عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴
لاابالی وار، دستی بر جهان خواهم فشاند
هرچه دامن گیردم دامن، بر آن خواهم فشاند
دامن آخر زمان دارد غبار حادثه
آستین بر دامن آخر زمان خواهم فشاند
از سر صدق و صفا، چون صبح خواهم زد نفس
وندران دم بر هوای دوست، جان خواهم فشاند
پای عزلت بر سر کون و مکان خواهم نهاد
دست همت بر رخ جان و جهان خواهم فشاند
همچو گل برگی که حاصل کرده‌ام در عمر خویش
با رخ خندان و خوش، بر دوستان خواهم فشاند
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵
در خرابات مرا دوش به دوش آوردند
بی‌خودم بر در آن باده فروش آوردند
شهسواری که نیامد به همه کون فرود
بر در خانه خمار فروش آوردند
دوش بر دوش فلک می‌زنم امروز که دوش
مستم از کوی خرابات به دوش آوردند
مطربان زیر لب از پرده‌سرایی، بانی
تا چه گفتند؟ که نی را به خروش آوردند
ساقیان داروی بیهوشی می در دادند
دل بیهوش مرا باز به هوش آوردند
شاهدان این همه دلهای پریشان را جمع
به تماشای گل غالیه پوش آوردند
عشوه دادند فریب و دل و دین را ستدند
هوش بردند و نکات و نی و نوش آوردند
چشم و ابروی تو از گوشه خود سلمان را
در خرابات کشان از بن گوش آوردند
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷
هر شب از کویت مرا سر مست و شیدا می‌کشند
چون سر زلفت بدوشم بی‌سرو پا می‌کشند
بارها کردم من از رندی و قلاشی کنار
بازم اینک که در میان شهر، رسوا می‌کشند
گفته بودم: در کشم دامن ز خوبان، لیک بس
ناتوانان را به بازوی توانا می‌کشند
ما ز رسوایی نیندیشیم، زیرا مدتی است
تا خط دیوانگی بر دفتر ما می‌کشند
می‌کشم هر شب به جام چشمها، دریای خون
شادی آنانکه بر یاد تو دریا می‌کشند
خرم آن مستان که بی‌آمد شد ساغر مدام
از کف ساقی دردت، درد صهبا می‌کشند
دل خیال زلف و خالت کرد، گفتم: زینهار!
در گذر زینها که اینها سر به سودا می‌کشند
بر حواشی گل رخسار نقاشان حسن
می‌کشند از غالیه خطی و زیبا می‌کشند
جان فدای آن دو مشکین سنبلت کز روی ناز
چون بنفشه دامن گلبوی در پا می‌کشند
بر دل سلمان، کمانداران ابرویت کمان
سخت شیرین می‌کشند، بگذارشان تا می‌کشند
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸
هر شبی سودای چشمش بر سرم غوغا کند
غمزه‌اش صد فتنه در هر گوشه‌ای پیدا کند
از می سودای چشمت خوش برآید جان من
سر خوش است امشب خمار مستیش فردا کند
پایه من بر سر بازار سودایش شدست
چون بدین مایه کسی با چون تویی سودا کند
رخت عقلم می‌برد چشمت چه می‌آید ز عقل
می‌دهد تشویش من بگذار تا یغما کند
در چمن گر ناز سروت را ببیند سروناز
از خجالت سر عجب باشد که بر بالا کند
در ره عشق تو من سر می‌نهم بر جای پای
عشق اگر کاری کند فی‌الجمله پا بر جا کند
گر کند میل وفایی باشدش با دیگران
ور جفایش در دل آید آن جفا بر ما کند
رفت هر جا اشک ما چندان‌که ما را برد آب
چند خود را در میان مردمان رسوا کند
همدمم باد است و راز دل نمی‌گویم به باد
باد غماز است و می‌ترسم حکایت وا کند
ابرویت پیوسته می‌گردد به هرجا تا کجا
همچو سلمان عارفی را واله و شیدا کند
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹
حاشا که تا سلمان بود، ترک می و ساغر کند
ور نیز گوید: می‌کنم، هرگز کسی باور کند
شیخش هوس دارد که او، کمتر کند می خوارگی
شیخا تو کمتر کن هوس کو این هوس کمتر کند!
رند از پی می سر دهد، ور زآنکه نستانند سر
دستار را بر سر نهد، دستار و سر در سر کند
چندان که بندم دیده را، تا کس نیاید در نظر
ناگه خیال شاهی، از گوشه‌ای سر بر کند
آن کز خمار چشم او، امروز باشد سرگردان
فردا چو نرگس با قدح، مست از زمین سر برکند
من گرد مستان گشته‌ام، دانم که گردد همچنین
از کاسه سرهای ما، گر کوزه‌گر ساغر کند
کنج خرابات مغان، گنجینه اسرار دان
کو مرد صاحب راز تا، در یوزه زین در کند
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲
بوی زلف او دماغ جان معطر می‌کند
یاد روی او چراغ دل منور می‌کند
یک جهان دیوانه در زنجیر دارد زلف او
که به سر خود هریکی سودای دیگر می‌کند
صورت ماهیت رویش نبیند هر کسی
هر کسی با خویشتن نقشی مصور می‌کند
سینه‌ام بر آتش است و دم نمی‌یارم زدن
ز آنکه گر لب می‌گشایم شعله سر بر می‌کند
جان همی سوزد مرا چون عود و از انفاس من
بوی جان می‌آید و مجلس معطر می‌کند
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳
سنبلت را صبا بر گل مشوش می‌کند
هر خم زلفت مرا نعلی در آتش می‌کند
باد در وقت سحر می‌آورد بویت به من
باد وقتش خوش! که او وقت مرا خوش می‌کند
لعل جانبخش لبت دلهای مسکینان به لطف
جمع می‌دارد، ولی زلفت مشوش می‌کند
دیده تر دامنم تا می‌زند نقشت بر آب
خاک کویت را بخون هر شب منقش می‌کند
توبه زهد ریایی نیست کار عاشقان
ساقیا می، کین فضولی عقل سرکش می‌کند
زان شراب ناب بی‌غش ده که اندر صومعه
صوفی صافی برای جرعه‌ای غش می‌کند
نام و ننگ و صبر و هوش و عقل و دینم شد حجاب
ترک من باز آ که سلمان ترک هر شش می‌کند
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴
چشم مستت گرچه با ما ترک تازی می‌کند
لعل جانبخش تو هر دم دلنوازی می‌کند
تا دلم آورد بر محراب ابرویت نماز
جامه جان را به خون، هر دم نمازی می‌کند
باز نخدان چو کویت ای بت سیمین ذقن!
زلف چون چوگان تو هر لحظه بازی می‌کند
می‌زند خورشید تابان، بر سر شمشاد تیغ
تا چرا در دور قدت سرفرازی می‌کند؟
چون نپالایم ز راه دیده، خون دل مدام
کاتش عشق تو در دل جان گدازی می‌کند
سازگاری کن دمی با من که در عشق تو جان
از تنم بر عزم رفتن کار سازی می‌کند
همچو زلفت شد پریشان حال سلمان حزین
زانکه با روی تو دائم عشق بازی می‌کند
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵
با سر زلفش دلم، پیوند جانی می‌کند
با خیالش خاطرم، عیشی نهانی می‌کند
در هر آن مجلس که دارد چشم مستش قصد جان
جان اگر خوش بر نمی‌آید، گرانی می‌کند
زنده‌ای کو مرده‌ای را دید زیبا صورتی است
راستی در صورت خوش زندگانی می‌کند
جان فدای بوی آن آهوی چین کز سنبلش
بوستان هر نوبهاری بوستانی می‌کند
گر شکایت می‌کند جان من از چشمت، مرنج
خسته‌ای نالش ز عین ناتوانی می‌کند
می‌خورم جام غمی هر دم به شادی رخت
خرم آن کس کو بدین غم شادمانی می‌کند
جان سلمان از نشاط عارض جانان مدام
تازه عیشی از شراب ارغوانی می‌کند
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶
آنها که مقیمان خرابات مغانند
ره جز به در خانه خمار ندانند
من بنده رندان خرابات مغانم
کایشان همه عالم به پشیزی نستانند
سر حلقه ارباب طریقت بحقیقت
آن زنده دلانند که در ژنده نهانند
بسیار خیال خرد و دین مپزای دل
کین هر دو به یک جرعه می خام نمانند
من جز به قدح بر نکنم دیده، چو نرگس
فردا که ز خاک لحدم باز نشانند
گر خلق برآنند که برانند ز شهرم
من نیز برانم که همه خلق برانند
ای کرده نهان رخ ز گران جانی اغیار
بنمای رخ از پرده که یاران نگرانند
نقش رخ خوبت نتوان خواند و رخت را
شرط ادب آن است که خود نقش نخوانند
روز رخ و زلف چو شبت پرده سلمان
بسیار دریدند و شب و روز درانند
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷
گاه در مصطبه دردی کش رندم خوانند
گاه در خانقهم صوفی صافی دانند
تو مرانم ز در خویش و رها کن صنما
تا به هر نام که خواهند مرا می‌خوانند
باد پایان سخن کی به صفای تو رسد؟
گر چه روز و شبشان اهل سخن می‌رانند
با غم عشق تو گودین برو و عقل ممان
عقل و دین هر دو به عشق تو کجا می‌مانند
تو ز ما فارغی و حلقه به گوشان درت
گوش امید به در، منتظر فرمانند
پای آن نیست کسی را که به کوی تو رسد
بر سر کوی تو این طایفه بی پایانند
نیست در دیده عشاق ز خون جای دلی
جای آن است که بر چشم خودت بنشانند
جان و دل گوی سر زلف تو گشتند و چه گوی
گوی‌هایی که دوان در عقب چوگانند
با همه بیدلیم در صف عشقت کس نیست
مرد سلمان ز کسانی که درین میدانند
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹
اهل دل را به خرابات مغان ره ندهند
رخت تن را به سراپرده جان ره ندهند
سخن پیر مغان است که در دیر کسی
که سبک در نکشد رطل گران ره ندهند
خارج از هر دو جهان است خرابات آنجا
تا مجرد نشوی از دو جهان ره ندهند
ادب آن است که هر دل که بود منزل یار
هیچ اندیشه اغیار بدان ره ندهند
راه وحدت شنو از ناله مستان که چونی
قصه گویند و سخن را به زبان ره ندهند
راه سلمان به خرابات ندادند چه شد؟
همه کس را به خرابات مغان ره ندهند
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱
اگرم بر سر آتش بنشانی چون عود
نیست ممکن که برآید ز من سوخته دود
بر سرم هرچه رود خاک رهم گو: می‌رو
نیستم باد که از کوی تو برخیزم زود
منم از باغ تو چون غنچه به بویی خوشدل
منم از کوی تو چون باد، به گردی خشنود
شوقم افزون شد و آرام کم و صبر نماند
در فراق تو ولی عهد همانست که بود
بی‌شراب عنبی را که به موی مژه‌ام
دیده بر یاد تو از جام زجاجی پالود
خنده‌ای زد دهنت، تنگ شکر پیدا کرد
هر یکی گوهر پاکیزه خود باز نمود
عمر من کم شد و عشق تو فزون پنداری
کانچه از عمر کم آمد، همه در عشق فزود
دیده از غیر تو تا خلوت دل خالی کرد
جز به روی تو مرا، هیچ دردل نگشود
وه که چون غنچه چه مشکین نفسی ای سلمان؟
نیست مشکین دمت الا زدم خون آلود
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲
آن پری کیست که از عالم جان روی نمود؟
وین چه حوری است که بر ما در فردوس گشود؟
دل به پروانه غم شمع من از من بستند
می به پیمانه جان لعل تو بر من پیمود
گرچه آواز رباب است مخالف با شرع
راستی او ره تحقیق به عشاق نمود
در گل تیره ما گشت نهان خورشیدی
روی خورشید به گل چون بتوانم اندود
ما چو عودیم بر آتش، مکش از پا دامن
کز وفا دود برآید چه زیانت زان دود؟
عمر ما کم شد و عشق تو فزون پنداری
کانچه کم گشت زعمرم همه در عشق فزود
آنچنان نازکی ای گل که اگر با تو نسیم
دم زند، روی تو چون لاله شود خون آلود
دیده ما به خیال لب عنابی تو
بس که از جام زجاجی عنبی می‌ پالود
بنشستیم پس پرده تقوی، عمری
ناگهان باد هوا آمد و آن پرده ربود
سود سلمان همه این است که سر بر در تو
سود و سرمایه خود را چه زیان کرد و چه سود
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳
آنجا که عشق آمد کجا پند و خرد را جا بود؟
در معرض خورشید، کی نور سها پیدا بود؟
رندیست کار بیدلان، تقوی شعار زاهدان
آری دلا هر کسوتی، بر قامتی زیبا بود
آنکس که آرد در نظر، روی چنان و همچنان
عقلش بود بر جا عجب گر عقل او بر جا بود
من در شب سودای او، دل خوش به فردا می‌کنم
لیکن شب سودای او ترسم که بی فردا بود
گرچه سخن راندم بلند، از وصف قدش قاصرم
هر چیز کاید در نظر، قدش از آن بالا بود
گفتم که بالای خوشت، اما بلایی می‌دهد
گفتی: بلی در راه ما، این باشد و آنها بود
او ریخت خون چشم من، دامن گرفت از خون مرا
او می‌کند بر ما ستم، لیکن گناه از ما بود
تابی ز شمع روی او، گر در تو گیرد مدعی!
آنگه بدانی کزچه رو پروانه نا پروا بود؟
در آب می‌جستم تو را دل گفت: کای سلمان بیا!
در بحر عشقش غوص کن، کان در درین دریا بود
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴
دوشم آن گلچهره در آغوش بود
حبذا وقتی که ما را دوش بود
لب به لب، رخسار بر رخسار بد
رو به رو، آغوش بر آغوش بود
هرچه آن جز باده بد، مکروه گشت
آنچه غیر از دوست بد، فرموش بود
از می لعل لبش تا صبحدم
بانگ «هایاهای و نوشانوش» بود
از نشاط جرعه پیمان ما
عقل و جان سرمست و دل مدهوش بود
از خروش ما فلک بد در خروش
تا خروس صبحدم خاموش بود
زهره و خورشید را از رشک ما
بر فلم خون جگر بر جوش بود
صبح ناگه از سر ما برگرفت
پرده پب را که آن سرپوش بود
عزم رفتن کرد حالی دلبرم
آن هم از بد گفتن بد گوش بود
ریخت سلمان در پیش، از دیدگان
گوهری کز لطف او، در گوش بود
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵
گفتم که خطا کردی و تدبیر نه این بود
گفتا چه توان کرد که تقدیر چنین بود
گفتم که بسی خط خطا بر تو کشیدند
گفتا همه آن بود که بر لوح جبین بود
گفتم که چرا مهر تو را ماه بگردید؟
گفتا که فلک بر من بد مهر به کین بود
گفتم که قرین بدت افکند بدین روز
گفتا که مرا بخت بد خویش قرین بود
گفتم که بسی جام تعب خوردی ازین پیش
گفتا که شفا در قدح باز پسین بود
گفتم که تو ای عمر مرا زود برفتی
گفتا که فلانی چه کنم عمر همین بود؟
گفتم که نه وقت سفرت بود چو رفتی
گفتا که مگر مصلحت وقت درین بود
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸
همچنان مهر توام مونس جان است که بود
همچنان ذکر توام ورد زبان است که بود
شوقم افزون شد و آرام کم و صبر نماند
در فراق تو، ولی عهد همان است که بود
کی بود کی که دگر بار بگویند اغیار
که فلان باز همان یار فلان است که بود؟
ما همانیم و همان مهر و محبت لیکن
یار با ما به عنایت نه چنان است که بود
بود بر جان رخم داغ توام روز ازل
وین زمان نیز بدان داغ و نشان است که بود
بود در ملک تنم، جان متصرف و اکنون
همچنان عشق تو را حکم روان است که بود
از من ای جان شده‌ای دور و درین دوری نیز
آن ملاقات میان تن و جان است که بود
طره‌ات یک سر مو سرکشی از سر نگذاشت
همچنان فتنه و آشوب جهان است که بود
تا نخوانند دگر گوشه نشین سلمان را
گو همان رند خرابات مغان است که بود
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹
جان شیرین گر قبول چون تو جانانی بود
کی به جانی باز ماند، هر که را جانی بود؟
آب چشم و جان شیرین را کجا دارد دریغ
هر که او را چون خیال دوست مهمانی بود؟
از خیال غمزه غماز کافر کیش او
هر زمانی بر دل من تیربارانی بود
نامسلمان چشم ترکت را نمی‌دانم چه بود؟
زانکه دایم در پی خون مسلمانی بود
با خیال روی و مویش عشق بازد روز و شب
هر کجا با بنده ماهی در شبستانی بود
با ملاقات یار شو، گو از سلامت دور باش
هرکه او در عاشقی، خواهد که سلمانی بود
سلمان ساوجی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱
از چشم من خیال قدش کی برون رود؟
سروی است ناز از لب جو سرو چون رود؟
بنشست در درونم و غیر از خیال یار
رخصت نمی‌دهد که کسی در درون رود
دانی که در دل تو کی آید جمال یار؟
وقتی که هردو عالمت از دل برون رود
از کوی دوست باز نپیچم عنان اگر
بینم به چشم خویش که سیلاب خون رود
گر نی کمند زلف درازت شود سبب
چون آه من بدین فلک نیلگون رود
واعظ برو فسانه مخوان و فسون مدم!
کی درد عاشقی به فسان فسون رود
یک ذره از محبت سلمان اگر نهند
بر کوه، او چو ذره قرار و سکون رود