عبارات مورد جستجو در ۳۲۷۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۱۵
به حرف و صوف ز لب مهر از چه بردارم
که پیش تیغ حوادث همین سپر دارم
درین ریاض من آن عندلیب دلگیرم
که در بهار سر خود به زیر پر دارم
سپهر مجمر و انجم سپند می گردد
اگر برون دهم آهی که در جگر دارم
مرا از زخم زبان نیست غم ز دل سیهی
چو خون مرده فراغت ز نیشتر دارم
میان اهل خرابات چون سفید شوم
که من ز بیخبریهای خود خبر دارم
اگر چه هر دو جهان را نثار او کردم
به پشت پای خجالت همان نظر دارم
کریم غافل از افتادگان نمی گردد
به پای خم چو سبو دست زیر سر دارم
ز تیغ راهزن از پیروی نمی ترسم
که من ز راهنما پیش رو سپر دارم
مگر ز گمشده خود خبر توانم یافت
هزار قافله اشک در سفر دارم
چنین که قافله عمر می رود به شتاب
کجاست فرصت آنم که توشه بردارم
ز بحر اگر چه ساحل رسیده ایم صائب
همان ملاحظه از موجه خطر دارم
که پیش تیغ حوادث همین سپر دارم
درین ریاض من آن عندلیب دلگیرم
که در بهار سر خود به زیر پر دارم
سپهر مجمر و انجم سپند می گردد
اگر برون دهم آهی که در جگر دارم
مرا از زخم زبان نیست غم ز دل سیهی
چو خون مرده فراغت ز نیشتر دارم
میان اهل خرابات چون سفید شوم
که من ز بیخبریهای خود خبر دارم
اگر چه هر دو جهان را نثار او کردم
به پشت پای خجالت همان نظر دارم
کریم غافل از افتادگان نمی گردد
به پای خم چو سبو دست زیر سر دارم
ز تیغ راهزن از پیروی نمی ترسم
که من ز راهنما پیش رو سپر دارم
مگر ز گمشده خود خبر توانم یافت
هزار قافله اشک در سفر دارم
چنین که قافله عمر می رود به شتاب
کجاست فرصت آنم که توشه بردارم
ز بحر اگر چه ساحل رسیده ایم صائب
همان ملاحظه از موجه خطر دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۱۹
چگونه درد خود از مردمان نهان دارم
که از شکستگی رنگ ترجمان دارم
نمانده است مرا در بساط جز آهی
هزار دشمن و یک تیر در کمان دارم
سراب را ز جگر تشنگان بادیه نیست
خجالتی که من از روی میهمان دارم
به مرگ قطع امید از خدنگ او نکنم
هنوز صبح امیدی ز استخوان دارم
گناهکار ندارد ز آیه رحمت
توقعی که من از خط دلستان دارم
سر نیاز مرا پایمال ناز مکن
که حق سجده بر آن خاک آستان دارم
اگر به دامن یوسف نمی رسد دستم
به این خوشم که سر راه کاروان دارم
درین بهار که دادم به دست عقل عنان
هزار سلسله دیوانگی زیان دارم
شکفتگی طلبم صائب از دل پر شور
ز شوره زار تمنای زعفران دارم
که از شکستگی رنگ ترجمان دارم
نمانده است مرا در بساط جز آهی
هزار دشمن و یک تیر در کمان دارم
سراب را ز جگر تشنگان بادیه نیست
خجالتی که من از روی میهمان دارم
به مرگ قطع امید از خدنگ او نکنم
هنوز صبح امیدی ز استخوان دارم
گناهکار ندارد ز آیه رحمت
توقعی که من از خط دلستان دارم
سر نیاز مرا پایمال ناز مکن
که حق سجده بر آن خاک آستان دارم
اگر به دامن یوسف نمی رسد دستم
به این خوشم که سر راه کاروان دارم
درین بهار که دادم به دست عقل عنان
هزار سلسله دیوانگی زیان دارم
شکفتگی طلبم صائب از دل پر شور
ز شوره زار تمنای زعفران دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۳۸
اگر چه نیک نیم در پناه نیکانم
عجب که تشنه بمانم، سفال ریحانم
ز اشک شمع به شبگردی اشک من پیش است
ز گریه زمزم صد کعبه شبستانم
چرا عزیز نباشم به دیده ها چون خال
کبوتر حرم آن چه زنخدانم
صدف به آب گهر تا دهن نمی شوید
نمی برد به زبان نام چشم گریانم
همان تلاش نهانخانه وطن دارم
اگر دهد به کف دست جا سلیمانم
به هر که منکر جوش سرشک من باشد
اگر بود پسر نوح، موج طوفانم
گشاده روی به احباب چون گل صبحم
به گرمخونی چون آفتاب تابانم
تلاش میوه جنت نمی کنم صائب
هلاک سیب زنخدان و نار پستانم
عجب که تشنه بمانم، سفال ریحانم
ز اشک شمع به شبگردی اشک من پیش است
ز گریه زمزم صد کعبه شبستانم
چرا عزیز نباشم به دیده ها چون خال
کبوتر حرم آن چه زنخدانم
صدف به آب گهر تا دهن نمی شوید
نمی برد به زبان نام چشم گریانم
همان تلاش نهانخانه وطن دارم
اگر دهد به کف دست جا سلیمانم
به هر که منکر جوش سرشک من باشد
اگر بود پسر نوح، موج طوفانم
گشاده روی به احباب چون گل صبحم
به گرمخونی چون آفتاب تابانم
تلاش میوه جنت نمی کنم صائب
هلاک سیب زنخدان و نار پستانم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۷۴
ز بحر کسب هوا چند چون حباب کنیم؟
به هیچ و پوچ دل خویش چند آب کنیم؟
نظر چگونه به روی تو بی حجاب کنیم؟
که ما حجاب ز نظاره نقاب کنیم
بود ز روز قیامت حیات ما افزون
ز عمر اگر شب هجر ترا حساب کنیم
چو نیست یک دو نفس بیش عمر شبنم ما
همان به است که در کار آفتاب کنیم
به ما دل کسی از دوستان نمی سوزد
مگر به آه دل خویش را کباب کنیم
به تشنه چشمی ما رحم نیست خوبان را
ز آفتاب مگر دیده ای پر آب کنیم
کنیم داغ ترا چون به مرهم آلوده؟
به گل چگونه نهان قرص آفتاب کنیم؟
چو نیست بهره ز خورشید طلعتان ما را
خنک دلی ز تماشای آفتا کنیم
ز چشم شور همان در شکنجه می کوشند
گر به خون جگر صلح از شراب کنیم
ز شور عشق دل خویش چون سبک سازیم؟
نمک جدا به چه تدبیر ازین کباب کنیم؟
گناه ما چو فزون است از حساب و شمار
چه لازم است که اندیشه از حساب کنیم؟
نظاره رخ او نیست حد ما صائب
مگر ز دور تماشای آن نقاب کنیم
به هیچ و پوچ دل خویش چند آب کنیم؟
نظر چگونه به روی تو بی حجاب کنیم؟
که ما حجاب ز نظاره نقاب کنیم
بود ز روز قیامت حیات ما افزون
ز عمر اگر شب هجر ترا حساب کنیم
چو نیست یک دو نفس بیش عمر شبنم ما
همان به است که در کار آفتاب کنیم
به ما دل کسی از دوستان نمی سوزد
مگر به آه دل خویش را کباب کنیم
به تشنه چشمی ما رحم نیست خوبان را
ز آفتاب مگر دیده ای پر آب کنیم
کنیم داغ ترا چون به مرهم آلوده؟
به گل چگونه نهان قرص آفتاب کنیم؟
چو نیست بهره ز خورشید طلعتان ما را
خنک دلی ز تماشای آفتا کنیم
ز چشم شور همان در شکنجه می کوشند
گر به خون جگر صلح از شراب کنیم
ز شور عشق دل خویش چون سبک سازیم؟
نمک جدا به چه تدبیر ازین کباب کنیم؟
گناه ما چو فزون است از حساب و شمار
چه لازم است که اندیشه از حساب کنیم؟
نظاره رخ او نیست حد ما صائب
مگر ز دور تماشای آن نقاب کنیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۷۷
جنون کجاست که دستی به کار بگشاییم
ز کار چرخ گره غنچه وار بگشاییم
ز برق آه بسوزیم مهر و ماهش را
گره ز رشته لیل و نهار بگشاییم
چنین که تنگ گرفته است روزگار به ما
امید نیست درین روزگار بگشاییم
گل از جدایی ما می کند گریبان چاک
چه لازم است گریبان به خار بگشاییم
متاع ما سخن و خلق پنبه در گوشند
درین قلمرو و غفلت چه بار بگشاییم؟
فلک ز کاهکشان تنگ بسته است کمر
چگونه ما کمر کارزار بگشاییم؟
به زور بازوی اقبال کار پیش نرفت
مگر به قوت دل این حصار بگشاییم
چنین که مست غرورند عالمی صائب
سرفسانه شیرین چه کار بگشاییم؟
ز کار چرخ گره غنچه وار بگشاییم
ز برق آه بسوزیم مهر و ماهش را
گره ز رشته لیل و نهار بگشاییم
چنین که تنگ گرفته است روزگار به ما
امید نیست درین روزگار بگشاییم
گل از جدایی ما می کند گریبان چاک
چه لازم است گریبان به خار بگشاییم
متاع ما سخن و خلق پنبه در گوشند
درین قلمرو و غفلت چه بار بگشاییم؟
فلک ز کاهکشان تنگ بسته است کمر
چگونه ما کمر کارزار بگشاییم؟
به زور بازوی اقبال کار پیش نرفت
مگر به قوت دل این حصار بگشاییم
چنین که مست غرورند عالمی صائب
سرفسانه شیرین چه کار بگشاییم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۷۸
از سردی جهان لب گفتار بسته ام
چون بلبل خزان زده منقار بسته ام
چوب قفس ز گریه صیاد کرد گل
من دل بر آشیانه پر خار بسته ام
بر سینه سنگ سرمه زند اصفهان و من
دل بر سواد هند جگرخوار بسته ام
دست حنا گرفته گلگون به دوش من
پاداش همتی است که بر کار بسته ام
از بس شکستگی، نبود روی مجلسم
چون کاه روی زرد به دیوار بسته ام
آیینه ام ولی ز تریهای روزگار
بر رو هزار پرده زنگار بسته ام
آن به که آب گوهر خود را نهان کنم
فرد است یخ ز سردی بازار بسته ام
داغش ز چشم شور نمکسود گشته است
گر لاله ای به گوشه دستار بسته ام
در بزم روزگار به جز سوختن چو شمع
دیگر چه طرف از دل بیدار بسته ام؟
چون نقطه تنگدل شدم از پا شکستگی
احرام سیر و دور چو پرگار بسته ام
دل بد مکن که از ته دل نیست شکوه ام
این نغمه را به زور برین تار بسته ام
در زیر بار من نبود دوش هیچ کس
دایم چو سرو بر دل خود بار بسته ام
دزدیده ام به سینه نفسهای آتشین
در راه شعله سد خس و خار بسته ام
صائب ز بستن لب غماز عاجزم
هر چند کز فسون دهن مار بسته ام
چون بلبل خزان زده منقار بسته ام
چوب قفس ز گریه صیاد کرد گل
من دل بر آشیانه پر خار بسته ام
بر سینه سنگ سرمه زند اصفهان و من
دل بر سواد هند جگرخوار بسته ام
دست حنا گرفته گلگون به دوش من
پاداش همتی است که بر کار بسته ام
از بس شکستگی، نبود روی مجلسم
چون کاه روی زرد به دیوار بسته ام
آیینه ام ولی ز تریهای روزگار
بر رو هزار پرده زنگار بسته ام
آن به که آب گوهر خود را نهان کنم
فرد است یخ ز سردی بازار بسته ام
داغش ز چشم شور نمکسود گشته است
گر لاله ای به گوشه دستار بسته ام
در بزم روزگار به جز سوختن چو شمع
دیگر چه طرف از دل بیدار بسته ام؟
چون نقطه تنگدل شدم از پا شکستگی
احرام سیر و دور چو پرگار بسته ام
دل بد مکن که از ته دل نیست شکوه ام
این نغمه را به زور برین تار بسته ام
در زیر بار من نبود دوش هیچ کس
دایم چو سرو بر دل خود بار بسته ام
دزدیده ام به سینه نفسهای آتشین
در راه شعله سد خس و خار بسته ام
صائب ز بستن لب غماز عاجزم
هر چند کز فسون دهن مار بسته ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۰۰
عمری چو گرد در قدم کاروان شدم
تا همچو ناله با جرسی همزبان شدم
از عشق من ز چرخ گذشت آفتاب تو
سرو تو قد کشید چو من باغبان شدم
تا چند بانفاق کسی هم نمک شود؟
دلسرد از آشنایی این دوستان شدم
پرواز، دانه خور نکند بلبل مرا
چون سبزه پا شکسته این بوستان شدم
صائب کسی به رتبه شعرم نمی رسد
دست سخن گرفتم و بر آسمان شدم
تا همچو ناله با جرسی همزبان شدم
از عشق من ز چرخ گذشت آفتاب تو
سرو تو قد کشید چو من باغبان شدم
تا چند بانفاق کسی هم نمک شود؟
دلسرد از آشنایی این دوستان شدم
پرواز، دانه خور نکند بلبل مرا
چون سبزه پا شکسته این بوستان شدم
صائب کسی به رتبه شعرم نمی رسد
دست سخن گرفتم و بر آسمان شدم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۲۴
دل را جلا به دیده نمناک می کنم
آیینه را به دامن تر پاک می کنم
دور نشاط نقطه به پرگار بسته است
سر را به کار حلقه فتراک می کنم
پاس صفای آیینه می دارم از غبار
جان را اگر ز تیغ تو امساک می کنم
بر هر زمین که می رسم، از پیچ و تاب خویش
دامی ز شوق صید تو در خاک می کنم
غافل نیم به مستی ازان قبله دعا
دستی بلند چون شجر تاک می کنم
دارم به اشک بی اثر خود امیدها
با آن که تخم سوخته در خاک می کنم
در باغ بی تو هر قدح خون که می خورم
دست و دهن به دامن گل پاک می کنم
هر چند عاقبت ثمر می ندامت است
خونی به نقد در دل افلاک می کنم
برقی کز اوست سینه ابر بهار چاک
از سادگی نهفته به خاشاک می کنم
صائب ز ضعف تن نفسم می شود تمام
تا چون حباب پیرهنی چاک می کنم
آیینه را به دامن تر پاک می کنم
دور نشاط نقطه به پرگار بسته است
سر را به کار حلقه فتراک می کنم
پاس صفای آیینه می دارم از غبار
جان را اگر ز تیغ تو امساک می کنم
بر هر زمین که می رسم، از پیچ و تاب خویش
دامی ز شوق صید تو در خاک می کنم
غافل نیم به مستی ازان قبله دعا
دستی بلند چون شجر تاک می کنم
دارم به اشک بی اثر خود امیدها
با آن که تخم سوخته در خاک می کنم
در باغ بی تو هر قدح خون که می خورم
دست و دهن به دامن گل پاک می کنم
هر چند عاقبت ثمر می ندامت است
خونی به نقد در دل افلاک می کنم
برقی کز اوست سینه ابر بهار چاک
از سادگی نهفته به خاشاک می کنم
صائب ز ضعف تن نفسم می شود تمام
تا چون حباب پیرهنی چاک می کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۳۰
سنجد کسی که باده و تریاک را به هم
نسبت کند سخاوت و امساک را به هم
پای مرا به دامن عزلت شکسته است
بسته است آن که دامن افلاک را به هم
دارم امیدها به گرستن که دست داد
از گریه خوشه های گهر تاک را به هم
پای چراغ را نبود بهره از چراغ
خصمی است بخت و شعله ادراک را به هم
غافل مشو چو لاله ز ادراک نشأتین
یک کاسه ساز باده و تریاک را به هم
عاجز ز خارزار علایق شدم، کجاست
سیلی که آرد این خس و خاشاک را به هم؟
جز زلف دلفریب، که پیوند می دهد؟
چون تار سبحه صد دل غمناک را به هم
صائب صفا کسی ز که دیگر طمع کند؟
خصمی است آب و آینه پاک را به هم
نسبت کند سخاوت و امساک را به هم
پای مرا به دامن عزلت شکسته است
بسته است آن که دامن افلاک را به هم
دارم امیدها به گرستن که دست داد
از گریه خوشه های گهر تاک را به هم
پای چراغ را نبود بهره از چراغ
خصمی است بخت و شعله ادراک را به هم
غافل مشو چو لاله ز ادراک نشأتین
یک کاسه ساز باده و تریاک را به هم
عاجز ز خارزار علایق شدم، کجاست
سیلی که آرد این خس و خاشاک را به هم؟
جز زلف دلفریب، که پیوند می دهد؟
چون تار سبحه صد دل غمناک را به هم
صائب صفا کسی ز که دیگر طمع کند؟
خصمی است آب و آینه پاک را به هم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۳۲
دست طمع ز مایده چرخ شسته ایم
از جان سخت خود به شکم سنگ بسته ایم
دامان بادبان توکل گرفته ایم
در زورق حباب به لنگر نشسته ایم
برگ خزان رسیده گلزار عالمیم
پیوند شاخسار اقامت گسسته ایم
موقوف ترکتاز نسیمی است گرد ما
بر روی برگ گل به امانت نشسته ایم
چون قطره سر به دامن دریا نهاده ایم
وز موجه تردد خاطر نرسته ایم
در بند یک اشاره موج است این طلسم
دل چون حباب بر نفس خود نبسته ایم
کیفیت از عبادت ما می چکد به خاک
در آب تلخ دامن سجاده شسته ایم
فردا به روی مصحف دل چون نگه کنیم؟
شیرازه اش به رشته زنار بسته ایم
مردم چرا به خرمن ما اوفتاده اند ؟
هرگز به سهو خاطر موری نخسته ایم
مکتوب خویش از الف آه کرده ایم
کاغذ دریده ایم و قلم را شکسته ایم
صائب به عیب خویش فتاده است کار ما
زان رو زبان زنیک و بد خلق بسته ایم
از جان سخت خود به شکم سنگ بسته ایم
دامان بادبان توکل گرفته ایم
در زورق حباب به لنگر نشسته ایم
برگ خزان رسیده گلزار عالمیم
پیوند شاخسار اقامت گسسته ایم
موقوف ترکتاز نسیمی است گرد ما
بر روی برگ گل به امانت نشسته ایم
چون قطره سر به دامن دریا نهاده ایم
وز موجه تردد خاطر نرسته ایم
در بند یک اشاره موج است این طلسم
دل چون حباب بر نفس خود نبسته ایم
کیفیت از عبادت ما می چکد به خاک
در آب تلخ دامن سجاده شسته ایم
فردا به روی مصحف دل چون نگه کنیم؟
شیرازه اش به رشته زنار بسته ایم
مردم چرا به خرمن ما اوفتاده اند ؟
هرگز به سهو خاطر موری نخسته ایم
مکتوب خویش از الف آه کرده ایم
کاغذ دریده ایم و قلم را شکسته ایم
صائب به عیب خویش فتاده است کار ما
زان رو زبان زنیک و بد خلق بسته ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۳۳
از دست رفت فرصت و ما پا شکسته ایم
در راه آرمیده چو منزل نشسته ایم
چون شیشه نیمه گشت کمر بسته می شود
شد عمر ما تمام و میان را نبسته ایم
سیلاب حادثات ز فریادیان ماست
تا همچو کوه پای به دامن شکسته ایم
داریم فکر ریشه دواندن ز سادگی
با آن که چون سپند بر آتش نشسته ایم
چون تن دهیم روز قیامت به زندگی؟
خون خورده تا ازین قفس تنگ جسته ایم
ما را امید وصل شکر باغ دلگشاست
در زیر پوست خنده زنان همچو پسته ایم
هر چند خون شود به مقامی نمی رسد
این شیشه ها که در ره دل ما شکسته ایم
داغ است چرخ شیشه دل از جان سخت ما
چون کوه زیر تیغ به تمکین نشسته ایم
صائب فضای سینه ما شیشه خانه ای است
از بس که آرزو به دل خود شکسته ایم
در راه آرمیده چو منزل نشسته ایم
چون شیشه نیمه گشت کمر بسته می شود
شد عمر ما تمام و میان را نبسته ایم
سیلاب حادثات ز فریادیان ماست
تا همچو کوه پای به دامن شکسته ایم
داریم فکر ریشه دواندن ز سادگی
با آن که چون سپند بر آتش نشسته ایم
چون تن دهیم روز قیامت به زندگی؟
خون خورده تا ازین قفس تنگ جسته ایم
ما را امید وصل شکر باغ دلگشاست
در زیر پوست خنده زنان همچو پسته ایم
هر چند خون شود به مقامی نمی رسد
این شیشه ها که در ره دل ما شکسته ایم
داغ است چرخ شیشه دل از جان سخت ما
چون کوه زیر تیغ به تمکین نشسته ایم
صائب فضای سینه ما شیشه خانه ای است
از بس که آرزو به دل خود شکسته ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۳۴
عمری است ما لب از طمع خام بسته ایم
از صبر سنگ بر دل ناکام بسته ایم
مینای باده با رگ گردن مطیع ماست
تا لب ز گفتگو چو لب جام بسته ایم
از شکرست بستر و بالین ما چو مغز
تا دیده از نظاره چو بادام بسته ایم
بی طالعیم، ورنه درین طرفه صیدگاه
چندان که چشم کار کند دام بسته ایم
زان لب کز او کسی نشنیده است حرف تلخ
امیدها به بوسه و پیغام بسته ایم
اسباب کامرانی خصم است سالها
طرفی که ما ازین دل خود کام بسته ایم
هر چند بر زمین پر ما نقش بسته است
احرام بوسه لب آن بام بسته ایم
ز آغاز می توان به سرانجام راه برد
ما دل عبث به فکر سرانجام بسته ایم
چون دانه نیست عاریتی سیر دام ما
ما دل به دام چون گره دام بسته ایم
صائب به ذوق ما نتوان یافت کافری
زنار را به رغبت احرام بسته ایم
از صبر سنگ بر دل ناکام بسته ایم
مینای باده با رگ گردن مطیع ماست
تا لب ز گفتگو چو لب جام بسته ایم
از شکرست بستر و بالین ما چو مغز
تا دیده از نظاره چو بادام بسته ایم
بی طالعیم، ورنه درین طرفه صیدگاه
چندان که چشم کار کند دام بسته ایم
زان لب کز او کسی نشنیده است حرف تلخ
امیدها به بوسه و پیغام بسته ایم
اسباب کامرانی خصم است سالها
طرفی که ما ازین دل خود کام بسته ایم
هر چند بر زمین پر ما نقش بسته است
احرام بوسه لب آن بام بسته ایم
ز آغاز می توان به سرانجام راه برد
ما دل عبث به فکر سرانجام بسته ایم
چون دانه نیست عاریتی سیر دام ما
ما دل به دام چون گره دام بسته ایم
صائب به ذوق ما نتوان یافت کافری
زنار را به رغبت احرام بسته ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۵۸
ما همچو آفتاب به هر جا رسیده ایم
هر کوچه ای که هست به عالم دویده ایم
وحشت کنیم ازان که به خلق است آشنا
ما چون غزال، رام زهر خود رمیده ایم
گر خون عرق کنیم چو خورشید دور نیست
باری که آسمان نکشد ما کشیده ایم
چون میوه پخته گشت گرانی برد ز باغ
ما بار نخل چون ثمر نارسیده ایم
دلهای مرده را ز دمی زنده کرده ایم
هر جا که همچو صبح قیامت دمیده ایم
هر کوچه ای که هست به عالم دویده ایم
وحشت کنیم ازان که به خلق است آشنا
ما چون غزال، رام زهر خود رمیده ایم
گر خون عرق کنیم چو خورشید دور نیست
باری که آسمان نکشد ما کشیده ایم
چون میوه پخته گشت گرانی برد ز باغ
ما بار نخل چون ثمر نارسیده ایم
دلهای مرده را ز دمی زنده کرده ایم
هر جا که همچو صبح قیامت دمیده ایم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۷۰
ما داغ توبه بر دل ساغر گذاشتیم
دور طرب به نشأه دیگر گذاشتیم
اینجا کسی به داد دل ما نمی رسد
دیوان خود به دامن محشر گذاشتیم
ترک سرست خضر ره بازماندگان
ما کار شمع خویش به صرصر گذاشتیم
یک جبهه گشاده ندیدیم در جهان
پوشیده بود روی به هر در گذاشتیم
ابر ز کام مغز جهان را گرفته است
بیهوده عود خویش به مجمر گذاشتیم
تا در شمار آبله پایان در آمدیم
چون بحر پای بر سر گوهر گذاشتیم
روی زمین چو صفحه مسطر کشیده شد
از بس به خاک پهلوی لاغر گذاشتیم
روزی که گشت آهن ما تیغ آبدار
تن رابه پیچ و تاب چو جوهر گذاشتیم
آیینه ای است آب نما ساغر سپهر
بیهوده لب بر این لب ساغر گذاشتیم
صائب ز انفعال نداریم روی خلق
تا خویش را به خاک برابر گذاشتیم
دور طرب به نشأه دیگر گذاشتیم
اینجا کسی به داد دل ما نمی رسد
دیوان خود به دامن محشر گذاشتیم
ترک سرست خضر ره بازماندگان
ما کار شمع خویش به صرصر گذاشتیم
یک جبهه گشاده ندیدیم در جهان
پوشیده بود روی به هر در گذاشتیم
ابر ز کام مغز جهان را گرفته است
بیهوده عود خویش به مجمر گذاشتیم
تا در شمار آبله پایان در آمدیم
چون بحر پای بر سر گوهر گذاشتیم
روی زمین چو صفحه مسطر کشیده شد
از بس به خاک پهلوی لاغر گذاشتیم
روزی که گشت آهن ما تیغ آبدار
تن رابه پیچ و تاب چو جوهر گذاشتیم
آیینه ای است آب نما ساغر سپهر
بیهوده لب بر این لب ساغر گذاشتیم
صائب ز انفعال نداریم روی خلق
تا خویش را به خاک برابر گذاشتیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۷۳
هموار از درشتی چرخ دغا شدیم
صد شکر رو سفید ازین آسیا شدیم
فرصت نداد تیغ که بالا کنیم سر
زان دم که چون قلم به سخن آشنا شدیم
از قطع ره به منزل اگر رهروان رسند
ما رفته رفته دور ز منزل چرا شدیم؟
از هیچ دیده قطره آبی نشد روان
در سنگلاخ دهر اگر توتیا شدیم
دستش به چیدن سر ما کار تیغ کرد
چون گل به روی هر که درین باغ وا شدیم
پهلو تهی ز سنگ حوادث نساختیم
خندان چو دانه در دهن آسیا شدیم
افتاده است رتبه افتادگی بلند
پر دست و پا زدیم که بی دست و پا شدیم
با کاینات بر در بیگانگی زدیم
تا آشنا به آن نگه آشنا شدیم
مغزی نداشتیم که گردیم رو سفید
چون تخم پوچ منفعل از آسیا شدیم
درد سخن علاج ندارد، و گرنه ما
صائب رهین منت چندین دوا شدیم
صد شکر رو سفید ازین آسیا شدیم
فرصت نداد تیغ که بالا کنیم سر
زان دم که چون قلم به سخن آشنا شدیم
از قطع ره به منزل اگر رهروان رسند
ما رفته رفته دور ز منزل چرا شدیم؟
از هیچ دیده قطره آبی نشد روان
در سنگلاخ دهر اگر توتیا شدیم
دستش به چیدن سر ما کار تیغ کرد
چون گل به روی هر که درین باغ وا شدیم
پهلو تهی ز سنگ حوادث نساختیم
خندان چو دانه در دهن آسیا شدیم
افتاده است رتبه افتادگی بلند
پر دست و پا زدیم که بی دست و پا شدیم
با کاینات بر در بیگانگی زدیم
تا آشنا به آن نگه آشنا شدیم
مغزی نداشتیم که گردیم رو سفید
چون تخم پوچ منفعل از آسیا شدیم
درد سخن علاج ندارد، و گرنه ما
صائب رهین منت چندین دوا شدیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۷۸
در کوی جان به قطع مراحل نمی رسیم
تا گرد جسم هست به منزل نمی رسیم
نه دین ما به جا و نه دنیای ما تمام
از حق گذشته ایم و به باطل نمی رسیم
در دست و پا زدن گرو از موج می بریم
دانسته ایم اگر چه به ساحل نمی رسیم
کار شتابکار به پایان نمی رسد
این است اگر شتاب، به منزل نمی رسیم
خونی که بود در تن ما، سوخت چون نفس
وز بخت بد هنوز به قاتل نمی رسیم
دست کرم ز رشته تسبیح برده ایم
روزی نمی رود که به صد دل نمی رسیم
زینسان که موج حادثه دنبال ما گرفت
چون کشتی حباب به ساحل نمی رسیم
صائب درین محیط که هر قطره واصل است
ما در خود از طبیعت کاهل نمی رسیم
تا گرد جسم هست به منزل نمی رسیم
نه دین ما به جا و نه دنیای ما تمام
از حق گذشته ایم و به باطل نمی رسیم
در دست و پا زدن گرو از موج می بریم
دانسته ایم اگر چه به ساحل نمی رسیم
کار شتابکار به پایان نمی رسد
این است اگر شتاب، به منزل نمی رسیم
خونی که بود در تن ما، سوخت چون نفس
وز بخت بد هنوز به قاتل نمی رسیم
دست کرم ز رشته تسبیح برده ایم
روزی نمی رود که به صد دل نمی رسیم
زینسان که موج حادثه دنبال ما گرفت
چون کشتی حباب به ساحل نمی رسیم
صائب درین محیط که هر قطره واصل است
ما در خود از طبیعت کاهل نمی رسیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۹۶
افزود گرانباری غفلت ز شتابم
شد آبله پای طلب پرده خوابم
آن سوخته جانم که به هر سوی دواند
مانند سگ هرزه مرس موج سرابم
خونابه اشک است مرا باده گلرنگ
هر چند جهان مست شد از بوی کبابم
در مشرب من تلخ می آب حیات است
از چشمه کوثر نتوان راند به آبم
افسوس بودحاصل تخمی که مرا هست
در شوره زمین صرف شود اشک سحابم
نومید نیم از کرم پیر خرابات
در بحر شکسته است سبو همچو حبابم
چون صبح شمرده است نفس در جگر من
نقدست ز روشن گهری روز حسابم
طول املم بسته به زنجیر اقامت
هر چند چو اوراق خزان پا به رکابم
صائب دگر از هوش و خرد طرف نبندد
هر کس دهنی تلخ کند از می نابم
شد آبله پای طلب پرده خوابم
آن سوخته جانم که به هر سوی دواند
مانند سگ هرزه مرس موج سرابم
خونابه اشک است مرا باده گلرنگ
هر چند جهان مست شد از بوی کبابم
در مشرب من تلخ می آب حیات است
از چشمه کوثر نتوان راند به آبم
افسوس بودحاصل تخمی که مرا هست
در شوره زمین صرف شود اشک سحابم
نومید نیم از کرم پیر خرابات
در بحر شکسته است سبو همچو حبابم
چون صبح شمرده است نفس در جگر من
نقدست ز روشن گهری روز حسابم
طول املم بسته به زنجیر اقامت
هر چند چو اوراق خزان پا به رکابم
صائب دگر از هوش و خرد طرف نبندد
هر کس دهنی تلخ کند از می نابم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۹۸
آن حال ندارم که به فکر دگر افتم
کو قوت پا تا به خیال سفر افتم
من کز جگر شیر بود توشه راهم
تا کی پی این قافله بیجگر افتم؟
پرسند اگر از حاصل سرگشتگی من
برگرد سرش گردم و از پای در افتم
چون نگسلم از خضر، که در راه توکل
هر گه به عصا راه روم پیشتر افتم
چون گل سر پیوند به بیگانه ندارم
در پای برآرنده خود چون ثمر افتم
آن مشت خسم در کف این قلزم خونین
کز جنبش هر موج به دام دگر افتم
صد نامه حسرت کنم ارسال و ز غیرت
شهباز شوم در عقب نامه برافتم
ای ابر مرا رزق جگر سوخته ای کن
مپسند که در دست بخیل گهر افتم
صائب اگر از گوشه عزلت بدر آیم
چون روزی ارباب هنر در بدر افتم
کو قوت پا تا به خیال سفر افتم
من کز جگر شیر بود توشه راهم
تا کی پی این قافله بیجگر افتم؟
پرسند اگر از حاصل سرگشتگی من
برگرد سرش گردم و از پای در افتم
چون نگسلم از خضر، که در راه توکل
هر گه به عصا راه روم پیشتر افتم
چون گل سر پیوند به بیگانه ندارم
در پای برآرنده خود چون ثمر افتم
آن مشت خسم در کف این قلزم خونین
کز جنبش هر موج به دام دگر افتم
صد نامه حسرت کنم ارسال و ز غیرت
شهباز شوم در عقب نامه برافتم
ای ابر مرا رزق جگر سوخته ای کن
مپسند که در دست بخیل گهر افتم
صائب اگر از گوشه عزلت بدر آیم
چون روزی ارباب هنر در بدر افتم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۱۵
کو می که ز زندان دل تنگ برآیم؟
چون لاله نفس سوخته زین سنگ برآیم
یک سوخته دل نیست پذیرای شرارم
آخر به چه امید من از سنگ برآیم؟
چون نیست مرا شهپر گلزار رسیدن
از بهر چه من زین قفس تنگ برآیم؟
در روی زمین نیست چو یک چهره روشن
چون آینه بی وجه چه از زنگ برآیم؟
این دایره چون شد تهی از نغمه شناسان
از پرده برای چه به آهنگ برآیم؟
یک سو غم دنیا و دگر سو غم عقبی
با اینهمه غم چون من دلتنگ برآیم؟
کو باده لعلی، که ازین پیکرخاکی
سیراب چو لعل از جگر سنگ برآیم
ای مهر برون آ، که به یک چشم زدن من
چون شبنم ازین دایره رنگ برآیم
بر هیچ دلی نیست گران کوه غم من
با این سبکی من به که همسنگ برآیم؟
در هیچ لباس از تو مرا نیست جدایی
یکرنگ توام گر چه به صد رنگ برآیم
چون رنگ پر و بال شکسته است درین باغ
صائب ز چه از عالم بیرنگ برآیم؟
چون لاله نفس سوخته زین سنگ برآیم
یک سوخته دل نیست پذیرای شرارم
آخر به چه امید من از سنگ برآیم؟
چون نیست مرا شهپر گلزار رسیدن
از بهر چه من زین قفس تنگ برآیم؟
در روی زمین نیست چو یک چهره روشن
چون آینه بی وجه چه از زنگ برآیم؟
این دایره چون شد تهی از نغمه شناسان
از پرده برای چه به آهنگ برآیم؟
یک سو غم دنیا و دگر سو غم عقبی
با اینهمه غم چون من دلتنگ برآیم؟
کو باده لعلی، که ازین پیکرخاکی
سیراب چو لعل از جگر سنگ برآیم
ای مهر برون آ، که به یک چشم زدن من
چون شبنم ازین دایره رنگ برآیم
بر هیچ دلی نیست گران کوه غم من
با این سبکی من به که همسنگ برآیم؟
در هیچ لباس از تو مرا نیست جدایی
یکرنگ توام گر چه به صد رنگ برآیم
چون رنگ پر و بال شکسته است درین باغ
صائب ز چه از عالم بیرنگ برآیم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۱۶
ما تخم درین مزرعه جز اشک نکشتیم
یک رشته درین غمکده جز آه نرشتیم
چون آبله در زیر قدم راهروان را
بردیم بسر عمری و هموار نگشتیم
با گرمروی چون جرس از ناله شبگیر
یک خفته درین بادیه بر جای نهشتیم
از دانه ناگشته چه امید توان داشت؟
افسوس بود حاصل تخمی که نکشتیم
نقصان نکند هیچ کس از جود و سخاوت
در خوشه رسیدیم گر از دانه گذشتیم
از بوته به سیم و زر خالص نرسد نقص
با ما چه کند دوزخ اگر پاک سرشتیم
هر چند ز بی بال و پری خانه نشینیم
چون آهوی وحشت زده در دامن دشتیم
در مشق جنون گر چه سر آمد همه عمر
سطری که توان داد به دستی ننوشتیم
این آن غزل سعدی شیراز که فرمود
خرما نتوان خورد ازین خار که کشتیم
یک رشته درین غمکده جز آه نرشتیم
چون آبله در زیر قدم راهروان را
بردیم بسر عمری و هموار نگشتیم
با گرمروی چون جرس از ناله شبگیر
یک خفته درین بادیه بر جای نهشتیم
از دانه ناگشته چه امید توان داشت؟
افسوس بود حاصل تخمی که نکشتیم
نقصان نکند هیچ کس از جود و سخاوت
در خوشه رسیدیم گر از دانه گذشتیم
از بوته به سیم و زر خالص نرسد نقص
با ما چه کند دوزخ اگر پاک سرشتیم
هر چند ز بی بال و پری خانه نشینیم
چون آهوی وحشت زده در دامن دشتیم
در مشق جنون گر چه سر آمد همه عمر
سطری که توان داد به دستی ننوشتیم
این آن غزل سعدی شیراز که فرمود
خرما نتوان خورد ازین خار که کشتیم