عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸۸
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹۴
چه بد کردیم کز ما برشکستی؟
ز غم بر جان ما نشتر شکستی
روان شد گریه تا گیرد عنانت
گذشتی و عنان را بر شکستی
مرا در طعنه خصمان فگندی
به سنگ ناکسان گوهر شکستی
تنم خستی و خونم نوش کردی
چرا می خوردی و ساغر شکستی؟
دلم را خرد بشکستی به هجران
قوی بتخانه ای را در شکستی
چه شکل است این که دین را غارتیدی؟
چه نازست این که هم، کافر، شکستی؟
چه بانگ پای اسپ است این که در وجد؟
نوا در حلق خنیاگر شکستی؟
نگویم زلف کان دزد سیه را
نکو کردی که پا و سر شکستی
گره محکم زدی بر جان خسرو
که زلف عنبرین را بر شکستی
ز غم بر جان ما نشتر شکستی
روان شد گریه تا گیرد عنانت
گذشتی و عنان را بر شکستی
مرا در طعنه خصمان فگندی
به سنگ ناکسان گوهر شکستی
تنم خستی و خونم نوش کردی
چرا می خوردی و ساغر شکستی؟
دلم را خرد بشکستی به هجران
قوی بتخانه ای را در شکستی
چه شکل است این که دین را غارتیدی؟
چه نازست این که هم، کافر، شکستی؟
چه بانگ پای اسپ است این که در وجد؟
نوا در حلق خنیاگر شکستی؟
نگویم زلف کان دزد سیه را
نکو کردی که پا و سر شکستی
گره محکم زدی بر جان خسرو
که زلف عنبرین را بر شکستی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹۸
دیدی که حق خدمت بسیار ندیدی
ببریدی و رنج من غمخوارندیدی
بسیار کشیدم غم و رنج تو و اندک
آن را به میان اندک و بسیار ندیدی
آماج خدنگ ستمم ساختی آخر
جز من دگری لایق این کار ندیدی
باری تو بزی شاد که داری دل خرم
چون که نشدی عاشق و آزار ندیدی
بیداری شبهام چه دیدی تو که هرگز
در خواب گهی دیده بیدار ندیدی؟
بیمار چه پرسی تو که بیمار نگشتی
تیمار چه دانی تو که تیمار ندیدی
خسرو، تو بسی غصه کشیدی ز چنان شوخ
باز از دل گمراه تو انکار ندیدی
ببریدی و رنج من غمخوارندیدی
بسیار کشیدم غم و رنج تو و اندک
آن را به میان اندک و بسیار ندیدی
آماج خدنگ ستمم ساختی آخر
جز من دگری لایق این کار ندیدی
باری تو بزی شاد که داری دل خرم
چون که نشدی عاشق و آزار ندیدی
بیداری شبهام چه دیدی تو که هرگز
در خواب گهی دیده بیدار ندیدی؟
بیمار چه پرسی تو که بیمار نگشتی
تیمار چه دانی تو که تیمار ندیدی
خسرو، تو بسی غصه کشیدی ز چنان شوخ
باز از دل گمراه تو انکار ندیدی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰۴
چه کردم کآخرم فرمان نکردی
بدیدی دردم و درمان نکردی
ز هجران تو کفری هست بر من
شب کفر مرا ایمان نکردی
به دشواری برآمد جانم از تن
ببردی جان من، آسان نکردی
چه جانها کان به وجه بوسه تو
برفت و نرخ را ازان نکردی
به گریه خواستم وصلت در این ملک
گدای خویش را سلطان نکردی
به کویت آرزومندان نمودند
نگاهی جانب ایشان نکردی
ترا گفتم که یک روزی مرا باش
برفتی از من و فرمان نکردی
دلم بردی و گفتی خواهمت داد
چو رفتی، پیش یاد آن نکردی
ندیدی عیش خسرو تلخ هرگز
به حلوای لبش مهمان نکردی
بدیدی دردم و درمان نکردی
ز هجران تو کفری هست بر من
شب کفر مرا ایمان نکردی
به دشواری برآمد جانم از تن
ببردی جان من، آسان نکردی
چه جانها کان به وجه بوسه تو
برفت و نرخ را ازان نکردی
به گریه خواستم وصلت در این ملک
گدای خویش را سلطان نکردی
به کویت آرزومندان نمودند
نگاهی جانب ایشان نکردی
ترا گفتم که یک روزی مرا باش
برفتی از من و فرمان نکردی
دلم بردی و گفتی خواهمت داد
چو رفتی، پیش یاد آن نکردی
ندیدی عیش خسرو تلخ هرگز
به حلوای لبش مهمان نکردی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰۶
ز رحمت چشم بر چاکر نداری
نداری رحمت، ای کافر، نداری
دلم بردی و خوشتر آنکه گر من
بگویم بیدلم، باور نداری
مگو در من مبین، در دیگران بین
که مثل خویش در کشور نداری
به پشت پای خود بنگر که وقت است
از این آیینه بهتر نداری
کله را کج منه چندین بر آن سر
که تا با ما کجی در سر نداری
بخور خون دل و دیده مکن، ای آب
نه خون من که خواب و خور نداری
چودل برداشتن اندیشه ات بود
چرا سنگی به کشتن برنداری؟
حدیث خسرو اندر گوش می کن
ز بهر گوش اگر گوهر نداری
نداری رحمت، ای کافر، نداری
دلم بردی و خوشتر آنکه گر من
بگویم بیدلم، باور نداری
مگو در من مبین، در دیگران بین
که مثل خویش در کشور نداری
به پشت پای خود بنگر که وقت است
از این آیینه بهتر نداری
کله را کج منه چندین بر آن سر
که تا با ما کجی در سر نداری
بخور خون دل و دیده مکن، ای آب
نه خون من که خواب و خور نداری
چودل برداشتن اندیشه ات بود
چرا سنگی به کشتن برنداری؟
حدیث خسرو اندر گوش می کن
ز بهر گوش اگر گوهر نداری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰۷
شکستی طره، تا در سر چه داری؟
نگویی کینه با چاکر چه داری؟
کله کج کرده ای از بهر آن راست
که خون ریزی، دگر در سر چه داری؟
مسلمان کشتن اندر مذهب تست
بجز این خود تو، ای کافر، چه داری؟
مسلمانی ست این، آخر نه کفرست؟
ستم را، بیوفا، داور چه داری؟
ربودی جان ز خلقی از نگاهی
کنون تا چشم دیگر بر چه داری؟
ورق چون داغ شد، ابتر نگردد
چو داغم کرده ای، ابتر چه داری؟
اگر من گفته ام کز تو صبورم
دروغی گفته ام، باور چه داری؟
غمی دادی و آن دل را سپردم
من اینک حاضرم، دیگر چه داری؟
گرم دیوانه خواهی داشت در دشت
میان بربسته ام بر هر چه داری؟
فتاده سوختم بر خاک راهت
چنینم خاک و خاکستر چه داری؟
بر آب دیده خسرو ببخشای
چو جان تر کرد، چشمش تر چه داری؟
نگویی کینه با چاکر چه داری؟
کله کج کرده ای از بهر آن راست
که خون ریزی، دگر در سر چه داری؟
مسلمان کشتن اندر مذهب تست
بجز این خود تو، ای کافر، چه داری؟
مسلمانی ست این، آخر نه کفرست؟
ستم را، بیوفا، داور چه داری؟
ربودی جان ز خلقی از نگاهی
کنون تا چشم دیگر بر چه داری؟
ورق چون داغ شد، ابتر نگردد
چو داغم کرده ای، ابتر چه داری؟
اگر من گفته ام کز تو صبورم
دروغی گفته ام، باور چه داری؟
غمی دادی و آن دل را سپردم
من اینک حاضرم، دیگر چه داری؟
گرم دیوانه خواهی داشت در دشت
میان بربسته ام بر هر چه داری؟
فتاده سوختم بر خاک راهت
چنینم خاک و خاکستر چه داری؟
بر آب دیده خسرو ببخشای
چو جان تر کرد، چشمش تر چه داری؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰۸
مرا چند آخر از خود دور داری؟
دلم را در هم و رنجور داری
روا داری که با آن روی چو شمع
شب تاریک ما بی نور داری
میان داری چو زنبوران کافر
مژه کافرتر از زنبور داری
ز رسوایی مرنج، آخر محال است
که عاشق باشی و مستور داری!
بتی گر داری، از فردا میندیش
که در خانه بهشت و حور داری
تو آن سلطان خوبانی، نگارا
که همچون فتنه صد دستور داری
ز چندان دل که ویران کرده تست
چه باشد گر یکی معمور داری؟
چو آتش در زدی، باری همین بین
چنین باشد که خود را دور داری
معافی، گر نمی پرسی ز خسرو
که خوبی و دل مغرور داری
دلم را در هم و رنجور داری
روا داری که با آن روی چو شمع
شب تاریک ما بی نور داری
میان داری چو زنبوران کافر
مژه کافرتر از زنبور داری
ز رسوایی مرنج، آخر محال است
که عاشق باشی و مستور داری!
بتی گر داری، از فردا میندیش
که در خانه بهشت و حور داری
تو آن سلطان خوبانی، نگارا
که همچون فتنه صد دستور داری
ز چندان دل که ویران کرده تست
چه باشد گر یکی معمور داری؟
چو آتش در زدی، باری همین بین
چنین باشد که خود را دور داری
معافی، گر نمی پرسی ز خسرو
که خوبی و دل مغرور داری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱۴
دیوانه شدم ز یار بدخوی
بیگانه پرست و آشنا روی
دل بردن عاشقانست خویش
من جان نبرم ازان جفاجوی
از جعد ترش تن چو مویم
در تافته گشت موی در موی
پرسند نشان صبر، گویم
گامی دو سه از عدم بر آن سوی
خواهم به درت روم به صد آه
سوزم سر و پای خود در آن کوی
او گر چه به سوز من نبیند
باری رسدش ز داغ من بوی
ساقی، به زکات می پرستان
از من به دو جرعه غم فروشوی
ای دیده، به سوز من ببخشای
کامروز تراست آب در جوی
خسرو چو به نیک گویی تست
یاد آر او را به گفت بدگوی
بیگانه پرست و آشنا روی
دل بردن عاشقانست خویش
من جان نبرم ازان جفاجوی
از جعد ترش تن چو مویم
در تافته گشت موی در موی
پرسند نشان صبر، گویم
گامی دو سه از عدم بر آن سوی
خواهم به درت روم به صد آه
سوزم سر و پای خود در آن کوی
او گر چه به سوز من نبیند
باری رسدش ز داغ من بوی
ساقی، به زکات می پرستان
از من به دو جرعه غم فروشوی
ای دیده، به سوز من ببخشای
کامروز تراست آب در جوی
خسرو چو به نیک گویی تست
یاد آر او را به گفت بدگوی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱۶
جانا، تو زغم خبر نداری
کز سوز دلم اثر نداری
بردار چو بر درت فتادم
یا خود فگنی و برنداری
تا کی به جواب تلخ سوزی
نی آنکه به لب شکر نداری
جای تو دل من است، بنشین
دل جای دگر اگر نداری
می کن ز جفا هر آنچه خواهی
دانم که جز این هنر نداری
ای غم، تو ز جان من چه خواهی؟
یا کار دگر مگر نداری
خسرو، تو به راه خوبرویان
یکسر چه روی، دو سر نداری
کز سوز دلم اثر نداری
بردار چو بر درت فتادم
یا خود فگنی و برنداری
تا کی به جواب تلخ سوزی
نی آنکه به لب شکر نداری
جای تو دل من است، بنشین
دل جای دگر اگر نداری
می کن ز جفا هر آنچه خواهی
دانم که جز این هنر نداری
ای غم، تو ز جان من چه خواهی؟
یا کار دگر مگر نداری
خسرو، تو به راه خوبرویان
یکسر چه روی، دو سر نداری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲۴
زینسان که از هر موی خود زنجیر صد دل می کنی
مردن هم از گیسوی خود بر خلق مشکل می کنی
هم جان و تن مأوای تو، هم دیده و دل جای تو
ای از تو ویران خانه ها هر جا که منزل می کنی
بیرون میا در آفتاب، آزرده م گردد تنت
با روی خود با روی او نسخه مقابل می کنی
دلها بری و خون کنی، ای ظالم، آخر رحمتی
آن دل که خواهی کرد خون بهر چه حاصل می کنی
با خار و خس خاک رهش کردم به دیده، گفت چون
می نایم از ننگ اندرون، خانه چه کهگل می کنی
بر من چه غمزه می زنی، کآمد به لب جانم ز غم
این جان یک دم مانده را بهر چه بسمل می کنی؟
ای پندگو، گر شد فزون از خوردن خون جگر
چون من نخواهم زیستن دانم چه بر دل می کنی
خاک ره خود می کنی آلوده از خون کسان
چون حق چشم ماست این، بهر چه بسمل می کنی؟
خسرو که در چاه زنخ اندازی و برناریش
جادوست، پس او را نگر، در چاه بابل می کنی؟
مردن هم از گیسوی خود بر خلق مشکل می کنی
هم جان و تن مأوای تو، هم دیده و دل جای تو
ای از تو ویران خانه ها هر جا که منزل می کنی
بیرون میا در آفتاب، آزرده م گردد تنت
با روی خود با روی او نسخه مقابل می کنی
دلها بری و خون کنی، ای ظالم، آخر رحمتی
آن دل که خواهی کرد خون بهر چه حاصل می کنی
با خار و خس خاک رهش کردم به دیده، گفت چون
می نایم از ننگ اندرون، خانه چه کهگل می کنی
بر من چه غمزه می زنی، کآمد به لب جانم ز غم
این جان یک دم مانده را بهر چه بسمل می کنی؟
ای پندگو، گر شد فزون از خوردن خون جگر
چون من نخواهم زیستن دانم چه بر دل می کنی
خاک ره خود می کنی آلوده از خون کسان
چون حق چشم ماست این، بهر چه بسمل می کنی؟
خسرو که در چاه زنخ اندازی و برناریش
جادوست، پس او را نگر، در چاه بابل می کنی؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲۷
نیست دلی که هر دمش آفت دین نمی شوی
مهر فزون نمی شود تا تو به کین نمی شوی
صد ستم و جفای تو یاد نمی کنم به دل
هیچ فرامشم به دل، ای بت چین، نمی شوی
می نگری در آینه، من ز قرار می شوم
گر چه تو نیز می شوی، لیک چنین نمی شوی
از تو چنین که می رسد نور به ماه آسمان
در عجبم که تو چرا ماه زمین نمی شوی!
جان کسان که می شود هر شبی ار به کین تو
خود دل تو نمی شود تا تو به کین نمی شوی
جور و جفا نبود بس، بر سکنات نیز شد
باری از آن بتر مشو، گر به از این نمی شوی
آخر امید پای تو داشت سرم به خاک ره
گیر که از کرشمه تو بر سر این نمی شوی
چون دل خسرو از غمت گوشه نشین غم شده
وه که تو هیچگه بر او گوشه نشین نمی شوی
مهر فزون نمی شود تا تو به کین نمی شوی
صد ستم و جفای تو یاد نمی کنم به دل
هیچ فرامشم به دل، ای بت چین، نمی شوی
می نگری در آینه، من ز قرار می شوم
گر چه تو نیز می شوی، لیک چنین نمی شوی
از تو چنین که می رسد نور به ماه آسمان
در عجبم که تو چرا ماه زمین نمی شوی!
جان کسان که می شود هر شبی ار به کین تو
خود دل تو نمی شود تا تو به کین نمی شوی
جور و جفا نبود بس، بر سکنات نیز شد
باری از آن بتر مشو، گر به از این نمی شوی
آخر امید پای تو داشت سرم به خاک ره
گیر که از کرشمه تو بر سر این نمی شوی
چون دل خسرو از غمت گوشه نشین غم شده
وه که تو هیچگه بر او گوشه نشین نمی شوی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳۲
ای ز غبار خنگ تو یافته دیده روشنی
چند به شوخی و خوشی گرد هلاک من تنی
وه که ز شوق چون تویی دود بر آمد از دلم
خوب نه ای تو آفتی، دوست نه ای، تو دشمنی
بهر خدای دست را پیش از آستین مکش
زانکه زبان بری تو از ریزش خون چون منی
می بخور و به دامنم پاک بکن دهان و لب
تا نکنم از این سپس دعوی پاکدامنی
دعوی مهر و آنگهی بر دل خسته رخنه ها
ریش منست آخر این، چند نمک پراگنی
در گذر براق تو خاک شد استخوان من
منتظر عنایتم، گر نظری در افگنی
ای که سوار می روی ترکش ناز بر کمر
زین چه که غمزه می زنی، تیر چرا نمی زنی؟
دل که بسوخت در غمت، طعنه چه می زنی دگر؟
شیشه نازک مرا سنگ مزن که بشکنی
کبر تو ار چه می کشم، زانکه لطیف و دلکشی
خوب نیاید، ای پسر، از چو تویی فروتنی
خسرو خسته پیش ازین داشت رعونتی به سر
چون به ریاضیت غمت جمله ببرد توسنی؟
چند به شوخی و خوشی گرد هلاک من تنی
وه که ز شوق چون تویی دود بر آمد از دلم
خوب نه ای تو آفتی، دوست نه ای، تو دشمنی
بهر خدای دست را پیش از آستین مکش
زانکه زبان بری تو از ریزش خون چون منی
می بخور و به دامنم پاک بکن دهان و لب
تا نکنم از این سپس دعوی پاکدامنی
دعوی مهر و آنگهی بر دل خسته رخنه ها
ریش منست آخر این، چند نمک پراگنی
در گذر براق تو خاک شد استخوان من
منتظر عنایتم، گر نظری در افگنی
ای که سوار می روی ترکش ناز بر کمر
زین چه که غمزه می زنی، تیر چرا نمی زنی؟
دل که بسوخت در غمت، طعنه چه می زنی دگر؟
شیشه نازک مرا سنگ مزن که بشکنی
کبر تو ار چه می کشم، زانکه لطیف و دلکشی
خوب نیاید، ای پسر، از چو تویی فروتنی
خسرو خسته پیش ازین داشت رعونتی به سر
چون به ریاضیت غمت جمله ببرد توسنی؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳۷
باز بهر جان ما را ناز در سر می کنی
دیده بیننده را هر دم به خون ترمی کنی
گر چو مویم میکنی، بهر عدم هم دولت است
زانکه ره دورست و بار من سبک تر می کنی
آفتابی تو، ولی زانجا که روز چون منی ست
کی سر اندر خانه تاریک من در می کنی
گفتی از دل دور کن جان را و هم با من بساز
شرم بادت خویش را با جان برابر می کنی
می کنی آن خنده ای تا ریش من بهتر شود
باز خنده می زنی و آزار دیگر می کنی
ای بت بدکیش، چشم نامسلمان را بپوش
در مسلمانی چرا تاراج کافر می کنی؟
هر زمان گویی که حال خویش پیش من بگوی
آری آری، گفت خسرو نیک باور می کنی
دیده بیننده را هر دم به خون ترمی کنی
گر چو مویم میکنی، بهر عدم هم دولت است
زانکه ره دورست و بار من سبک تر می کنی
آفتابی تو، ولی زانجا که روز چون منی ست
کی سر اندر خانه تاریک من در می کنی
گفتی از دل دور کن جان را و هم با من بساز
شرم بادت خویش را با جان برابر می کنی
می کنی آن خنده ای تا ریش من بهتر شود
باز خنده می زنی و آزار دیگر می کنی
ای بت بدکیش، چشم نامسلمان را بپوش
در مسلمانی چرا تاراج کافر می کنی؟
هر زمان گویی که حال خویش پیش من بگوی
آری آری، گفت خسرو نیک باور می کنی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴۳
چه شدت که از کرشمه نظری به ما نکردی؟
سخنی برون ندادی، شکری عطا نکردی
چو گیا به خاک سودم سر خود به زیر پایت
تو چو باد برنگشتی، مدد گیا نکردی
به دلم چه خانه سازی که هزار خانه دارد
ز هزار تیر مژگان چو یکی خطا نکردی
ز طواف کعبه خود چه دوانیم به کعبه؟
ز هزار حاجت من چو یکی روا نکردی
همه عمر وعده کردی، طمع وفا نکردم
که چو عمر بیوفایی سزد، ار وفا نکردی
تو ز حال من چه دانی که به خون چگونه غرقم
چو در این محیط هامون گهی آشنا نکردی
بکن، ای دو دیده، گر چه سر مردمی نداری
نظری به حال خسرو چو به کار ما نکردی
سخنی برون ندادی، شکری عطا نکردی
چو گیا به خاک سودم سر خود به زیر پایت
تو چو باد برنگشتی، مدد گیا نکردی
به دلم چه خانه سازی که هزار خانه دارد
ز هزار تیر مژگان چو یکی خطا نکردی
ز طواف کعبه خود چه دوانیم به کعبه؟
ز هزار حاجت من چو یکی روا نکردی
همه عمر وعده کردی، طمع وفا نکردم
که چو عمر بیوفایی سزد، ار وفا نکردی
تو ز حال من چه دانی که به خون چگونه غرقم
چو در این محیط هامون گهی آشنا نکردی
بکن، ای دو دیده، گر چه سر مردمی نداری
نظری به حال خسرو چو به کار ما نکردی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴۹
می به جام ار چه زخون من مسکین داری
نوش بادت که شکرخنده شیرین داری
دو حیات است ز یک خنده تو عاشق را
زانکه در حقه یک خنده دو پروین داری
زان لب ساده گرم بوسه ببخشی، کم ازآنک
نظری جانب این گریه رنگین داری
پیش صوفی گذرو، گریه خونین، فرمای
تا به خون دست بشوید دلش از دین داری
نگری در من و چون من نگرم برشکنی
این چه فتنه ست که بهر من مسکین داری
خار در بستر تنهاییم افگند فراق
زان چه سودم که تو آن بر گل و نسرین داری؟
همه را زنده کنی و بکشی خسرو را
جان من این چه طریق است و چه آیین داری؟
نوش بادت که شکرخنده شیرین داری
دو حیات است ز یک خنده تو عاشق را
زانکه در حقه یک خنده دو پروین داری
زان لب ساده گرم بوسه ببخشی، کم ازآنک
نظری جانب این گریه رنگین داری
پیش صوفی گذرو، گریه خونین، فرمای
تا به خون دست بشوید دلش از دین داری
نگری در من و چون من نگرم برشکنی
این چه فتنه ست که بهر من مسکین داری
خار در بستر تنهاییم افگند فراق
زان چه سودم که تو آن بر گل و نسرین داری؟
همه را زنده کنی و بکشی خسرو را
جان من این چه طریق است و چه آیین داری؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶۶
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸۴
ز من برشکستی به یکبارگی
در وصل بستی به یکبارگی
درافتاده بودی به دامم، چه سود؟
که از دام جستی به یکبارگی
بیا کز جدایی بر انداختم
همه ملک هستی به یکبارگی
مگر در دلت مهربانی نماند!
که پیمان شکستی به یکبارگی
برفتی و با بدسگالان من
به عشرت نشستی به یکبارگی
چه می خورده ای، خسروا، که دگر؟
ز اندوه رستی به یکبارگی
در وصل بستی به یکبارگی
درافتاده بودی به دامم، چه سود؟
که از دام جستی به یکبارگی
بیا کز جدایی بر انداختم
همه ملک هستی به یکبارگی
مگر در دلت مهربانی نماند!
که پیمان شکستی به یکبارگی
برفتی و با بدسگالان من
به عشرت نشستی به یکبارگی
چه می خورده ای، خسروا، که دگر؟
ز اندوه رستی به یکبارگی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸۹
تا داشت به جان طاقت، بودم به شکیبایی
چون کار به جان آمد، زین پس من و رسوایی
سرپنجه صبرم را پیچیده برون شد دل
ای صبر، همین بودت بازوی توانایی
در زاویه محنت دور از تو چو مهجوران
تنها منم و آهی، آه از غم تنهایی
شبها منم و اشکی، وز خون همه بالین تر
عشق این هنرم فرمود، ار عیب نفرمایی
گفتی که شکیبا شو تا نوبت وصل آید
تو پیش نظر، وانگه امکان شکیبایی!
صد رنج همی بینم، ای راحت جان، از تو
از دیده توان دیدن چیزی که تو بنمایی
گر راز برون دادم، دانی که ز بی خویشی
دیوانه بود عاشق، خاصه من سودایی
بس در که همی ریزد از چشم تر خسرو
کز دست برون رفتنش سر رشته دانایی
چون کار به جان آمد، زین پس من و رسوایی
سرپنجه صبرم را پیچیده برون شد دل
ای صبر، همین بودت بازوی توانایی
در زاویه محنت دور از تو چو مهجوران
تنها منم و آهی، آه از غم تنهایی
شبها منم و اشکی، وز خون همه بالین تر
عشق این هنرم فرمود، ار عیب نفرمایی
گفتی که شکیبا شو تا نوبت وصل آید
تو پیش نظر، وانگه امکان شکیبایی!
صد رنج همی بینم، ای راحت جان، از تو
از دیده توان دیدن چیزی که تو بنمایی
گر راز برون دادم، دانی که ز بی خویشی
دیوانه بود عاشق، خاصه من سودایی
بس در که همی ریزد از چشم تر خسرو
کز دست برون رفتنش سر رشته دانایی
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹۹
تو، ای پسر، که از این سو سوار می گذری
مرا کش ارز که برای شکار می گذری
ز دوستان که به جولانگه تو خاک شدند
به شوخی تو که ای شرمسار می گذری
هزار دل به دوال عنایت آویزان
تو بر شکسته از ایشان سوار می گذری
جراحتی به جز این نیست آشنایان را
که آشنایی و بیگانه وار می گذری
چه مرهمی که فزون است در دم، ار چه دمی
هزار بار به جان فگار می گذری
تو مست خراب چه دانی که تا چه می گذرد؟
در آن دلی که به شبهای تار می گذری
تو در درون دل تنگ من خلی همه شب
گلی، ولی به دلم همچو خار می گذری
قرار وصل خوش است ار چه دیر می بینم
ولی چه سود که زود از قرار می گذری
بلاست ناله خسرو، برون میا زین بیش
که مست می رسی و در خمار می گذری
مرا کش ارز که برای شکار می گذری
ز دوستان که به جولانگه تو خاک شدند
به شوخی تو که ای شرمسار می گذری
هزار دل به دوال عنایت آویزان
تو بر شکسته از ایشان سوار می گذری
جراحتی به جز این نیست آشنایان را
که آشنایی و بیگانه وار می گذری
چه مرهمی که فزون است در دم، ار چه دمی
هزار بار به جان فگار می گذری
تو مست خراب چه دانی که تا چه می گذرد؟
در آن دلی که به شبهای تار می گذری
تو در درون دل تنگ من خلی همه شب
گلی، ولی به دلم همچو خار می گذری
قرار وصل خوش است ار چه دیر می بینم
ولی چه سود که زود از قرار می گذری
بلاست ناله خسرو، برون میا زین بیش
که مست می رسی و در خمار می گذری
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰۴
تو نیز ای بی وفا، تا کی ستم بر جان من خواهی؟
بیا تا کین من از بخت بی سامان من خواهی
چه کم گردد ز خاک پای تو، آخر اگر گاهی
بدین مقدار عذر دیده گریان من خواهی
اگر جان بایدت، پیش آی و بی فرمان من، بستان
که از بیگانگی باشد، اگر فرمان من خواهی
اگر خواهم دهی بوسی به پشت پای خود بینی
وگر خواهی نهی، داغی دل بریان من خواهی
مرا تا زنده ام از درد عشقت راحتی نبود
بکش تیغ و سرم بفگن، اگر درمان من خواهی
بدان می ماند، ای غمزه که جان می خواهی از خسرو
من مسکین چه خواهم دیگر، ار تو جان من خواهی
بیا تا کین من از بخت بی سامان من خواهی
چه کم گردد ز خاک پای تو، آخر اگر گاهی
بدین مقدار عذر دیده گریان من خواهی
اگر جان بایدت، پیش آی و بی فرمان من، بستان
که از بیگانگی باشد، اگر فرمان من خواهی
اگر خواهم دهی بوسی به پشت پای خود بینی
وگر خواهی نهی، داغی دل بریان من خواهی
مرا تا زنده ام از درد عشقت راحتی نبود
بکش تیغ و سرم بفگن، اگر درمان من خواهی
بدان می ماند، ای غمزه که جان می خواهی از خسرو
من مسکین چه خواهم دیگر، ار تو جان من خواهی