عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
تا من آتش خانه بودم رسم خاکستر نبود
شعله را بدنامی دود دل اخگر نبود
دل مدام آواز مرغ آشنایی میشنید
چون قفس بشکست جز یک مشت بال و پر نبود
العطش میزد جگر غم دوزخش بر لب چکاند
پیش از این آن بینوا را باده در ساغر نبود
رنگ و بوی غم گرفت از فیض دل گلزار ما
این زر ناقص عیار از کیمیا کمتر نبود
خویش را بر نیش مژگان ستمکیشان زدم
کان قدر زخمی که دل میخواست در خنجر نبود
قوت بال طلب ما را بدین گلشن رساند
ورنه پرواز این قدر در تنگنا بی پر نبود
دست حرمانم فصیحی کند و بر آتش نهاد
در گلستانی که نخل بیبری بیبر نبود
شعله را بدنامی دود دل اخگر نبود
دل مدام آواز مرغ آشنایی میشنید
چون قفس بشکست جز یک مشت بال و پر نبود
العطش میزد جگر غم دوزخش بر لب چکاند
پیش از این آن بینوا را باده در ساغر نبود
رنگ و بوی غم گرفت از فیض دل گلزار ما
این زر ناقص عیار از کیمیا کمتر نبود
خویش را بر نیش مژگان ستمکیشان زدم
کان قدر زخمی که دل میخواست در خنجر نبود
قوت بال طلب ما را بدین گلشن رساند
ورنه پرواز این قدر در تنگنا بی پر نبود
دست حرمانم فصیحی کند و بر آتش نهاد
در گلستانی که نخل بیبری بیبر نبود
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
خوش آن که جوش دیده بیهوده بین نبود
نقش ستم در آینهها خوشنشین نبود
ایمن به باغ عصمت خود میچمید حسن
در زیر هر مژه نگهی در کمین نبود
خوش میگذشت از شکن شانه زلف دوست
بر هیچ تار آن گره کفر و دین نبود
بگداخت ناله بر لب بلبل ز نالهام
این شعله گرم بود ولی این چنین نبود
دستم ز جیب چاک به دل میکشید دوش
کامشب خروش و ولوله در آستین نبود
عمرم تمام صرف فغان گشت و سوختم
کاول فغان چرا نفس واپسین نبود
گشتم شهید و از کرم غم در آتشم
بودم گمان مغفرت اما یقین نبود
نازم به پاسبانی عصمت که دوست را
در بزم شب نشان نگه بر جبین نبود
بوی نشاط نیست فصیحی درین بهار
گویی که هیچ تخم طرب در زمین نبود
نقش ستم در آینهها خوشنشین نبود
ایمن به باغ عصمت خود میچمید حسن
در زیر هر مژه نگهی در کمین نبود
خوش میگذشت از شکن شانه زلف دوست
بر هیچ تار آن گره کفر و دین نبود
بگداخت ناله بر لب بلبل ز نالهام
این شعله گرم بود ولی این چنین نبود
دستم ز جیب چاک به دل میکشید دوش
کامشب خروش و ولوله در آستین نبود
عمرم تمام صرف فغان گشت و سوختم
کاول فغان چرا نفس واپسین نبود
گشتم شهید و از کرم غم در آتشم
بودم گمان مغفرت اما یقین نبود
نازم به پاسبانی عصمت که دوست را
در بزم شب نشان نگه بر جبین نبود
بوی نشاط نیست فصیحی درین بهار
گویی که هیچ تخم طرب در زمین نبود
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
دل از ولایت غم بار بسته میآید
چو موج بر سر طوفان نشسته میآید
کسی که لب به سراغی نسوخت کیداند
که کار بال ز پای شکسته میآید
بیا به طور و همه گوش شو که شاهد حسن
ز ناله «ارنی» پرده بسته میآید
شهید رسم دیاری شوم که بعد از مرگ
طبیب بر سر بالین خسته میآید
چه زخمه بود ندانم که چنگ پاس مرا
هنوز ناله ز تار گسسته میآید
ز نخل طور چه حاصل که در مشام مرا
شمیم عافیت از نخل بسته میآید
فریب سعی فصیحی مخور که کعبه وصل
به دلنوازی پای شکسته میآید
چو موج بر سر طوفان نشسته میآید
کسی که لب به سراغی نسوخت کیداند
که کار بال ز پای شکسته میآید
بیا به طور و همه گوش شو که شاهد حسن
ز ناله «ارنی» پرده بسته میآید
شهید رسم دیاری شوم که بعد از مرگ
طبیب بر سر بالین خسته میآید
چه زخمه بود ندانم که چنگ پاس مرا
هنوز ناله ز تار گسسته میآید
ز نخل طور چه حاصل که در مشام مرا
شمیم عافیت از نخل بسته میآید
فریب سعی فصیحی مخور که کعبه وصل
به دلنوازی پای شکسته میآید
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
دیدی که چو بخت یار برگردید
چون دید که روزگار برگردید
هر خنده که بر گلم بهار افشاند
پی بر پی نوبهار برگردید
هر ناله که از دل فگار آمد
هم سوی دل فگار برگردید
هر نغمه که زنده داشت گوشم را
هم باز به سوی تار برگردید
هر میوه که از تف جگر پختم
در سینه شاخسار برگردید
چون میآمد پیاده آمد بخت
در برگشتن سوار برگردید
افسردگی دل فصیحی بین
بی داغ ز لالهزار برگردید
چون دید که روزگار برگردید
هر خنده که بر گلم بهار افشاند
پی بر پی نوبهار برگردید
هر ناله که از دل فگار آمد
هم سوی دل فگار برگردید
هر نغمه که زنده داشت گوشم را
هم باز به سوی تار برگردید
هر میوه که از تف جگر پختم
در سینه شاخسار برگردید
چون میآمد پیاده آمد بخت
در برگشتن سوار برگردید
افسردگی دل فصیحی بین
بی داغ ز لالهزار برگردید
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
ای دل نشاط صرف کن و غم نگاه دار
داغی که بسپریم ز مرهم نگاه دار
از آه و ناله هر چه بود در حرم بهل
اشکی به یادگاری زمزم نگاه دار
یک لالهوار داغ دل ار افتدت به دست
شاداب خو به غم کن و خرم نگاه دار
بی غم دل مرا نتوان داشتن نگاه
اینک ببر دلم تو و بی غم نگاه دار
غم روید ار ز سینهات آتش بر آن فشان
این سبزه را ز آفت شبنم نگاه دار
جام جمی به میکده چندی تهی نشین
رام کسی مشو ادب جم نگاه دار
مطرب نهای منال فصیحی به بزم عیش
این ناله را ذخیره ماتم نگاه دار
داغی که بسپریم ز مرهم نگاه دار
از آه و ناله هر چه بود در حرم بهل
اشکی به یادگاری زمزم نگاه دار
یک لالهوار داغ دل ار افتدت به دست
شاداب خو به غم کن و خرم نگاه دار
بی غم دل مرا نتوان داشتن نگاه
اینک ببر دلم تو و بی غم نگاه دار
غم روید ار ز سینهات آتش بر آن فشان
این سبزه را ز آفت شبنم نگاه دار
جام جمی به میکده چندی تهی نشین
رام کسی مشو ادب جم نگاه دار
مطرب نهای منال فصیحی به بزم عیش
این ناله را ذخیره ماتم نگاه دار
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
تاب خورشید رخت از تب فزونتر بود دوش
آتشم چون شمع جای خاک بر سر بود دوش
از عرق میریخت شبنم بر رخ گلهای حسن
عید آب خضر با نوروز کوثر بود دوش
آن تنی کز ناز تاب بار رعنایی نداشت
آه کز بیداد تب در آب و آذر بود دوش
از تبت تا صبح بیماران غم میسوختند
بر شهیدان تو گویی روز محشر بود دوش
در فراق چشم بیمار تو خواب ناز را
پهلوی آسودگی بر نیش نشتر بود دوش
دست غم بادا قوی بازو که اندر سینهام
هر نفس آزرده صد نوک خنجر بود دوش
از تهیدستی فصیحی هیچ قربانت نکرد
زآنکه چشم گوهر افشانش در اخگر بود دوش
آتشم چون شمع جای خاک بر سر بود دوش
از عرق میریخت شبنم بر رخ گلهای حسن
عید آب خضر با نوروز کوثر بود دوش
آن تنی کز ناز تاب بار رعنایی نداشت
آه کز بیداد تب در آب و آذر بود دوش
از تبت تا صبح بیماران غم میسوختند
بر شهیدان تو گویی روز محشر بود دوش
در فراق چشم بیمار تو خواب ناز را
پهلوی آسودگی بر نیش نشتر بود دوش
دست غم بادا قوی بازو که اندر سینهام
هر نفس آزرده صد نوک خنجر بود دوش
از تهیدستی فصیحی هیچ قربانت نکرد
زآنکه چشم گوهر افشانش در اخگر بود دوش
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
ز پا افکند ما را آرزوی سرو بالایش
اجل گر دست ما گیرد سر افشانیم در پایش
مرا دوزخ سزاوارست اما دیده راحت
که من با عشق او خو دارم و او با تماشایش
به نوعی بگذرد آن تند خو گرم عتاب از من
که سوزد پردههای چشم از باد کف پایش
که باز از بانگ «ارنی» کرد در تاب آتش ما را
که امشب سوخت مغز هوش را برق تمنایش
فصیحی وعده قتلم به فردا داد و میترسم
که فردای قیامت هم بود امروز [و] فردایش
اجل گر دست ما گیرد سر افشانیم در پایش
مرا دوزخ سزاوارست اما دیده راحت
که من با عشق او خو دارم و او با تماشایش
به نوعی بگذرد آن تند خو گرم عتاب از من
که سوزد پردههای چشم از باد کف پایش
که باز از بانگ «ارنی» کرد در تاب آتش ما را
که امشب سوخت مغز هوش را برق تمنایش
فصیحی وعده قتلم به فردا داد و میترسم
که فردای قیامت هم بود امروز [و] فردایش
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
از پی رفع خمار دل غمپرور خویش
همه خون گردم و جوشم ز دل ساغر خویش
سینه شوقم و از داغ کنم پنبه داغ
زخم ناسورم و ز الماس کنم نشتر خویش
جگر تشنه که از شعله مبادا سیراب
نوحه تا چند کند بر سر خاکستر خویش
چند آیینهپرستان می پندار کشند
روی بنما که براهیم شود آذر خویش
سرمه از خاک در میکده کن تا بینی
کعبه و بتکده را مست سجود در خویش
شمع در جلوه و من مست شهادت تا کی
زهر حسرت خورم از غیرت بال وپر خویش
شعله در حشر چو از چشمه داغم جوشد
خلد صد غوطه زند در عرق کوثر خویش
هیچ خرم نشد این مزرعه هر چند چو ابر
اشک گشتیم و چکیدیم ز چشم تر خویش
چرخ خون گرید روزی که فصیحی خواهد
دیت عافیت خویشتن از اختر خویش
همه خون گردم و جوشم ز دل ساغر خویش
سینه شوقم و از داغ کنم پنبه داغ
زخم ناسورم و ز الماس کنم نشتر خویش
جگر تشنه که از شعله مبادا سیراب
نوحه تا چند کند بر سر خاکستر خویش
چند آیینهپرستان می پندار کشند
روی بنما که براهیم شود آذر خویش
سرمه از خاک در میکده کن تا بینی
کعبه و بتکده را مست سجود در خویش
شمع در جلوه و من مست شهادت تا کی
زهر حسرت خورم از غیرت بال وپر خویش
شعله در حشر چو از چشمه داغم جوشد
خلد صد غوطه زند در عرق کوثر خویش
هیچ خرم نشد این مزرعه هر چند چو ابر
اشک گشتیم و چکیدیم ز چشم تر خویش
چرخ خون گرید روزی که فصیحی خواهد
دیت عافیت خویشتن از اختر خویش
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
ناله دردم و خوش بر سر کار آمدهام
از دل چنگ کنون بر لب تار آمدهام
آهم از شعله من باغ دلی آب دهید
که ز دریوزه جانهای فگار آمدهام
گریهام کز جگر سوخته در دیده ابر
بهر آرایش رخسار بهار آمدهام
نخل نومیدیم و میوه من سوختنست
اینک اندر جگر شعله به بار آمدهام
نی دل بلبلم و نی لب گل حیرانم
که درین باغ فصیحی به چه کار آمدهام
از دل چنگ کنون بر لب تار آمدهام
آهم از شعله من باغ دلی آب دهید
که ز دریوزه جانهای فگار آمدهام
گریهام کز جگر سوخته در دیده ابر
بهر آرایش رخسار بهار آمدهام
نخل نومیدیم و میوه من سوختنست
اینک اندر جگر شعله به بار آمدهام
نی دل بلبلم و نی لب گل حیرانم
که درین باغ فصیحی به چه کار آمدهام
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
درین مدت که در خیل اسیران تو جا کردم
ز من روزی که یک جان خواستی صد جان فداکردم
گرم سوزند فردا هم ز هجران جای آن دارد
که عمر بیوفا را توشه راه وفا کردم
لبی کز نازکی بار لطافت برنمیتابد
به خون غلطم که امروزش به دشنام آشنا کردم
ندیدم ساحل عشقت همانا مردم چشمم
که تا بودم درین دریای خونخوار آشنا کردم
نصیب گوشه دستار آسایشپرستان شد
به صد خون جگر هر غنچه عیشی که واکردم
به گلشن رفتم و پر دیدم از بویت مشام گل
ترا گفتم دعای جان و نفرین صبا کردم
خمار امشب فصیحی قصد جانم داشت لیک آخر
ز خون خویش خوردم ساغر وغم را دعا کردم
ز من روزی که یک جان خواستی صد جان فداکردم
گرم سوزند فردا هم ز هجران جای آن دارد
که عمر بیوفا را توشه راه وفا کردم
لبی کز نازکی بار لطافت برنمیتابد
به خون غلطم که امروزش به دشنام آشنا کردم
ندیدم ساحل عشقت همانا مردم چشمم
که تا بودم درین دریای خونخوار آشنا کردم
نصیب گوشه دستار آسایشپرستان شد
به صد خون جگر هر غنچه عیشی که واکردم
به گلشن رفتم و پر دیدم از بویت مشام گل
ترا گفتم دعای جان و نفرین صبا کردم
خمار امشب فصیحی قصد جانم داشت لیک آخر
ز خون خویش خوردم ساغر وغم را دعا کردم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
پریشان نالهام بر گرد هر گلزار میگردم
نا از سودای گل در جستجوی خار میگردم
درین فصل بهار از غنچه دل خنده میجوشد
مگر از نخل تیغی باز برخوردار میگردم
مزاج خویش نشناسم همین دانم که گر بر من
دم گرم مسیحا بگذرد بیمار میگردم
دل رحمت برد حسن قبول توبهام گر من
پشیمان گنه زانساز کز استغفار میگردم
دلم زود آشنای عشق گردیدست مغذورم
اگر دیر آشنای سبحه و زنار میگردم
به رغم عقل احول آن چنان با دوست یکرنگم
که بر گرد سر هر موی خود صد بار میگردم
فصیحی از وفاداری مگر غم چشم خویشم خواند
که هر ساعت سراپا بیسبب خونبار میگردم
نا از سودای گل در جستجوی خار میگردم
درین فصل بهار از غنچه دل خنده میجوشد
مگر از نخل تیغی باز برخوردار میگردم
مزاج خویش نشناسم همین دانم که گر بر من
دم گرم مسیحا بگذرد بیمار میگردم
دل رحمت برد حسن قبول توبهام گر من
پشیمان گنه زانساز کز استغفار میگردم
دلم زود آشنای عشق گردیدست مغذورم
اگر دیر آشنای سبحه و زنار میگردم
به رغم عقل احول آن چنان با دوست یکرنگم
که بر گرد سر هر موی خود صد بار میگردم
فصیحی از وفاداری مگر غم چشم خویشم خواند
که هر ساعت سراپا بیسبب خونبار میگردم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
نوبهارست و در انجام طرب میکوشم
لب گل میمکم و خون جگر مینوشم
جلوه نخل مرادم نفریبد هرگز
گر همه شعله شود در هوس آغوشم
خسم و فرقت بیبرگی وی سوخت مرا
خرقه شعله در آتشکده تا کی پوشم
زخم ناسورم و از دولت حیرانی دوست
سالها شد که پرستار لب خاموشم
از پیامش نیم آگاه ولی دوش نگاه
میشد از دیده سراسیمه به طوف گوشم
چون برم نام تو در ناله بغلطد نفسم
چون کنم یاد تو در گریه درآید هوشم
برق این رمز فصیحی خردم سوخت که من
ناله بلبلم و از لب گل میجوشم
لب گل میمکم و خون جگر مینوشم
جلوه نخل مرادم نفریبد هرگز
گر همه شعله شود در هوس آغوشم
خسم و فرقت بیبرگی وی سوخت مرا
خرقه شعله در آتشکده تا کی پوشم
زخم ناسورم و از دولت حیرانی دوست
سالها شد که پرستار لب خاموشم
از پیامش نیم آگاه ولی دوش نگاه
میشد از دیده سراسیمه به طوف گوشم
چون برم نام تو در ناله بغلطد نفسم
چون کنم یاد تو در گریه درآید هوشم
برق این رمز فصیحی خردم سوخت که من
ناله بلبلم و از لب گل میجوشم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
جنون از داغ رسوایی چو آراید گلستانم
نگنجد چاک از شادی در آغوش گریبانم
شراب دورباشی جوش میزد دوش کز مستی
نگه چون اشک میغلطید از مژگان به دامانم
چه شوقست این که بهر التماس پاس بیخوابی
نگه صد بار بوسد تا سحرگه پای مژگانم
گر از من دلگرانی تا توانی نالهام مشنو
که من درد دلم در نالههای خویش پنهانم
متاع کاسدم شیدایی ناز خریداران
اگر در کعبهام کفرم اگر در دیر ایمانم
ز غیرت دیده بربستم ولی از شوق دیدارش
گل نظاره میروید ز شاخ خشک مژگانم
من آن اشکم که عمری بر سر مژگان بودم
کنون دیریست تا بیهوده سرگردان دامانم
بخواب ای دست غم در آستین کامشب زبیتابی
به استقبال چاکی رفته هر تار گریبانم
نه پای شانهای بوسیدم و نی دامن بادی
فصیحی زلف معشوقم که بی موجب پریشانم
نگنجد چاک از شادی در آغوش گریبانم
شراب دورباشی جوش میزد دوش کز مستی
نگه چون اشک میغلطید از مژگان به دامانم
چه شوقست این که بهر التماس پاس بیخوابی
نگه صد بار بوسد تا سحرگه پای مژگانم
گر از من دلگرانی تا توانی نالهام مشنو
که من درد دلم در نالههای خویش پنهانم
متاع کاسدم شیدایی ناز خریداران
اگر در کعبهام کفرم اگر در دیر ایمانم
ز غیرت دیده بربستم ولی از شوق دیدارش
گل نظاره میروید ز شاخ خشک مژگانم
من آن اشکم که عمری بر سر مژگان بودم
کنون دیریست تا بیهوده سرگردان دامانم
بخواب ای دست غم در آستین کامشب زبیتابی
به استقبال چاکی رفته هر تار گریبانم
نه پای شانهای بوسیدم و نی دامن بادی
فصیحی زلف معشوقم که بی موجب پریشانم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۱
کو هجوم گریه کز یک قطره صد جیحون کنم
چشم مفلس را ز فیض رشحهای قارون کنم
در دل از جوش ملالم جای داغی هم نماند
هم مگر آرایش این خانه از بیرون کنم
جان اگر از ناتوانی برنیاید باک نیست
نالهام از ضعف اگر بر لب نیاید چون کنم
طرز این فکر نفس بافان پسند طبع نیست
پارهای از خون دل بر دارم و موزون کنم
بر لبم حرفی اگر آید ز خون دل تهی
بازش آرم تا از آن سرچشمهاش پرخون کنم
چون صبا بر خار و گل پیچم به گلزار سخن
هر چه خون آلوده نبود ز آن چمن بیرون کنم
گر گزد دلهای محزون را فصیحی نالهام
از لب افسردگانش در نفس افسون کنم
چشم مفلس را ز فیض رشحهای قارون کنم
در دل از جوش ملالم جای داغی هم نماند
هم مگر آرایش این خانه از بیرون کنم
جان اگر از ناتوانی برنیاید باک نیست
نالهام از ضعف اگر بر لب نیاید چون کنم
طرز این فکر نفس بافان پسند طبع نیست
پارهای از خون دل بر دارم و موزون کنم
بر لبم حرفی اگر آید ز خون دل تهی
بازش آرم تا از آن سرچشمهاش پرخون کنم
چون صبا بر خار و گل پیچم به گلزار سخن
هر چه خون آلوده نبود ز آن چمن بیرون کنم
گر گزد دلهای محزون را فصیحی نالهام
از لب افسردگانش در نفس افسون کنم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
چند ای شوق طواف در و بام تو کنم
آه را دوکش شعله خام تو کنم
چشم گردم همه و نقش جمالت بینم
گوش گردم همه و یاد کلام تو کنم
در قدح جوشم و عکس لب لعلت دزدم
در صراحی شوم و سجده جام تو کنم
چون گدایی که نهد کاسه دریوز به کف
گوش بردارم و دریوزه نام تو کنم
دوش میگفت فصیحی ز غم ما مخروش
ورنه این نوش به یک خنده حرام تو کنم
آه را دوکش شعله خام تو کنم
چشم گردم همه و نقش جمالت بینم
گوش گردم همه و یاد کلام تو کنم
در قدح جوشم و عکس لب لعلت دزدم
در صراحی شوم و سجده جام تو کنم
چون گدایی که نهد کاسه دریوز به کف
گوش بردارم و دریوزه نام تو کنم
دوش میگفت فصیحی ز غم ما مخروش
ورنه این نوش به یک خنده حرام تو کنم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
روزگاری شد که ما زین بخت وارون میتپیم
همچو زخم دل گریبان چاک در خون میتپیم
دیده عشقیم و ما را طالع نظاره نیست
سالها در انتظار یک شبیخون میتپیم
موجه دریای خونابیم دور از زلف دوست
بیقراری بین که هر ساعت دگرگون میتپیم
دجلهای در هر بن مژگان ما بیکار و ما
از برای قطرهای در کوه و هامون میتپیم
نبض بیماریم ای دست مسیحا همتی
کامشب از طغیان تب زاندازه بیرون میتپیم
یار با ما همدم و ما از جدایی بیقرار
همچو موج از تشنگی بر روی جیحون میتپیم
سر این معنی فصیحی عشق به داند که ما
خون فرهادیم و در شریان مجنون میتپیم
همچو زخم دل گریبان چاک در خون میتپیم
دیده عشقیم و ما را طالع نظاره نیست
سالها در انتظار یک شبیخون میتپیم
موجه دریای خونابیم دور از زلف دوست
بیقراری بین که هر ساعت دگرگون میتپیم
دجلهای در هر بن مژگان ما بیکار و ما
از برای قطرهای در کوه و هامون میتپیم
نبض بیماریم ای دست مسیحا همتی
کامشب از طغیان تب زاندازه بیرون میتپیم
یار با ما همدم و ما از جدایی بیقرار
همچو موج از تشنگی بر روی جیحون میتپیم
سر این معنی فصیحی عشق به داند که ما
خون فرهادیم و در شریان مجنون میتپیم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
کو دل که رو به میکده مشرب آوریم
شبخون کفر بر سپه مذهب آوریم
زلفت اگر مدد کند از دست آفتاب
گیریم جیب صبح و به سوی شب آوریم
تا سالها به خون نطپد ناله در جگر
رخصت نمیدهند که سوی لب آوریم
نالش خوش است اگر همه از جور دوست است
کو لب که رو به زمزمه یارب آوریم
همچشم ماست چرخ فصیحی درین چمن
تا هر شب از سرشک به رخ کوکب آوریم
شبخون کفر بر سپه مذهب آوریم
زلفت اگر مدد کند از دست آفتاب
گیریم جیب صبح و به سوی شب آوریم
تا سالها به خون نطپد ناله در جگر
رخصت نمیدهند که سوی لب آوریم
نالش خوش است اگر همه از جور دوست است
کو لب که رو به زمزمه یارب آوریم
همچشم ماست چرخ فصیحی درین چمن
تا هر شب از سرشک به رخ کوکب آوریم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
سکه به نام عجز زد شوکت پادشاهیم
کوکبه سوز فتح شد صولت بیسپاهیم
کشتی موج هستیم تا به مراد خس طپم
خورده ز خون ناخدا آب گل تباهیم
داغم و نوبهار را خلعت خرمی دهم
خشک گلیست آفتاب از چمن سیاهیم
ناله گلزار بلبلم لیک ز شوق گوش گل
همره ناله بالزن شد لب دادخواهیم
خشک دمیده گلبنم از چمن هوس ولی
بلبل تنگ چشم را باغچه الهیم
مزرع ناامیدیم آب سموم خوردهام
دل ز بهشت میبرد جلوه بیگیاهیم
زخمم و سوی سینهها نامه تیغ میبرم
بر صف حسن میزند جلوه کج کلاهیم
گرچه فصیحیم ولی خوانده زمانه یوسفم
تا فکند به چاه غم تهمت بیگناهیم
کوکبه سوز فتح شد صولت بیسپاهیم
کشتی موج هستیم تا به مراد خس طپم
خورده ز خون ناخدا آب گل تباهیم
داغم و نوبهار را خلعت خرمی دهم
خشک گلیست آفتاب از چمن سیاهیم
ناله گلزار بلبلم لیک ز شوق گوش گل
همره ناله بالزن شد لب دادخواهیم
خشک دمیده گلبنم از چمن هوس ولی
بلبل تنگ چشم را باغچه الهیم
مزرع ناامیدیم آب سموم خوردهام
دل ز بهشت میبرد جلوه بیگیاهیم
زخمم و سوی سینهها نامه تیغ میبرم
بر صف حسن میزند جلوه کج کلاهیم
گرچه فصیحیم ولی خوانده زمانه یوسفم
تا فکند به چاه غم تهمت بیگناهیم
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
اشک حسرت در عذار ما غریبان ریختن
هیچ کم نبود ز خون صد مسلمان ریختن
جان فدای قاتلی کز حیرت نظارهاش
زخم ما را شد فرامش خون به دامان ریختن
نیم بسمل میطپم در خاک و خون ز آن رو هست
آن قدر جان کش توان در پای جانان ریختن
بس که اشکم بازپس گردد ز بیم خوی او
خواهدم خون دیگر از چاک گریبان ریختن
بستر درد تو میداند که بیمارانش را
هیچ درمان نیست غیر از خون درمان ریختن
خاک گویی کردهام بر سر که چون باد بهار
میتوانم هر دم از دامان گلستان ریختن
عشق میداند که در کیش فصیحی طاعتست
بر در بتخانه آب روی ایمان ریختن
هیچ کم نبود ز خون صد مسلمان ریختن
جان فدای قاتلی کز حیرت نظارهاش
زخم ما را شد فرامش خون به دامان ریختن
نیم بسمل میطپم در خاک و خون ز آن رو هست
آن قدر جان کش توان در پای جانان ریختن
بس که اشکم بازپس گردد ز بیم خوی او
خواهدم خون دیگر از چاک گریبان ریختن
بستر درد تو میداند که بیمارانش را
هیچ درمان نیست غیر از خون درمان ریختن
خاک گویی کردهام بر سر که چون باد بهار
میتوانم هر دم از دامان گلستان ریختن
عشق میداند که در کیش فصیحی طاعتست
بر در بتخانه آب روی ایمان ریختن