عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰
چشم بدمست تو چون عربده بنیاد کند
بدلم هر مژه را خنجر جلاد کند
رحم در عالم اگر هست اجل دارد و بس
کاین همه طایر روح از قفس آزاد کند
خاک ارباب ریا را ز رواج باطل
روزگار آورد و سبحه زهاد کند
صاحب حوصله دل سوختگان می باشند
کس ندیدست که شمعی گله از باد کند
دختر رز که فلک داد بخونش فتوی
بیش ازین نیست گناهش که دلی شاد کند
گر دل این مخزن کینه است که مردم دارند
هر که یکدل شکند کعبه ای آباد کند
سوی شمع آن بت خود کام نبیند هرگز
که مباد از جگر سوختگان یاد کند
دست مشاطه برخسار عروسان نکند
آنچه با چهره کس سیلی استاد کند
پیش خواری زوطن دیده نباشد بیجا
دجله گر سعی بویرانی بغداد کند
چه کند کاوش او با دل چون موم کلیم
مژه ات کاینه را شانه فولاد کند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱
بدور دیده مژگان از دو سو لخت جگر دارد
چراغان بر لب آب روان فیض دگر دارد
ندارم زینتی همچون صدف جز عقده خاطر
همیشه رشته کارم گره جای گهر دارد
مگر یاد لبت در خاطر پیمانه می گردد
که در بزم نشاط باده چشم از گریه تر دارد
بجز سرگشتگی و گرد محنت حاصلش نبود
بسان گردباد آن را که دهر از خاک بردارد
نشان اهل غفلت جستم از پیر خرد گفتا
نشانش اینکه در فصل بهار از خود خبر دارد
جنون شهر دشمن با بیابان دوستی دارم
که چون سیلاب اشکم جنگ با دیوار و در دارد
اگر برگ و بری داری ز خود بفشان که پیوسته
تبر پیوند اینجا با نهال بارور دارد
چرا پیوسته شمع انجمن صندل بسر مالد
ز بال افشانی پروانه گرنه دردسر دارد
اگر مردن نبودی زندگی با ما چها کردی
درین دریا اگر نشکست کشتی صد خطر دارد
کلیم از جور گل خون شد دل بلبل چنین باشد
گرفتاری بآن معشوق بی پروا که زر دارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶
بر لبم همچو جرس خنده فغان می گردد
آب اگر می خورم از دیده روان می گردد
صافدل را نبود قید علایق عیبی
عیب دیرینه کی از آینه دان می گردد
مرد در کشور ما گونه بخون رنگ کند
کاین خضابیست کز آن پیر جوان می گردد
هوش باریک شود تا سخنم فهم کند
بسکه در خاطرم آن موی میان می گردد
هر که سرگرم طلب گشت، اگر در ره شوق
خاک بر سر فرق کند ریگ روان می گردد
روش حرفزدن رفت زیادم چکنم
نام یارست بچیزیکه زبان می گردد
چرخ از بهر تو در کار بود حرص تو چیست
آسیا از پی رزق دگران می گردد
آنچنان شوق قناعت زده راهم که کسی
خاک اگر می خورد آبم بدهان می گردد
ناوک رشک خورد بر جگر خسته کلیم
هر که از بار غم عشق کمان می گردد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸
بدست صد غم اگر بیدلان اسیر شوند
از آن بهست که ممنون دستگیر شوند
زمانه بیتو مرا زنده بهر آن دارد
که در جدائی هم دوستان دلیر شوند
بکنج خاطر من پا کشند در دامن
گر از جهان، غم و اندوه گوشه گیر شوند
زبس بدور غمت خوشدلی بر افتادست
بآن رسیده که طفلان اشک پیر شوند
لباس شید ملایم نمی شود بر تن
بچرب نرمی اگر زاهدان حریر شوند
تلاش نام و نشان نیست بیدلان ترا
مگر گهی که به پشت نشان تیر شوند
نمک چشی بکلیم امیدوار بده
ز خوان وصل تو اهل هوس چو سیر شوند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹
چو جرس کار دل ار ناله و فریاد بود
مشنو خنده زخمش ز دل شاد بود
تا بدیدار تو شد دیده بستان روشن
سرو را گفت شکرانه که آزاد بود
دم عیسی ز دلم عقده خاطر نگشود
چون حباب این گرهی نیست که بر باد بود
دانه کشت مکافات دمد از دل سنگ
دام هر صید گهی در ره صیاد بود
حسن محتاج تکلف نبود زانکه بزلف
هیچ نفزاید اگر شانه زشمشاد بود
مرگ فرزند ندید آنکه سخن زاده اوست
کاشکی عمر پدر صد یک اولاد بود
نکنی شکوه ز خونریزی آن غمزه کلیم
رحم غیب است اگر در دل جلاد بود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱
دارد اگر صفائی دل از شراب دارد
روشن ترست شیشه گاهی که آب دارد
طینت که پاک باشد از می کشی چه نقصان
دریا چه شد که بر لب جام حباب دارد
از دل خطا نگردد مژگان کج نهادت
با آنکه راست رو نیست تیری که تاب دارد
این بحر بیکرانه همچون حباب ما را
گاهی بپای دارد، گاهی خراب دارد
در زاهدی و رندی در دست دل عنان نیست
این شیشه گاه باده، گاهی گلاب دارد
راحت که شد مکرر، دلکوب تر ز رنجست
داغ است ماهی ازبس شوق سراب دارد
ما را بود بدامن از می اگر نشانی
زاهد بدل زحسرت داغ شراب دارد
در روزگار دیدم از راستی نشان نیست
صحبتش که صادق آمد در شیر آب دارد
خالش میان ابرو الحق بجا فتاده
بیت النشانی از انتخاب دارد
هستم کلیم نومید از دستبوس و پابوس
آنرا عنان گرفته این را رکاب دارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵
بهار آمد و جانی بجسم مینا شد
پیاله! چشم تو روشن که باده پیدا شد
عرق فشانیت از تاب می شکیب نهشت
چه قطره بود که سیلاب طاقت ما شد
هنوز رنج تب لرز آفتاب بجاست
چه فیض بود که همخانه مسیحا شد
نه رفع تشنه لبی می کند، نه سوز جگر
دلم خوشست که چشمم ز گریه دریا شد
زدیده رفتی و تاریک شد سراچه چشم
بدل در آمدی و چشم داغ بینا شد
بغیر خار که در پای رهروان ماندست
دگر براه غمت هر چه بود یغما شد
کلیم چاک شد از تیغ او سراپایت
بسینه سنگ چه کوبی کنونکه در وا شد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸
جز بمی هیچ دل از بند غم آزاد نشد
خط آزادی ما جز خط بغداد نشد
از سخن حال خرابم نشد اصلاح پذیر
همچو ویرانه که از گنج خود آباد نشد
گرچه نقش قدم و سایه و ما همکاریم
کس چو من در فن افتادگی استاد نشد
معنی بکر تراشی چه بود، کوه کنی
خامه فکر کم از تیشه فرهاد نشد
هر زمان بر سر فرزند سخن می لرزم
در جهان کیست که دلبسته اولاد نشد
بخت مزدور سپهر است ازو شکوه مکن
هر کرا شاه کشد دشمن جلاد نشد
شید این جذبه که در صید خلایق دارد
مهره سبحه چرا دانه صیاد نشد
در قبول نظر خلق مجو آسایش
بنده هر گاه که دلخواه شد آزاد نشد
ما همین تنگدلیم از غم خود ورنه کلیم
در جهان نیست کسی کز غم من شاد نشد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰
از جهان بخت بابرام گدا می خواهد
مشت خاکی که برای سر ما می خواهد
دل ازین عمر سیه روز بتنگ آمده است
شمع کوتاهی شب را زخدا می خواهد
سرم از افسر و از ظل هما بیزارست
موی ژولیده و سودای رسا می خواهد
گرچه خار رهت از پای کشیدن حیفست
چکنم گر نکشم آبله جا می خواهد
نبود صاحب همت که زاهل طمعست
تنگ چشمی که اجابت زدعا می خواهد
این خسیسان که تو بینی بجهان در کارند
که خس و خار زسیلاب فنا می خواهد
آنقدر می رود از راه برون مرشد شهر
که گر از هوش رود راهنما می خواهد
زین تلون که فلک را بنهادست کلیم
نتوان یافت که رو کرده کرا می خواهد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲
وقتی زبار هستی چیزی بجا نماند
کز تو بره نشانی از نقش پا نماند
دنیا ز سخت گیری هرگز بکس نپاید
هرچند بفشری مشت رنگ حنا نماند
در راه بی ثباتی، شادی و غم رفیقند
بر سر گلی نپاید خاری بپا نماند
صبر و خرد بیکدل با شوق او نگنجند
چون سیل میهمان شد کس در سرا نماند
اکسیر سیرچشمی، خاک سیه کند زر
غیرت چو کامل افتد، کس بینوا نماند
نقش قمار طالع، گر اینچنین نشیند
غیر از نشان دندان، در دست و پا نماند
آن غمزه جهانسوز، پروای کس ندارد
آتش چه باک دارد، گر بوریا نماند
ناداری قناعت، همسر بملک داراست
این جوی آب باریک، از سیل وا نماند
باشد کلیم خاموش، پیوسته با دل پر
جامی که گشت لبریز، با او صدا نماند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۴
دلم بملک قناعت نشان نمی داند
فغان که این سگ نفس استخوان نمی داند
شتاب عمر دلم را بشکوه آورده
جرس بجز گله کاروان نمی داند
یکیست انجمن و خلوتم ز شور جنون
که گردباد کنار و میان نمی داند
بسان شعله زبانم بعجز راه نبرد
لبم چو جام لبالب فغان نمی داند
چه برگ شادی ازین روزگار می خواهی
که رسم خنده گل زعفران نمی داند
سریکه قطع تعلق نکرد از تن خویش
طریق سجده آن آستان نمی داند
هوای زلف تو دارد دلم چو آن مفلس
که غیر هند بعالم مکان نمی داند
حریف باخته بیصرفه باز می باشد
ز هر که دل ببری قدر جان نمی داند
خدنگ ناله ما همچو شعله شمعست
مسافرست و ز مقصد نشان نمی داند
بعرض حال دل آن چشم مست وانرسد
زترک نیست عجب گر زبان نمی داند
درین زمانه زهم حسن و عشق بیخبرند
چمن گر آب خورد باغبان نمی داند
کلیم ناله من سر براه نه فلکست
ولی ز دل ره کام و زبان نمی داند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۸
همه محروم و ازو دست کسی دور نبود
کس ندیدم که درین میکده مخمور نبود
فقر و روشندلی آئینه رخسار همند
هیچ ویرانه ندیدم که پر نور نبود
دلم از کاوش مژگان تو از سینه گریخت
جای آسایش در خانه زنبور نبود
من درین میکده پیش قدحی بنشستم
که سرش بسته تر از کاسه طنبور نبود
خط اگر سرکشد از خطه حسن تو مرنج
که بفرمان سلیمان هم این مور نبود
شعله داغ برونم بدرون نور نداد
شمع تربت سبب روشنی کور نبود
تا تبسم بدلم مشت نمک می پاشد
چشم داغم بره مرهم کافور نبود
حال سوز دل ما یار ندانست کلیم
از سیه بختی در آتش ما نبور نبود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۰
زخوان غیب یکنعمت نصیب ما و ساغر شد
زخون خوردن چرا نالیم کاین روزی مقدر شد
دل از آمیزش بیگانه و خویشان بتنگ آمد
بیابان جنونی کو که صحبت ها مکرر شد
در حرص ار برویت بسته گردد گنجها یابی
توانگر گشت محتاجیکه او محروم ازین در شد
نگه در نیمه ره ماند زبس کز گریه نم دارد
چه پرواز آید از مرغی که او را بال و پرتر شد
چه تکلیف نشستن می کنی آشفته حالی را
که بیرون رفتنش از بزم همچون دود مجمر شد
نیم نومید کوته گشت اگر از وصل او دستم
بته خواهد رسیدن شمع اگر پروانه بی پر شد
کلیم اشکت زسر نگذشته دست و پا مزن چندین
درین آب تنک زینسان نمی باید شناور شد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۱
مگو کسی بمن خاکسار می ماند
بروی آب ز عکسم غبار می ماند
محیط عشق همه آب زندگیست، مترس
کسیست غرقه که او در کنار میماند
براه عشق که افتادگیست رهبر او
پیاده می رود اما سوار می ماند
چه حالتست که چشمی که می پرد از شوق
چو نقش پا بره انتظار می ماند
بنای عهد همین گر شکستن است ترا
غنیمت است که بر یک قرار می ماند
هر آنچه ما بکف آریم وقف تاراجست
همین مدام دل داغدار می ماند
کسی نرفت که بر جای او نماند ستم
همیشه خار زگل یادگار می ماند
زهر طرف نگرم در کمین اوست شکست
دلم بتوبه فصل بهار می ماند
اگر فراخور تقصیر عذر باید گفت
زبان خامشی ما ز کار می ماند
نشانه ایست کلیم از پی گشایش کار
گهی که دست ودل از کار و بار می ماند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۵
در شکار دل ما دام دگر می باید
دانه صید فریبش زشرر می باید
عشق بر مائده غیر از تن بیسر نفشاند
زانکه بر خوان بلا کاسه ز سر می باید
نیست زابنای زمان هر که هنر دشمن نیست
پسرانرا چو نشانی ز پدر می باید
اشک بی لخت جگر نیست غم نان چه خوری
زاد این راه همین دیده تر می باید
کشت امید کسان سبز شد و خوشه رساند
مزرع بخت مرا آب گهر می باید
روشنی از مه و خورشید اگر می خواهی
خانه از کوچه آنزلف بدر می باید
از جفای پدر و سیلی استاد چه سود
هر کرا غربت و سوهان سفر می باید
خانه هستی چون شیشه ساعت خوابست
هر نفس از سر تو زیر و زبر می باید
دیده ها چو خدا شکل صدف داد کلیم
دایم از اشک لبالب ز گهر می باید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۴
بیش ازین دوران ستم پرور نبود
آسمان زینگونه بداختر نبود
عمر چون ایام بیماری مرگ
هیچ امروزش ز دی بدتر نبود
آنقدر پیکان که در یک زخم داشت
در دکان هیچ پیکان گر نبود
هر کجا رفتم بدنبال مراد
غیر سرگردانیم رهبر نبود
سیر بستان تمنا کرده ام
یک نهال آرزو را بر نبود
از تف دل مردمک را سوختیم
دسترس بر سرمه دیگر نبود
خواب در چشمم نمی آید چو شمع
بسترم آنشب که خاکستر نبود
در دم آخر چنین می گفت شمع
کافسر زر غیر دردسر نبود
کار رونق دشمنی دارم کلیم
گر می آوردم بکف ساغر نبود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۹
اگر چه نخل هنر را ثمر نمی باشد
ز سنگ بدگهران بیخطر نمی باشد
زآه خلق بپرهیز کاینه است گواه
که در زمانه دم بی اثر نمی باشد
درین محیط گر از سود چشم می پوشی
سفینه را ز شکستن خطر نمی باشد
بهر که سینه صد چاک را نمودم گفت
برو که مرهم زخم سپر نمی باشد
سپهر تا پدری می کند نمی بینم
پسر که تشنه خون پدر نمی باشد
دل آن بود که نجوید زتیغ جور پناه
دمی که سینه سپر شد جگر نمی باشد
زتیغ خط بمزار شهید خویش کشد
ستیزه جوئی ازین بیشتر نمی باشد
بنزد پایه شناسان بلند پروازی
بغیر ریختن بال و پر نمی باشد
زهوش رفته دل ما بخود نیاید باز
باین درازی عمر سفر نمی باشد
سرم ز پنبه مینا سبکترست کلیم
که مغز در سرم از دردسر نمی باشد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۳
بت پیمان شکم دم از وفا زد
اثر نقشی بر آب گریه ها زد
خوشا آسایش دردی که ما را
چنان گیرد که نتوان دست و پا زد
ز درد رشک همکاران کبابیم
بمجلس اشک شمع آتش بما زد
ز بخت تیره روز هر که شب شد
بجای شمع آتش در سرا زد
چرا آب بقا نبود سیه روز
که راه راحت آباد فنا زد
قمار پاکبازی خوش نشین شد
دوشش فقرم ز نقش بوریا زد
شکر خند گل ساغر صدا داشت
حریفان صبوحی را صلا زد
خدنگ آه چون تیر هوائیست
کزو نتوان شکار مدعا زد
سموم عشق رخت هستیم سوخت
در آن وادی که مجنون را هوا زد
کلیم از مطلب نایاب بگذشت
بدست آورده را هم پشت پا زد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷
ابر سرمایه گر از چشم تر ما ببرد
لوث آلودگی از دامن دنیا ببرد
طالع دون چو قوی گشت حریفش نشویم
گو هما سایه دولت ز سر ما ببرد
تیغ بیداد تو چون کشور دل بگشاید
ناوکت مژده این فتح باعضا ببرد
خانه صبر و خرد رفتی و بس نیست که باز
مژه ات نقب بگنجینه دلها ببرد
چشم مست تو حریفیست که گر یابد دست
عکس را از دل آئینه به یغما ببرد
قدر کالای مرا سیل نکو می داند
که اگر نیک و گر بد همه یکجا ببرد
کم مبین خاری ما را که باین بیقدری
سیل از خار و خسم تحفه بدریا ببرد
روغن از مغز قلم می کشد اندیشه من
کز دماغ خردم خشکی سودا ببرد
خاک بادا بسر طاقت و صبر تو کلیم
دردسر چند کسی پیش مسیحا ببرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۸
نه درین گلشن گلی از آشنائی بو دهد
نه نسیمی غنچه گلهای ما را رو دهد
بیم آن باشد که شادی مرگ کردم چون حباب
گر درین آب و هوایم خنده گاهی رو دهد
چرخ دیگرگون نخواهد شد بدلتنگی ساز
پستی این سقف سر را تکیه بر زانو دهد
در پناه عارضت خط ملک خوبی را گرفت
دشمن خود را چرا کس اینقدر پهلو دهد
ناله ای بشنو زبلبل چون بگلشن آمدی
اینقدر بنشین که گل زخمی ز زلفت بو دهد
گردش چشمت چو پیماید بهر کس دور خویش
سرمه را بتوان بخورد هر نصیحت گو دهد
در علاج درد دل ساقی طبیبت بس کلیم
بوسه فرماید غذا، وز باده ات دارو دهد