهر تو افروزد
وان باد که جان بخشد، از زلف تو برخیزد
هر دل که برد چشمت، در دست غم اندازد
هر می که دهد لعلت، با خون دل آمیزد
کو طاقت آن جان را، کز وصل تو بکشیبد؟
کو قوت آن دل را کز جور تو بگریزد؟
دل میطلبی جانا، آن زلف بر افشان تا
دل بر سر جان بارد، جان بر سر جان ریزد
تیغ غم عشقت را ازجان سپری کردم
هر کش سپری باشد، از تیغ بنگریزد
حاشا که بود گردی، بر دل ز تو سلمان را!
گر عشق تو خاکش را، صدبار فرو ریزد
هر جا که دلی باشد در دامنش آویزد
آن شعله که دل سوزد، از مهر تو افروزد
وان باد که جان بخشد، از زلف تو برخیزد
هر دل که برد چشمت، در دست غم اندازد
هر می که دهد لعلت، با خون دل آمیزد
کو طاقت آن جان را، کز وصل تو بکشیبد؟
کو قوت آن دل را کز جور تو بگریزد؟
دل میطلبی جانا، آن زلف بر افشان تا
دل بر سر جان بارد، جان بر سر جان ریزد
تیغ غم عشقت را ازجان سپری کردم
هر کش سپری باشد، از تیغ بنگریزد
حاشا که بود گردی، بر دل ز تو سلمان را!
گر عشق تو خاکش را، صدبار فرو ریزد