عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
زلفت بود به کام، دلی را که داغ نیست
در کار شبروان گرهی چون چراغ نیست
هر شب گل چراغ بهار دگر کند
بلبل گمان مبر که ز پروانه داغ نیست
چون غنچه برنیاورد از شرم سر ز جیب
زان بوی طره هرکه پریشان دماغ نیست
در باغ عشق برگ معیشت مگو نماند
گل هم به چشم مرغ چمن کم ز داغ نیست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
جز وصال او دلم هرگز تمنایی نداشت
غیر سودایش دل شوریده سودایی نداشت
عمرها شد ساغر نرگس چو جام ما تهی‌ست
مجلس‌آرای چمن هم دُرد مینایی نداشت
عاقبت یوسف متاع حسن، سوی مصر برد
مشتری گویی به کنعان چشم بینایی نداشت
در جبینش از چه رو امروز نور دیگرست؟
آفتاب امروز اگر رخ بر کف پایی نداشت
دُرد نگذارم به جام لاله گر بر لب نهم
هرگز این میخانه چون من باده‌پیمایی نداشت
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
غیر از شکن طره به جایی گذرم نیست
جز کنج قفس راه به جای دگرم نیست
چون غنچه پژمرده‌ام و لاله بی‌رنگ
زان روز که غم در دل و خون در جگرم نیست
من بوی گل از داغ دل خویش شنیدم
حاجت به مددکاری باد سحرم نیست
بر آتش می بس که نظر دوخته‌ام دوش
امروز چو ساغر مژه در چشم ترم نیست
ترسم دگری چون تو درآید به خیالم
در پیش تو بر آینه زان رو نظرم نیست
کوته نکنم دست دل از شاخ تمنا
امید خزان هست، چه شد گر ثمرم نیست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
هنوز چشم امیدم به رهگذاری هست
هنوز گونه زرد مرا غباری هست
نمی‌زنم مژه بر یکدگر ز حیرانی
هنوز چشم مرا درد انتظاری هست
حذر نکرد ز آهم سپهر و غافل از این
که در میانه این گرد هم سواری هست
مرا چو حادثه مخصوص گشت دانستم
که روزگار مرا از من اعتباری هست
ز دیده خون دلم جوش می‌زند امشب
مگر بر آن سر کو چشم اشک‌باری هست؟
نصیب ما که درین گلشن آشیان داریم
اگرچه خرمن گل نیست، مشت خاری هست
ز موج خیز محبت برون مرو قدسی
به خس گذار درین بحر اگر کناری هست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
خانه‌ام نیمی خراب از گریه نیمی پرگل است
همنشینم جغد از یک سو، ز یک سو بلبل است
نکته‌ای تا کرده از سیرابی زلفش رقم
از رطوبت خامه‌ام گویی که شاخ سنبل است
کی به گوشش می‌رسد فریاد محرومان باغ؟
بس که گوش گل ز جوش بلبلان پرغلغل است
خواری عشقم مبین، بنگر قبای غنچه را
ابره گر از خار دارد، آستر برگ گل است
از دل قدسی به شهر و کو چه می‌جویی سراغ؟
جان آن دیوانه، چین زلف و قید کاکل است
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
خرم دلی که در خم زلف تو جا گرفت
آسوده آنکه خانه به کوی بلا گرفت
خاک درت ز رشک نهفتم به آب چشم
تا چشم غیر، روشنی از توتیا گرفت
تیر تو سر فرود نیارد به هیچ صید
مرغ دلم خدنگ ترا در هوا گرفت
خلقی اسیر تهمت و من مجرم وفا
در قید او نماند کسی، تا مرا گرفت
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
تا صبا با آن سر زلف پریشان آشناست
صد گره از غیرتم با رشته جان آشناست
غم هجوم آورد و من در فکر بی‌سامانی‌ام
میزبان خجلت کشد هرچند مهمان آشناست
هرچه باداباد ما کشتی در آب انداختیم
گر بود بیگانه باد شرطه طوفان آشناست
عمرها شد حسرت چاک گریبان می‌کشم
با وجود آنکه دستم با گریبان آشناست
از غرور حسن ظاهر می‌کند بیگانگی
ورنه عمری شد به من از خویش پنهان آشناست
استخوانم حالتی دارد که چون گردد هدف
می‌شناسد ناوکش را زانکه پیکان آشناست
دیده قدسی حسد ورزیده در راه حرم
بر کف پایی که با خار مغیلان آشناست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
تا به نظّاره بت، چشم برهمن بازست
به تماشای جمالت مژه من بازست
پیش مرغان گرفتار، خموشی کفرست
لب نبندم ز فغان تا ره شیون بازست
به تمنای غباری ز درت چون سایل
مردم چشم مرا، از مژه، دامن بازست
عکس رویش چو در آیینه فتد شاد شوم
کز دل آینه راهی به دل من باز است
گل مچینید که غیرت‌کش مرغ چمنم
نگشاید دل من تا در گلشن بازست
مژده آمدنت آمده و چشم مرا
عمرها شد که در خانه چو روزن بازست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
رسید یار و ز من بر سر عتاب گذشت
چه گویمت که چه بر دل ز اضطراب گذشت
نبرد غنچه بختم سوی شکفتن راه
گل امیدم ازین باغ در نقاب گذشت
کجاست عشق که در دیده‌ام نمک پاشد
که روزگار به آسودگی و خواب گذشت
به بزم شوق گر این نشاه می‌دهد می عشق
هزار حیف ز عمری که بی‌شراب گذشت
نگه ز رشک به رویش نبرد ره قدسی
چو روزگار تو محروم از آفتاب گذشت
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
چه گهرها به عوض بر سر دریا افشاند
قطره‌ای چند اگر ابر ز دریا برداشت
چون قلم خوانده شود راز دل از نقش پی‌ام
در سر کوی تو نتوان قدم از جا برداشت
خوش به دشنام تو آمیخته چون شهد به شیر
از لبت کام خود اعجاز مسیحا برداشت
هست چشمی که بر احوال دلم گریه کند
سینه هر زخم که از تیغ تمنا برداشت
تا خس و خار درین بادیه مجنون شده‌اند
ناقه کیست که دیگر ره صحرا برداشت؟
آن سیه‌روز فراقم که قضا صبح ازل
روز من دید و سواد شب یلدا برداشت
بزم وصل است و حریفان همه خمیازه‌کشند
نتوان چشم چو پیمانه ز مینا برداشت
مژه‌ام نقش تو بست آنقدر امشب که فلک
اطلس آورد به بالینم و دیبا برداشت
می‌توانم نظر از هر دو جهان بست ولی
نتوانم دل از آن نرگس شهلا برداشت
شاد گشتیم که خضر ره پروانه شدیم
که پی شعله ز داغ جگر ما برداشت
قدسی امروز ز هر روز گرفتارترست
عشق تا باز که را سلسله از پا برداشت؟
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
نیست باکی گر به دستم غنچه سیراب نیست
در دل من غنچه پیکان او نایاب نیست
جلوه صبح است شامم را به یاد روی دوست
آسمان را بر شب من منت مهتاب نیست
شوق دیدار تو چندان لذت از یک دیدنت
بر سر هم ریخت در چشمم که جای خواب نیست
خون گری قدسی که دارد گریه خونین اثر
پاره دل را چه شد در دیده گر خوناب نیست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
داغ دلم گلی ز گلستان آتش است
شور محبتم نمک خوان آتش است
هان ای فرشته بر سر خاک شهید عشق
ننهی قدم دلیر، که طوفان آتش است
منعم مکن ز ناله که این خون گرفته دل
در پهلویم نشسته چو پیکان آتش است
خون دلم جز آتش عشقت کسی نریخت
از خون نشان هنوز به دامان آتش است
جز شعله نیست در دم قدسی چه بر دهد
نخلی که سرکشیده ز بستان آتش است
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
دل در برم ز ناله پنهان لبالب است
ناقوس پرصداست کز افغان لبالب است
عشقم برد به میکده، زان روی که جای می
خم‌های او ز خون شهیدان لبالب است
هرگز به دل تصور مرهم نکرده‌ام
با آنکه ریش سینه ز پیکان لبالب است
ره نیست خواب را، که ز خونابه دلم
پیمانه‌وار دیده گریان لبالب است
زین چشم اشک‌بار و دل پاره‌پاره‌ام
روی زمین ز لولو و مرجان لبالب است
قدسی نمی‌زند مژه بر هم که دیده‌اش
از آرزوی دیدن جانان لبالب است
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
چنان دلم شب هجران بر آتش غم سوخت
که هر نفس که کشیدم ز سینه، عالم سوخت
ز جور چرخ، دلم در میان بخت سیاه
چو جان اهل مصیبت به شام ماتم سوخت
تبسمِ که نمک‌پاش ریش دل‌ها شد؟
که داغ‌های دلم در میان مرهم سوخت
به راه عشق تو لب‌تشنگان بادیه را
جگر ز العطش آب خضر و زمزم سوخت
دلم ز شعله سودای عارضی گرم است
چنان که نام دلم هرکه برد، دردم سوخت
چو کرد صبحدم اظهار عشق گل، بلبل
چنان ز شرم برافروخت گل، که شبنم سوخت
فغان که در دل قدسی ز برق حسرت دوش
متاع صبر و شکیب آنچه بود در هم سوخت
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
شب نیست کز فراق توام سینه داغ نیست
خون جگر به جای می‌ام در ایاغ نیست
شکر خیال روی تو گویم، که کلبه‌ام
شب زیر بار منت شمع و چراغ نیست
دایم نظر به پاره دل داشت در کنار
آلوده دیده‌ام به تماشای باغ نیست
دنبال کام خویش به صحرای آرزو
بدخو دماغ من به نسیم سراغ نیست
قدسی ز ننگ بوالهوسان ساختم به هجر
سودای وصل هیچ‌کسم در دماغ نیست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
کعبه عشق است کانجا هیچ محمل ره نیافت
کس به جز عاشق در آن وادی و منزل ره نیافت
آفتاب آمد که بیند عارضش بی‌اختیار
از هجوم غمزه، از روزن به محفل ره نیافت
زان شب تارم نداند صبح کز خون دلم
سوی روزن هرگزم خورشید از گل ره نیافت
وه چه صید لاغری قدسی، که مُردی و ز ننگ
ذوق بسمل‌کردنت در طبع قاتل ره نیافت
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
مُردم ز بیخودی، بت خودکام من کجاست
بی‌صبری‌ام ز حد بشد آرام من کجاست
دوران به سر رسید و دل من نیارمید
یاران خبر دهید دلارام من کجاست
بگداختم ز ناله بلبل درین بهار
ای باد صبح، سرو گل‌اندام من کجاست
زاهد تو فارغی، ز من اوضاع دین مپرس
من کافر محبتم اسلام من کجاست
دیگر دلم ز صحبت آسودگان گرفت
آشوب شهر و فتنه ایام من کجاست
قدسی اگر نه‌ای ز فراموش‌گشتگان
در نامه‌ای که کرده رقم، نام من کجاست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
روح‌القدس ار دیده گشاید به جمالت
ایمن ننشیند ز فریب خط و خالت
در هیچ چمن چون تو گلی نیست، ندانم
دهقان ز گلستان که آورده نهالت
گرد سر اعجاز تو گردم که شود شب
آتشکده سینه گلستان ز خیالت
شادم که مرا قابل هجران شمری هم
من کیستم و آرزوی بزم وصالت
ای مرغ حرم بر قفس مرغ گرفتار
زنهار مزن پر که بسوزد پر و بالت
شب‌ها تو به خواب خوش و از شوق تو قدسی
گردد همه شب گرد سراپای خیالت
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
بیگانه‌ای اگر نه به جانانه آشناست
رشکم چرا به صد غم بیگانه آشناست
معشوق هم به چاره عاشق نبرد راه
شد عمرها که شمع به پروانه آشناست
در وادی خیال تو و گفتگوی عشق
چشمم به لب، چو خواب به افسانه آشناست
بیگانه است اگرچه ز پیراهن خرد
با سنگ کودکان تن دیوانه آشناست
هرگز برای فال دلم شانه‌ای ندید
شد عمرها که زلف تو با شانه آشناست
پیغام نیک و بد همه را می‌برد بجا
پیک صبا به کعبه و بتخانه آشناست
خون می‌خورد همیشه و عیشش کند قیاس
قدسی لبی که با لب پیمانه آشناست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
جز خیال تو مرا در سر سودایی نیست
خون شود دل اگر از عشق تو شیدایی نیست
به ره کعبه فریبم مدهید از در دوست
عاشقان را هوس بادیه‌پیمایی نیست
همه‌جا جلوه معشوق حقیقی‌ست ولی
هر تُنُک‌حوصله را چشم تماشایی نیست
وصل اگر می‌طلبی، یک جهتی کن که ز رشک
شمع ما را سر پروانه هرجایی نیست
طعن قدسی مزن ای زاهد ناموس‌پرست
هرکه عاشق شود او را غم رسوایی نیست