عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۱
آن ره که بیامدم کدام‌ست؟
تا بازروم که کار خام‌ست
یک لحظه ز کوی یار دوری
در مذهب عاشقان حرام‌ست
اندر همه ده اگر کسی هست
والله که اشارتی تمام‌ست
صعوه ز کجا رهد که سیمرغ
پابسته این شگرف دام‌ست؟
آواره دلا میا بدین سو
آن جا بنشین که خوش مقام‌ست
آن نقل گزین که جان فزایست
وان باده طلب که باقوام‌ست
باقی همه بو و نقش و رنگ‌ست
باقی همه جنگ و ننگ و نام‌ست
خاموش کن و ز پای بنشین
چون مستی و این کنار بام‌ست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۱
اندرآ ای مه که بی‌تو ماه را استاره نیست
تا خیالت درنیاید پای کوبان، چاره نیست
چون خیالت بر که آید، چشمه‌ها گردد روان
خود گرفتم کاین دل ما جز که و جز خاره نیست
آتش از سنگی روان شد، آب از سنگی دگر
لعل شد سنگی دگر کز لطف تو آواره نیست
بارها لطف تو را من آزمودم ای لطیف
مرده را تو زنده کردی بارها، یک باره نیست
ابر رحمت هر سحر گر می‌ببارد، آن ز توست
وین دل گریان من جز کودک گهواره نیست
همچو کوه طور از غم این دلم صدپاره شد
لیک اندر دست من زان پاره‌ها، یک پاره نیست
آهن برهان موسی بر دل چون سنگ زد
تا جهد استاره‌یی کز ابر یک استاره نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۳
گر تو پنداری به حسن تو نگاری هست، نیست
ور تو پنداری مرا بی‌تو قراری هست، نیست
ور تو گویی چرخ می‌گردد به کار نیک و بد
چرخ را جز خدمت خاک تو کاری هست؟ نیست
سال‌ها شد که بیرون درت چون حلقه‌ایم
بر در تو حلقه بودن هیچ عاری هست؟ نیست
بر در اندیشه ترسان گشته‌ایم از هر خیال
خواجه را این جا خیالی هست؟ آری، هست؟ نیست
ای دل جاسوس من، در پیش کیکاووس من
جز صلاح الدین ز دل‌ها هوشیاری هست؟ نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۲
ای که رویت چو گل و زلف تو چون شمشاد است
جانم آن لحظه که غمگین تو باشم شاد است
نقدهایی که نه نقد غم توست آن خاکست
غیر پیمودن باده‌ی هوس تو باد است
کار او دارد کآموختهٔ کار تواست
زانک کار تو یقین کارگه ایجاد است
آسمان را و زمین را خبرست و معلوم
کآسمان همچو زمین امر تو را منقادست
روی بنمای و خمار دو جهان را بشکن
نه که امروز خماران تو را میعاد است؟
آفتاب ار چه درین دور فریدست و وحید
شرقیانند که او در صف‌شان آحاد است
خسروان خاک کفش را به خدا تاج کنند
هر که شیرین تو را دلشده چون فرهادست
می‌نهد بر لب خود دست دل من که خموش
این چه وقت سخن‌ست و چه گه فریاد است؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳
مگر این دم سر آن زلف پریشان شده است
که چنین مشک تتاری عبرافشان شده است؟
مگر از چهرهٔ او باد صبا پرده ربود
که هزاران قمر غیب درخشان شده است؟
هست جانی که ز بوی خوش او شادان نیست؟
گر چه جان بو نبرد کو ز چه شادان شده است
ای بسا شاد گلی کز دم حق خندان است
لیک هر جان بنداند ز چه خندان شده است
آفتاب رخش امروز زهی خوش که بتافت
که هزاران دل ازو لعل بدخشان شده است
عاشق آخر ز چه رو تا به ابد دل ننهد
بر کسی کز لطفش تن همگی جان شده است؟
مگرش دل سحری دید بدان سان که وی است
که از آن دیدنش امروز بدین سان شده است
تا بدیده‌ست دل آن حسن پریزاد مرا
شیشه بر دست گرفته‌ست و پری خوان شده است
بر درخت تن اگر باد خوشش می‌نوزد
پس دو صد برگ دو صد شاخ چه لرزان شده است؟
بهر هر کشتهٔ او جان ابد گر نبود
جان سپردن بر عاشق ز چه آسان شده است؟
از حیات و خبرش باخبران بی‌خبرند
که حیات و خبرش پردهٔ ایشان شده است
گر نه در نای دلی مطرب عشقش بدمید
هر سر موی چو سرنای چه نالان شده است؟
شمس تبریز ز بام ار نه کلوخ اندازد
سوی دل پس ز چه جان‌هاش چو دربان شده است؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۴
هم به بر این بت زیبا خوشکست
من نشستم که همین‌جا خوشکست
مطرب و یار من و شمع و شراب
این چنین عیش مهیا خوشکست
من و تو هیچ از این جا نرویم
پهلوی شکر و حلوا خوشکست
خجل است از رخ یارم گل تر
با چنین چهره و سیما خوشکست
هر صباحی ز جمالش مستیم
خاصه امروز که با ما خوشکست
بجهم حلقهٔ زلفش گیرم
که در آن حلقه تماشا خوشکست
شمس تبریز که نور دل‌ها است
دایما با گل رعنا خوشکست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۷
هر جور کز تو آید بر خود نهم غرامت
جرم تو را و خود را بر خود نهم تمامت
ای ماه روی از تو صد جور اگر بیاید
تن را بود چو خلعت جان را بود سلامت
هر کس ز جمله عالم از تو نصیب دارند
عشق تو شد نصیبم احسنت ای کرامت
گه جام مست گردد از لذت می تو
گه می به جوش آید از چاشنی جامت
معنی به سجده آید چون صورت تو بیند
هر حرف رقص آرد چون بشنود کلامت
عاشق چو مست‌تر شد بر وی ملامت آید
زیرا که نقل این می نبود به جز ملامت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۰
از بامداد روی تو دیدن حیات ماست
امروز روی خوب تو یا رب چه دلرباست
امروز در جمال تو خود لطف دیگر است
امروز هر چه عاشق شیدا کند سزاست
امروز آن کسی که مرا دی بداد پند
چون روی تو بدید ز من عذرها بخواست
صد چشم وام خواهم تا در تو بنگرم
این وام از که خواهم وان چشم خود کراست؟
در پیش بود دولت امروز لاجرم
می‌جست و می‌طپید دل بنده روزهاست
از عشق شرم دارم اگر گویمش بشر
می‌ترسم از خدای که گویم که این خداست
ابروم می‌جهید و دل بنده می‌طپید
این می‌نمود رو که چنین بخت در قفاست
رقاص تر درخت درین باغ‌ها منم
زیرا درخت بختم و اندر سرم صباست
چون باشد آن درخت که برگش تو داده‌یی؟
چون باشد آن غریب که همسایهٔ هماست؟
در ظل آفتاب تو چرخی همی‌زنیم
کوری آن که گوید ظل از شجر جداست
جان نعره می‌زند که زهی عشق آتشین
کاب حیات دارد با تو نشست و خاست
چون بگذرد خیال تو در کوی سینه‌ها
پای برهنه دل به در آید که جان کجاست؟
روی زمین چو نور بگیرد ز ماه تو
گویی هزار زهره و خورشید بر سماست
در روزن دلم نظری کن چو آفتاب
تا آسمان نگوید کان ماه بی‌وفاست
قدم کمان شد از غم و دادم نشان کژ
با عشق همچو تیرم اینک نشان راست
در دل خیال خطهٔ تبریز نقش بست
کان خانهٔ اجابت و دل خانهٔ دعاست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۱
پنهان مشو که روی تو بر ما مبارک است
نظارهٔ تو بر همه جان‌ها مبارک است
یک لحظه سایه از سر ما دورتر مکن
دانسته‌یی که سایهٔ عنقا مبارک است
ای نوبهار حسن بیا کان هوای خوش
بر باغ و راغ و گلشن و صحرا مبارک است
ای صد هزار جان مقدس فدای او
کاید به کوی عشق که آن جا مبارک است
سودایی ایم از تو و بطال و کو به کو
ما را چنین بطالت و سودا مبارک است
ای بستگان تن به تماشای جان روید
کاخر رسول گفت تماشا مبارک است
هر برگ و هر درخت رسولی‌ست از عدم
یعنی که کشت‌های مصفا مبارک است
چون برگ و چون درخت بگفتند بی‌زبان
بی گوش بشنوید که این‌ها مبارک است
ای جان چار عنصر عالم جمال تو
بر آب و باد و آتش و غبرا مبارک است
یعنی که هر چه کاری آن گم نمی‌شود
کس تخم دین نکارد الا مبارک است
سجده برم که خاک تو بر سر چو افسر است
پا درنهم که راه تو بر پا مبارک است
می‌آیدم به چشم همین لحظه نقش تو
والله خجسته آمد و حقا مبارک است
نقشی که رنگ بست ازین خاک بی‌وفاست
نقشی که رنگ بست ز بالا مبارک است
بر خاکیان جمال بهاران خجسته است
بر ماهیان طپیدن دریا مبارک است
آن آفتاب کز دل در سینه‌ها بتافت
بر عرش و فرش و گنبد خضرا مبارک است
دل را مجال نیست که از ذوق دم زند
جان سجده می‌کند که خدایا مبارک است
هر دل که با هوای تو امشب شود حریف
او را یقین بدان تو که فردا مبارک است
بفزا شراب خامش و ما را خموش کن
کندر درون نهفتن اشیا مبارک است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۲
ساقی و سردهی ز لب یارم آرزوست
بدمستی‌یی ز نرگس خمارم آرزوست
هندوی طره‌ات چه رسن باز لولی‌یی ست
لولی گری طرهٔ طرارم آرزوست
اندر دلم ز غمزهٔ غماز فتنه‌هاست
فتنه نشان جادوی بیمارم آرزوست
زان رو که غدرها و دغاهاش بس خوش است
غدرش مرا بسوزد غدارم آرزوست
زان شمع بی‌نظیر که در لامکان بتافت
پروانه وار سوخته هموارم آرزوست
گلزار حسن رو بگشا زان که از رخت
مه شرمسار گشته و گلزارم آرزوست
بعد از چهار سال نشستیم دو به دو
یک ره به کوی وصل تو دوچارم آرزوست
انکار کرد عقل تو وین کار کرده عشق
انکار سود نیست چو این کارم آرزوست
رانیم بالش شه و رانی به زخم مار
با مصطفای حسن در آن غارم آرزوست
تاتار هجر کرد سیاهی و عنبری
زان مشک‌های آهوی تاتارم آرزوست
باری‌ست بر دلم که مرا هیچ بار نیست
ای شاه بار ده که یکی بارم آرزوست
عار است ای خفاش تو را ناز آفتاب
صد سجده من بکرده بران عارم آرزوست
با داردار وعدهٔ وصلت رسید صبر
هجران دو چشم بسته و بر دارم آرزوست
هست این سپاه عشق تو جان سوز و دلفروز
وندر سپاه عشق تو سالارم آرزوست
دجال هجر بر سرم از غم قیامتی‌ست
لابد فسون عیسی و تیمارم آرزوست
مکری بکرد بنده و مکری بکرد وصل
از مکر توبه کردم مکارم آرزوست
تا سوی گلشن طرب آیم خراب و مست
از گلشن وصال تو یک خارم آرزوست
زان طره‌های زلف کمرساز بنده را
کز شهر دررمیدم کهسارم آرزوست
موسی جان بدید درختی ز نور نار
آن شعلهٔ درخت و از آن نارم آرزوست
تبریز چون بهشت ز دیدار شمس دین
اندر بهشت رفته و دیدارم آرزوست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۶
ما را کنار گیر تو را خود کنار نیست
عاشق نواختن به خدا هیچ عار نیست
بی‌حد و بی‌کناری نایی تو در کنار
ای بحر بی‌امان که تو را زینهار نیست
زان شب که ماه خویش نمودی به عاشقان
چون چرخ بی‌قرار کسی را قرار نیست
جز فیض بحر فضل تو ما را امید نیست
جز گوهر ثنای تو ما را نثار نیست
تا کار و بار عشق هوای تو دیده‌ام
ما را تحیری‌ست که با کار کار نیست
یک میر وانما که تو را او اسیر نیست
یک شیر وانما که تو را او شکار نیست
مرغان جسته‌ایم ز صد دام مردوار
دامی‌ست دام تو که ازین سو مطار نیست
آمد رسول عشق تو چون ساقی صبوح
با جام باده‌یی که مر آن را خمار نیست
گفتم که ناتوانم و رنجورم از فراق
گفتا بگیر هین که گه اعتذار نیست
گفتم بهانه نیست تو خود حال من ببین
مپذیر عذر بنده اگر زار زار نیست
کارم به یک دم آمد از دمدمه‌ی جفا
هنگام مردن است زمان عقار نیست
گفتا که حال خویش فراموش کن بگیر
زیرا که عاشقان را هیچ اختیار نیست
تا نگذری ز راحت و رنج و ز یاد خویش
سوی مقربان وصالت گذار نیست
آبی بزن ازین می و بنشان غبار هوش
جز ماه عشق هر چه بود جز غبار نیست
ما را کنار گیر تو را خود کنار نیست
عاشق نواختن به خدا هیچ عار نیست
بی‌حد و بی‌کناری نایی تو در کنار
ای بحر بی‌امان که تو را زینهار نیست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۰
عاشق آن قند تو جان شکرخای ماست
سایهٔ زلفین تو در دو جهان جای ماست
از قد و بالای اوست عشق که بالا گرفت
وان که بشد غرق عشق قامت و بالای ماست
هر گل سرخی که هست از مدد خون ماست
هر گل زردی که رست رسته ز صفرای ماست
هر چه تصور کنی خواجه که همتاش نیست
عاشق و مسکین آن بی‌ضد و همتای ماست
از سبب هجر اوست شب که سیه پوش گشت
توی به تو دود شب زاتش سودای ماست
نیست ز من باورت این سخن از شب بپرس
تا بدهد شرح آنک فتنهٔ فردای ماست
شب چه بود؟ روز نیز شهره و رسوای اوست
کاهش مه از غم ماه دل افزای ماست
آه که از هر دو کون تا چه نهان بوده‌یی
خه که نهانی چنین شهره و پیدای ماست
زان سوی لوح وجود مکتب عشاق بود
وانچه ز لوحش نمود آن همه اسمای ماست
اول و پایان راه از اثر پای ماست
ناطقه و نفس کل نالهٔ سرنای ماست
گر نه کژی همچو چنگ واسطهٔ نای چیست؟
در هوس آن سری اوست که هم پای ماست
گر چه که ما هم کژیم در صفت جسم خویش
بر سر منشور عشق جسم چو طغرای ماست
رخت به تبریز برد مفخر جان شمس دین
بازبیاریم زود کان همه کالای ماست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۵
سه روز شد که نگارین من دگرگون است
شکر ترش نبود آن شکر ترش چون است؟
به چشمه‌‌یی که درو آب زندگانی بود
سبو ببردم و دیدم که چشمه پرخون است
به روضه‌‌یی که درو صد هزار گل می‌رست
به جای میوه و گل خار و سنگ و هامون است
فسون بخوانم و بر روی آن پری بدمم
از آن که کار پری خوان همیشه افسون است
پری من به فسون‌ها زبون شیشه نشد
که کار او ز فسون و فسانه بیرون است
میان ابروی او خشم‌های دیرینه‌ست
گره در ابروی لیلی هلاک مجنون است
بیا بیا که مرا‌ بی‌تو زندگانی نیست
ببین ببین که مرا‌ بی‌تو چشم جیحون است
به حق روی چو ماهت که چشم روشن کن
اگر چه جرم من از جمله خلق افزون است
به گرد خویش برآید دلم که جرمم چیست؟
ز آن که هر سببی با نتیجه مقرون است
ندا‌ همی‌رسدم از نقیب حکم ازل
که گرد خویش مجو کین سبب نه زاکنون است
خدای بخشد و گیرد بیارد و ببرد
که کار او نه به میزان عقل موزون است
بیا بیا که هم اکنون به لطف کن فیکون
بهشت در بگشاید که غیر ممنون است
ز عین خار ببینی شکوفه‌های عجب
ز عین سنگ ببینی که گنج قارون است
که لطف تا ابد است و ازان هزار کلید
نهان میانهٔ کاف و سفینهٔ نون است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۶
به حق چشم خمار لطیف تابانت
به حلقه حلقهٔ آن طرهٔ پریشانت
بدان حلاوت‌ بی‌مر و تنگ‌های شکر
که تعبیه‌ست ‌‌در آن لعل شکرافشانت
به کهربایی کندر دو لعل تو درج است
که گشت از آن مه و خورشید و ذره جویانت
به حق غنچه و گل‌های لعل روحانی
که دام بلبل عقل است در گلستانت
به آب حسن و به تاب جمال جان پرور
کزان گشاد دهان را انار خندانت
بدان جمال الهی که قبلهٔ دل‌هاست
که دم به دم ز طرب سجده می‌برد جانت
تو یوسفی و تو را معجزات بسیار است
ولی بس است خود آن روی خوب برهانت
چه جای یوسف بس یوسفان اسیر تواند
خدای عز و جل کی دهد بدیشانت؟
ز هر گیاه و ز هر برگ رویدی نرگس
برای دیدنت ار جا بدی به بستانت
چو سوخت زاتش عشق تو جان گرم روان
کجا دهد شه سردان به دست سردانت
شعاع روی تو پوشیده کرد صورت تو
که غرقه کرد چو خورشید نور سبحانت
هزار صورت هر دم ز نور خورشیدت
برآید از دل پاک و نماید احسانت
درون خویش اگر خواهدت دل ناپاک
ز ابلهی و خری می‌کشد به زندانت
نه هیچ عاقل بفریبدت به حیلت عقل
نه پای بند کند جاه هیچ سلطانت
تو را که در دو جهان می‌نگنجی از عظمت
ابوهریره گمان چون برد در انبانت؟
به هر غزل که ستایم تو را ز پردهٔ شعر
دلم ز پرده ستاید هزار چندانت
دلم که باشد؟ و من کیستم؟ ستایش چیست؟
ولیک جان را گلشن کنم به ریحانت
بیا تو مفخر آفاق شمس تبریزی
که تو غریب مهی و غریب ارکانت
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۲
مر عاشقان را پند کس هرگز نباشد سودمند
نی آنچنان سیل است این کش کس تواند کرد بند
ذوق سر سرمست را هرگز نداند عاقلی
حال دل بیهوش را هرگز نداند هوشمند
بیزار گردند از شهی شاهان اگر بویی برند
زان باده‌ها که عاشقان در مجلس دل می‌خورند
خسرو وداع ملک خود از بهر شیرین می‌کند
فرهاد هم از بهر او بر کوه می‌کوبد کلند
مجنون ز حلقه‌ی عاقلان از عشق لیلی می‌رمد
بر سبلت هر سرکشی کرده‌ست وامق ریشخند
افسرده آن عمری که آن بگذشت بی‌آن جان خوش
ای گنده آن مغزی که آن غافل بود زین لورکند
این آسمان گر نیستی سرگشته و عاشق چو ما
زین گردش او سیر آمدی گفتی بسستم چند چند
عالم چو سرنایی و او در هر شکافش می‌دمد
هر ناله‌یی دارد یقین زان دو لب چون قند قند
می‌بین که چون درمی دمد در هر گلی در هر دلی
حاجت دهد عشقی دهد کافغان برآرد از گزند
دل را ز حق گر برکنی بر که نهی آخر بگو
بی جان کسی که دل ازو یک لحظه برتانست کند
من بس کنم تو چست شو شب بر سر این بام رو
خوش غلغلی در شهر زن ای جان به آواز بلند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۶
جور و جفا و دوری‌یی کان کنه کار می‌کند
بر دل و جان عاشقان چون کنه کار می‌کند
هم‌تک یار یار کو راحت مطلق است او
یار ز حکم و داوری با تو چه یار می‌کند
یک صفتی قرین شود چرخ بدو زمین شود
یک صفتی خریف را فصل بهار می‌کند
از صفتی فرشته را دیو و بلیس می‌کند
وز تبشی شب مرا رشک نهار می‌کند
می‌زده را معالجه هم به می از چه می‌کند؟
اشتر مست را ز می باز چه بار می‌کند
از کف پیر میکده مجلسیان خرف شده
دور ز حد گذشت کو آن که شمار می‌کند؟
هست شد آن عدم که او دولت هست‌ها بود
مست شد آن خرد که او یاد خمار می‌کند
عشرت خشک لب شده آمد و تر همی‌زند
آن تری‌یی که اندر او آب غبار می‌کند
ساقی جان بیا که دل بی‌تو شده‌ست مشتغل
تا که نبیند او تو را با که قرار می‌کند؟
جزو دوید تا به کل خار گرفت صدر گل
جذبهٔ خارخار بین کان دل خار می‌کند
مطرب جان بیا بزن تنتن تن تنن تنن
کین دل مست از بگه یاد نگار می‌کند
یاد نگار می‌کند قصد کنار می‌کند
روح نثار می‌کند شیر شکار می‌کند
تا که چه دید دوش او یا که چه کرد نوش او
کز بن بامداد او نالهٔ زار می‌کند
گفت حبیب نادر است همچو الست و جنس او
تا که به پاسخ بلی چرخ دوار می‌کند
جمله مکونات را چرخ زنان چو چرخ دان
جسم جهار می‌کند روح سرار می‌کند
دور به گرد ساغرش هست نصیب اسعدی
کو به حراک دست او دور سوار می‌کند
ای همراه راه‌بین بر سر راه ماه بین
لیک خمش سخن مگو گفت غبار می‌کند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۶
بتی کو زهره و مه را همه شب شیوه آموزد
دو چشم او به جادویی دو چشم چرخ بردوزد
شما دل‌ها نگه دارید مسلمانان که من باری
چنان آمیختم با او که دل با من نیامیزد
نخست از عشق او زادم به آخر دل بدو دادم
چو میوه زاید از شاخی از آن شاخ اندرآویزد
ز سایه‌ی خود گریزانم که نور از سایه پنهان است
قرارش از کجا باشد کسی کز سایه بگریزد؟
سر زلفش همی‌گوید صلا زوتر رسن بازی
رخ شمعش همی‌گوید کجا پروانه تا سوزد؟
برای این رسن بازی دلاور باش و چنبر شو
درافکن خویش در آتش چو شمع او برافروزد
چو ذوق سوختن دیدی دگر نشکیبی از آتش
اگر آب حیات آید تو را زاتش نینگیزد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۵
ایا سر کرده از جانم تو را خانه کجا باشد؟
الا ای ماه تابانم تو را خانه کجا باشد؟
الا ای قادر قاهر ز تن پنهان به دل ظاهر
زهی پیدای پنهانم تو را خانه کجا باشد؟
تو گویی خانهٔ خاقان بود دل‌های مشتاقان
مرا دل نیست ای جانم تو را خانه کجا باشد؟
بود مه سایه را دایه به مه چون می‌رسد سایه؟
بگو ای مه نمی‌دانم تو را خانه کجا باشد؟
نشان ماه می‌دیدم به صد خانه بگردیدم
ازین تفتیش برهانم تو را خانه کجا باشد؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۵
مرا دلبر چنان باید که جان فتراک او گیرد
مرا مطرب چنان باید که زهره پیش او میرد
یکی پیمانه‌یی دارم که بر دریا همی‌خندد
دل دیوانه‌یی دارم که بند و پند نپذیرد
خداوندا تو می‌دانی که جانم از تو نشکیبد
ازیرا هیچ ماهی را دمی از آب نگزیرد
زهی هستی که تو داری زهی مستی که من دارم
تو را هستی همی‌زیبد مرا مستی همی‌زیبد
هلا بس کن هلا بس کن که این عشقی که بگزیدی
نشاطی می‌دهد بی‌غم قبولی می‌کند بی‌رد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۱
چه بوی است این چه بوی است این مگر آن یار می‌آید؟
مگر آن یار گل رخسار از آن گلزار می‌آید؟
شبی یا پردهٔ عودی و یا مشک عبرسودی
و یا یوسف بدین زودی از آن بازار می‌آید؟
چه نور است این چه تاب است این چه ماه و آفتاب است این؟
مگر آن یار خلوت جو ز کوه و غار می‌آید؟
سبوی می چه می‌جویی دهانش را چه می‌بویی؟
تو پنداری که او چون تو ازین خمار می‌آید؟
چه نقصان آفتابی را اگر تنها رود در ره؟
چه نقصان حشمت مه را که بی‌دستار می‌آید؟
چه خورد این دل در آن محفل که همچون مست اندر گل
ازان میخانه چون مستان چه ناهموار می‌آید؟
مخسب امشب مخسب امشب قوامش گیر و دریابش
که او در حلقهٔ مستان چنین بسیار می‌آید
گلستان می‌شود عالم چو سروش می‌کند سیران
قیامت می‌شود ظاهر چو در اظهار می‌آید
همه چون نقش دیواریم و جنبان می‌شویم آن دم
که نور نقش بند ما برین دیوار می‌آید
گهی در کوی بیماران چو جالینوس می‌گردد
گهی بر شکل بیماران به حیلت زار می‌آید
خمش کردم خمش کردم که این دیوان شعر من
ز شرم آن پری چهره به استغفار می‌آید