عبارات مورد جستجو در ۱۷۸۴ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۷
کار ما عشق است و مارا بهر آن آورده اند
هر کسی را بهر کاری در جهان آورده اند
اینهمه افسانه کز فرهاد و مجنون ساختند
شرح حال ماست یکی یک در بیان آورده اند
عاشقانرا عشق اگر چونشمع میسوزد رواست
تا چرا سوز نهان را بر زبان آورده اند
آندو لعل لب که جان بخشید چون آب حیات
در سخن صد همچو عیسی را بجان آورده اند
در طریق عاشقی اهلی ز کشتن چاره نیست
خوش بر آ، کامروز ما را در میان آورده اند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۷
زلف یار از دست رفت و دل ازو دیوانه ماند
مشک رفت از خانه اما بوی او در خانه ماند
خانه ناموس کندم از پی گنج مراد
آن نیامد عاقبت در دست و این ویرانه ماند
شمع چندان سر کشید از ناز کز برق فنا
خود نماند و داغ حسرت بر دل پروانه ماند
ساغر عشرت شکست و هر کسی راهی گرفت
عاشق افتاده دل در گوشه میخانه ماند
گرچه آن شوخ پریوش را نماند آن حسن و ناز
اهلی سرگشته باری از غمش دیوانه ماند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶
به خاک مرده اگر برق عشق برگیرد
چراغ مرده دگر زندگی ز سر گیرد
گذر به کوی تو چون آورم ز جور رقیب
که او سگی است که بر صید رهگذر گیرد
کسی که یک نظرت دید بی تو کی ماند
مگر که نقش جمال تو در نظر گیرد
چراغ بخت که روشن ندیده ام هرگز
بود که از دم گرم تو شمع درگیرد
چو برهمن حذرش نیست ز آتش دوزخ
کجا ز آتش خوی بتان حذر گیرد
مباش بی خبر از حال خود چنان اهلی
که در تو آتش آن شمع بی خبر گیرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۵
گویند شب جمعه مخور می که غم آرد
این هیچ تعلق بشب جمعه ندارد
آبی اگر از می برخ کار نیارم
از خاک تنم لشکر غم گرد برآرد
کار دل ماراست شد از زلف کج دوست
آن کار مبادا که خدا راست نیارد
بحر اینهمه طوفان نکند همچو تو ای چشم
ابر اینهمه مانند تو سیلاب ندارد
کار همه اهلی چو زر از دولت او شد
من آن مس قلبم که به هیچم نشمارد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۹
کس عشوه خونخواری او را نشناسد
کس دشمنی و یاری او را نشناسد
از بسکه رخ از عربده افروخته چون گل
کس مستی و هشیاری او را نشناسد
درمان دل خسته بعمدا نکند یار
آن نیست که بیماری او را نشناسد
بیداری چشم از غم دل بود همه شب
دل چون حق بیداری او را نشناسد
ترسم که وفایی نکند یار به اهلی
چون قدر وفا داری او را نشناسد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۵
مرا از دوریت تا کی صبوری کار خواهد بود
اگر حال این بود کارم بسی دشوار خواهد بود
چنان باز است در راه تو ای خورشید چشم من
که تا صبح قیامت دیده ام بیدار خواهد بود
به بیماری کشید از هجر تو کارم تو خود دانی
که هر کوبی تو ماند لاجرم بیمار خواهد بود
بهار حسن گلرویان دوروزی بیشتر نبود
تو باید سر و من باشی کزین بسیار خواهد بود
بود خط غلامی نامه اهلی بسوی تو
بحشرش خط آزادی همین طومار خواهد بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۴
شوخی که می نخورده دل خلق خون کند
وای آنزمان که چهره ز خون لاله گون کند
گوید مجوی وصلم و نظاره هم مکن
پس عاشقی که دل بکسی داد چون کند؟
خواهد به خشم و ناز کند کم محبتم
غافل که این کرشمه محبت فزون کند
آه از بتی که در دل سختش اثر نکرد
آهی که رخنه در جگر بیستون کند
اهلی اگر نمیکند آن مه دوای دل
گاهم به پرسشی غمی از دل برون کند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹۴
رشک رقیب تا کیم ای بیوفا کشد
خواهم اجل رقیب ترا یا مرا کشد
میرم ز درد اگر بتو گوید کسی سخن
غیرت بلاست وه که مرا این بلا کشد
پروانه یی که رشک ز بیگانه میبرد
دستش بغیر چون نرسد خویش را کشد
تا کی فلک به مهر جهانی بپرورد
وان ناخدای ترس به تیغ جف کشد
باری بپرس اهلی از آن بیوفا طبیب
کآخر چو خسته یی ننوازد چرا کشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۱
هرچند که گفتم غم دل سود ندارد
میسوزم و هیچ آتش من دود ندارد
منت ز طبیبان نکشد خسته دلی کو
اندیشه مرگ و غم بهبود ندارد
از من که گذر کرد؟ که چون لاله بدامن
داغی ز سرشک جگر آلود ندارد
از ناله بلبل چه شکیبد دل شیدا
کاشفته سر نغمه داود ندارد
دل پیش سگ انداز که از بهر تو عاشق
جان را چه وجودست که موجود ندارد
خوشباش که هر بنده که در عشق خریدند
اندیشه سلطانی محمود ندارد
اهلی که چو پروانه شد از عشق تو سرمست
جز سوختن از وصل تو مقصود ندارد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۸
گرچه از عشق بتان صبر و دل و هوشم شد
باز عاشق شدم آن جمله فراموشم شد
هیچ سروی نگرفتم به بر از یاد قدش
که نه در خون دل آغشته در آغوشم شد
چاک دامان قبا بر زده از من چو گذشت
چاکها در دل از آن سرو قبا پوشم شد
دوش ساقی بیکی جرعه که در کارم کرد
سبحه رفت از کف و سجاده هم از دوشم شد
اهلی از تلخی هجران نکنی ناله که چرخ
نیش زد هرکه از او آرزوی نوشم شد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۲
گه بصلحند این بتان گه رسم جنگی مینهند
دلربایان دام دل هردم برنگی می نهند
بهر شیرین گر بتلخی رفت فرهاد از جهان
نام او باقی است تا سنگی بسنگی می نهند
هم عفا الله زان وفاداران که بر ریش دلی
مرهمی گاهی به پیکان خدنگی می نهند
عاشقانرا شرط باشد بیخ خود کندن نخست
گر بنای عشق بر ناموس و ننگی می نهند
بی دلانرا از دهان خود به موسی دست گیر
کاین گرفتاران قدم در راه تنگی می نهند
نشنوند از ناز خوبان ناله اهلی چو چنگ
گرچه مستان گوش بر آواز چنگی می نهند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۹
کشته ام خار ملامت همه پیرامن خویش
خار گل کن به من از برق رخ روشن خویش
ذوق پابوس تو بیرون نرود از دل من
گر به بینم بمثل دست تو در گردن خویش
آفتابی تو و از ذوق وصالت همه شب
چشم امید گشایم به در روزن خویش
مست میخانه چنانم که گرم دست دهد
خشت آن خانه کنم تا بقیامت تن خویش
گوشه گلخن ما مسکن آن سرمست است
که بصد گلشن جنت ندهد گلخن خویش
خوشه چینی کند از خرمن آنکس اهلی
که چو مجنون تو آتش زده در خرمن خویش
گوشه چشم فکن کز هوس سروقدت
کردم از خون جگر لاله ستان دامن خویش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۸
کوهکن چون بر نیامد با دل خود رای خویش
عاقبت از عشق شیرین تیشه زد بر پای خویش
کاش من بودم بجای کوهکن در بیستون
تا به آهی برگرفتم کوه را از جای خویش
گر تو ای بت آتشم در جان زنی چون برهمن
کافرم گر یکسر مو باشدم پروای خویش
تا خرام سرو بالایت به گلشن دیده است
خشک برجا مانده سرو از خجلت بالای خویش
سرو قدان جمله در رقصند از شوقت چه شد
گر تو هم در رقص آری قامت رعنای خویش
در خیال برق وصلت می پزم سودای خام
میگدازم همچو شمع از آتش سودای خویش
چون چراغ مرده اهلی در شب تاریک هجر
سوختم از دود دل بی شمع بزم آرای خویش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۲
خوش آن ساعت که آن ساقی نشاننم پیش خود مستش
نهد آن کاسه بر دست من و من بوسه بر دستش
فغان از زهر چشم او چه مرد افکن شرابست این
می تلخی چنین آنگاه ساقی نرگس مستش
دل از سرو بلند او بطوبی کی شود مایل
وگر مایل شود باشد گناه از همت پستش
درین نخجیرگه هردم هزاران صید می افتد
سگ آن صید مقبولم که بر فتراک خود بستش
به پابوس سهی قدان ز کوته دستی طالع
ندارد فرصتی اهلی ولیکن همتی هستش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۷
میزدی تیری به غیر و بر جگر خوردم زرشک
میل قتل دیگری کردی و من مردم زرشک
با همه شوقی که دارم دی چه بودی با رقیب
دیدن روی ترا طاقت نیاوردم زرشک
گفتم از آزار دشمن شادمان گردد دلم
لیک چون آزار او کردی خود آزاردم زرشک
با وجود آنکه جان داد از دعای من رقیب
چون گذشتی از پی تابوت او مردم زرشک
تا ببینم دامن وصلت بدست دیگران
همچو اهلی سر بجیب نیستی بردم زرشک
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۲
شبها چو سگان در طلبت در بدر افتم
چون روز شود سرنتهم بیخبر افتم
در پای تو گر سر فکند از تن من تیغ
برخیزم و در پای تو بار دگر افتم
مست از می شوق تو چنانم که بکویت
گر پانهم از غایت مستی بسر افتم
تا چند ببوی خوشت ای آهوی مشکین
در کوه و بیابان چو نسیم سحر افتم
پروانه وش ای شمع بتان در نظر تو
میسوزم ازین غم که مباد از نظر افتم
با شیر زدم پنجه بعشق تو و امروز
در پای سگان تو بخون جگر افتم
تا چند نشینم بدر صومعه اهلی
برخیزم و با مطرب و معشوقه در افتم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۲
من لاف تقوی تا بکی در خرمن طاعت زنم
کو برق آتش سوز من کاتش زند در خرمنم
آواره چون مجنون شدم نگرفت کرد امن مرا
برخار صحرا گه گهی ماری بگیرد دامنم
دستم مگیرایهمنفس کز گلخنم آری برون
بگذار کز دیوانگی گلشن نماید گلخنم
دست محبت میزند بر دامنم میخی دگر
هر گه که خواهم از زمین دامان خود را برزنم
منت ای باغبان گرره بگلشن دادیم
کز تاله و فریاد خود من بلبل این گلشنم
شیرین لبا چون اهلیم در تلخی غم بی لبت
من خسرو عهدم ولی فرهاد وادی مسکنم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۰
ناچار اگر دمی ز سر کوی او روم
جویم بهانه یی که دگر سوی اوروم
یا رب شکسته پای کنم در مقام صبر
تا کی زمان بسر کوی اوروم
دل برد آن پریوش و هر جارود مرا
آتش بدل در افتد و بر بوی اوروم
بی او شدم بگلشن و عمری گذشت از آن
شرم آیدم هنوز که با روی اوروم
اهلی چنین که دل بسنگ یار بسته شد
مشکل دلم دهد که ز پهلوی اوروم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۱
منعت از همنفسان چند بصد پند کنم
من که خود دلشده ام منع کسان چند کنم
بیوفایی مکن از دوری من حمل که من
گر کنار از تو کنم بهر زبان بند کنم
جای دوری بود از رشک رقیب تو ولی
چون زیم بیتو و خود را بچه خرسند کنم
بیتو در صبر زیم عمری و باز آنهمه صبر
صرف یکخنده آن لعل شکر خند کنم
طعنه بر شورش مجنون نتوان زد اهلی
من دیوانه چرا عیب خردمند کنم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۷
چو بینم هر دمت با غیر از غیرت خراب افتم
تو دست دیگری گیری و من در اضطراب افتم
چو آیی با رقیبان روزها اندر لب جویی
چنانم آتشی در دل فتد کز غم کباب افتم
خوشم با دوزخ هجران بهشتی رو از آن خوشتر
که بینم با رقیبت یار و از تو در عذاب افتم
ندانم شهسوار من کجا با غیر خواهد شد
هوس دارم که گردم سایه او را در رکاب افتم
چو اهلی خوابم از اندیشه او رفت و میسوزم
بیا ساقی مگر آسوده یکدم از شراب افتم