عبارات مورد جستجو در ۷۷۳ گوهر پیدا شد:
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲
تا کار مرا وصل تو تیمار ندارد
جز با غم هجر تو دلم کار ندارد
بی‌رونقی کار من اندر غم عشقت
کاریست که جز هجر تو بر بار ندارد
دارد سر خون ریختنم هجر تو دانی
هجر تو چنین کار به بیگار ندارد
گویی که ندارد به تو قصدی تو چه دانی
این هست غم هجر تو نهمار ندارد
با هجر تو گفتم که چه خیزد ز کسی کو
از گلبن ایام نه گل خار ندارد
گفتی که چو دل جان بده انکار نداری
جانا تو نگوییش که انکار ندارد
چون می‌ننیوشد سخن انوری آخر
یک ره تو بگو گفت ترا خوار ندارد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳
ای مانده من از جمال تو فرد
هجران تو جفت محنتم کرد
چشمیست مرا و صدهزار اشک
جانیست مرا و یک جهان درد
گردون کبودپوش کردست
در هجر تو آفتاب من زرد
در کار تو من هنوز گرمم
هان تا نکنی دل از وفا سرد
جفت غمم و خوشست آری
اندی که منم ز درد تو فرد
با منت چون تویی توان ساخت
زهر غم چون تویی توان خورد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴
از وصل تو آتش جگر خیزد
وز هجر تو نالهٔ سحر خیزد
سرگشتهٔ عالم هوای تو
هر روز ز عالم دگر خیزد
دیوانهٔ زلف و خستهٔ چشمت
هر فردایی ز دی بتر خیزد
گویی به هلاک جانت برخیزم
برخاسته گیر از این چه برخیزد
هنگام قیام خاک‌پایت را
خورشید فلک به فرق سر خیزد
مه چون سگ پاسبانت ار خواهی
هر لحظه ز آستان در خیزد
ما را ز دهان تنگ شیرینت
زان چه که به تنگها شکر خیزد
کانجا سخن زر به خروارست
وانجا سخنت ازین چه برخیزد
روی چو زرست انوری را بس
وز کیسهٔ او زر این قدر خیزد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷
دردم فزود و دست به درمان نمی‌رسد
صبرم رسید و هجر به پایان نمی‌رسد
در ظلمت نیاز بجهد سکندری
خضر طرب به چشمهٔ حیوان نمی‌رسد
برخوان از آنکه طعمهٔ جانست هیچ تن
آنجا به پای عقل به جز جان نمی‌رسد
جان داده‌ام مگر که به جانان خود رسم
جانم برون شدست و به جانان نمی‌رسد
خوانی که خواجهٔ خرد از بهر جان نهاد
مهمان عقل بر سر آن خوان نمی‌رسد
گفتم به میزبان که مرا زله‌ای فرست
گفتا هنوز نقل به دربان نمی‌رسد
فتراک این سوار به تو کی رسد که خود
گردش هنوز بر سر سلطان نمی‌رسد
طوفان رسید در غمت و انوری هنوز
قسمت سرای نوح به طوفان نمی‌رسد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰
عجب عجب که ترا یاد دوستان آمد
درآ درآ که ز تو کار ما به جان آمد
مبر مبر خور و خوابم ز داغ هجران بیش
مکن مکن که غمت سود و دل زیان آمد
چه می‌کنی به چه مشغولی و چه می‌طلبی
چه گفتمت چه شنیدی چه در گمان آمد
مزن مزن پس از این در دل آتشم که ز تو
بیا بیا که بدین خسته دل غمان آمد
چنان که بود گمان رهی به بدعهدی
به عاقبت همه عهد تو همچنان آمد
کرانه کردی از من تو خود ندانستی
که دل ز عشق تو یکباره در میان آمد
مکن تکبر و بهر خدای راست بگوی
که تا حدیث منت هیچ بر زبان آمد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳
هرچه مرا روی تو به روی رساند
ناخوش و خوش‌دل به‌روی خوش بستاند
هست به رویت نیازم از همه رویی
گرچه همه محنتی به روی رساند
در غم تو سر همی ز پای ندانم
گر تو ندانی مدان خدای تو داند
رغم کسی را به خانه در چه نشینی
کاتش دل را به آب دیده نشاند
هجر تو بر من همی جهان بفروشد
گو مکن آخر جهان چنین بنماند
دامن من گر به دست عشق نگاریست
وصل چه دامن ز کار من بفشاند
رو که چنین خواهمت که تن زنی ای وصل
تا بکند هجر هر جفا که تواند
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲
هرکرا عشقت به هم برمی‌زند
عاقبت چون حلقه بر در می‌زند
طالعی داری که از دست غمت
هرکرا دستیست بر سر می‌زند
در هوای تو ملک پر بفکند
این‌چنین کت حسن بر در می‌زند
من کیم کز عشق تو بر سر زنم
بر سر از عشق تو سنجر می‌زند
عشق را در سر مکن جور و جفا
عشق با ما خود برابر می‌زند
رای وصلت خواستم زو هجر گفت
این حریف این نقش کمتر می‌زند
درد هجرانت گرم اشکی دهد
عشق صدبارم به سر بر می‌زند
این نه بس کز عیش تلخ من لبت
خندهٔ شیرین چو شکر می‌زند
تیر غمزه‌ت را بگو آهسته‌تر
گرنه اندر روی کافر می‌زند
تو نشسته فارغ اندر گوشه‌ای
وین دعاگو حلقه بر در می‌زند
عاشقی هرگز مباد اندر جهان
عاشقی با کافری بر می‌زند
از تو خوبی چون سخن از انوری
هر زمانی لاف دیگر می‌زند
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷
جان وصال تو تقاضا می‌کند
کز جهانش بی‌تو سودا می‌کند
بالله ار در کافری باشد روا
آنچه هجران تو با ما می‌کند
در بهای بوسه‌ای از من لبت
دل ببرد و دین تقاضا می‌کند
بارها گفتم که جان هم می‌دهم
همچنان امروز و فردا می‌کند
غارت جان می‌کند چشم خوشت
هیچ تاوان نیست زیبا می‌کند
زلف را گو یاری چشمت مکن
کانچه بتوان کرد تنها می‌کند
چند گویی راز پیدا می‌کنی
راز من ناز نو پیدا می‌کند
آتش دل گرچه پنهان می‌کنم
آب چشمم آشکارا می‌کند
آنچنان شوخی که گر گویند کیست
کانوری را عشق رسوا می‌کند
گرچه می‌دانم ولیکن رغم را
گویی ای مرد آن به عمدا می‌کند
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵
هرکه دل بر چون تو دلداری نهد
سنگ بر دل بی‌تو بسیاری نهد
وانکه را محنت گلی خواهد شکفت
روزگارش این چنین خاری نهد
وانکه جانش همچو دل نبود به کار
خویشتن را با تو در کاری نهد
تحفه سازد گه گهم آن دل ظریف
آرد و در دست خونخواری نهد
نیک می‌کوشد خدایش یار باد
بو که روزی دست بر یاری نهد
عشق گفت این هجر باری کیست و چیست
خود کسی بر دل ازو باری نهد
بار پای اندر میان خواهد نهاد
تا به وصلت روز بازاری نهد
هجر گفت از جانب تو راست شد
اینت سودا و هوس آری نهد
یار پای اندر میان ننهد ولیک
انوری سر در میان باری نهد
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸
ز هجران تو جانم می‌برآید
بکن رحمی مکن کاخر نشاید
فروشد روزم از غم چند گویی
که می‌کن حیله‌ای تا شب چه زاید
سیه‌رویی من چون آفتابست
به روز آخر چراغی می‌بباید
به یک برف آب هجرت غم چنان شد
که از خونم فقعها می‌گشاید
گرفتم در غمت عمری بپایم
چه حاصل چون زمانه می‌نپاید
درین شبها دلم با عشق می‌گفت
که از وصلت چه گویم هیچم آید
هنوز این بر زبانش ناگذشته
فراقت گفت آری می‌نماید
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲
یا وصل ترا عنایتی باید
یا هجر ترا نهایتی باید
صد سورهٔ هجر می‌فرو خوانی
در شان وصال آیتی باید
دل عمر به عشق می‌دهد رشوت
آخر ز تو در حمایتی باید
بوسی ندهی وگر طمع دارم
گویی به بها ولایتی باید
الحق به از این بها به نتوان جست
در هر کاری کفایتی باید
آخر ز تو در جهان پس از عمری
جز جور و جفا حکایتی باید
وانگه ز منت چه عیب می‌جویی
جز مهر و وفا شکایتی باید
در خون منی چرا نیندیشی
کین دل شده را جنایتی باید
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹
غارت عشقت به دل و جان رسید
آب ز دامن به گریبان رسید
جان و دلی داشتم از چیزها
نبوت آن نیز به پایان رسید
گفتم جانی به سر آید مرا
عشق تو آخر به سر آن رسید
با تو چه سازم که چو افغان کنم
زانچه به من در غم هجران رسید
بشنوی افغانم و گویی به طنز
کار فلان زود به افغان رسید
رقعهٔ دردم ز تو بیچاره‌وار
نیم شبان دوش به کیوان رسید
گر تو تویی زود که خواهند گفت
سوز فلان در تن بهمان رسید
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷
دلا در عاشقی جانی زیان‌گیر
وگرنه جای بازی نیست جان‌گیر
جهان عاشقی پایان ندارد
اگر جانت همی باید جهان‌گیر
مرا گویی چنین هم نیست آخر
چنان کت دل همی خواهد چنان‌گیر
من اینک در میان کارم ای دل
سر و کاری همی بینی کران‌گیر
در آن می‌زنی کز غم شوی خون
برو هم عافیت را آستان‌گیر
به بوی وصل خود رنگش نبینی
به حرمت جان هجران در میان‌گیر
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲
چارهٔ عشق تو نداند کس
نامهٔ وصل تو نخواند کس
نقش هجران تو که مالد باز
تو توانی اگر تواند کس
در رکابت فلک فرو ماند
هم‌عنانی چگونه راند کس
به غمی چون دل بنستانی
از تو انصاف چون ستاند کس
از تو هرچم بتر به روی رسید
خود به روی کس این رساند کس
هم برین دل اگر بخواهی ماند
تا نه بس در جهان نماند کس
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲
ای مسلمانان ز جان سیر آمدم
بی‌نگارم از جهان سیر آمدم
گر نبودی جان که دیدی هجر او
از وجود خود از آن سیر آمدم
شادیی باید ز غم آخر مرا
از غم آن دلستان سیر آمدم
از دلم هرگز نپرسد آن نگار
از مراعات زمان سیر آمدم
گفتم از صفرا ز من سیر آمدی
گفت آن کافر که هان سیر آمدم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴
بدان عزمم که دیگر ره به میخانه کمر بندم
دل اندر وصل و هجر آن بت بیدادگر بندم
به رندی سر برافرازم به باده رخ برافروزم
ره میخانه برگیرم در طامات بربندم
چو عریان مانم از هستی قباهای بقا دوزم
چو مفلس گردم از هستی کمرهای به زر بندم
گرم یار خراباتی به کیش خویش بفریبد
به زنارش که در ساعت چو او زنار دربندم
ز خیر و شر چو حاصل شد سر از گردون برآرد خود
من نادان چه معنی را دل اندر خیر و شر بندم
چو کس واقف نمی‌گردد همی بر سر کار او
همین بندم دل آخر به که در کار دگر بندم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱
عشقت اندر میان جان دارم
جان ز بهر تو بر میان دارم
تا مرا بر سر جهان داری
به سرت گر سر جهان دارم
گویی از دست هجر جان نبری
غافلم گرنه این گمان دارم
بر سرم هرچه عشق بنوشتست
یک به یک بر سر زبان دارم
از اثرهای طالع عشقت
چون قضاهای آسمان دارم
بیش پای از قفای هجر منه
من بیچاره نیز جان دارم
جانم اندر بهار وصل بخر
گرچه بر هجر دل زیان دارم
گویی از جان کسی حدیث کند
چه کنم در کیایی آن دارم
بر تو احوال انوری پیداست
به تکلف چرا نهان دارم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳
جز سر پیوند آن نگار ندارم
گرچه ازو جز دل فکار ندارم
هر نفسم یاد اوست گرچه ازو من
جز نفس سرد یادگار ندارم
شاد بدانم که در فراق جمالش
جز غم او هیچ غمگسار ندارم
زان نشوم رنجه از جفاش که در عشق
سیرت عشاق روزگار ندارم
وز غم هجران او به کاستن تن
هیچ غم دیگر اعتبار ندارم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳
پای بر جای نیست همنفسم
چه کنم اوست دستگیر و کسم
در پی گرد کاروان غمش
از رسیلان نالهٔ جرسم
بر سر کوی او شبی گذرم
که حمایت کند سگ و عسسم
محرم پستهٔ لبت نشدم
تا نگفتم طفیلی و مگسم
گفتمش دل وصال می‌طلبد
راستی من هم اندرین هوسم
گفت با دل بگو که حالی نیست
ماحضر جز به هجر دست رسم
دل مرا گفت هم به از هیچت
رایگان هجر یافتم نه بسم
گویدم انوری در این پیوند
پای در پیش و پای بازپسم
گویم اینک از اینت می‌گویم
پای بر جای نیست همنفسم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶
ای آرزوی جانم در آرزوی آنم
کز هجر یک شکایت در گوش وصل خوانم
دانی چگونه باشم در محنتی چنینم
زان پس که دیده باشی در دولتی چنانم
با دل به درد گفتم کاخر مرا نگویی
کان خوشدلی کجا شد دل گفت می‌ندانم
آری گرت بیابم روزی به کام یابم
ورنه چنانکه باشد زین روز درنمانم
گه‌گه به آب دیده خرسند کردمی دل
کار آن‌چنان شد اکنون آن هم نمی‌توانم
من این همه ندانم دانم که می‌برآید
جانم ز آرزویت، ای آرزوی جانم