عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۹
چشم امیدوار به ره بر نهاده ایم
گوش نیازمند به در برگشاده ایم
پیش خیال روی تو کز چشم ما نرفت
چون مخلصان به پای ادب ایستاده ایم
مهر تو از مبادی فطرت نهاده اند
در جان ما و جان به وفای تو داده ایم
یک جرعه داده اند به ما ز اول و هنوز
لایعقل از تجرع آن جام باده ایم
دیوانه وار در پی زنجیر زلف تو
زنجیر سان چو زلف تو بر هم فتاده ایم
شیر وفا مکیده ز پستان وحدتیم
آری مگر ز مریم دوشیزه زاده ایم
نه نه نزاریا نکنی با یراق عشق
دعوی که ما هنوز در ین ره پیاده ایم
ابن حسام خوسفی : ترکیبات
مناقب هفت گل در مدح امام زمان (عج)
بس که شوخ است و فریبنده و رعنا نرگس
گوییا چشم تو دارد نظری با نرگس
تا گل عارض خوش رنگ تو بیند شب و روز
هیچ بر هم ننهد دیده ی بینا نرگس
با سرافرازی قد تو به نظاره ی سرو
شرم دارد که کند دیده به بالا نرگس
چشم مخمور تو در چشمه ی چشمم چه خوش است
خوش بود خرم و خوش بر لب دریا نرگس
بنده ی نرگس از آنم که به صد آزادی
کند آزادی آن قد دلارا نرگس
جهت خدمت قائم به تواضع شب و روز
مانده بر پای و سرافکنده به یک جا نرگس
قائم آل محمد که ز گرد قدمش
همچو آیینه کند دیده مصفا نرگس
ای که بر صحن چمن گل نه به زیبایی توست
لاله را با همه خوبی سر لالایی توست
گر شود با رخ خوب تو برابر لاله
بنهد سرکشی و خرّمی از سر لاله
گر کله داری جاه تو ببیند روزی
بیش بر سر ننهد تاج مزوّر لاله
مگر از شمع رخت مشعله داری آموخت
که برافروخت به سر شمع منور لاله
باد عنفت بنشاند به فلک بر مشعل
آب لطفت بدماند به چمن بر لاله
گر به صحرا بخرامی به تماشای بهار
در سم اسب تو ریزد ورق زر لاله
ور به جولان فکنی تازی خارا سم را
در گریبان کند از نعل تو عنبر لاله
دوش بر صفحه ی گل مرغ دلاویز سحر
من نوشت از ورق من غزل تر لاله
صفت حسن تو مرغان چمن می دانند
گرچه می دانند ولیکن نه چو من می دانند
دوش بگشاد ز هم باد صبا دفتر گل
مرغ خوش نغمه برآمد به سر منبر گل
خیلتاشان ریاحین به چمن بنشینند
همه را دیده و دل بر گل و بر منظر گل
آیت خلق تو بلبل به ریاحین می گفت
گرم گشت از دم او چون دم او مجمر گل
ای ز خلق تو دم باد صبا غالیه بوی
وی ز بوی تو معطّر دم جان پرور گل
جعد را تابد ده و تاب عمامه بگشای
بشکن رونق سنبل بستان افسر گل
بنشین تا ز چمن باد صبا برخیزد
بر سر و فرق تو ایثار کند زیور گل
به سر نیزه ی خطّی بدران جوشن خصم
همچنان چون ورق گل بدرد نشتر گل
عمل و علم و شجاعت همه یکجا داری
آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری
ای به گلزار تو با زینت و فر نیلوفر
آب لطف تو کند تازه و تر نیلوفر
آفتاب سر تیغ تو اگر شعله زند
بفکند از سر خود خود و سپر نیلوفر
چون وشاقان سرایی ز پی خدمت تو
به غلامی تو بسته است کمر نیلوفر
نسزد چون بسزد بر قد تو کسوت آل
عطفی جیب قبای تو مگر نیلوفر
تکمه ی درعه ی تو سبز و عقیقی و کبود
غنچه ی صد ورق و لاله دگر نیلوفر
ای ریاض چمن جان ز دم مشکینت
خرّم و تازه چو از باد سحر نیلوفر
نفس باد صبا مجمره دار از دم توست
نافه ی مشک خطا غالیه دار از دم توست
با خط تو نکند طرّه نمایی سنبل
با دم تو نکند غالیه سایی سنبل
با خم طرّه پرچین تو کان مشک خطاست
به کند گر نکند نافه گشایی سنبل
باد بویی ز دمت برد به اطراف چمن
یافت زان دم نفس مشک خطایی سنبل
خواست سنبل که کند با نفست همنفسی
دم مزن گفتمش آیا تو کجایی سنبل
سنبل از بندگی ات آب رخی می جوید
گفت لطف تو که هم بنده ی مایی سنبل
با خطت سنبل تر مشک فروشی می کرد
گفتمش بس که تو در عین خطایی سنبل
از نسیم نفس مهدی قائم باشد
خرّم و تازه چو از خاگ برآیی سنبل
ای که خاک درت از سنبل تر خوشبو تر
عکس رخسار تو از شمس و قمر نیکوتر
ای ز گل های بهاری گل بی خار سمن
تازه و خرّم و خوش همچو رخ یار سمن
چون ستاره است برین دایره ی زنگاری
بر سر گلبن خضرا به شب تار سمن
مهدی از مهد جناب تو بیاموخت که ساخت
تکیه گه بر زبر طارم زنگار سمن
با خود از دست تو آموخت زرافشانی را
که بریزد به چمن درهم و دینار سمن
سوک آبای تو دارد که سرافکنده به پیش
چون بنفشه بنشسته است به تیمار سمن
مهد عزت بنه ای مهدی هادی درباغ
تا کند خرده ی زر بر سرت ایثار سمن
چون گشاده ست به رخسار تو نرگس دیده
چون که شاد است به دیدار تو بر بار سمن
همچو گل کر تتق غنچه برون آرد سر
وقت شد کر حجب غیب خرامی تو بدر
همه شب با دل خرم لب خندان سوسن
کند آزادی ات ای سرو خرامان سوسن
پای در دامن اندیشه به مداحی توست
سر فرو برده ز فکرت به گریبان سوسن
پیچ و تاب از شکن طرِّه ی سنبل بگشای
تا که بر باد دهد زلف پریشان سوسن
تا ثنای تو بر اوراق چمن بنویسد
قلم تیز گرفته است به دندان سوسن
دسته ی گل که در اوصاف تو بست ابن حسام
تازه تر زین ندمد از گل حسّان سوسن
دسته ی هفت گل از باغ طبیعت بستم
کس نبسته است بدینسان ز گلستان سوسن
تحفه ی این گل رنگین بپذیر از سر لطف
همچنان چون پدرت از کف سلمان سوسن
هر کسی تحفه به نوعی ز دل و جان آورد
مور بال ملخی پیش سلیمان آورد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۴
صبا بگوی به یارم که باز می‌آیم
به جان رسیده سویِ دل نواز می‌آیم
چو حاجیان به سویِ کعبه ی زیارتِ دوست
به دیده هر قدمی‌در نماز می‌آیم
به بر گرفته میانِ تو کی بود که چو خضر
کنارِ چشمه ی حیوان فراز می‌آیم
ز در درآیی و صحنِ سرا بیارایی
تو می‌خرامی‌و من پیش باز می‌آید
کرشمه ی تو مرا می‌رباید از من و من
به غمزه ی توبه صد اهتزاز می‌آیم
دلم که در خمِ زلفِ تو مبتلاست گواست
که من به جان ز شبانِ دراز می‌آیم
همان نزاریِ محمودم ار قبول کنی
که در مواکبِ حسنِ ایاز می‌آیم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۸
آن چه شب بود که با دوست به پایان بردیم
دردِ دیرینه ی دل با سرِ درمان بردیم
باده خوردیم و نخوردیم غمِ دورِ فلک
بوسه دادیم به یک دیگر و دندان بردیم
روزگاری چو سکندر طلبیدیم و چو خضر
عاقبت ره به سرِ چشمه ی حیوان بردیم
در سراپرده ی حوران شبِ خلوت تا روز
نادر آن بود که بی زحمتِ رضوان بردیم
هر شب و روز که بی دوست سرآمد بر ما
زندگی بود که بر خویش به پایان بردیم
از دلِ گم شده هرگز خبری نشنیدیم
تا به امروز که پی با درِ جانان بردیم
سر و تیغ است نزاری به ارادت هیهات
مکن انکار که یک بارِ دگر جان بردیم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۰
بقایِ عمرِ تو بادا گزینه یارِ قدیم
که ما ز هجرِ تو کردیم جان به حق تسلیم
وداعِ روزِ جدایی زهی قیامتِ نقد
فراقِ یارِ گرامی زهی عذابِ الیم
نعوذ بالله اگر دشمنم به کام رسد
که کام رانیِ بدخواه غصّه‌ای‌ست عظیم
درین بلا که منم هم نی‌ام ز حق نومید
بسی رسند به امّیدِ دل ز موضعِ بیم
بیا که بر دلِ من کرده‌ای جهانِ فراخ
به قیامت چو الف تنگ تر ز حلقه ی میم
تو آن که رُخم زرد شد چو زر ز غمت
دلم نگر که چنان است پاک با تو چو سیم
ز رویِ لطف نظر بر منِ فقیر انداز
مکن غرور مکن جانِ من به ناز و نعیم
به امتحان نگریزد نزاری از تو بیا
جفا بکن که تحمّل کند حریفِ سلیم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۳
دیر برآمد که روی یار ندیدیم
جرعه ای از جام وصل او نچشیدیم
کار به هم برزدیم و هیچ نکردیم
از پس عمری که انتظار کشیدیم
وعده ی وصلی رسیده بود به اول
خود نرسید آن به ما و ما برسیدیم
با سر سررشته ی رضا نفتادیم
بس که به خود هم چو کرم پیله تنیدیم
با قدم اول آمدیم چو عمری
بی هده بر سمت رای خویش دویدیم
نفخه ی صورِ صدایِ عشق برآمد
جمله ز تشویش هیبتش برمیدیم
با ملک الموت عشق سود نکردیم
گرچه به زاری و زور باز چخیدیم
عاقبت الامر ترک خویش گرفتیم
وز درکات مشابهت برهیدیم
هم چو نزاری ز چارچوب طبیعت
باز سوی آشیان سدره پریدیم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۵
ما متقیان توبه کاریم
در شوره حبوب توبه کاریم
هر هفته به شیوه ای و شکلی
طوفانی و فتنه ای برآریم
گه حلقه ی کعبه ی مناجات
بگرفته به دست زینهاریم
گه بر سر کوجه ی خرابات
سر پای برهنه می گساریم
می جفت حلال ماست مطلق
در سترش از آن نگاه داریم
در گردن ما حقوق دارد
حق است که باز می گزاریم
تا دست به دست عشق دادیم
انگشت نمای روزگاریم
تا سر به وفا برهنه کردیم
از دست بداده اختیاریم
هیهات نزاریا که بی دوست
ایام به هرزه میگذاریم
برخیز که رستخیز برخاست
بی هوده نشسته در چه کاریم ؟
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۶
هر چه بر اندیشم از تو زار بگریم
مردمکِ دیده در کنار بگریم
نشترِ رقّت فرو برم به رگِ جان
وزمژه خونابِ ابروار بگریم
یاد کنم زان چو سیم سیبِ زنخ‌دان
وز حَدّقان دانه‌ی انار بگریم
سیمِ بنا گوشِ تو چو در نظر آرم
بر ورقِ زرِّ کم عیار بگریم
هر نفس از حیرتِ زمرّدِ خطّت
عبرتِ یاقوتِ‌آب‌دار بگریم
تا بنسوزم ز سینه آه برآرم
تا بنشانم ز دل غبار، بگریم
هرچه بنالم به اضطراب بنالم
هر چه بگریم به اعتبار بگریم
گفت کسی پیشِ من ز درِّ عدن باز
گفتمش اندر دمی هزار بگریم
از دُرَر دیده نزاری مسکین
باز مگو پیشِ من که زار بگریم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۷
هر چه در هستی ما هست چنان در بازیم
که اگر سوزن با ما بود آن در بازیم
در وفا تا بتوانیم چه تقصیر کنیم
با تو ما را به دل آن است که جان در بازیم
جانِ جانی تو اگر جان نبود جانان هست
اصلِ سرمایه توی سود و زیان در بازیم
چون که پیدات نهان است و نهانت پیدا
شرط آن است که پیدا و نهان در بازیم
و الله ار کون و مکان بی تو پشیزی ارزد
هستیِ ما چه زند کون و مکان در بازیم
از تو ما را به بهشتی نتوان قانع شد
گل ستانی چه بود هر دو جهان در بازیم
کفر و دین هر دو به یک جو چو تو با ما باشی
هر چه غیرِ تو بود با تو روان در بازیم
بی‌تو خود سایه‌ی طوبا تفِ دورخ باشد
با تو فردوس ببخشیم و جنان در بازیم
ناز بس گر سخن این است و نزاری ماییم
دل به دیوانگی و سر به زبان در بازیم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۲
می‌روی ای در دلِ تنگم مقیم
بازنگر از سرِ لطفِ عمیم
مرحمتی کن چه شود گر به ما
باز کنی گوشه‌ی چشمی به نیم
از درم ای ماه درآ تا شود
اخترِ برگشته‌ی من مستقیم
بهر خدا بر منِ‌ مسکین ببخش
تا به عوض کسب کنی حا و جیم
چشمه‌ی خضرست لبت روز و شب
ساخته از دیده‌ی من یا و میم
یادِ صبا تحفه‌ی مشکِ ختا
از سرِ زلف تو فرستد نسیم
بویِ عرق‌چین تو گر بشنود
بانگ برآید زِ عظامِ رمیم
از پدر و مادرِ گیتی نزاد
چون سرِ دندانِ تو درِّ یتیم
چند کشم باده ز دردِ فراق
تا به کی از جورِ رقیبِ لئیم
دست به من ده به وفا و بگوی
بسم الله الرّحمآن الرّحیم
مهرِ نزاری نشود که به عشق
هم ره او بود زِ عهدِ قدیم
نیست به جز عکسِ خیالت حریف
نیست جز اندوهِ‌فراقت ندیم
سیم و زرش نیست بدو کی رسد
حلقه‌ی زرّین و بناگوشِ سیم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۴
آخر بمردم از غمت ای زندگانیم
دریاب اگر نه درد و دریغا جوانیم
هیچ از خدا نترسی و رحمت نمی‌کنی
بر عاجزی و بی‌کسی و ناتوانیم
هرگز نهایتی نکند سر گرانیت
هرگز به غایتی نرسد مهربانیم
سر برنگیرم از پسِ در گرز پیشِ خود
هم‌چون سگ از مقابلِ مسجد برانیم
خوش خوش بسوختم چو سپند آر چه روز و شب
با آبِ دیده بر سرِ آتش نشانیم
می‌سوزیم بر آتشِ هجران روا مدار
یک ره به خویشتن برسان گر توانیم
ترسم که در فراقِ تو ناگه اجل رسد
بازآیی و زِ خلق نیابی نشانیم
یا سعی کن که پیشِ اجل بازیابمت
یا جهد کن کزین همه غم وا رهانیم
تا کی به جان رسم زِ تو آخر نزاریا
روزی بود مگر که به جانان رسانیم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۹
دل گم کرده‌ی خود را ز کجا می‌جویم
روز و شب در طلبش گرد جهان می‌پویم
مگر از آهِ دلِ سوخته یابم اثری
هر کجا می‌رسم از خاک هوا می‌بویم
تا مگر زو خبری یابم و بویی شنوم
غمِ دل با همه کس می‌روم و می‌گویم
خود سر از پیش نیارم ز خجالت برداشت
که ببرد آتشِ این حادثه آب از رویم
بر دلِ شیفته آخر چه ملامت که هنوز
به هوس میل نظر می‌رود از هر سویم
منم اکنون و نزاریِ به زاری زاری
که نه زورست و نه زر در کف و در بازویم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۰
ای خاک درِ تو آب رویم
بر باد مده چو خاکِ کویم
بی‌چاره بمانده‌ام کزین پس
ره نیست به عقل چاره جویم
در کوره‌ی آتشِ فراقت
بگدازم اگر ز سنگ و رویم
بر بادِ صبا فشان عرق چین
تا زنده کند صبا به بویم
غم‌هایِ تو با که بگذرانم
اندوهِ تو با که باز گویم
از صفحه‌ی سینه صبغة الله
ای مدّعان چه گونه شویم
از ضربتِ صولّجانِ زلفش
دل سیر نمی‌شود چو گویم
آرام دگر نمی‌کند بیش
در سینه دلِ ستیزه جویم
بر یادِ لبش چو سبزه دایم
تکیه زده بر کنارِ جویم
می در سر و سر ز می پر آشوب
گو باش ستیزه‌ی عدویم
رنگ است درست و پاره پاره
آلوده به خونِ دل رکویم
خون شد دل و قطره قطره بگذشت
بر صفحه‌ی زعفران رویم
از کوزه‌گران چه باک دارم
مادام که پر بود سبویم
من هیچ نی‌ام چنین گرفتم
نه از متعلّقان اویم
ای آرزوی دل نزاری
کی دست رسد به آرزویم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۱
در کویِ دوست گر چه نه مردانه می‌رویم
هر چون که هست واله و دیوانه می‌رویم
شوریده‌ایم و شیفته بر زلف و خالِ او
در دامِ فتنه از پیِ آن دانه می‌رویم
در بحرِ عشق گر چه گران هم چو لنگریم
تا آشنا نداند بیگانه می‌رویم
روزی هزار بار اگر توبه می‌کنیم
پیمان شکسته با سرِ پیمانه می‌رویم
یک پل نه در ممالکِ فقر و چو پیل مست
در ملکِ پادشاه ملوکانه می‌رویم
باز از میانِ خلق کناری گرفته‌ایم
در جستجوی گنج به ویرانه می‌رویم
گه شمع جمع مجلس انسیم و گاه باز
پر سوخته ز شوق چو پروانه می‌رویم
چون اقتدا به پیرِ خرابات کرده‌ایم
بر جاده‌ی غرامت و شکرانه می‌رویم
بر سنّتِ نزاری اگر بر ملالِ طبع
دل تنگ می‌شویم به می‌خانه می‌رویم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۲
بیا تا کژ نشینم راست گویم
غلامِ قامت چالاک اویم
بَروبالا از این خوشتر نباشد
سخن در سرو دارم راست گویم
همه کس را نظر بر روی خوب است
که نی من فتنه‌ی روی نکویم
اگر بازم ملاقاتی دهد دست
به کامِ‌دل علی رغم عدویم
مگر چشمم فتد روزی به چشمش
مگر روزی رسد رویش به رویم
بناگوش چو نسرینش ببوسم
گریبانِ عرق چینش ببویم
به دامِ من درآید مرغ امّید
به کامِ من برآید آرزویم
چه سودا در سرم می‌گردد از دوست
ازین گِل چون نزاری سر بشوم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۶
مهر من ای ماه روی مهربان
ای مَلَک بر بام حسنت سایه بان
گر گناهی کرده ام بگشای لب
تا چرا بربسته ای با من زبان
بیش ازین ابرو ترش بر من مدار
هم چرا این تلخ از آن شیرین دهان
رحم کن بر مردم چشمم ببخش
کز تو در خون است روزان و شبان
چون بود مشتاق بی روی حبیب
شوره ی گرم و برو ماهی تپان
من به جان معراج کردم گر رقیب
برگرفت از بام وصلت نردبان
حسن جانان می رباید دل ز ما
حسن و دل آن کشتی و این بادبان
سیب و شفتالو بسی چیدم ز باغ
بی خبر در خواب غفلت باغبان
خیمه بگشای از نزاری رخ مپوش
بس بود زلف سیاهت سایه بان
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۹
یاد آن شب¬ها که بودی در کنارم دل¬ستان
غیرتِ خورشیدِ تابان رشکِ سروِ بوستان
نافه مشکین زلفش سلسله در سلسله
روضه حسن وجمالش گل¬ ستان درگل ستان
دست در آغوش و لب بر لب نهاده تا سحر
بر خلاف دشمنان کاری به کام دوستان
ذوق¬هایی و خوشی¬هایی که ما را دست داد
شرح آن ممکن نگردد در چنین صد داستان
پیش ازین از بس تنعّم در ضیافت گاه وصل
داشتم هر شب غذا از لعل آن شکّر ستان
این زمان صد شکر بگزارم اگر دستم رسد
تا ببوسم خاک کویش سر نهم بر آستان
باز می¬گوی ای نزاری و به زاری می¬گری
یاد آن شب¬ها که بودی در کنارم دل¬ ستان
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۳
آرزومندم به روی دوستان
جان و دل دارم به سوی دوستان
وای وای از اشتیاق یارکان
آه آه از آرزوی دوستان
یاد آن شب ها که بودی تا به روز
شوق ما بر های و هوی دوستان
دست ما و دامن خیل خیال
روی ما و خاک کوی دوستان
ما ندانستیم شرط دوستی
برشکستیم از عدوی دوستان
عمر تاوان کرده ایم الّا هم آنک
صرف شد در جست و جوی دوستان
از بهشت و حور و غلمان فارغیم
راح می خواهیم و روی دوستان
عنبر و مشک و بهار و باغ ما
خُلقِ یاران است و خوی دوستان
هم صبا جانِ نزاری را حیات
می دهد هر شب به بوی دوستان
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۴
ای باد صبا رَو ز سپاهان به قهستان
بگذر چو به قاین رسی از طرف گل¬ستان
یاران مرا در چمن باغ طلب کن
از جام صبوحی شده مستان و چه مستان
مستان که به یک جام دو عالم بفروشند
وآن گه نخرند از فلکِ شعبده دستان
در پای گل ایشان همه هم زانوی عشرت
من در غم ایشان چو عنادل همه دستان
روزی که درین واقعه بر من به شب آید
بر دیده من روز نباشد که شب است آن
خاک همه آفاق جهان بر سر من باد
گر دارم ازین غم سرِ باغ و دلِ بستان
ایشان همه دستان زده بر نغمه بربط
من برسر از اندوهِ جدایی زده دستان
هیهات که چون می گذرانم شبِ اندوه
خوش خفته و آسوده چه داند به شبِ¬ستان
رویی دگرم نیست به هر حال نزاری
هم دستِ مدد خواستن از دامن هستان
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۶
ساقی فدای جان تو بادا هزار جان
بر نیم جان تشنه ی ما زن بیار جان
مستغرق محیط خیالیم و کس نبرد
زین بحر جز به کشتی می برکنار جان
یار آن بود که چون دم اخلاص زد به صدق
در دوستی دریغ ندارد ز یار جان
خود مستعد بود به وفا هم چو یار دوست
خود معتقد کند چو در افتد نثار جان
جامی به کف گرفته و جانی فدای دوست
جز بهر دوست باز نیاید به کار جان
کو مجلسی که نبودش اغیار در کنار
تا در میان نهیم به شکرانه وار جان
ساغر بیار ساقی و گو زود نوش کن
بر باد و خاک و آب و هوای نهار جان