عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۸
نتانی آمدن این راه با من
کجا دارد هریسه، پای روغن؟
ولی همراهی و با تو بسازم
که چشم من به روی توست روشن
چو از راهت ببردم شرط نبود
میان راه ترک دوست کردن
بغل‌هایت بگیرم همچو پیران
چو طفلانت نهم گاهی به گردن
چو آدم توبه کن از خوشه چینی
چو کشتی بذر، آن توست خرمن
دهان بربند، گوش فهم بسته‌ست
مگو چیزی که می‌ناید به گفتن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۲
گلسن بنده سنا یک غرضم یق اشدرسن
قلسن آنده یوزدر یلنز قنده قلرسن
چلبی درقیمو درلک چلبا گل نه گزرسن
چلبی قللرن استر چلبی‌یی نه سنرسن
نه اغردر، نه اغردر چلب اغزندن قغرمق
قولغن اج، قولغن اج، بله کم آنده دگرسن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۳
هیچ باشد که رسد آن شکر و پستهٔ من؟
نقل سازد جهت این جگر خستهٔ من؟
دست خود بر سر من مالد از روی کرم؟
که تو چونی، هله ای‌ بی‌دل و پابستهٔ من؟
سرگران گشته از آن بادهٔ‌ بی‌ساغر من
زعفران کشته بدین لالهٔ بررستهٔ من
زخم بر تار تو اندر خور خود چون رانم؟
ای گسسته رگت از زخمهٔ آهستهٔ من
چون تنم جان نشود زان ابدی آب حیات؟
چون دلم برنجهد زان بت برجستهٔ من؟
هله ای طیف خیالش، بنشین و بشنو
یک زمانی سخن پختهٔ بنبشتهٔ من
چون مه چارده شب را تو برآرای به حسن
ای به شب‌ها و سحرها به دعا جستهٔ من
چند صف‌ها بشکستی و بدیدی همه را
هیچ دیدی تو صفی چون صف اشکستهٔ من؟
لاله زار و چمن ارچه که همه ملک وی است
هوس و رغبت او بین، تو به گل دستهٔ من
لب ببند و قصص عشق به گوش او گوی
که حریص آمد بر گفتن پیوستهٔ من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۴
راز چون با من نگوید یار من
بند گردد پیش او گفتار من
عذر می‌گوید که یعنی خامشم
با تو می‌گوید دل هشیار من
با کسی دیگر، زبان گردد همه
سر خود می‌گوید و اسرار من
در گمان افتد دلم زین واقعه
این دل ترسان بدپندار من
گر بگوید، ور نگوید راز من
دل ندارد صبر از دلدار من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۶
به شکرخنده ببردی دل من
بشکن شکر، دل را مشکن
دل ما را که ز جا برکندی
به تو آمد، پر و بالش بمکن
بنگر تا به چه لطفش بردی
رحم کن، هر نفسش زخم مزن
جانم اندر پی دل می‌آید
چه کند‌‌ بی‌تو درین قالب تن؟
بی‌تو دل را نبود برگ جهان
بی‌تو گل را نبود برگ چمن
هین، چرا بند شکستی؟ خاموش
یا مگر نیست تو را بند دهن؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۰
گفتی مرا که چونی؟ در روی ما نظر کن
گفتی خوشی تو‌‌ بی‌ما؟ زین طعنه‌‌ها گذر کن
گفتی مرا به خنده خوش باد روزگارت
کس‌‌ بی‌تو خوش نباشد، رو قصهٔ دگر کن
گفتی ملول گشتم، از عشق چند گویی؟
آن کس که نیست عاشق گو قصه مختصر کن
در آتشم، در آبم، چون محرمی نیابم
کنجی روم که یا رب، این تیغ را سپر کن
گستاخمان تو کردی، گفتی تو روز اول
حاجت بخواه از ما، وز درد ما خبر کن
گفتی شدم پریشان، از مفلسی یاران
بگشا دو لب جهان را پردر و پرگهر کن
گفتی کمر به خدمت، بربند تو به حرمت
بگشا دو دست رحمت، بر گرد من کمر کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۷
بگویم مثالی ازین عشق سوزان
یکی آتشی درنهانم فروزان
اگر می‌بنالم، وگر می‌ننالم
به کار است آتش به شب‌‌ها و روزان
همه عقل‌‌ها خرقه دوزند، لیکن
جگرهای عشاق شد خرقه سوزان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۷
چون دل جانا بنشین بنشین
چون جان‌‌ بی‌جا، بنشین بنشین
بلکا دلکا کم کن یغما
ای خوش سیما، بنشین بنشین
عمری گشتی، همچون کشتی
اندر دریا، بنشین بنشین
افلاطونی، جالینوسی
بشکن صفرا، بنشین بنشین
چون می چون می، تلخی تا کی؟
همچون حلوا، بنشین بنشین
خونم خوردی، تا کی گردی
یک دم بازآ، بنشین بنشین
تا کی لالا، سوزد ما را
بی او تنها، بنشین بنشین
همچون میزان، گشتی لرزان
همچون جوزا، بنشین بنشین
دفعم جویی، فردا گویی
پیش از فردا، بنشین بنشین
همچون کوثر، صافی خوش‌تر
بی‌هر سودا، بنشین بنشین
یار نغزم، اندر مغزم
همچون صهبا، بنشین بنشین
هان ای مه رو، برگو برگو
ای جان افزا، بنشین بنشین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۵
بازرسید آن بت زیبای من
خرمی این دم و فردای من
در نظرش روشنی چشم من
در رخ او، باغ و تماشای من
عاقبة الامربه گوشش رسید
بانگ من و نعره و هیهای من
بر در من کیست که در می‌زند؟
جان و جهان است و تمنای من
گر نزند او در من، درد من
ور نکند یاد من او، وای من
دور مکن سایهٔ خود از سرم
بازمکن سلسله از پای من
در چه خیالی، هله ای روترش؟
رو بر حلوایی و حلوای من
هم بخور و هم کف حلوا بیار
تا که بیفزاید صفرای من
ریش تو را سخت گرفته‌‌ست غم
چیست زبونی تو؟ بابای من
در زنخش کوب، دو سه مشت سخت
ای نر و نرزاده و مولای من
مشک بدرید و بینداخت دلو
غرقهٔ آب آمد سقای من
بانگ زدم کی کر سقا بیا
رفت و بنشنید علالای من
آن من است او و به هر جا رود
عاقبت آید سوی صحرای من
جوشش دریای معلق نگر
از لمع گوهر گویای من
گوید دریا که ز کشتی بجه
دررو در آب مصفای من
قطره به دریا چو رود در شود
قطره شود بحر به دریای من
ترک غزل گیر و نگر در ازل
کز ازل آمد غم و سودای من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۳
روشنی خانه تویی، خانه بمگذار و مرو
عشرت چون شکر ما را تو نگه دار و مرو
عشوه دهد دشمن من، عشوهٔ او را مشنو
جان و دلم را به غم و غصه بمسپار و مرو
دشمن ما را و تو را، بهر خدا شاد مکن
حیلهٔ دشمن مشنو، دوست میازار و مرو
هیچ حسود از پی کس نیک نگوید صنما
آنچه سزد از کرم دوست به پیش آر و مرو
همچو خسان هر نفسی خویش به هر باد مده
وسوسه‌ها را بزن آتش تو به یک بار و مرو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۱
در سفر هوای تو بی‌خبرم، به جان تو
نیک مبارک آمده‌‌ست این سفرم به جان تو
لعل قبا سمر شدی چون که دران کمر شدی
کشتهٔ زار در میان زان کمرم، به جان تو
همچو قمر برآمدی، بر قمران سر آمدی
همچو هلال زار من زان قمرم، به جان تو
خشک و ترم خیال تو، آینهٔ جمال تو
خشک لبم ز سوز دل، چشم ترم، به جان تو
تا تو ز لعل بسته ات، تنگ شکر گشاده‌یی
چون مگس شکسته پر بر شکرم، به جان تو
دام همیشه تا، آفت بال و پر بود
رسته شود ز دام تو بال و پرم، به جان تو
در تبریز شمس دین، هست چراغ هر سحر
طالب آفتاب من چون سحرم، به جان تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۹
بازم صنما چه می‌فریبی تو؟
بازم به دغا چه می‌فریبی تو؟
هر لحظه بخوانی‌‌‌‌ام کریمانه
ای دوست مرا چه می‌فریبی تو؟
عمری تو و عمر بی‌وفا باشد
ما را به وفا چه می‌فریبی تو؟
دل سیر نمی‌شود به جیحون‌ها
ما را به سقا چه می‌فریبی تو؟
تاریک شده‌‌ست چشم، بی‌ماهت
ما را به عصا چه می‌فریبی تو؟
ای دوست دعا وظیفه بنده‌ست
ما را به دعا چه می‌فریبی تو؟
آن را که مثال امن دادی دی
با خوف و رجا چه می‌فریبی تو؟
گفتی به قضای حق رضا باید
ما را به قضا چه می‌فریبی تو؟
چون نیست دواپذیر این دردم
ما را به دوا چه می‌فریبی تو؟
تنها خوردن چو پیشه کردی خوش
ما را به صلا چه می‌فریبی تو؟
چون چنگ نشاط ما شکستی خرد
ما را به سه تا چه می‌فریبی تو؟
ما را بی‌ما چه می‌نوازی تو؟
ما را با ما چه می‌فریبی تو؟
ای بسته کمر به پیش تو جانم
ما را به قبا چه می‌فریبی تو؟
خاموش، که غیر تو نمی‌خواهیم
ما را به عطا چه می‌فریبی تو؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۳
ای صید رخ تو شیر و آهو
پنهان ز کجا شود چنان رو؟
چندان که توانی‌‌‌‌اش تو می‌پوش
می‌بند نقاب توی بر تو
در روزن سینه‌ها بتابید
خورشید ز مطلع ترازو
اندر عدم و وجود افکند
صد غلغله عشق که تعالوا
ای قند دو لعل تو خردسوز
وی تیر دو چشم تو جگرجو
سی بیت دگر بخواست گفتن
مستیش کشید گوش ازان سو
سی بیت فروختم به یک بیت
بیتی که گشاده شد دران کو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۳
ای ترک ماه چهره چه گردد که صبح تو
آیی به حجرهٔ من و گویی که گل، برو؟
تو ماه ترکی و من اگر ترک نیستم
دانم من این قدر که به ترکی‌‌ست آب سو
آب حیات تو گر ازین بنده تیره شد
ترکی مکن به کشتنم ای ترک ترک خو
رزق مرا فراخی ازان چشم تنگ توست
ای تو هزار دولت و اقبال تو به تو
ای ارسلان قلج مکش از بهر خون من
عشقت گرفت جملهٔ اجزام مو به مو
زخم قلج مبادا بر عشق تو رسد
از بخل جان نمی‌کنم ای ترک گفت و گو
بر ما فسون بخواند گکجک یا قشلرن
ای سزدش تو سیرک، سزدش قنی؟ بجو
نام تو ترک گفتم از بهر مغلطه
زیرا که عشق دارد صد حاسد و عدو
دکتر شنیدم از تو و خاموش ماندم
غماز من بس است درین عشق رنگ و بو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۵
آمد خیال آن رخ چون گلستان تو
وآورد قصه‌های شکر از لبان تو
گفتم بدو چه باخبری از ضمیر جان
جان و جهان چه بی‌خبرند از جهان تو
آخر چه بوده‌یی و چه بوده‌‌ست اصل تو؟
آخر چه گوهری و چه بوده‌‌ست کان تو؟
دلاله عشق بود و مرا سوی تو کشید
اول غلام عشقم و آن گاه آن تو
بنهاد دست بر دل پر خون که آن کیست؟
هر چند شرم بود، بگفتم کزان تو
بر چشم من فتاد ورا چشم گفت چیست؟
گفتم مها دو ابر‌تر درفشان تو
از خون به زعفران دلم دید لاله زار
گفتم که گل رخا همه نقش و نشان تو
هر جا که بوی کرد ز من بوی خویش یافت
گفتم نکو نگر، که چنینم به جان تو
ای شمس دین مفخر تبریز جان ماست
در حلقهٔ وفا بر دردی کشان تو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۹
به وقت خواب بگیری مرا که هین، بر گو
چو اشتهای سماعت بود، بگه‌تر گو
چو من ز خواب سر و پای خویش گم کردم
تو گوش من بکشانی که قصه از سر گو
چو روی روز نهان شد به زیر طرهٔ شب
بگیری‌‌‌‌ام که ازان طرهٔ معنبر گو
فتاده آتش خواب اندرین نیستان‌ها
تو آمده که حدیث لب چو شکر گو
و آن گهی به یکی بار کی شوی قانع؟
غزل تمام کنم، گویی‌‌‌‌ام مکرر گو
بیا بگو چه کنی گر ز خوابناکی خویش
به تو بگوید لالا برو به عنبر گو
از آنچه خورده‌یی و در نشاط آمده‌یی
مرا ازان بخوران و حدیث درخور گو
زمن چو می‌طلبی مطربی مستانه
تو نیز با من بی‌دل، ز جام و ساغر گو
من این به طیبت گفتم، وگرنه خاک توام
مرا مبارک و قیماز خوان و سنجر گو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۵
الیوم من الوصل نسیم وسعود
الیوم اری الحب علی العهد فعودوا
رفته‌‌ست رقیب و بر آن یار نبود او
بی زحمت دشمن، دم عشاق شنود او
یا قلب ابشرک بوصل ورحیق
ما فاتک من دهرک الیوم یعود
شکر است، عدو رفته و ما همدم جامیم
ما سرخ و سپید از طرب و کور و کبود او
یا حب حنانیک تجلیت بوصل
الروح فدا روحک بالروح تجود
ما را که برای دل حساد جفا گفت
امروز چو خلوت شد، ما را بستود او
هذا قمر قد غلب الشمس بنور
من طالعه الیوم علی الشمس یسود
امروز نقاب از رخ خود ماه برانداخت
بر طلعت خورشید و مه و زهره فزود او
ما اکثر ما قد خفض العیش بهجر
للعیش من الیوم نهوض وصعود
پیوسته زخورشید ستاند مه نو نور
این مه که به خورشید دهد نور، چه بود او
یا قلب تمتع وطب الآن شکورا
الحب شفیق لک والله ودود
این دم سپه عشق چه خوش دست گشادند
چون یک گره از طرهٔ پر بند گشود او
الحب الی المجلس والله سقانا
والسکر من القهوة کالدهر ولود
آن غم که زعشاق بسی گرد برآورد
بیرون زدر است این دم و از بام فرود او
الیوم من العیش لقاء و شفاء
الیوم من السکر رکوع وسجود
آن ساغر لاغرشده را داروی دل ده
دیر است که محروم شد از ذوق وجود او
یا قوم الی العشق انیبوا واجیبوا
لما کتب الله علی العشق خلود
امروز صلا می‌زند این خفته دلان را
آن عشق سماوی که نخفت و نغنود او
العشق من الکون حیات ولباب
والعیش سوی العشق قشور و جلود
هر دوست که از عشق به دنیات کشاند
خود دشمن تو اوست، یقین دان و حسود او
لا تنطق فی العشق ویکفیک انین
فالمخلص للعاشق صبر و جحود
بس کن تو، مگو هیچ، که تا اشک بگوید
دل خود چو بسوزد، بدهد بوی چو عود او
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۷
هم صدوا، هم عتبوا، عتابا ما له سبب
تن و دل ما مسخراو، که می‌نپرد به جز بر او
فما طلبوا سوی سقمی فطاب علی ما طلبوا
عجب خبری که می‌دهدم، دم و غم او، کر و فر او
فنی جلدی اذا عبسوا فکیف تری اذا طربوا
مرا غم او چو زنده کند چگونه شوم ز منظر او
فلا هرب اذا طلبوا ولا طرب اذا هربوا
عجب، چه بود به هر دو جهان که آن نبود میسر او
اری امما به سکروا ولا قدح ولا عنب
حدث نشود شکر که خوری شکر چو چشد زشکر او
لقد ملئت خواطرنا بهم عجبا وماالعجب
سحر اثری زطلعت او، شبم نفسی زعنبر او
سکت انا وهم سکتوا ولا سئموا ولا عتبوا
خبر نکنم دگر که مرا رسید خبر زمخبر او
فوا حزنی اذا حجبوا ویا طربی اذا قربوا
درم بزند سری نکند که سر نبرد کس از سر او
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۸
شحنهٔ عشق می‌کشد از دو جهان مصادره
دیده و دل گرو کنم بهر چنان مصادره
از سبب مصادره شحنهٔ عشق ره زند
پس بر عاشقان شود راحت جان مصادره
داد جگر مصادره از خود لعل پاره‌ها
جانب دیده پاره‌یی رفت از آن مصادره
عشق شهی‌‌ست چون قمر، کیسه گشا و سیم بر
سیم بده به سیم بر، نیست زیان مصادره
هرچه برد مصادره از تن عاشقان گرو
باز رسد به کوی دل نورفشان مصادره
فصل بهار را ببین، جمله به باغ وادهد
آنچه زباغ برده بد ظلم خزان مصادره
بخشش آفتاب بین، باز دهد قماش مه
هرچه زماه می‌ستد دورزمان مصادره
دیده و عقل و هوش را شب به مصادره برد
صبح دمی ندا کند، باز ستان مصادره
نور سحر بریخته، زنگیکان گریخته
گرچه شب آفتاب را کرد نهان مصادره
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۳
ایا خورشید بر گردون سواره
به حیله کرده خود را چون ستاره
گهی باشی چو دل اندر میانه
گهی آیی، نشینی بر کناره
گهی از دور دور استاده باشی
که من مرد غریبم در نظاره
گهی چون چاره غم‌ها را بسوزی
گهی گویی که این غم را چه چاره؟
تو پاره می‌کنی و هم بدوزی
که دل آن به که باشد پاره پاره
گهی دل را بگریانم چو طفلان
مرا گویی بجنبان گاهواره
گهی برگیری‌‌ام چون دایگان تو
گهی بر من نشینی چون سواره
گهی پیری نمایی، گاه دومو
زمانی کودک و گه شیرخواره
زبونم، یا زبونم تو گرفتی؟
زهی عیار و چست و حیله باره