عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
تنم به هیچ مکان بی رخت قرار ندارد
به جز خیال تو کس بر دلم گذار ندارد
به هر کجا که روم همچو مرغ طعمه دامم
به غیر من به کسی روزگار کار ندارد
در این سراسر گلزار نیست برگ درختی
که همچو عدو بر سرم تیغ آبدار ندارد
به هرکجا که روم من غم تو رو به من آرد
کجا رود به کسی دیگر اعتبار ندارد
چقدر حوصله قصاب فکر جای دگر کن
که این حنای تو رنگی در این دیار ندارد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
مگر تیر جفای یار پر در بسترم دارد
که امشب خواب راحت راه بر چشم ترم دارد
محبت این‌قدر دارد به قتلم کز پس مردن
به جای خشت تیغش دست در زیر سرم دارد
مرا سوزاند و دست از دامن من دل برنمی‌دارد
هنوز آن برق جولان کار با خاکسترم دارد
مراد دل بود پیمانه‌ای از گردش چشمش
وگرنه این‌قدر خونی که خواهد ساغرم دارد
به قربان تو، بی‌کس نیستم در کنج تنهایی
همان تیغ تو گاهی راه پایی بر سرم دارد
چو خار آشیان آن رشک طاووس از ره شوخی
گهی در زیر پا گاهی به زیر شهپرم دارد
مرا چون سوختی بو عبیر از کلبه‌ام بشنو
همان خال تو دود عنبرین در مجمرم دارد
چو باقی دار دیوانم به دور خطّ او قصاب
که حسن کافرستانش حساب دفترم دارد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
خوبان چو خنده بر من بی‌تاب کرده‌اند
دردم دوا به شربت عنّاب کرده‌اند
در زیر ابرویت صف مژگان ز راه کفر
برگشته‌اند و روی به محراب کرده‌اند
فارغ نشین که آن مژه‌های بهانه‌جو
خون خورده‌اند تا دل ما آب کرده‌اند
خاکستری که مانده ز پروانه‌های شمع
روشن‌دلان بزم تو سیماب کرده‌اند
آسودگان سایه شمشیر ناز تو
از سر کشیده دست و دمی خواب کرده‌اند
گاهی شناوران امید وصال تو
بیرون سری ز روزن گرداب کرده‌اند
دیوانه‌ها که دل به هوای تو بسته‌اند
بنیاد خانه در ره سیلاب کرده‌اند
یا رب به داغ و درد جدایی شوند اسیر
آنان که منع خاطر قصاب کرده‌اند
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
خورشید تف از عارض تابان تو دارد
مه روشنی از شمع شبستان تو دارد
تمکین و سرافرازی و رعنایی و خوبی
سرو سهی از قدّ خرامان تو دارد
خود را ز حشم کم ز سلیمان نشمارد
آن مور که ره بر شکرستان تو دارد
آفاق ز رخ کرده منوّر گل خورشید
پیداست که رنگی ز گلستان تو دارد
هنگام تبسّم ز غزل‌خوانی بلبل
رمزی است که گل از لب خندان تو دارد
گر طعنه زند بر چمن خلد عجب نیست
آن دل که گل غنچه پیکان تو دارد
برکش ز میان تیغ و به قصاب نظر کن
چون گردن تسلیم به فرمان تو دارد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
قوّتی نه در تن من نه توانی مانده بود
کافرم گر بی تو در جسمم روانی مانده بود
تا چو شاهین نظر کردی سفر از دیده‌ام
بی تو مژگانم تهی چون آشیانی مانده بود
تا به طوف مشهد از چشمم نهادی پا برون
جویبار دیده بی سرو روانی مانده بود
رو به هر منزل که می‌رفتی دل غم‌دیده‌ام
بر سر فرسنگ چون سنگ نشانی مانده بود
آرزویی بود کز شوق جمالت داشتم
بی وصالت در تنم گر نیم جانی مانده بود
بود بهر آنکه به گویم دعای دولتت
گر به کامم شام هجرانت زبانی مانده بود
در رهت منزل به منزل دیده پر حسرتم
هر قدم چون نقش پای کاروانی مانده بود
در رکابت بود صبر و عقل و هوش و جان و دل
پیکرم برجا چو مشت استخوانی مانده بود
بی تو ای خورشید عالم‌تاب آمد بر سرم
آنچه از روز جدایی داستانی مانده بود
صورت احوال قصاب از که می‌پرستی که چیست
بر سر راه فراقت ناتوانی مانده بود
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
هرکجا آیینه رخسار او پیدا شود
طوطی تصویر از شوق رخش گویا شود
دادن جان و گرفتن داغ او نقش من است
دیده کج‌بین اگر بگذارد این سودا شود
گفته بودی می‌کنم امشب تو را قربان خویش
این شب وصل است، می‌ترسم دگر فردا شود
مشکل بسیار در پیش ره است ای همرهان
کو غم او تا در این ره حل مشکل‌ها شود
بگذرد گر بر مزار کشتگان ناز خویش
لوح بر خاک شهیدانش ید بیضا شود
می‌توان از الفت دریادلان گشتن بزرگ
قطره باران چو بر دریا رسد دریا شود
سینه را خواهم ز پیش دل گذارم بر کنار
از قفس دیوار چون برداشتی صحرا شود
در گلستان چون نماید آن گل رخسار را
تا به رویش دیده نرگس واکند شهلا شود
گر به رویت بسته شد قصاب این در، باک نیست
سر بنه بر آستان دوست تا در واشود
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
در دل به جز از عکس رخ دوست نگنجد
غیر از خط او گر همه موست نگنجد
ممتاز نکویان نه چنانی که بگویم
بالای دو چشمت اگر ابروست نگنجد
صد گل به سر از داغ تو ای شمع توان زد
اما همه گر یک گل خودروست نگنجد
زنهار بپرداز دل از مهر دو عالم
قصاب در این آینه جز دوست نگنجد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
بیا که بی گل رویت دلم قرار ندارد
کسی به غیر تو در خاطرم گذار ندارد
چو ماه یک‌شبه زرد و ضعیف در نظر آید
چو هاله هرکه تو را تنگ در کنار ندارد
هزار حیف که دیرآشنا و سست‌وفایی
وگرنه چون تو گلی باغ روزگار ندارد
ز خلف وعده‌ات ای مه چنین به من شده ظاهر
که وعده‌های تو چون عمر اعتبار ندارد
کدام وقت که قصاب تا به صبح شب هجر
چو شمع دیده سوزان و اشگبار ندارد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
در دل خیال یار بسی جلوه می‌کند
طاووس قدس در قفسی جلوه می‌کند
سر آنچه می‌زند به دلم هست دود آه
یا شعله در میان خسی جلوه می‌کند
خال است بر لب تو برآورده سر ز خط
یا پای در شکر مگسی جلوه می‌کند
آیینه‌ای است بر سر راه فنا جهان
هر دم در آن مثال کسی جلوه می‌کند
در رزمگاه عرصه عالم دلاوری
هر دم سوار بر فرسی جلوه می‌‌کند
قصاب نفس بسته به پای صد آرزوست
این سگ همیشه در مرسی جلوه می‌کند
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
سوختم از هجر تا جانان به فریادم رسد
ساختم با درد تا درمان به فریادم رسد
ماهی‌ای از جور طوفان بر کنار افتاده‌ام
می‌طپم در خاک تا عمان به فریادم رسد
با دل صد چاک در دنبال محمل چون جرس
سر به زانو مانده‌ام کافغان به فریادم رسد
بلبل نالان راه گلستان گم کرده‌ام
کی بود کی غنچه خندان به فریادم رسد
می‌روم چون خاک از جا کنده پیشاپیش باد
تا کجا آن آتشین جولان به فریادم رسد
بهر مروارید رحمت زیر آبی چون صدف
می‌روم تا قطره نیسان به فریادم رسد
گردنم را در کمند آورده دهر کینه‌خواه
شهسوار عرصه میدان به فریادم رسد
چشم آن دارم که چون در حشر بردارم فغان
بی‌تأمل صاحب دیوان به فریادم رسد
همچو بسمل در برش قصاب را سر بر زمین
می‌زنم تا آنکه دارم جان به فریادم رسد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
عشق‌بازان جمله گلچین گستان تواند
گل‌رخان خار سر دیوار بستان تواند
عاشقان بی‌دست و پایانند در درگاه تو
عارفان دریوزه‌گر بر خوان احسان تواند
ثابت و سیار گل چینند در ایوان تو
مهر و مه ته‌شمع فانوس شبستان تواند
شام‌ها را عکس خالت کرده عنبر در کنار
صبح‌ها دیوانه چاک گریبان تواند
خضرهای سبزه سرگردان در اطراف چمن
روز و شب در انتظار آب حیوان تواند
کوهساران در کمرها دامن خدمت زده
بحرها لب‌تشنگان ابر نیسان تواند
صوفیان از چار جانب روز و شب جویان تو
حاجیان از شش جهت لبّیک‌گویان تواند
گوسفندانند با قصاب جرگ عاشقان
روز و شب در انتظار عید قربان تواند
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
ای تیغ غمزه تو به وقت غضب لذیذ
هنگامه غم تو به وقت طرب لذیذ
چین جبین چو موج تبسم تمام شهد
پیکان تیر غمزه چو شهد رطب لذیذ
لب‌ها چو آب چشمهٔ کوثر تمام فیض
گفتار پرطراوت و عناب لب لذیذ
در بزم عشق باده‌پرستان شوق تو
زهر آب در پیاله چو آب عنب لذیذ
لذات نقد داغ تو در دست عاشقان
باشد چنان‌که در کف مفلس ذهب لذیذ
با دل زبان‌درازی مژگان شوخ تو
در چشم اهل حال بود چون ادب لذیذ
قصاب همچو شمع در این بزم جانگداز
در نزد ماست سوختگی‌های شب لذیذ
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
می‌کند هر دم به قصدم چرخ تقدیر دگر
می‌رسد هر لحظه بر دل زین کمان تیر دگر
بر سپاه خاطر من روزگار کینه‌خواه
می‌زند هر دم ز بخت تیره شبگیر دگر
می‌خورم خود زخم هر ساعت ز چین ابرویی
می‌نشینم هر زمان در زیر شمشیر دگر
احتیاجم می‌کند هر دم به بدخواهی رجوع
می‌کند هر دم سپهرم طعمهٔ شیر دگر
می‌نماید هر زمانم نقس راه ظلمتی
می‌رود پایم فرو هر لحظه در قیر دگر
می‌شوم هر دم نشان تیر طعن ناکسی
می‌کند هر دم به قتلم دهر تدبیر دگر
چون ز خود بیرون روم قصاب کز هر تار نفس
هست در پای دلم هر لحظه زنجیر دگر
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
صبح وصال را اثر آمد هزار شکر
شام فراق را سحر آمد هزار شکر
دلبر رسید خرم و می خورد و بوسه داد
نخل مراد بارور آمد هزار شکر
چون آفتاب از ره روزن به روی ماه
ناخوانده‌ام به کلبه درآمد هزار شکر
می‌کردم از سپهر سراغ هلال عید
ابروی یار در نظر آمد هزار شکر
از چار موج دجله اضداد کشتی‌ام
بیرون ز ورطه خطر آمد هزار شکر
طفل سرشگ تا سر مژگان ز دل دوید
این نورسیده با جگر آمد هزار شکر
قصاب داغ زلف سیاهی به دل رسید
امشب عزیزم از سفر آمد هزار شکر
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
چو باز کرد شکرخنده شد اسیر شکر
عیانش از لب و دندان نموده شیر شکر
چو دید آن لب و دندان نمود جان پرواز
غذای روح بود بیشتر پنیر شکر
خط است سرزده گستاخ بر لبش یا مور
ز حرص پای فرود برده در خمیر شکر
نشسته خال به کنج لبش بدان ماند
که شاه هند زند تکیه بر سریر شکر
خطش چو خط سیه در بر نگین قصاب
برون نیامده پیداست در ضمیر شکر
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
ای خرم آن زمان که بود یار در کنار
گل در کنار باشد و اغیار در کنار
جامی به کنج خلوت و گردیده مست عشق
سر در میان فتاده و دستار در کنار
سجاده را فکنده و بگرفته دامنش
تسبیح را نهاده چو زنّار در کنار
با دوست راز درد شب هجر درمیان
جز وی کتاب و مخزن و اسرار در کنار
چندین هزار گوهر توحید بر زبان
سیل سرشگ و دیدهٔ خون‌بار در کنار
جزو سیاه‌ نامه اعمال در بغل
امّید جرم‌پوشی دادار در کنار
یا رب شود نصیب از این‌ها که گفته‌اند
قصاب را از آن همه یک‌بار در کنار
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
بتی دارم به حسن از کافرستان کافرستان‌تر
زبان از لعل و لعل از شکّرستان شکّرستان‌تر
رخش چون مهر اما پاره‌ای از مهر تابان‌تر
دو ابرو ماه عید اما ز ماه اندک نمایان‌تر
گذارش بر ره دل‌ها فتد گر از قضا روزی
درآید مست ناز از رخشِ همت گرم‌جولان‌تر
به قصد عاشقان چون لاله گلگون کرد عارض را
گلستان جهان گریده از حسنش گلستان‌تر
چو بر من رفت عکس عارضش در عین بیتابی
شدم در دیدنش یک پیرهن زآیینه حیران‌تر
ز جا برخاستم بگرفتم از شادی عنانش را
چو دیدم هست امروز آن بت از هر روز مستان‌تر
به مژگان برد دست غمزه و رو کرد بر جانم
که خونم را ز خون دیگران ریزد نمایان‌تر
شدم تسلیم تا آب شهادت نوشم از تیغش
پشیمان بود شد یکباره زین احسان پشیمان‌تر
فرو باریدم آب حسرت از چشمِ تر و گفتم
که هرگز من ندیدم از تو یاری سست‌پیمان‌تر
پس آنگه گفت شعری چند می‌خواهم بیان سازی
که گردم در تبسم اندکی از پسته خندان‌تر
مرا آمد به خاطر یک غزل در شأن حسن او
بگفتم بشنو ای رخسارت از خورشید تابان‌تر
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
ندیدم چون تو شوخ از سرکشی برگشته‌مژگان‌تر
ندیدم از تو آشوب جهانی نامسلمان‌تر
ز بهر آنکه ریزی بر زمین خون اسیران را
شوی از چشم مست خویشتن هر روز مستان‌تر
خرام از قد و قد از ناز و ناز از جلوه زیباتر
نگاه از چشم و چشم از طور و طور از شیوه فتان‌تر
بیان کردم حدیث دوری و شرح شب هجران
پریشان کرد زلف و گفت از زلفم پریشان‌تر
ز بهر پیشکش جان بر کف دست آمدم سویش
چو دیدم ابروی خون‌ریزش از شمشیر برّان‌تر
چو بشنید از غزل را از ره مهر و وفا سویم
تبسم کرد و گفت ای خانه از ویرانه ویران‌تر
تو گر قصاب خواهی سبز بستان محبت را
بباید کرد پیدا دیده‌ای از ابر گریان‌تر
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
دارم بتی ز کج کلهان کج‌کلاه‌تر
رویش چو ماه لیک ز هر ماه ماه‌تر
طرز نگاه کردنش از آهوی ختا
باشد هزارمرتبه وحشی‌نگاه‌تر
خالی که می‌نمایدش از عارض چو ماه
چون عنبر است لیک ز عنبر سیاه‌تر
در عدل و داد و منصب خوبی نگار من
هست از جمیع پادشهان پادشاه‌تر
بی‌طالعم وگرنه به درگاه یار نیست
در جرگ عاشقانش ز من بی‌گناه‌تر
کشتی فکنده‌ام به محیطی که می‌شود
هردم ز بادهای مخالف تباه‌تر
قصاب ای دریغ که در آستان دوست
از هرکه بی‌پناه، تویی بی‌پناه‌تر
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
آب شد دل دست و پا از من نمی‌آید دگر
قطره شد دریا شنا از من نمی‌آید دگر
دیده شد تا هم‌نشین با چشم مست سرمه‌دار
لب فرو بستم صدا از من نمی‌آید دگر
چون حباب از تنگ ظرفی در تو ای دریای حسن
یک نفس بودن جدا از من نمی‌آید دگر
بی تو‌ام غمگین‌تر از شام غریبان، همچو صبح
خنده دندان‌نما از من نمی‌آید دگر
می‌کنم رنگین به خون خویشتن سرپنجه را
خواهش رنگ حنا از من نمی‌آید دگر
کرده‌ام راضی به بوی استخوانی خویش را
طعمه جویی چون هما از من نمی‌آید دگر
هجر را قصاب تدبیری به غیر از وصل نیست
فکر درد بی‌دوا از من نمی‌آید دگر