عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۳
ما گوش شماییم، شما تن زده تا کی؟
ما مست و خراباتی و بیخود شده تا کی؟
ما سوخته حالان و شما سیر و ملولان
آخر بنگویید که این قاعده تا کی؟
دل زیر و زبر گشت، مها چند زنی طشت؟
مجلس همه شورید، بتا عربده تا کی؟
دی عقل درافتاد و به کف کرده عصایی
در حلقهٔ رندان شده کین مفسده تا کی؟
چون ساقی ما ریخت برو جام شرابی
بشکست در صومعه کین معبده تا کی؟
تسبیح بینداخت و ز سالوس بپرداخت
کین نوبت شادیست، غم بیهده تا کی؟
آنها که خموشند به مستی مزه نوشند
ای در سخن بیمزه گرم آمده، تا کی؟
ما مست و خراباتی و بیخود شده تا کی؟
ما سوخته حالان و شما سیر و ملولان
آخر بنگویید که این قاعده تا کی؟
دل زیر و زبر گشت، مها چند زنی طشت؟
مجلس همه شورید، بتا عربده تا کی؟
دی عقل درافتاد و به کف کرده عصایی
در حلقهٔ رندان شده کین مفسده تا کی؟
چون ساقی ما ریخت برو جام شرابی
بشکست در صومعه کین معبده تا کی؟
تسبیح بینداخت و ز سالوس بپرداخت
کین نوبت شادیست، غم بیهده تا کی؟
آنها که خموشند به مستی مزه نوشند
ای در سخن بیمزه گرم آمده، تا کی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲۶
ای دل تو درین غارت و تاراج چه دیدی؟
تا رخت گشادی و دکان بازکشیدی
چون جولههٔ حرص درین خانهٔ ویران
از آب دهان دام مگس گیر تنیدی
از لذت و از مستی این دانهٔ دنیا
پنداشت دل تو که از این دام رهیدی
در سیل کسی خانه کند از گل و از خاک؟
در دام کسی دانه خورد؟ هیچ شنیدی؟
ای دل ببر از دام و برون جه تو به هنگام
آن سوی که در روضهٔ ارواح دویدی
ای روح چو طاووس بیفشان تو پر عقل
یایاد نداری تو که بر عرش پریدی؟
از عرش سوی فرش فتادی و قضا بود
دادی تو پر خویش و دو سه دانه خریدی
چون گرسنهٔ قحط درین لقمه فتادی
گه لب بگزیدی و گهی دست خلیدی
کو همت شاهانه؟ نه زان دایهٔ دولت
زان شیر، تباشیر سعادت بمزیدی؟
آن خوی ملوکانه که با شیر فرورفت
والله که نیامیزد با خون و پلیدی
آن شاه گل ما به کف خویش سرشته ست
آن همت و بختش ز کف شاه چشیدی
والله که دران زاویه کاوراد الست است
آموخت تو را شاه تو، شیخی و مریدی
آموخت تو را که دل و دلدار یکی اند
گه قفل شود، گاه کند رسم کلیدی
گه پند و گهی بند و گهی زهر و گهی قند
گه تازه و برجسته، گهی کهنه قدیدی
ای سیل درین راه تو بالا و نشیب است
تلوین برود از تو، چو در بحر رسیدی
ای خاک از این زخم پیاپی تو نژندی
وی چرخ ازین بار گران سنگ خمیدی
ای بحر حقایق، که زمین موج و کف توست
پنهانی و در فعل، چه پیدا و پدیدی
ای چشمهٔ خورشید که جوشیدی ازان بحر
تا پردهٔ ظلمات به انوار دریدی
هر خاک که در دست گرفتی، همه زر شد
شد لعل و زمرد ز تو سنگی که گزیدی
بس تلخ و ترش از تو چو حلوا و شکر شد
بگزیده شد آن میوه که او را بگزیدی
شاگرد که بودی؟ که تو استاد جهانی
این صنعت بیآلت و بیکف، ز که دیدی؟
چون مرکب جبریلی و از سم تو هر خاک
سبزه شود، آخر ز چه کهسار چریدی؟
خامش کن و یاد آور آن را که به حضرت
صد بار از این ذکر و از این فکر بریدی
تا رخت گشادی و دکان بازکشیدی
چون جولههٔ حرص درین خانهٔ ویران
از آب دهان دام مگس گیر تنیدی
از لذت و از مستی این دانهٔ دنیا
پنداشت دل تو که از این دام رهیدی
در سیل کسی خانه کند از گل و از خاک؟
در دام کسی دانه خورد؟ هیچ شنیدی؟
ای دل ببر از دام و برون جه تو به هنگام
آن سوی که در روضهٔ ارواح دویدی
ای روح چو طاووس بیفشان تو پر عقل
یایاد نداری تو که بر عرش پریدی؟
از عرش سوی فرش فتادی و قضا بود
دادی تو پر خویش و دو سه دانه خریدی
چون گرسنهٔ قحط درین لقمه فتادی
گه لب بگزیدی و گهی دست خلیدی
کو همت شاهانه؟ نه زان دایهٔ دولت
زان شیر، تباشیر سعادت بمزیدی؟
آن خوی ملوکانه که با شیر فرورفت
والله که نیامیزد با خون و پلیدی
آن شاه گل ما به کف خویش سرشته ست
آن همت و بختش ز کف شاه چشیدی
والله که دران زاویه کاوراد الست است
آموخت تو را شاه تو، شیخی و مریدی
آموخت تو را که دل و دلدار یکی اند
گه قفل شود، گاه کند رسم کلیدی
گه پند و گهی بند و گهی زهر و گهی قند
گه تازه و برجسته، گهی کهنه قدیدی
ای سیل درین راه تو بالا و نشیب است
تلوین برود از تو، چو در بحر رسیدی
ای خاک از این زخم پیاپی تو نژندی
وی چرخ ازین بار گران سنگ خمیدی
ای بحر حقایق، که زمین موج و کف توست
پنهانی و در فعل، چه پیدا و پدیدی
ای چشمهٔ خورشید که جوشیدی ازان بحر
تا پردهٔ ظلمات به انوار دریدی
هر خاک که در دست گرفتی، همه زر شد
شد لعل و زمرد ز تو سنگی که گزیدی
بس تلخ و ترش از تو چو حلوا و شکر شد
بگزیده شد آن میوه که او را بگزیدی
شاگرد که بودی؟ که تو استاد جهانی
این صنعت بیآلت و بیکف، ز که دیدی؟
چون مرکب جبریلی و از سم تو هر خاک
سبزه شود، آخر ز چه کهسار چریدی؟
خامش کن و یاد آور آن را که به حضرت
صد بار از این ذکر و از این فکر بریدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵۹
کسی کو را بود در طبع سستی
نخواهد هیچ کس را تندرستی
مده دامن به دستان حسودان
که ایشان میکشندت سوی پستی
زیان تر خویش را و دیگران را
نباشد چون حسد در جمله هستی
هلا بشکن دل و دام حسودان
وگر نی پشت بخت خود شکستی
از این اخوان چو ببریدی چو یوسف
عزیز مصری و از گرگ رستی
اگر حاسد دو پایت را ببوسد
به باطن میزند خنجر دودستی
ندارد مهر، مهرهی او چه گشتی؟
ندارد دل، دل اندر وی چه بستی؟
اگر در حصن تقوی راه یابی
ز حاسد وز حسد جاوید رستی
اگر چه شیرگیری، ترک او کن
نه آن شیر است کش گیری به مستی
نخواهد هیچ کس را تندرستی
مده دامن به دستان حسودان
که ایشان میکشندت سوی پستی
زیان تر خویش را و دیگران را
نباشد چون حسد در جمله هستی
هلا بشکن دل و دام حسودان
وگر نی پشت بخت خود شکستی
از این اخوان چو ببریدی چو یوسف
عزیز مصری و از گرگ رستی
اگر حاسد دو پایت را ببوسد
به باطن میزند خنجر دودستی
ندارد مهر، مهرهی او چه گشتی؟
ندارد دل، دل اندر وی چه بستی؟
اگر در حصن تقوی راه یابی
ز حاسد وز حسد جاوید رستی
اگر چه شیرگیری، ترک او کن
نه آن شیر است کش گیری به مستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۶
چون سوی برادری بپویی
باید که نخست رو بشویی
در سر ز خمارت ار صداعیست
تصدیع برادران نجویی
یا بوی بغل ز خود برانی
یا ترک کنار دوست گویی
در سور مهی، بنفشه مویی
کی شرط بود که تو بمویی
بیدام اگرت شکار باید
می دان که چو من محال جویی
ور گوش تو گرم شد ز مستی
صوفی سماع وهای و هویی
ور هوش تو بیخبر شد از گوش
یک توی نهیی، هزارتویی
باید که نخست رو بشویی
در سر ز خمارت ار صداعیست
تصدیع برادران نجویی
یا بوی بغل ز خود برانی
یا ترک کنار دوست گویی
در سور مهی، بنفشه مویی
کی شرط بود که تو بمویی
بیدام اگرت شکار باید
می دان که چو من محال جویی
ور گوش تو گرم شد ز مستی
صوفی سماع وهای و هویی
ور هوش تو بیخبر شد از گوش
یک توی نهیی، هزارتویی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷۶
ای رها کرده تو باغی از پی انجیرکی
حور را از دست داده، از پی کمپیرکی
من گریبان میدرانم، حیف میآید مرا
غمزهٔ کمپیرکی زد بر جوانی تیرکی
پیرکی گنده دهانی، بسته صد چنگ و جلب
سر فروکرده ز بامی، تا درافتد زیرکی
کیست کمپیرک؟ یکی سالوسک بیچاشنی
تو به تو همچون پیاز و گنده همچون سیرکی
میرکی گشته اسیر او، گرو کرده کمر
او به پنهانی همیخندد که ابله میرکی
نی به بستان جمال او شکوفهی تازهیی
نی به پستان وفای آن سلیطه، شیرکی
خود ببینی، چون که بگشاید اجل چشمت، ورا
رو چو پشت سوسمار و تن سیه چون قیرکی
نی خمش کن، پند کم ده، بند خواجه بس قویست
میکشد زنجیر مهرش، بیمدد زنجیرکی
حور را از دست داده، از پی کمپیرکی
من گریبان میدرانم، حیف میآید مرا
غمزهٔ کمپیرکی زد بر جوانی تیرکی
پیرکی گنده دهانی، بسته صد چنگ و جلب
سر فروکرده ز بامی، تا درافتد زیرکی
کیست کمپیرک؟ یکی سالوسک بیچاشنی
تو به تو همچون پیاز و گنده همچون سیرکی
میرکی گشته اسیر او، گرو کرده کمر
او به پنهانی همیخندد که ابله میرکی
نی به بستان جمال او شکوفهی تازهیی
نی به پستان وفای آن سلیطه، شیرکی
خود ببینی، چون که بگشاید اجل چشمت، ورا
رو چو پشت سوسمار و تن سیه چون قیرکی
نی خمش کن، پند کم ده، بند خواجه بس قویست
میکشد زنجیر مهرش، بیمدد زنجیرکی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۲
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۴
ای ملامتگر تو عاشق را سبک پنداشتی
تا به پیش عاشقان، بند و فسون برداشتی
گه مثال و رمز گویی، گه صریح و آشکار
تخم را اندر زمین ریگ ما چون کاشتی؟
ای زمین ریگ شرمت نیست از انبار تخم؟
فارغی چون تخمها را تو عدم انگاشتی
ای زمین تخم گیر آخر تویی هم اصل تخم
کز نتیجهی خویش شاخ سنبلی افراشتی
چون که هر جزوی به غیر اصل خود، پیوند نیست
تو چرا طیره شدی و پند و جنگ آغاشتی؟
ریش خندی میکند بر پند تاب عاشقی
کی شود سرد آتشی، از پند و جنگ و آشتی؟
ماهتاب ار چه جهان گیرد، تو در تبریز باش
در شعاع شمس دین، زیرا که مرغ چاشتی
تا به پیش عاشقان، بند و فسون برداشتی
گه مثال و رمز گویی، گه صریح و آشکار
تخم را اندر زمین ریگ ما چون کاشتی؟
ای زمین ریگ شرمت نیست از انبار تخم؟
فارغی چون تخمها را تو عدم انگاشتی
ای زمین تخم گیر آخر تویی هم اصل تخم
کز نتیجهی خویش شاخ سنبلی افراشتی
چون که هر جزوی به غیر اصل خود، پیوند نیست
تو چرا طیره شدی و پند و جنگ آغاشتی؟
ریش خندی میکند بر پند تاب عاشقی
کی شود سرد آتشی، از پند و جنگ و آشتی؟
ماهتاب ار چه جهان گیرد، تو در تبریز باش
در شعاع شمس دین، زیرا که مرغ چاشتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۸
گرچه در مستی خسی را تو مراعاتی کنی
وان که نفی محض باشد، گرچه اثباتی کنی
آن که او رد دل است از بددرونیهای خویش
گر نفاقی پیشش آری، یا که طاماتی کنی
ورتو خود را از بد او کور و کر سازی دمی
مدح سر زشت او، یا ترک زلاتی کنی
آن تکلف چند باشد؟ آخر آن زشتی او
بر سر آید تا تو بگریزی و هیهاتی کنی
او به صحبتها نشاید، دور دارش ای حکیم
جز که در رنجش، قضا گو، دفع حاجاتی کنی
مر مناجات تو را با او نباشد همدم او
جز برای حاجتش با حق مناجاتی کنی
آن مراعات تو او را در غلطها افکند
پس ملازم گردد او، وز غصه ویلاتی کنی
آن طرب بگذشت، او در پیش چون قولنج ماند
تا گریزی از وثاق و یا که حیلاتی کنی
آن کسی را باش کو، در گاه رنج و خرمی
هست همچون جنت و چون حور، کش هاتی کنی
از هواخواهان آن مخدوم شمس الدین بود
شاید او را گر پرستی، یا که چون لاتی کنی
ورنه بگریز از دگر کس، تا به تبریز صفا
تا شوی مست از جمال و ذوق و حالاتی کنی
وان که نفی محض باشد، گرچه اثباتی کنی
آن که او رد دل است از بددرونیهای خویش
گر نفاقی پیشش آری، یا که طاماتی کنی
ورتو خود را از بد او کور و کر سازی دمی
مدح سر زشت او، یا ترک زلاتی کنی
آن تکلف چند باشد؟ آخر آن زشتی او
بر سر آید تا تو بگریزی و هیهاتی کنی
او به صحبتها نشاید، دور دارش ای حکیم
جز که در رنجش، قضا گو، دفع حاجاتی کنی
مر مناجات تو را با او نباشد همدم او
جز برای حاجتش با حق مناجاتی کنی
آن مراعات تو او را در غلطها افکند
پس ملازم گردد او، وز غصه ویلاتی کنی
آن طرب بگذشت، او در پیش چون قولنج ماند
تا گریزی از وثاق و یا که حیلاتی کنی
آن کسی را باش کو، در گاه رنج و خرمی
هست همچون جنت و چون حور، کش هاتی کنی
از هواخواهان آن مخدوم شمس الدین بود
شاید او را گر پرستی، یا که چون لاتی کنی
ورنه بگریز از دگر کس، تا به تبریز صفا
تا شوی مست از جمال و ذوق و حالاتی کنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۵
بمشو همره مرغان، که چنین بیپر و بالی
چو نه میری، نه وزیری، بن سبلت به چه مالی؟
چو هیاهوی برآری و نبینند سپاهی
بشناسند همه کس که تو طبلی و دوالی
چو خلیفه پسری تو، بنه آن طبل ز گردن
بستان خنجر و جوشن، که سپهدار جلالی
به خدا صاحب باغی، تو ز هر باغ چه دزدی
بفروش از رز خویشت، همه انگور حلالی
تو نه آن بدر کمالی، که دهی نور و نگیری
بستان نور چو سایل، که تو امروز هلالی
هله ای عشق برافشان گهر خویش بر اختر
که همه اختر و ماهند و تو خورشید مثالی
بده آن دست به دستم، مکشان دست، که مستم
که شراب است و کباب است و یکی گوشهٔ خالی
بدوان مست و خرامان، به سوی مجلس سلطان
بنگر مجلس عالی، که تویی مجلس عالی
نه صداعی، نه خماری، نه غمت ماند، نه زاری
عسسی دان غم خود را، به در شحنه و والی
عسس و شحنه چه گویند حریفان ملک را؟
همه در روی درافتند، که بس خوب خصالی
چو نه میری، نه وزیری، بن سبلت به چه مالی؟
چو هیاهوی برآری و نبینند سپاهی
بشناسند همه کس که تو طبلی و دوالی
چو خلیفه پسری تو، بنه آن طبل ز گردن
بستان خنجر و جوشن، که سپهدار جلالی
به خدا صاحب باغی، تو ز هر باغ چه دزدی
بفروش از رز خویشت، همه انگور حلالی
تو نه آن بدر کمالی، که دهی نور و نگیری
بستان نور چو سایل، که تو امروز هلالی
هله ای عشق برافشان گهر خویش بر اختر
که همه اختر و ماهند و تو خورشید مثالی
بده آن دست به دستم، مکشان دست، که مستم
که شراب است و کباب است و یکی گوشهٔ خالی
بدوان مست و خرامان، به سوی مجلس سلطان
بنگر مجلس عالی، که تویی مجلس عالی
نه صداعی، نه خماری، نه غمت ماند، نه زاری
عسسی دان غم خود را، به در شحنه و والی
عسس و شحنه چه گویند حریفان ملک را؟
همه در روی درافتند، که بس خوب خصالی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷۶
شکنی شیشهٔ مردم، گرو از من گیری
همه شب عهد کنی، روز شکستن گیری
شیری و شیرشکن، کینه زخرگوش مکش
قادری که شکنی شیر و تهمتن گیری
ای سلیمان که به فرمانت بود دیو و پری
بی گنه مور چرا بر سر خرمن گیری؟
ننگری هیچ غنی را و یکی عوری را
خوش گریبان کشی و گوشهٔ دامن گیری
هین مترس ای دل ازان جور، که مأمن آن جاست
ای دل ارعاقلی آرام به مأمن گیری
ترک یک قطره کنی، ماهی دریا باشی
ترک یک حبه کنی، ملکت مخزن گیری
دور از آبی تو چو روغن، چو همه او نشوی
چون شدی او، پس از آن، آب زروغن گیری
ننگ مردانی، اگر او به جفا نیزه کشد
به سوی او نروی و پی جوشن گیری
همه شب عهد کنی، روز شکستن گیری
شیری و شیرشکن، کینه زخرگوش مکش
قادری که شکنی شیر و تهمتن گیری
ای سلیمان که به فرمانت بود دیو و پری
بی گنه مور چرا بر سر خرمن گیری؟
ننگری هیچ غنی را و یکی عوری را
خوش گریبان کشی و گوشهٔ دامن گیری
هین مترس ای دل ازان جور، که مأمن آن جاست
ای دل ارعاقلی آرام به مأمن گیری
ترک یک قطره کنی، ماهی دریا باشی
ترک یک حبه کنی، ملکت مخزن گیری
دور از آبی تو چو روغن، چو همه او نشوی
چون شدی او، پس از آن، آب زروغن گیری
ننگ مردانی، اگر او به جفا نیزه کشد
به سوی او نروی و پی جوشن گیری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۴
عاقبت از عاشقان بگریختی
وز مصاف ای پهلوان بگریختی
سوی شیران حمله بردی، همچو شیر
همچو روبه از میان بگریختی
قصد بام آسمان میداشتی
از میان نردبان بگریختی
تو چگونه دارویی، هر درد را
کز صداع این و آن بگریختی؟
پس روی انبیا چون میکنی
چون ز تهدید خسان بگریختی؟
مرده رنگی و نداری زندگی
مرده باشی، چون ز جان بگریختی
دست مزد شادمانی صبر توست
رو که وقت امتحان بگریختی
صبر میکن در حصار غم کنون
چون ز بانگ پاسبان بگریختی
کی ببینی چشم تیرانداز را
چون ز تیر خرکمان بگریختی؟
زخم تیغ و تیر چون خواهی کشید؟
چون تو از زخم زبان بگریختی
رو خمش کن، بینشانی خامشیست
پس چرا سوی نشان بگریختی؟
وز مصاف ای پهلوان بگریختی
سوی شیران حمله بردی، همچو شیر
همچو روبه از میان بگریختی
قصد بام آسمان میداشتی
از میان نردبان بگریختی
تو چگونه دارویی، هر درد را
کز صداع این و آن بگریختی؟
پس روی انبیا چون میکنی
چون ز تهدید خسان بگریختی؟
مرده رنگی و نداری زندگی
مرده باشی، چون ز جان بگریختی
دست مزد شادمانی صبر توست
رو که وقت امتحان بگریختی
صبر میکن در حصار غم کنون
چون ز بانگ پاسبان بگریختی
کی ببینی چشم تیرانداز را
چون ز تیر خرکمان بگریختی؟
زخم تیغ و تیر چون خواهی کشید؟
چون تو از زخم زبان بگریختی
رو خمش کن، بینشانی خامشیست
پس چرا سوی نشان بگریختی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱۸
میزنم حلقهی در هر خانهیی
هست در کوی شما دیوانهیی؟
مرغ جان، دیوانهٔ آن دام شد
دام عشق دلبری، دردانهیی
عقلها نعره زنان کآخر کجاست
در جنون دریادلی، مردانهیی؟
ای خدا مجنون آن لیلی کجاست
تا به گوشش دردمیم افسانهیی؟
زان که گوش عقل نامحرم بود
از فسون عاشقان، بیگانهیی
سلسلهی زلفی که جان مجنون اوست
میل دارد با شکسته شانهیی
شهر ما پرفتنه و پرشور شد
الغیاث، از فتنهیی، فتانهیی
زوتر ای قفال مفتاحی بساز
کز فرج باشد ورا دندانهیی
هین خمش کن، کژ مرو، فرزین نهیی
کی چو فرزین کژ رود فرزانهیی؟
هست در کوی شما دیوانهیی؟
مرغ جان، دیوانهٔ آن دام شد
دام عشق دلبری، دردانهیی
عقلها نعره زنان کآخر کجاست
در جنون دریادلی، مردانهیی؟
ای خدا مجنون آن لیلی کجاست
تا به گوشش دردمیم افسانهیی؟
زان که گوش عقل نامحرم بود
از فسون عاشقان، بیگانهیی
سلسلهی زلفی که جان مجنون اوست
میل دارد با شکسته شانهیی
شهر ما پرفتنه و پرشور شد
الغیاث، از فتنهیی، فتانهیی
زوتر ای قفال مفتاحی بساز
کز فرج باشد ورا دندانهیی
هین خمش کن، کژ مرو، فرزین نهیی
کی چو فرزین کژ رود فرزانهیی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲۷
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵۲
گر از شراب دوشین، در سر خمار داری
بگذار جام ما را، با این چه کار داری؟
ور تازهیی نه دوشین، بنشین، بیا بنوش این
تا از خیال پیشین، زنهار سر نخاری
تا سنگ را پرستی، از دیگران گسستی
دریا تو را نشاید، گر سیل یاد آری
در بارگاه خاقان، سودای پرنفاقان
زنبیل هر گدایی، در پیش شهریاری
فهرست یاد کینی، با لطف ساتکینی
اندر بهشت، وان گه در شعلههای ناری
زین سر اگر ببینی، مویی ز خوب چینی
نی پرده زیر ماند، نی نعرههای زاری
نی غورهیی بجوشی، نی سرکهیی فروشی
الا شراب نوشی، انگور میفشاری
انگور این وجودت، افشردن تو سودت
انگار کین نبودت، تا چند مهر کاری
وقتی که دررمیدی، تو سوی شمس تبریز
آن جا خدای داند، کندر چه لاله زاری
بگذار جام ما را، با این چه کار داری؟
ور تازهیی نه دوشین، بنشین، بیا بنوش این
تا از خیال پیشین، زنهار سر نخاری
تا سنگ را پرستی، از دیگران گسستی
دریا تو را نشاید، گر سیل یاد آری
در بارگاه خاقان، سودای پرنفاقان
زنبیل هر گدایی، در پیش شهریاری
فهرست یاد کینی، با لطف ساتکینی
اندر بهشت، وان گه در شعلههای ناری
زین سر اگر ببینی، مویی ز خوب چینی
نی پرده زیر ماند، نی نعرههای زاری
نی غورهیی بجوشی، نی سرکهیی فروشی
الا شراب نوشی، انگور میفشاری
انگور این وجودت، افشردن تو سودت
انگار کین نبودت، تا چند مهر کاری
وقتی که دررمیدی، تو سوی شمس تبریز
آن جا خدای داند، کندر چه لاله زاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶۱
در رنگ یار بنگر، تا رنگ زندگانی
بر روی تو نشیند، ای ننگ زندگانی
هر ذرهیی دوان است، تا زندگی بیابد
تو ذرهیی نداری آهنگ زندگانی؟
گر زان که زندگانی، بودی مثال سنگی
خوش چشمهها دویدی، از سنگ زندگانی
در آینه بدیدم، نقش خیال فانی
گفتم چهیی تو؟ گفتا من زنگ زندگانی
اندر حیات باقی، یابی تو زندگان را
وین باقیان کیانند؟ دلتنگ زندگانی
آنها که اهل صلح اند، بردند زندگی را
وین ناکسان بمانند در جنگ زندگانی
بر روی تو نشیند، ای ننگ زندگانی
هر ذرهیی دوان است، تا زندگی بیابد
تو ذرهیی نداری آهنگ زندگانی؟
گر زان که زندگانی، بودی مثال سنگی
خوش چشمهها دویدی، از سنگ زندگانی
در آینه بدیدم، نقش خیال فانی
گفتم چهیی تو؟ گفتا من زنگ زندگانی
اندر حیات باقی، یابی تو زندگان را
وین باقیان کیانند؟ دلتنگ زندگانی
آنها که اهل صلح اند، بردند زندگی را
وین ناکسان بمانند در جنگ زندگانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰۴
بزم و شراب لعل و خرابات و کافری
ملک قلندر است و قلندر ازو بری
گویی قلندرم من و این دلپذیر نیست
زیرا که آفریده نباشد قلندری
تا کی عطارد از زحل آرد مدبری؟
مریخ نیز چند زند زخم خنجری؟
تا چند نعل ریز کند پیک ماه نیز؟
تا چند زهره بخش کند جام احمری؟
تا چند آفتاب به تف مطبخی کند؟
بازار تنگ دارد بر خلق، مشتری؟
تا چند آب ریزد دولاب آسمان؟
تا چند آب نشف کند برج آذری؟
تا چند شب پناه حریفان بد شود؟
تا چند روز پرده درد بر مستری؟
تا چند دی برآرد از باغها دمار
تا کی بهار دوزد دیباج اخضری
زین فرقت و غریبی، طبعم ملول شد
ای مرغ روح، وقت نیامد که برپری؟
وین پر درشکستهٔ پرخون خویش را
سوی جناب مالک و مخدوم خود بری
اندر زمین چه چفسی؟ نی کوه و آهنی
زیر فلک چه باشی؟ نی ابر و اختری
زان حسن آبدار، چو تازه کنی جگر
نی آب خضر جویی، نی حوض کوثری
ای آب و روغنی که گرفتار آمدی
با آنچه در دل است نگویی چه درخوری؟
ملک قلندر است و قلندر ازو بری
گویی قلندرم من و این دلپذیر نیست
زیرا که آفریده نباشد قلندری
تا کی عطارد از زحل آرد مدبری؟
مریخ نیز چند زند زخم خنجری؟
تا چند نعل ریز کند پیک ماه نیز؟
تا چند زهره بخش کند جام احمری؟
تا چند آفتاب به تف مطبخی کند؟
بازار تنگ دارد بر خلق، مشتری؟
تا چند آب ریزد دولاب آسمان؟
تا چند آب نشف کند برج آذری؟
تا چند شب پناه حریفان بد شود؟
تا چند روز پرده درد بر مستری؟
تا چند دی برآرد از باغها دمار
تا کی بهار دوزد دیباج اخضری
زین فرقت و غریبی، طبعم ملول شد
ای مرغ روح، وقت نیامد که برپری؟
وین پر درشکستهٔ پرخون خویش را
سوی جناب مالک و مخدوم خود بری
اندر زمین چه چفسی؟ نی کوه و آهنی
زیر فلک چه باشی؟ نی ابر و اختری
زان حسن آبدار، چو تازه کنی جگر
نی آب خضر جویی، نی حوض کوثری
ای آب و روغنی که گرفتار آمدی
با آنچه در دل است نگویی چه درخوری؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳۰
سلمک الله، نیست مثل تو یاری
نیست نکوتر ز بندگی تو کاری
ای دل، گفتی که یار غار من است او
هیچ نگنجد چنین محیط به غاری
عاشق او خرد نیست، زان که نخسبد
بر سر آن گنج غیب، هر نره ماری
ذره به ذره کنار شوق گشاده ست
گر چه نگنجد نگار ما به کناری
آن شکرستان رسید تا نگذارد
سرکه فروشندهیی و غوره فشاری
جوی فراتی روان شدهست ازین سو
کین همه جانها ز آب اوست بخاری
از سر مستی پریر گفتم او را
کار مرا این زمان بده تو قراری
خندهٔ شیرین زد و ز شرم برافروخت
ماه غریب از چو من غریب شماری
گفت مخور غم، که زرد و خشک نماند
باغ تو با این چنین لطیف بهاری
هفت فلک ز آتش من، است چو دودی
هفت زمین در ره من است غباری
دام جهان را هزار قرن گذشتهست
درخور صیدم نیامدهست شکاری
هم به کنار آمد این زمانه و دورش
عاشق مستی ز ما نیافت کناری
این مه و خورشید چون دو گاو خراسند
روز چرایی و شب اسیر شیاری
جمع خرانی نگر که گاوپرستند
یاوه شدستند بیشکال و فساری
رو به خران گو که ریش گاو بریزاد
توبه کنید و روید سوی مطاری
تا که شود هر خری ندیم مسیحی
وحی پذیرندهیی و روح سپاری
از شش و از پنج بگذرید و ببینید
شهره حریفان و مقبلانه قماری
چون به خلاصه رسید تا که بگویم
سوخت لبم را ز شوق دوست شراری
ماند سخن در دهان و رفت دل من
جانب یاران به سوی دور دیاری
نیست نکوتر ز بندگی تو کاری
ای دل، گفتی که یار غار من است او
هیچ نگنجد چنین محیط به غاری
عاشق او خرد نیست، زان که نخسبد
بر سر آن گنج غیب، هر نره ماری
ذره به ذره کنار شوق گشاده ست
گر چه نگنجد نگار ما به کناری
آن شکرستان رسید تا نگذارد
سرکه فروشندهیی و غوره فشاری
جوی فراتی روان شدهست ازین سو
کین همه جانها ز آب اوست بخاری
از سر مستی پریر گفتم او را
کار مرا این زمان بده تو قراری
خندهٔ شیرین زد و ز شرم برافروخت
ماه غریب از چو من غریب شماری
گفت مخور غم، که زرد و خشک نماند
باغ تو با این چنین لطیف بهاری
هفت فلک ز آتش من، است چو دودی
هفت زمین در ره من است غباری
دام جهان را هزار قرن گذشتهست
درخور صیدم نیامدهست شکاری
هم به کنار آمد این زمانه و دورش
عاشق مستی ز ما نیافت کناری
این مه و خورشید چون دو گاو خراسند
روز چرایی و شب اسیر شیاری
جمع خرانی نگر که گاوپرستند
یاوه شدستند بیشکال و فساری
رو به خران گو که ریش گاو بریزاد
توبه کنید و روید سوی مطاری
تا که شود هر خری ندیم مسیحی
وحی پذیرندهیی و روح سپاری
از شش و از پنج بگذرید و ببینید
شهره حریفان و مقبلانه قماری
چون به خلاصه رسید تا که بگویم
سوخت لبم را ز شوق دوست شراری
ماند سخن در دهان و رفت دل من
جانب یاران به سوی دور دیاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۴
منم که کار ندارم به غیر بیکاری
دلم ز کار زمانه گرفت بیزاری
ز خاک تیره ندیدم به غیر تاریکی
ز پیر چرخ ندیدم به غیر مکاری
فروگذاشتهیی شست دل درین دریا
نه ماهییی بگرفتی، نه دست میداری
تو را چه شصت و چه هفتاد، چون نخواهی پخت
گلی به دست نداری، چه خار میخاری؟
کلاه کژ بنهی همچو ماه و نورت نیست
برو برو، که گرفتار ریش و دستاری
چگونه برقی آخر، که کشت میسوزی
چگونه ابری آخر، که سنگ میباری
چو صید دام خودی، پس چگونه صیادی؟
چو دزد خانهٔ خویشی، چگونه عیاری؟
اگر چه این همه باشد، ولی اگر روزی
خیال یار مرا دیدهیی، نکو یاری
به ذات پاک خدایی، که کارساز همهست
چو مست کار امیر منی، نکوکاری
اگر دو گام پیاده دویدی از پی او
تو یک سواره نهیی، تو سپاه سالاری
بگیر دامن عشقی، که دامنش گرم است
که غیر او نرهاند تو را ز اغیاری
به یاد عشق، شب تیره را به روز آور
چو عشق یاد بود، شب کجا بود تاری؟
تو خفته باشی و آن عشق بر سر بالین
برآوریده دو کف در دعا و در زاری
اگر بگویم باقی، بسوزد این عالم
هلا قناعت کردم، بس است گفتاری
دلم ز کار زمانه گرفت بیزاری
ز خاک تیره ندیدم به غیر تاریکی
ز پیر چرخ ندیدم به غیر مکاری
فروگذاشتهیی شست دل درین دریا
نه ماهییی بگرفتی، نه دست میداری
تو را چه شصت و چه هفتاد، چون نخواهی پخت
گلی به دست نداری، چه خار میخاری؟
کلاه کژ بنهی همچو ماه و نورت نیست
برو برو، که گرفتار ریش و دستاری
چگونه برقی آخر، که کشت میسوزی
چگونه ابری آخر، که سنگ میباری
چو صید دام خودی، پس چگونه صیادی؟
چو دزد خانهٔ خویشی، چگونه عیاری؟
اگر چه این همه باشد، ولی اگر روزی
خیال یار مرا دیدهیی، نکو یاری
به ذات پاک خدایی، که کارساز همهست
چو مست کار امیر منی، نکوکاری
اگر دو گام پیاده دویدی از پی او
تو یک سواره نهیی، تو سپاه سالاری
بگیر دامن عشقی، که دامنش گرم است
که غیر او نرهاند تو را ز اغیاری
به یاد عشق، شب تیره را به روز آور
چو عشق یاد بود، شب کجا بود تاری؟
تو خفته باشی و آن عشق بر سر بالین
برآوریده دو کف در دعا و در زاری
اگر بگویم باقی، بسوزد این عالم
هلا قناعت کردم، بس است گفتاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶۷
تو در عقیلهٔ ترتیب کفش و دستاری
چگونه رطل گران خوار را به دست آری؟
به جان من، به خرابات آی یک لحظه
تو نیز آدمییی، مردمی و جان داری
بیا و خرقه گرو کن به می فروش الست
که پیش از آب و گل است از الست خماری
سماع و شرب سقاهم، نه کار درویش است؟
مجاز بود چنین نامها، تو پنداری
بیا بگو که چه باشد الست، عیش ابد
زیان و سود کم و بیش، کار بازاری؟
سری که درد ندارد، چراش میبندی؟
ملنگ هین به تکلف، که سخت رهواری
فقیر و عارف و درویش، وان گهی هشیار؟
چرا نهی تن بیرنج را به بیماری؟
چگونه رطل گران خوار را به دست آری؟
به جان من، به خرابات آی یک لحظه
تو نیز آدمییی، مردمی و جان داری
بیا و خرقه گرو کن به می فروش الست
که پیش از آب و گل است از الست خماری
سماع و شرب سقاهم، نه کار درویش است؟
مجاز بود چنین نامها، تو پنداری
بیا بگو که چه باشد الست، عیش ابد
زیان و سود کم و بیش، کار بازاری؟
سری که درد ندارد، چراش میبندی؟
ملنگ هین به تکلف، که سخت رهواری
فقیر و عارف و درویش، وان گهی هشیار؟
چرا نهی تن بیرنج را به بیماری؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۸
ز آب، تشنه گرفتهست خشم میبینی
گرسنه آمد و با نان همیکند بینی
ز آفتاب گرفتهست خشم گازر نیز
زهی حماقت و ادبیر و جهل و گرگینی
تو را که معدن زر پیش خود همیخواند
نمیروی و قراضه ز خاک میچینی
قراضههاست ز حسن ازل درین خوبان
در آب و گل به چه آمد؟ پی خوش آیینی
چو کان حسن بچیند قراضهها ز بتان
به آب و گل بنماید که آن نهیی، اینی
تو جهد کن که سراسر، همه قراضه شوی
روی به معدن خود، زان که جمله زرینی
به شهد جذبه، من آب جفا بیامیزم
که شهد صرف، گلو گیردت ز شیرینی
به سوی بحر رو ای ماهی و مکش خود را
کشانه شو سوی من، گر چه لنگ تخمینی
کشیدمت، نه دعاها کشند آمین را؟
تو با سعادت و اقبال خود چه در کینی؟
اگر تو مینروی، آن کرم تو را بکشد
چنین کند کرم و رحمت سلاطینی
وگر درشت کشد مر تو را، مترسان دل
که یوسف است کشنده، تو ابن یامینی
به تهمت و به درشتی و دزدیاش بکشید
که صاع زر تو ببردی به بد تو تعیینی
چو خلوت آمد، گفتش که من قرین توام
تو لایقی بر من، من دعا، تو آمینی
دران مکان که مکان نیست، قصرها داری
درین مکان فنا، چون حریص تمکینی؟
هزار بارت گفتم خمش کن و تن زن
تو از لجاج کنون احمدی و پارینی
فداک روح حیاتی فانت تحیینی
وانت تخلص دیباجتی من الطین
و انت تلبس روحی مکرما حللا
بها اعیش و تکفیننی لتکفینی
ایا مفجر عین تقر عینای
سقاؤها سکراتی و شربها دینی
گرسنه آمد و با نان همیکند بینی
ز آفتاب گرفتهست خشم گازر نیز
زهی حماقت و ادبیر و جهل و گرگینی
تو را که معدن زر پیش خود همیخواند
نمیروی و قراضه ز خاک میچینی
قراضههاست ز حسن ازل درین خوبان
در آب و گل به چه آمد؟ پی خوش آیینی
چو کان حسن بچیند قراضهها ز بتان
به آب و گل بنماید که آن نهیی، اینی
تو جهد کن که سراسر، همه قراضه شوی
روی به معدن خود، زان که جمله زرینی
به شهد جذبه، من آب جفا بیامیزم
که شهد صرف، گلو گیردت ز شیرینی
به سوی بحر رو ای ماهی و مکش خود را
کشانه شو سوی من، گر چه لنگ تخمینی
کشیدمت، نه دعاها کشند آمین را؟
تو با سعادت و اقبال خود چه در کینی؟
اگر تو مینروی، آن کرم تو را بکشد
چنین کند کرم و رحمت سلاطینی
وگر درشت کشد مر تو را، مترسان دل
که یوسف است کشنده، تو ابن یامینی
به تهمت و به درشتی و دزدیاش بکشید
که صاع زر تو ببردی به بد تو تعیینی
چو خلوت آمد، گفتش که من قرین توام
تو لایقی بر من، من دعا، تو آمینی
دران مکان که مکان نیست، قصرها داری
درین مکان فنا، چون حریص تمکینی؟
هزار بارت گفتم خمش کن و تن زن
تو از لجاج کنون احمدی و پارینی
فداک روح حیاتی فانت تحیینی
وانت تخلص دیباجتی من الطین
و انت تلبس روحی مکرما حللا
بها اعیش و تکفیننی لتکفینی
ایا مفجر عین تقر عینای
سقاؤها سکراتی و شربها دینی