عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۳۹
نمی کنی نفسی سوی من به لطف نگاه
مگر ز ناله شبهای من نه ای آگاه
کجا به دامن وصل تو دسترس یابم
که پایه تو بلند است و دست من کوتاه
مپوش روی که در کوی تو دلم گم گشت
به نور روی تو باشد که باز یابم راه
به بزم خسته دلان آستین ز رو برگیر
که روشنی ندهد چون گرفته باشد ماه
ز عمر خویش مرا یک نفس به سر نرود
که زلف تو نکند عالمم به چشم سیاه
چرا به چاه بلا اوفتادم از زلفت
چو با کمند توان آمدن برون از چاه
چنین که بر رگ جان زخم می زند عشقت
ز پرده ناله زارم برون فتد ناگاه
هزار دل به یکی موی چون نگه دارد
به هیچ روی چو زلفت دلی نداشت نگاه
به هفت کلّه افلاک در زنم آتش
اگر به درد تو از سوز دل برآرم آه
چو مهر روی تو با خویشتن به خاک برم
ببینی از سرخاکم دمیده مهر گیاه
جلال را تو اگر خوانی و اگر رانی
به سخت و سست نخواهد شدن ازین درگاه
مگر ز ناله شبهای من نه ای آگاه
کجا به دامن وصل تو دسترس یابم
که پایه تو بلند است و دست من کوتاه
مپوش روی که در کوی تو دلم گم گشت
به نور روی تو باشد که باز یابم راه
به بزم خسته دلان آستین ز رو برگیر
که روشنی ندهد چون گرفته باشد ماه
ز عمر خویش مرا یک نفس به سر نرود
که زلف تو نکند عالمم به چشم سیاه
چرا به چاه بلا اوفتادم از زلفت
چو با کمند توان آمدن برون از چاه
چنین که بر رگ جان زخم می زند عشقت
ز پرده ناله زارم برون فتد ناگاه
هزار دل به یکی موی چون نگه دارد
به هیچ روی چو زلفت دلی نداشت نگاه
به هفت کلّه افلاک در زنم آتش
اگر به درد تو از سوز دل برآرم آه
چو مهر روی تو با خویشتن به خاک برم
ببینی از سرخاکم دمیده مهر گیاه
جلال را تو اگر خوانی و اگر رانی
به سخت و سست نخواهد شدن ازین درگاه
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۴۱
ای سایبان شاهی بر آفتاب بسته
برگرد ماه زنجیر از مشک ناب بسته
بالای تو ز زلفت سروی ست عنبرافشان
رخسار تو ز خطّت ماهی نقاب بسته
جادوی زلف شستت بر چشم مَی پرستت
صد فتنه را به افسون در عین خواب بسته
زلف کژ تو داده بر باد خاک عنبر
روی تو از لطافت آتش در آب بسته
ای چشم ناتوانت در آرزوی لعلت
مستی که هست دایم دل در شراب بسته
این سایه بان حُسنت کز عنبرش طناب است
بینی همیشه زین پس دل در طناب بسته
از تاب مهر رویت در کان جان عاشق
دل خون گشوده آنگه یاقوت ناب بسته
شد اوّلم جگرخون و آمد ز دیده بیرون
بار دگر جگر شد خونی کباب بسته
کرده ست نرگس تو خون جلال غارت
وز بند زلفت او را در اضطراب بسته
برگرد ماه زنجیر از مشک ناب بسته
بالای تو ز زلفت سروی ست عنبرافشان
رخسار تو ز خطّت ماهی نقاب بسته
جادوی زلف شستت بر چشم مَی پرستت
صد فتنه را به افسون در عین خواب بسته
زلف کژ تو داده بر باد خاک عنبر
روی تو از لطافت آتش در آب بسته
ای چشم ناتوانت در آرزوی لعلت
مستی که هست دایم دل در شراب بسته
این سایه بان حُسنت کز عنبرش طناب است
بینی همیشه زین پس دل در طناب بسته
از تاب مهر رویت در کان جان عاشق
دل خون گشوده آنگه یاقوت ناب بسته
شد اوّلم جگرخون و آمد ز دیده بیرون
بار دگر جگر شد خونی کباب بسته
کرده ست نرگس تو خون جلال غارت
وز بند زلفت او را در اضطراب بسته
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۴۲
زهی زلف تو نرخ سنبل شکسته
به زنجیر زلفت دل خسته بسته
دلم را ازین بیش مشکن که هرگز
نبوده ست بازار گرمم شکسته
بشد عاشق زار تا در رخت دید
دلم پاره پاره گلم دسته دسته
از آن چشم و زلف تو تا خود چه خیزد
دو طرّار و قتال با هم نشسته
خوشا قامت و عارضت هر دو با هم
که بخت بلند است و روز خجسته
اگر باز بینم رخت، باز بینم
ز دامان خود دست محنت گسسته
جلال ار بماند ز عشقت نگردد
ز لوح دلش نقش عشق تو شسته
به زنجیر زلفت دل خسته بسته
دلم را ازین بیش مشکن که هرگز
نبوده ست بازار گرمم شکسته
بشد عاشق زار تا در رخت دید
دلم پاره پاره گلم دسته دسته
از آن چشم و زلف تو تا خود چه خیزد
دو طرّار و قتال با هم نشسته
خوشا قامت و عارضت هر دو با هم
که بخت بلند است و روز خجسته
اگر باز بینم رخت، باز بینم
ز دامان خود دست محنت گسسته
جلال ار بماند ز عشقت نگردد
ز لوح دلش نقش عشق تو شسته
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۴۳
ای بی سببی ز بنده برگشته
واندر پی صحبتی دگر گشته
گم شد دلم آه تا کجا شد
آن سوخته غریب سرگشته
ای بس که دلم به جست و جوی او
ماننده باد در به در گشته
گر موج برآورد سرشک من
بینی مه و آفتاب سرگشته
بشکفت ز دیده لاله ها ما را
از بس که رخ تو در نظر گشته
خضر است هنوز خطّ تو او را
از آب حیات آبخور گشته
گر یار ز در درآیدم ناگه
باز آید باز بخت سرگشته
ای در غم لعل گوهرافشانت
رخساره سیم من چو زر گشته
گشته ست سیاه زلف هندویت
از بس که به آفتاب درگشته
هرچند حدیث ما دراز آمد
پیش دهن تو مختصر گشته
از آه جلال ناگهان بینی
نُه طاق سپهر جمله درگشته
واندر پی صحبتی دگر گشته
گم شد دلم آه تا کجا شد
آن سوخته غریب سرگشته
ای بس که دلم به جست و جوی او
ماننده باد در به در گشته
گر موج برآورد سرشک من
بینی مه و آفتاب سرگشته
بشکفت ز دیده لاله ها ما را
از بس که رخ تو در نظر گشته
خضر است هنوز خطّ تو او را
از آب حیات آبخور گشته
گر یار ز در درآیدم ناگه
باز آید باز بخت سرگشته
ای در غم لعل گوهرافشانت
رخساره سیم من چو زر گشته
گشته ست سیاه زلف هندویت
از بس که به آفتاب درگشته
هرچند حدیث ما دراز آمد
پیش دهن تو مختصر گشته
از آه جلال ناگهان بینی
نُه طاق سپهر جمله درگشته
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۴۵
قدحی نوش کن و جرعه به مخموران ده
نوشدارو ز لب لعل به رنجوران ده
تا رود عافیت مردم مستور به باد
خبر مستی آن غمزه به مستوران ده
گفته ای هر که کشد هجر به وصلم برسد
ای صبا! لطف کن این مژده به مهجوران ده
دل ما گرم و هوا گرم و بیابان در پیش
شربتی سرد اگرت هست به محروران ده
دیده یک لحظه مدار از رخ خوبان خالی
چشم را روشنی از طلعت منظوران ده
شب ما تیره شد ای ماه دل افروز برآی
نور رویت به شب تیره بی نوران ده
به گدایی درت نام برآورد جلال
منصب سلطنت وصل به مشهوران ده
نوشدارو ز لب لعل به رنجوران ده
تا رود عافیت مردم مستور به باد
خبر مستی آن غمزه به مستوران ده
گفته ای هر که کشد هجر به وصلم برسد
ای صبا! لطف کن این مژده به مهجوران ده
دل ما گرم و هوا گرم و بیابان در پیش
شربتی سرد اگرت هست به محروران ده
دیده یک لحظه مدار از رخ خوبان خالی
چشم را روشنی از طلعت منظوران ده
شب ما تیره شد ای ماه دل افروز برآی
نور رویت به شب تیره بی نوران ده
به گدایی درت نام برآورد جلال
منصب سلطنت وصل به مشهوران ده
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۴۶
ای از آن طرّه سرافکنده
خانه عالمی برافکنده
وی بدان چشم و غمزه خونریز
عالمی را ز پا در افکنده
آه از آن قامت بلند که هست
سرو در پهلویش سرافکنده
ای ز شعر سیاه مشکین بوی
بر رخ ماه معجر افکنده
بر قمر شام پر ز چین بسته
بر سمن دام عنبر افکنده
چشم من ساغر است و ساقی شوق
اشک چون می به ساغر افکنده
دل من مجمر است و خادم عشق
عود غم را به مجمر افکنده
حدّ حسنت ز وهم بیرون است
مرغ دل در طلب پر افکنده
بحر گشته ست نام چشم جلال
در جهان بس که گوهر افکنده
خانه عالمی برافکنده
وی بدان چشم و غمزه خونریز
عالمی را ز پا در افکنده
آه از آن قامت بلند که هست
سرو در پهلویش سرافکنده
ای ز شعر سیاه مشکین بوی
بر رخ ماه معجر افکنده
بر قمر شام پر ز چین بسته
بر سمن دام عنبر افکنده
چشم من ساغر است و ساقی شوق
اشک چون می به ساغر افکنده
دل من مجمر است و خادم عشق
عود غم را به مجمر افکنده
حدّ حسنت ز وهم بیرون است
مرغ دل در طلب پر افکنده
بحر گشته ست نام چشم جلال
در جهان بس که گوهر افکنده
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۴۷
ای جمال رخ تو تا بوده
عاشقان در غمش نیاسوده
دلها را به مهر ببریده
جانها را ز عشق فرسوده
بر سر کویت آنگه افتاده ست
جان عشّاق توده بر توده
عاشقانت هر آنچه جز غم تست
دست همّت بدان نیالوده
حُسن تو جلوه داد یک نوبت
عالمی را ز هوش بربوده
تا تو در پرده رفته هیچ کسی
پرده از روی کار نگشوده
از جمالت به کس نداده نشان
عقل هر چند راه پیموده
عشق تو در ضمیر دلها هست
آفتابی به گِل بیندوده
هست در دولت غم عشقت
آه ما سر بر آسمان سوده
دردسر می دهند مستان را
هوشیاران به پند بیهوده
چشمه ای پر دُر است چشم جلال
آتش عشق آبش افزوده
عاشقان در غمش نیاسوده
دلها را به مهر ببریده
جانها را ز عشق فرسوده
بر سر کویت آنگه افتاده ست
جان عشّاق توده بر توده
عاشقانت هر آنچه جز غم تست
دست همّت بدان نیالوده
حُسن تو جلوه داد یک نوبت
عالمی را ز هوش بربوده
تا تو در پرده رفته هیچ کسی
پرده از روی کار نگشوده
از جمالت به کس نداده نشان
عقل هر چند راه پیموده
عشق تو در ضمیر دلها هست
آفتابی به گِل بیندوده
هست در دولت غم عشقت
آه ما سر بر آسمان سوده
دردسر می دهند مستان را
هوشیاران به پند بیهوده
چشمه ای پر دُر است چشم جلال
آتش عشق آبش افزوده
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۴۹
ای ز نور رخت افتاده به شک پروانه
شمع رخسار ترا شمع فلک پروانه
قدسیان باز گرفتند ز رویت شمعی
جور فرّاش شد آن را و ملک پروانه
شمع رخسار تو یک نوبت اگر شعله زدی
بگرفتی ز سما تا به سمک پروانه
کار دل راست کن ای دوست به یک پروانه
کار شمعی نشود راست به یک پروانه
شمع بنهاده و پروانه شده مایل تو
گویی افتاد ز روی تو به شک پروانه
پیش آن چهره نباشد عجب ای شمع اگر
کند از صفحه دل مهر تو حک پروانه
شمع آتش شد و آتش محک عاشق از آنک
می زند قلب دل خود به محک پروانه
شمع دولت بفروزد دگر اقبال جلال
گر دهد لعل تو او را به نمک پروانه
شمع رخسار ترا شمع فلک پروانه
قدسیان باز گرفتند ز رویت شمعی
جور فرّاش شد آن را و ملک پروانه
شمع رخسار تو یک نوبت اگر شعله زدی
بگرفتی ز سما تا به سمک پروانه
کار دل راست کن ای دوست به یک پروانه
کار شمعی نشود راست به یک پروانه
شمع بنهاده و پروانه شده مایل تو
گویی افتاد ز روی تو به شک پروانه
پیش آن چهره نباشد عجب ای شمع اگر
کند از صفحه دل مهر تو حک پروانه
شمع آتش شد و آتش محک عاشق از آنک
می زند قلب دل خود به محک پروانه
شمع دولت بفروزد دگر اقبال جلال
گر دهد لعل تو او را به نمک پروانه
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۵۰
بیاور ای بت ساقی شراب دوشینه
بزن برآتشم امروز آب دوشینه
چه عزم بود که دیشب برفتی از بر ما
چه بود راست بگو آن شتاب دوشینه
کجا به خواب رود بی تو چشم من امشب
که در کنار تو خوش بود خواب دوشینه
هزار شمع نهادیم و خانه تاریک است
چو نور می ندهد ماهتاب دوشینه
همان سرشک و همان دل بجاست تا دانی
که حاضر است شراب و کباب دوشینه
غلام خویشتنم خوانده ای به مستی دوش
سرم ز چرخ گذشت از خطاب دوشینه
مده شراب به ما امشب ای ندیم که ما
هنوز بی خبریم از شراب دوشینه
معاشران همه هشیار گشته اند و جلال
هنوز بی خود و مست و خراب دوشینه
بزن برآتشم امروز آب دوشینه
چه عزم بود که دیشب برفتی از بر ما
چه بود راست بگو آن شتاب دوشینه
کجا به خواب رود بی تو چشم من امشب
که در کنار تو خوش بود خواب دوشینه
هزار شمع نهادیم و خانه تاریک است
چو نور می ندهد ماهتاب دوشینه
همان سرشک و همان دل بجاست تا دانی
که حاضر است شراب و کباب دوشینه
غلام خویشتنم خوانده ای به مستی دوش
سرم ز چرخ گذشت از خطاب دوشینه
مده شراب به ما امشب ای ندیم که ما
هنوز بی خبریم از شراب دوشینه
معاشران همه هشیار گشته اند و جلال
هنوز بی خود و مست و خراب دوشینه
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۵۱
ای سهی قدّ ترا سرو و صنوبر بنده ای
عالمی حُسن ترا چاکر و چاکر بنده ای
نرگس شوخ ترا جادوی کشمیر غلام
سحر ابروی ترا مانی و آزر بنده ای
ای سر زلف ترا سنبل رعنا خادم
وی رخ خوب ترا لاله احمر بنده ای
بسته در زلف دل خلقی و چشمت بیمار
بهر خسته بکن آزاد سراسر بنده ای
نرگس مست ترا سنبل رعنا خادم
سرو آزاد ترا همچو صنوبر بنده ای
بوسه ای دادی و گفتی که بده جان عزیز
با کس این نرخ نکرده ست مقرّر بنده ای
هست گیسو و رخ و نرگس جادوی ترا
سنبلش خادم و گل چاکر و عبهر بنده ای
خلقی از ناز تو مُردند و ترا خود غم نیست
آری از مردن خر غم نخورد خر بنده ای
گفته بودی که چه بی مهر و وفای است جلال
به وفای تو که اینها نبود در بنده ای
عالمی حُسن ترا چاکر و چاکر بنده ای
نرگس شوخ ترا جادوی کشمیر غلام
سحر ابروی ترا مانی و آزر بنده ای
ای سر زلف ترا سنبل رعنا خادم
وی رخ خوب ترا لاله احمر بنده ای
بسته در زلف دل خلقی و چشمت بیمار
بهر خسته بکن آزاد سراسر بنده ای
نرگس مست ترا سنبل رعنا خادم
سرو آزاد ترا همچو صنوبر بنده ای
بوسه ای دادی و گفتی که بده جان عزیز
با کس این نرخ نکرده ست مقرّر بنده ای
هست گیسو و رخ و نرگس جادوی ترا
سنبلش خادم و گل چاکر و عبهر بنده ای
خلقی از ناز تو مُردند و ترا خود غم نیست
آری از مردن خر غم نخورد خر بنده ای
گفته بودی که چه بی مهر و وفای است جلال
به وفای تو که اینها نبود در بنده ای
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۵۲
ای یار! دوش همدم و یار که بوده ای؟
لبها گزیده شب به کنار که بوده ای؟
آشفته موی زلف به دست که داده ای ؟
سر پُرخمار دفع خمار که بوده ای ؟
با چشم نیم مست کجا مست خفته ای؟
با زلف بی قرار قرار که بوده ای ؟
ما بی تو همنشین غم و یار محنتیم
تو همنشین و همدم و یار که بوده ای؟
با رنگ لاله و قدّ شمشاد و بوی گل
ای نوبهار حُسن، بهار که بوده ای؟
با ابروی کمان وش و مژگان چون خدنگ
ای من شکار تو، تو شکار که بوده ای؟
با دشمنان نشسته علی رغم دوستان
بنگر گل که گشته و خار که بوده ای ؟
روزم چو شام تیره گذشت از فراق تو
تو روشنایی شب تار که بوده ای ؟
من دل فگار مرهم لعل لب توام
تو مرهم درون فگار که بوده ای ؟
بر خود جلال پیرهن از غصّه چاک زد
بر رغم او تو وصله کار که بوده ای ؟
لبها گزیده شب به کنار که بوده ای؟
آشفته موی زلف به دست که داده ای ؟
سر پُرخمار دفع خمار که بوده ای ؟
با چشم نیم مست کجا مست خفته ای؟
با زلف بی قرار قرار که بوده ای ؟
ما بی تو همنشین غم و یار محنتیم
تو همنشین و همدم و یار که بوده ای؟
با رنگ لاله و قدّ شمشاد و بوی گل
ای نوبهار حُسن، بهار که بوده ای؟
با ابروی کمان وش و مژگان چون خدنگ
ای من شکار تو، تو شکار که بوده ای؟
با دشمنان نشسته علی رغم دوستان
بنگر گل که گشته و خار که بوده ای ؟
روزم چو شام تیره گذشت از فراق تو
تو روشنایی شب تار که بوده ای ؟
من دل فگار مرهم لعل لب توام
تو مرهم درون فگار که بوده ای ؟
بر خود جلال پیرهن از غصّه چاک زد
بر رغم او تو وصله کار که بوده ای ؟
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۵۳
جانا! تو سوز و درد دل ما ندیده ای
از ما سؤال کن که تو اینها ندیده ای
بر های های گرم و دم سرد ما مخند
طفلی و گرم و سرد جهان را ندیده ای
از سرّ عشق بی خبری عیب ما مکن
ما غرقه گشته ایم و تو دریا ندیده ای
راهی ست راه عشق و تو آن ره نرفته ای
ملکی ست ملک ما که تو آنجا ندیده ای
ای سست عهدِ سخت دل! از من بپرس حال
تو سخت و سست بیشتر از ما ندیده ای
گیرم که حال با تو بگویم ترا چه غم
تو درد دل شنیده ای، امّا ندیده ای
ای آن که وصف سرو سهی می کنی همه
معلوم شد که آن قد و بالا ندیده ای
معذوری ار ملامت وامق همی کنی
زیرا که حُسن چهره عذرا ندیده ای
گر جان به پای دوست فشانم عجب مدار
تو جان فشانی مردم شیدا ندیده ای
بیداری جلال چه دانی که در فراق
روزی درازی شب یلدا ندیده ای
از ما سؤال کن که تو اینها ندیده ای
بر های های گرم و دم سرد ما مخند
طفلی و گرم و سرد جهان را ندیده ای
از سرّ عشق بی خبری عیب ما مکن
ما غرقه گشته ایم و تو دریا ندیده ای
راهی ست راه عشق و تو آن ره نرفته ای
ملکی ست ملک ما که تو آنجا ندیده ای
ای سست عهدِ سخت دل! از من بپرس حال
تو سخت و سست بیشتر از ما ندیده ای
گیرم که حال با تو بگویم ترا چه غم
تو درد دل شنیده ای، امّا ندیده ای
ای آن که وصف سرو سهی می کنی همه
معلوم شد که آن قد و بالا ندیده ای
معذوری ار ملامت وامق همی کنی
زیرا که حُسن چهره عذرا ندیده ای
گر جان به پای دوست فشانم عجب مدار
تو جان فشانی مردم شیدا ندیده ای
بیداری جلال چه دانی که در فراق
روزی درازی شب یلدا ندیده ای
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۵۴
من کی ام ، بر آستانت خسته بیچاره ای
عاشقی سرگشته ای از خان و مان آواره ای
نیست دلجویی که جوید خاطر دلخسته ای
نیست دمسازی که سازد چاره بیچاره ای
چشم خونبارم اگر بر کوه خون افشان کند
لاله خونین بروید از دل هر خاره ای
گر شکنج زلف عنبربار بگشایی ز هم
صد دل گم گشته یابی بسته بر هر تاره ای
بخت آنم نیست کز نزدیک بینم روی تو
می کنم از دور در صنع خدا نظّاره ای
آنکه رخسارش چو گل رنگین بود کی غم خورد
گر به خوناب جگر رنگین شود رخساره ای
سوخت صد جان شعله عشق تو چون جان جلال
زان که بتوان سوخت صد خرمن به آتش پاره ای
عاشقی سرگشته ای از خان و مان آواره ای
نیست دلجویی که جوید خاطر دلخسته ای
نیست دمسازی که سازد چاره بیچاره ای
چشم خونبارم اگر بر کوه خون افشان کند
لاله خونین بروید از دل هر خاره ای
گر شکنج زلف عنبربار بگشایی ز هم
صد دل گم گشته یابی بسته بر هر تاره ای
بخت آنم نیست کز نزدیک بینم روی تو
می کنم از دور در صنع خدا نظّاره ای
آنکه رخسارش چو گل رنگین بود کی غم خورد
گر به خوناب جگر رنگین شود رخساره ای
سوخت صد جان شعله عشق تو چون جان جلال
زان که بتوان سوخت صد خرمن به آتش پاره ای
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۵۵
ای ز چشمان تو در دیده بختم خوابی
وز سر زلف تو در رشته جانم تابی
خنک آن باد که از خاک درت برخیزد
برزند چون بوزد آتش جان را آبی
ای ز نوش لب تو چشمه حیوان جامی
وی ز گلزار رخت روضه رضوان نامی
کی دلی جان ببرد از سر زلف تو چو هست
هر سر موی تو در حلق دلی قلاّبی
دل عشّاق و سر زلف و بناگوش تو هست
کاروانی و شب تیره و خوش مهتابی
پرتو عارض تو از خم ابرویت هست
همچو قندیل فروزان ز خم محرابی
بی تکلّف شب تاریک جهان روز شود
نیم شب گر ز جمال تو در افتد تابی
نیست اسباب وصال تو مهیّا و خوشا
دولتی را که مهیّاست همه اسبابی
ای جلال! اشک ببار از غم اگر دل ریشی
خنک آن ریش که از وی بچکد خونابی
وز سر زلف تو در رشته جانم تابی
خنک آن باد که از خاک درت برخیزد
برزند چون بوزد آتش جان را آبی
ای ز نوش لب تو چشمه حیوان جامی
وی ز گلزار رخت روضه رضوان نامی
کی دلی جان ببرد از سر زلف تو چو هست
هر سر موی تو در حلق دلی قلاّبی
دل عشّاق و سر زلف و بناگوش تو هست
کاروانی و شب تیره و خوش مهتابی
پرتو عارض تو از خم ابرویت هست
همچو قندیل فروزان ز خم محرابی
بی تکلّف شب تاریک جهان روز شود
نیم شب گر ز جمال تو در افتد تابی
نیست اسباب وصال تو مهیّا و خوشا
دولتی را که مهیّاست همه اسبابی
ای جلال! اشک ببار از غم اگر دل ریشی
خنک آن ریش که از وی بچکد خونابی
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۵۶
ما کرده ایم نامه هستی خویش طی
وآنگه نهاده بر سر بازار عشق پی
تو آفتاب حسنی و عشّاق ذرّه وار
سرگشته در جهان به هوای تو تا به کی ؟
برقع ز ماه چهره برانداز یک نفس
تا آفتاب غوطه خورد زیر موج خَوی
آن کآو خراب جرعه دُردی درد تست
دیگر چه حاجت است چنان مست را به مَی
هر دم به سوز و ناله دگرگون کند اگر
رمزی ز راز عشق بگویم به گوش نَی
کو دل درین میانه که سلطان عشق تو
یک لحظه بانگ بر من بیدل زند که هَی
در طبع خود جلال خیال تو نقش کرد
تا جز خیال تو نبود در خیال وی
وآنگه نهاده بر سر بازار عشق پی
تو آفتاب حسنی و عشّاق ذرّه وار
سرگشته در جهان به هوای تو تا به کی ؟
برقع ز ماه چهره برانداز یک نفس
تا آفتاب غوطه خورد زیر موج خَوی
آن کآو خراب جرعه دُردی درد تست
دیگر چه حاجت است چنان مست را به مَی
هر دم به سوز و ناله دگرگون کند اگر
رمزی ز راز عشق بگویم به گوش نَی
کو دل درین میانه که سلطان عشق تو
یک لحظه بانگ بر من بیدل زند که هَی
در طبع خود جلال خیال تو نقش کرد
تا جز خیال تو نبود در خیال وی
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۵۹
ز سودای گل سوری ز عشق روی گلناری
من و بلبل به سر بردیم عمری در گرفتاری
ز هجران پیش چشم خود جهان تاریک می بینم
نمی دانم که روز روشن است این یا شب تاری؟
شدی غایب دمی با من خیالت خلوتی دارد
که خالی نیست از چشمم دمی در خواب و بیداری
دل از دستم برون بردی و از پایم درآوردی
کنون دستم نمی گیری ندانم تا چه سر داری؟
از آن رو مردم از چشم تو خواهد وصف رخسارت
که مردم را بود آیین پری خوانی به بیماری
صبا! من رخت بربستم امانت جان شیرین را
به دستت می سپارم تا به دست دوست سپاری
مرا مگذار سرگردان و از من برمگردان سر
مرا بنگر بدین زاری مکن آهنگ بیزاری
کسی را کز همه عالم امیدی نیست جز بر تو
چنان امّید می دارم که ناامّید نگذاری
چو زلفت سر ببازم تا بیابم وصل رخسارت
برآنم کاندرین سودا برآرم سر به عیّاری
مرا یاری ست کز یاران به یاری می ستاند جان
ز یاران با چنین یاری که را یارا بود یاری
جلال! آخر نگفتم کز پی خوبان مرو چندین
کنون خواری که می بینی به صد چندین سزاواری
من و بلبل به سر بردیم عمری در گرفتاری
ز هجران پیش چشم خود جهان تاریک می بینم
نمی دانم که روز روشن است این یا شب تاری؟
شدی غایب دمی با من خیالت خلوتی دارد
که خالی نیست از چشمم دمی در خواب و بیداری
دل از دستم برون بردی و از پایم درآوردی
کنون دستم نمی گیری ندانم تا چه سر داری؟
از آن رو مردم از چشم تو خواهد وصف رخسارت
که مردم را بود آیین پری خوانی به بیماری
صبا! من رخت بربستم امانت جان شیرین را
به دستت می سپارم تا به دست دوست سپاری
مرا مگذار سرگردان و از من برمگردان سر
مرا بنگر بدین زاری مکن آهنگ بیزاری
کسی را کز همه عالم امیدی نیست جز بر تو
چنان امّید می دارم که ناامّید نگذاری
چو زلفت سر ببازم تا بیابم وصل رخسارت
برآنم کاندرین سودا برآرم سر به عیّاری
مرا یاری ست کز یاران به یاری می ستاند جان
ز یاران با چنین یاری که را یارا بود یاری
جلال! آخر نگفتم کز پی خوبان مرو چندین
کنون خواری که می بینی به صد چندین سزاواری
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۶۰
در زمستان بر امید آنکه باز آید بهاری
عاشق گل را بباید ساختن با نوک خاری
دوستان پرسند کآخر در چه کاری در چه کارم
می گذارم عمر خود را بر امید انتظاری
بارها بار فراقت برده ام برگردن جان
من بدین سختی و دشواری ندیدم هیچ باری
غمگساری هست هر کس را به روز شادی و غم
وای من کاندر غمت جز غم ندارم غمگساری
نقش رویت نیست غایب یک زمان از پیش چشمم
لاله زین سان بر نروید بر کنار جویباری
گر دهی تشریف در پایت فشانم جان و دل
برنخیزد بیش ازین از دست درویشی نثاری
خاک راهت شد جلال و پیش خود راهش ندادی
باد را گر هست راهی خاک ره را نیست باری
عاشق گل را بباید ساختن با نوک خاری
دوستان پرسند کآخر در چه کاری در چه کارم
می گذارم عمر خود را بر امید انتظاری
بارها بار فراقت برده ام برگردن جان
من بدین سختی و دشواری ندیدم هیچ باری
غمگساری هست هر کس را به روز شادی و غم
وای من کاندر غمت جز غم ندارم غمگساری
نقش رویت نیست غایب یک زمان از پیش چشمم
لاله زین سان بر نروید بر کنار جویباری
گر دهی تشریف در پایت فشانم جان و دل
برنخیزد بیش ازین از دست درویشی نثاری
خاک راهت شد جلال و پیش خود راهش ندادی
باد را گر هست راهی خاک ره را نیست باری
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۶۱
آیم که رُخت بینم و دیدن نگذاری
آواز خوشت نیز شنیدن نگذاری
دانم که دلم گشت در آن زلف سیه گم
لیکن چه کنم چون طلبیدن نگذاری
ناچار شود جامۀ بی طاقتی ام چاک
چون پیرهن صبر دریدن نگذاری
از من طمع صبر چنان است که ماهی
از آب برآری و طپیدن نگذاری
دل در شکن زلف تو بستن نپسندی
دیوانه به زنجیر کشیدن نگذاری
بگذار که از باغ تو یک میوه بچینم
گردد تلف آن میوه که چیدن نگذاری
در بحر بلا غرقه کنی کشتی جانم
خود تا به لب خشک کشیدن نگذاری
آه از دل آن مرغ که در قید تو افتد
هم کشتن او بِهْ که پریدن نگذاری
خلقی چو جلال آمده تا روی بیند
آن چهره بود حیف که دیدن نگذاری
آواز خوشت نیز شنیدن نگذاری
دانم که دلم گشت در آن زلف سیه گم
لیکن چه کنم چون طلبیدن نگذاری
ناچار شود جامۀ بی طاقتی ام چاک
چون پیرهن صبر دریدن نگذاری
از من طمع صبر چنان است که ماهی
از آب برآری و طپیدن نگذاری
دل در شکن زلف تو بستن نپسندی
دیوانه به زنجیر کشیدن نگذاری
بگذار که از باغ تو یک میوه بچینم
گردد تلف آن میوه که چیدن نگذاری
در بحر بلا غرقه کنی کشتی جانم
خود تا به لب خشک کشیدن نگذاری
آه از دل آن مرغ که در قید تو افتد
هم کشتن او بِهْ که پریدن نگذاری
خلقی چو جلال آمده تا روی بیند
آن چهره بود حیف که دیدن نگذاری
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۶۴
چنین کرشمه کنان گر به شهر برگذری
هزار دل بربایی هزار جان ببری
مرا دلی ست پرآتش و زان همی ترسم
که دامن تو بسوزد چو در دلم گذری
چه جای وعظ حکیم است و پند هشیاران
مرا که عمر به مستی گذشت و بی خبری
تو روشنایی چشمی و هر کجا که منم
چو روشنایی چشمم همیشه در نظری
به پرده داری خود باد را مجال مده
که دید گل هم ازین پرده دار، پرده دری
بیا و ناله بلبل ببین و گریه ابر
در آن زمان که بخندد شکوفه سحری
جلال! بر لب دریا به دست ناید کام
درون بحر قدم نه چو طالب گهری
هزار دل بربایی هزار جان ببری
مرا دلی ست پرآتش و زان همی ترسم
که دامن تو بسوزد چو در دلم گذری
چه جای وعظ حکیم است و پند هشیاران
مرا که عمر به مستی گذشت و بی خبری
تو روشنایی چشمی و هر کجا که منم
چو روشنایی چشمم همیشه در نظری
به پرده داری خود باد را مجال مده
که دید گل هم ازین پرده دار، پرده دری
بیا و ناله بلبل ببین و گریه ابر
در آن زمان که بخندد شکوفه سحری
جلال! بر لب دریا به دست ناید کام
درون بحر قدم نه چو طالب گهری
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۶۵
من صورتی چنین نشنیدم به دلبری
یا رب چه گویمت که چه پاکیزه منظری
سایه ز ما دریغ مدار، ای که می کند
در باغ حسن قدّ بلندت صنوبری
قدّ ترا چو سرو چمن دید سجده کرد
گفتا ز من به یک سر و گردن فزون تری
همسایه توام که تو آثار رحمتی
در سایه توام که تو خورشید انوری
معروف گشته نرگس شوخت به دلبری
مشهور گشته غمزه مستت به ساحری
خلقی به رهگذار تو آورده جان به لب
زنهار از آن زمان، که بیایی و بگذری
زیور مبند بر رخ و رخساره ای چو ماه
ای آفتاب حسن! چه محتاج زیوری
چون صبر و هوش رفت برود، کو دلت جلال
باده ای بریخت پاک و تو در بند ساغری
یا رب چه گویمت که چه پاکیزه منظری
سایه ز ما دریغ مدار، ای که می کند
در باغ حسن قدّ بلندت صنوبری
قدّ ترا چو سرو چمن دید سجده کرد
گفتا ز من به یک سر و گردن فزون تری
همسایه توام که تو آثار رحمتی
در سایه توام که تو خورشید انوری
معروف گشته نرگس شوخت به دلبری
مشهور گشته غمزه مستت به ساحری
خلقی به رهگذار تو آورده جان به لب
زنهار از آن زمان، که بیایی و بگذری
زیور مبند بر رخ و رخساره ای چو ماه
ای آفتاب حسن! چه محتاج زیوری
چون صبر و هوش رفت برود، کو دلت جلال
باده ای بریخت پاک و تو در بند ساغری