عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۷
جذبه ای خواهم که از خود نیز روگردان شوم
هر کجا آئینه ای پیدا شود پنهان شوم
رنگ آبادی ندارم خانه بیصاحبم
گر خریدارم شود سیلاب آبادان شوم
قرض دار روزگارم، خاطرم زان شاد نیست
چون حباب ار وام هستی پس دهم خندان شوم
ناوک بیداد دوران را نشان باید شدن
آنچنان مگذارم ای غم از نظر پنهان شوم
تا بکی باید بخلقی مختلف یکرنگ زیست
یکنفس آئینه گردم، یکزمان سوهان شوم
کسر حرمت بار می آرد شکستن نان خلق
عزتم گردد طفیلی هر کجا مهمان شوم
قدرتم غالب حریفی را نمی داند که چیست
صد تعدی می کشم از حسن اگر طوفان شوم
هم کهن شد، هم مکرر جامه ناموس و ننگ
گر دلم خواهد لباسی نو کنم، عریان شوم
خواهم از روی تنگ دادن بتاراجش کلیم
فی المثل گر پاسبان چشمه حیوان شوم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۳
آن سالکم که با خضر هرچند هم نشینم
سرگشته همچو پرگار در گام اولینم
از بیم دید و وا دید بگریزم از عدم هم
گر بعد مرگ بیند در خواب همنشینم
دایم زهمت فقر خرجم ز دخل بیش است
خرمن بمور بخشم با آنکه خوشه چینم
آزار ما تلافی از آسمان ندارد
بیمرهم است زخمم هم طالع نگینم
ظاهر بباطن من یکرنگ گشته در عشق
چون شمع می گدازد با دست آستینم
امید رستگاری ز آغاز کار پیداست
در خانه کمانست صیاد در کمینم
این سرنوشت بد هم دایم بکس نماند
سیلاب اشک شوید آخر خط جبینم
شیرین زبانی من دام عوام نبود
جوش مگس کند زهر در دیده انگبینم
دایم کلیم دوران در پستیم ندارد
شاید که قدردانی بردارد از زمینم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۷
نه همین از بخت بد طوفان ز عمان دیده ام
دایم از جوش تری از قطره طغیان دیده ام
صد خلل در راحت تنهائیم افتاد اگر
زآشنایان گردبادی در بیابان دیده ام
از غم بیخانمانی گریه ام رو داده است
آشیان بلبلی گر در گلستان دیده ام
شانه تاری چند از زلفت بچنگ آورد و من
حاصلی گردیده ام، خواب پریشان دیده ام
شکوه بخت از زبانم سر نزد، گوئیکه من
در سواد تیره بختی آب حیوان دیده ام
از هدف صابرترم هر جا بلائی رو دهد
شکر باران کرده ام گر تیرباران دیده ام
اشک ما از گرمی شوق دگر آید بوجد
رقص آزادی طفلان از دبستان دیده ام
استخوان من قناعت بر هما شیرین کند
زین شکرریزی کزان لبهای خندان دیده ام
می توان دریافت فیض سینه چاکی را کلیم
زین گشایشها که از چاک گریبان دیده ام
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۸
تا زخواب مستی غفلت سری برداشتم
چون حباب از سر نهادم هر چه در سر داشتم
کس چو من ازمزرع امید حاصل برنداشت
کاشتم تخم هوسها را و دل برداشتم
در بیابان طلب از ننگ واپس ماندگی
خاطری آشفته تر ازگرد لشکر داشتم
بلبلم وز غنچه نشکفته کس نشناسدم
صد بهار آمد که من سر در ته برداشتم
اقتضای وقت بین کز دور ساغر می کنم
شکوه ها کاول ز بد گردی اختر داشتم
کس نمی فهمد زبان شکوه خونین دلان
من گرفتم غنچه سان دست از دهن برداشتم
حال خویش از دیگران پرسم، نمی دانم که دوش
اخگر اندر خوابگه یا گل ببستر داشتم
از نظام کارم ار ایام عاجز شد چه عیب
رشته کوته بود و من صد سحر گوهر داشتم
تا باکسیر غم او آشنا بودم کلیم
صرفه در عزلت بسان کیمیاگر داشتم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۰
جنس کساد چار سوی ناروائیم
گوئی بشهر دلشکنان مومیائیم
در پرده بهتر است نمود وجود من
رنگ خجالتم چه بود، خودنمائیم
فقرم ز چهره رنگ سیاهی نشسته است
در کنج بیکسی شب بیروشنائیم
چین جبین بکس نفروشد کمال من
با نیک و بد چو آینه خوش آشنائیم
تغییر وضع اگر همه یکدم بود خوشست
در حسرت ترقی تیر هوائیم
چون شیشه رنگ خجلتم از چهره ظاهرست
سامان پذیر گردد اگر بینوائیم
فکرم زبحر فیض گدائیست گنج بخش
هر جا سفینه است پر است از گدائیم
قحط نمک بکان ملاحت اگر فتد
خوبان کنند چاره ز داغ جدائیم
در راه خاکساری و افتادگی کلیم
چون جاده ام، ندیده کسی نارسائیم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۳
زحرف شکوه ایام لب چنان بستم
که گر بنزد طبیب آمدم زبان بستم
سیاهی شب آنزلف رنگ بست نبود
که من در آن شکن طره آشیان بستم
بکف عنان دو طوفان نگاه نتوان داشت
چو راه گریه گشادم در فغان بستم
نه همتست غم چشم خویش دارم گر
نظر زدیدن این تیره خاکدان بستم
خوشست درخور قدرت بلندپروازی
وگرنه منهم احرام آسمان بستم
جهان تنگ بسان دهان او هیچست
ز شوق اوست اگر دل باینجهان بستم
کسی طلسم سلامت نبسته است چو من
زحرف نیک و بد مردمان زبان بستم
نبودمور در افتادگی کمر بسته
بخاکساری روزیکه من میان بستم
شکسته بندم و آئین تازه ای دارم
بسان قرعه شکستن بر استخوان بستم
شدم ز بوسه آن خاک آستان محروم
کلیم تا ز فغان خواب پاسبان بستم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۷
عمریستکه یک مستی سرشار ندیدم
در پای خم افتادن دستار ندیدم
بر دولت وصلی که فلک رشک نیارد
جز صحبت آئینه و زنگار ندیدم
در ظلمت بخت سیه خویش نماندم
چون آب خضر روی خریدار ندیدم
افسوس که چون نخل گرانبار درین باغ
دستی ز رفیقان بته بار ندیدم
چون رشته گلدسته بگرد همه خوبان
گردیدم و یک یار وفادار ندیدم
بادا سر آئینه زانو بسلامت
روئی مگر از آینه رخسار ندیدم
همچون هدفم بخت نوازش زکسی نیست
هر جا که شدم غیر دل آزار ندیدم
تا از مدد ناخن تدبیر گذشتم
در راه طلب عقده دشوار ندیدم
با آنکه کسی چیزی دربار ندارد
در قافله یک مرد سبکبار ندیدم
در کوی توکل که بحق پشت امید است
کاهی که دهد تکیه بدیوار ندیدم
با اهل طرب نیز کلیم ارچه نشستم
از خنده بجز نام چو سوفار ندیدم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۸
فرصتی کو که دوای دل رنجور کنیم
پنبه شیشه می مرهم ناسور کنیم
طمع خام نشد ز آتش حرمان پخته
گر بدوزخ برویم آرزوی حور کنیم
خدمت بزم شراب تو زما می آید
می توانیم که از گریه گزک شور کنیم
از پی کینه ما تیغ به بندد بمیان
ما اگر دست هوس در کمر مور کنیم
زندگی بسکه زبیداد فلک تلخ شده است
خسته به شه را پرسش رنجور کنیم
پرده هرچند فزون جلوه افشا خوشتر
فهم این نکته ز راز دل طنبور کنیم
چاره زاریست بر دلبر مغرور کلیم
نتوانیم چو رامش بزر و زور کنیم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴۹
باغبان بیمهر و ما در اصل نخل بی بریم
عاقبت در گلخن گیتی کف خاکستریم
هیچکس نبود که نبود در پی آزار ما
اهل عالم جمله طفل و ما چو مرغ بی بریم
عاشقانت تیغ کین در یکدگر خوش می نهند
خون هم چون آب می ریزیم و از یک لشکریم
مهرورزی چون رسن تابیست کین بر رشته را
پیشتر چندانکه داریم از همه واپس تریم
مرغ یک اصلیم عیب ما بود عیب همه
از چه همچون موج دائم در پی یکدیگریم
خاک ما را ز پی سرگشتگی گل کرده اند
دهر گوئی بزم مستانست و ما چون ساغریم
اندرین گلخن بچشم کم مبین ما را کلیم
با همه افسردگی دل زنده تر از اخگریم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۰
گه گهر گه شرر از دیده تر یافته ام
من هم از برق وهم از برق و هم از ابر نظر یافته ام
تا که از پای فتادم زهمه در پیشم
پا براه تو اگر باخته پر یافته ام
پیش پا را نتواند ز سیه روزی دید
در کف هر که چراغی ز هنر یافته ام
بر سرم گل شود از سوز درون خاکستر
می توان یافت که از شمع نظر یافته ام
گر عسس کرد رها محتسبم می گیرد
تا ز کیفیت چشم تو خبر یافته ام
در بیابان طل از اثر گرم روی
صدف آبله را پر ز شرر یافته ام
در مصافی که سرم را سپر از تسلیم است
گر سکندر طرفم گشته ظفر یافته ام
فقر را بسکه قناعت بنظر شیرین کرد
دست ار تنگ بود تنگ شکر یافته ام
راز هر سینه به بینم چو می از شیشه کلیم
ز در میکده تا کحل بصر یافته ام
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۴
چون دف تر ناله از بیداد کمتر می کنم
میکشم جور و تغافل در برابر میکنم
سرنوشتم گر شهادت نیست در کویت چرا
بوی خون می آید از خاکی که بر سر می کنم
بسکه هر دم می رسد فوج بلائی بر سرم
گر کشم آهی خیال گرد لشکر می کنم
آنقدر کالماس بر داغم سپهر افشانده است
من نمک از گریه شب در چشم اختر می کنم
می برم با خود لباس داغ حسرت را بخاک
پیش بینم فکر عریانی محشر می کنم
زاهدان عهد ما معیار حق و باطلند
هر چه را منکر شوند این قوم باور می کنم
سرکشی ها را غبار از سر اگر بیرون کند
خویش را با خاک در پستی برابر می کنم
رشته از گوهر بخود می بالد و تن از سخن
گر گویم علاج جسم لاغر می کنم
در جهان دائم نشان تیر انکارم کلیم
گر ز مصحف چامه ناموس در بر می کنم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۸
دل را از آن دو طره پرفن گرفته ام
از هند زلف رخصت رفتن گرفته ام
با شعله ام بنسبت عریانی الفت است
زان روی جا بگوشه گلخن گرفته ام
هرگز ز سنگ دلشکنانم هراس نیست
این شیشه را برای شکستن گرفته ام
دانسته ام حقیقت خود را چنانچه هست
در کین خویش جانب دشمن گرفته ام
چشم از جهان ببستم و نور دلم فرود
روشن شده است خانه چو روزن گرفته ام
آخر بسان فاخته ام شد گلو کبود
منت ز خلق بسکه بگردن گرفته ام
تا چند در نی قلم آتش زند سخن
من هم کلیم خامه ز آهن گرفته ام
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۰
از دست دهر محنت بسیار می کشم
آئینه وار هر نفس آزار می کشم
در آتشم چو پنبه داغ از ملایمت
از طبع سازگار خود آزار می کشم
یک رهبرم درین ره تاریک برنخورد
چون آفتاب دست بدیوار می کشم
یک رهبرم درین ره تاریک برنخورد
چون آفتاب دست بدیوار می کشم
بازار گرمم از خنکی های بخت رفت
آن یوسفم که ناز خریدار می کشم
چون گل بسر زنم زبس از خون گرفته رنگ
از دیده در ره تو اگر خار می کشم
چون سایه اختیار بدستم نداده اند
گویم چسان که دست زهر کار می کشم
خونم وفا بمستی چشمت نمی کند
زین نیم جرعه خجلت بسیار می کشم
از آن مکدرم که زتأثیر عکس خویش
آئینه را نقاب برخسار می کشم
رنگ از حنای عید کلیم ار نباشدم
دستی باین دو دیده خونبار می کشم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۲
بر شکال دولت آبادست و ما بی باده ایم
دامن دولت که ساقی باشد از کف داده ایم
دانه تسبیح بی آبست، کی بر می دهد
ما چه بیحاصل بدام زهد خشک افتاده ایم
قلعه ها از دولت شاه جهان مفتوح شد
ما زدست بسته مهر شیشه نگشاده ایم
خود متاع خانه خویشیم، چون مرغ قفس
گرنه ایم آزاد از قید جهان آزاده ایم
روی برگشتن نمی دارد هدف از پیش تیر
تو کمان فتنه را زه کن که ما استاده ایم
پیش ما بزم نشاط و حلقه ماتم یکیست
شمع بزمیم از برای سوختن آماده ایم
نه بما پای گریزی مانده نه دست ستیز
بر سر راه حوادث همچو مور جاده ایم
از تلاش سرفرازی کی بجائی می رسیم
ما که از افتادگی در پیش چون سجاده ایم
پر نمی پیچیم بر صید مراد خود کلیم
ما که عنقا را بدام آورده و سر داده ایم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵
غم مسکن و فکر مأوا ندارم
عجب نیست گر در دلی جا ندارم
درین بحر از خجلت تنگ ظرفی
حبابم که چشمی ببالا ندارم
شکفته رخ از فقر همچون سرابم
ترشروئی ابر و دریا ندارم
خرد چیست از فکر دنیا گذشتن
نگوئی که من عقل دنیا ندارم
چرا در غم ماست پیوسته زلفت
در آن کوچه من خانه تنها ندارم
جنونم دل از سنگ طفلان فکندست
ز شرمندگی روی صحرا ندارم
گدای در دلبرانم چو شانه
بجای دگر دست گیرا ندارم
بآئینه زانوی خویش گاهی
سری می کشم روی درها ندارم
نخواهد رسیدن بمقصود دستم
اگر آبله در ته پا ندارم
کلیم از سر آرزوها گذشتم
گواهم که بر بخت دعوا ندارم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۶
پی بخلوتگه قرب از بسکه شبها برده ایم
صبح چون سر زد بسامان شمع، ما دلمرده ایم
نیست نفس دون امانت دار یک جو اعتبار
حق بدست ماست گر چیزی بخود نسپرده ایم
گر بها می داد ما را قدر ما هم می شناخت
در کف ایام کالای بیغما برده ایم
باده دردآمیز گردد شیشه چون بر هم خورد
گردش افلاک تا برجاست ما آزرده ایم
گلبن ایام را ما آشیان بلبلیم
عالم از سر سبز گردد ما همان پژمرده ایم
یادگار دودمان پردلی مائیم و شمع
سر بتاراج فنا رفته است و پا افشرده ایم
باده بر لب یار در بر می رسد ما را کلیم
چون صراحی گر دماغ خود ببالا برده ایم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۲
همچو عینک سر نگردد راست از پشت غمم
همچنان حرص نظربازی فزاید هر دمم
از ادای خارج هر کس خجالت می کشم
با کمال بیدماغی من وکیل عالمم
من بمردن همدم از ضعف خمار افتاده ام
باید آوردن ز جام آئینه در پیش دمم
تیره بختی بیش ازین نبود که در بزم جهان
شمعم اما خلوت وصل ترا نامحرمم
آن نمکهائیکه دیگ آرزو در کار داشت
روزگار از شوربختی می کند در مرهمم
از کریمان هیچگه روی طلب نبود مرا
گر زسنگ خاره باشد روی همچون ماتمم
خلعت آسایشی می خواستم از چرخ، گفت
از کجا آورده ام خود در لباس خاتمم
تا نفس باقیست ضبط گریه ام مقدور نیست
شیشه ام، بی اشک از دل برنمی آید دمم
از سبکروحی خود خوارم درین گلشن کلیم
همچو شبنم هر گلی بردارد از دست کمم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۵
باین دماغ که از سایه اجتناب کنیم
بر آن سریم که تسخیر آفتاب کنیم
بگریه سحری سعی بیش ازین خوش نیست
چه لایقست که در شیر صبح آب کنیم
شود بصیر بدل عجز چون کمال گرفت
گذشت از آنکه توانیم اضطراب کنیم
ز شور ناله بود جمله بیقراری اشک
نمی گذارد کاین طفل را بخواب کنیم
سفینه می رود این سعی ناخدا عبث است
چو عمر می گذرد ما چرا شتاب کنیم
هوای خانه ناموس و ننگ دلگیر است
خوش آنکه بر سر عقل این بنا خراب کنیم
کدام سوخته جان راست تاب آتش ما
بآه سرد دلی را مگر کباب کنیم
بیمن عشق ز خاک وجود می سازیم
گلی که غازه رخسار آفتاب کنیم
بود کلیم که باز از نشان دندانها
برای بوسه لبی چند انتخاب کنیم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۶
جان کاهدم چو حق سخن را ادا کنم
گر نقد جان دهند سخن را بها کنم
با عالمی مرا سر همخانگی کجاست
کو مرگ تا که خلوت راحت جدا کنم
چندانکه جای در دل آتش کند سپند
خواهم که جا بخاطر آن بیوفا کنم
سرگشتگی عجب بمیانم گرفته است
دلدار در کنارم و رو در قفا کنم
از گریه دیده رفته زدست و بدست نیست
غیر از غبار خاطر تا توتیا کنم
یک بزم را ببوی سخن مست می کنم
چون شیشه هر کجا که سر حرف وا کنم
سامان خونفشانی روز و شبم نماند
دیگر باشک شام چو شمع اکتفا کنم
داروی یأس با همه دردی موافقست
زین یک دوا هزار مرض را دوا کنم
تن را چو در لباس قناعت بپرورم
همچون غرابه پیرهن از بوریا کنم
گر هجو نیست در سخن من زعجر نیست
حیف آیدم که زهر در آب بقا کنم
تنبیه منکران سخن می توان کلیم
گر اژدهای خانه بآنها رها کنم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۹
نه سزاوار حرم نه لایق بتخانه ام
در خراب آباد دنیا جغد بی ویرانه ام
فرقم از سرکوب محنت یکنفس خالی نبود
گر ز کار افتاد دستم ریخت بر سر خانه ام
بسکه هرگز پر ندیدم جام عیش خویش را
باورم ناید که پر خواهد شدن پیمانه ام
من نباشم رونق عشق و محبت می رود
تیشه فرهادم و بال و پر پروانه ام
فقر تا ما بینوایان را حمایت می کند
سایه پشتیبان دیوارست در ویرانه ام
باگرانان سازگاری و مدارا عاقلیست
چون بزنجیر جنون می سازم ار دیوانه ام
شعله برمی خیزد از فرقم بجای مو کلیم
می سزد گر از ید بیضا بسازی شانه ام