عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
میرسی از راه و بهر ما صفا آوردهای
از دیار حسن سوقات وفا آوردهای
بر متاع حسن اگر نازی کنی میزیبدت
تاجر حسنی تو و جنس حیا آوردهای
آنچه میبینیم و از حسن تو هم یوسف نداشت
این همه لطف و ملاحت از کجا آوردهای
این خط سبز است بر دور لب چون شکرت
یا برات تازه بهر قتل ما آوردهای
میتوانی کشت از نظّارهای قصاب را
گر شکرخندی برای خونبها آوردهای
از دیار حسن سوقات وفا آوردهای
بر متاع حسن اگر نازی کنی میزیبدت
تاجر حسنی تو و جنس حیا آوردهای
آنچه میبینیم و از حسن تو هم یوسف نداشت
این همه لطف و ملاحت از کجا آوردهای
این خط سبز است بر دور لب چون شکرت
یا برات تازه بهر قتل ما آوردهای
میتوانی کشت از نظّارهای قصاب را
گر شکرخندی برای خونبها آوردهای
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
منم در عاشقی همطالع پروانه افتاده
ز رخسار تو صد جا آتشم در خانه افتاده
به هرجا میروم شوق غمت سنگ جفا بر کف
چو طفل شوخ دنبال من دیوانه افتاده
در این کنج جدایی هرگزم ناید کسی بر سر
گذار سیل اشگم گه بر این ویرانه افتاده
عجب نبود شود گر توتیا از گردش دوران
دلم در زیر این نه آسیا چون دانه افتاده
نسیم امروز دیگر خاطر آشفتهای دارد
مگر زلف دلآرایش به دست شانه افتاده
ز من احوال خال و گردش چشمش چه میپرسی
سیه مستی است بیخود بر در میخانه افتاده
نمیدانم چه می در جام دارد چشم او قصاب
که آتش بر دلم زین گردش پیمانه افتاده
ز رخسار تو صد جا آتشم در خانه افتاده
به هرجا میروم شوق غمت سنگ جفا بر کف
چو طفل شوخ دنبال من دیوانه افتاده
در این کنج جدایی هرگزم ناید کسی بر سر
گذار سیل اشگم گه بر این ویرانه افتاده
عجب نبود شود گر توتیا از گردش دوران
دلم در زیر این نه آسیا چون دانه افتاده
نسیم امروز دیگر خاطر آشفتهای دارد
مگر زلف دلآرایش به دست شانه افتاده
ز من احوال خال و گردش چشمش چه میپرسی
سیه مستی است بیخود بر در میخانه افتاده
نمیدانم چه می در جام دارد چشم او قصاب
که آتش بر دلم زین گردش پیمانه افتاده
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
ای نگه با نظرت هم می و هم میخانه
گردش چشم تو هم ساقی و هم پیمانه
هم مسلمان ز تو حاجت طلبد هم کافر
طاق ابروی تو هم مسجد و هم بتخانه
نرگست با همه در آشتی و هم در جنگ
نگهت با همه هم محرم و هم بیگانه
لب شیرین تو هم قوت بود هم یاقوت
خال گیرای تو هم دام بودم هم دانه
گاه با وصل به سر میبرد و گه با هجر
گاه آباد بود دل ز تو گه ویرانه
تو گهی شمعی و گه گل چه عجب باشد اگر
که دهد دل به تو هم بلبل و هم پروانه
گفت قصاب تو دیوانه شدی یا عاشق
ای به قربان تو هم عاشق و هم دیوانه
گردش چشم تو هم ساقی و هم پیمانه
هم مسلمان ز تو حاجت طلبد هم کافر
طاق ابروی تو هم مسجد و هم بتخانه
نرگست با همه در آشتی و هم در جنگ
نگهت با همه هم محرم و هم بیگانه
لب شیرین تو هم قوت بود هم یاقوت
خال گیرای تو هم دام بودم هم دانه
گاه با وصل به سر میبرد و گه با هجر
گاه آباد بود دل ز تو گه ویرانه
تو گهی شمعی و گه گل چه عجب باشد اگر
که دهد دل به تو هم بلبل و هم پروانه
گفت قصاب تو دیوانه شدی یا عاشق
ای به قربان تو هم عاشق و هم دیوانه
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
کی جز لبش به جای دگر میبرم پناه
مور خطم به تنگ شکر میبرم پناه
امشب به رنگ شمع به یاد جمال دوست
میسوزم و به آه سحر میبرم پناه
صد بار اگر به جور برانی ز نزد خویش
بر درگه تو بار دگر میبرم پناه
ز اکسیر این جهان مس قلبم طلا نشد
بر کیمیای اهل نظر میبرم پناه
شاید که کسب نور نماید ز عارضش
بر آفتاب همچو قمر میبرم پناه
سر میکشم ز جور حوادث به زیر بال
چون مرغ تیر خورده به پر میبرم پناه
چون موجه سرشگ برون رفتم از نظر
از بحر درگذشته به بر میبرم پناه
کارم نشد ز درگه اهل مجاز راست
قصاب من به جای دگر میبرم پناه
مور خطم به تنگ شکر میبرم پناه
امشب به رنگ شمع به یاد جمال دوست
میسوزم و به آه سحر میبرم پناه
صد بار اگر به جور برانی ز نزد خویش
بر درگه تو بار دگر میبرم پناه
ز اکسیر این جهان مس قلبم طلا نشد
بر کیمیای اهل نظر میبرم پناه
شاید که کسب نور نماید ز عارضش
بر آفتاب همچو قمر میبرم پناه
سر میکشم ز جور حوادث به زیر بال
چون مرغ تیر خورده به پر میبرم پناه
چون موجه سرشگ برون رفتم از نظر
از بحر درگذشته به بر میبرم پناه
کارم نشد ز درگه اهل مجاز راست
قصاب من به جای دگر میبرم پناه
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
ترک سر ناگفته دل بر مهر جانان بستهای
نیستی عاشق چرا بر خویش بهتان بستهای
سعی کن ای دیده تا پیدا کنی سرچشمهای
چون صدف دل را چرا بر ابر نیسان بستهای
هیچکس از سحر چشمت سر نمیآرد برون
از نگاهی راه بر گبر و مسلمان بستهای
منزل جمعیت آسایش دلها است این
چیست این تهمت که بر زلف پریشان بستهای
در لبت موج تبسم بخیه دلهای ما است
خون چندین زخم از گرد نمکدان بستهای
صید دام افتاده را صیاد بندد بال و پر
حیرتی دارم که چونم رشته بر جان بستهای
کی فراموشت کنم ای جان گره بگشا ز زلف
از چهام این رشته بر انگشت نسیان بستهای
گوسفند تو است قصاب از نظر نندازیش
تربیت کن بهترش چون خویش قربان بستهای
نیستی عاشق چرا بر خویش بهتان بستهای
سعی کن ای دیده تا پیدا کنی سرچشمهای
چون صدف دل را چرا بر ابر نیسان بستهای
هیچکس از سحر چشمت سر نمیآرد برون
از نگاهی راه بر گبر و مسلمان بستهای
منزل جمعیت آسایش دلها است این
چیست این تهمت که بر زلف پریشان بستهای
در لبت موج تبسم بخیه دلهای ما است
خون چندین زخم از گرد نمکدان بستهای
صید دام افتاده را صیاد بندد بال و پر
حیرتی دارم که چونم رشته بر جان بستهای
کی فراموشت کنم ای جان گره بگشا ز زلف
از چهام این رشته بر انگشت نسیان بستهای
گوسفند تو است قصاب از نظر نندازیش
تربیت کن بهترش چون خویش قربان بستهای
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
ای شبچراغ دلها صهبا است در پیاله
یا عکس روی ماهت پیدا است در پیاله
کیفیتی ز چشمت شد در شراب داخل
یا آنکه دختر رز تنها است در پیاله
افتاده چون نگاهت در جام باده کافی است
دیگر شراب کردن بیجا است در پیاله
ساغر ز عکس رویت جام جهاننما شد
رمزی که بود پنهان پیدا است در پیاله
حضار مجلست را تعظیم تو است واجب
از سجده صراحی رسوا است در پیاله
گفتی که چیست در جام جز جان و دل چه دارم
ساقی فدای جانت اینها است در پیاله
گل گل شکفت حسنت از تاب گرمی می
در گلستانم امشب گلها است در پیاله
تا عکس شمع رویش افتاده است در جام
پروانگیش قصاب از ماست در پیاله
یا عکس روی ماهت پیدا است در پیاله
کیفیتی ز چشمت شد در شراب داخل
یا آنکه دختر رز تنها است در پیاله
افتاده چون نگاهت در جام باده کافی است
دیگر شراب کردن بیجا است در پیاله
ساغر ز عکس رویت جام جهاننما شد
رمزی که بود پنهان پیدا است در پیاله
حضار مجلست را تعظیم تو است واجب
از سجده صراحی رسوا است در پیاله
گفتی که چیست در جام جز جان و دل چه دارم
ساقی فدای جانت اینها است در پیاله
گل گل شکفت حسنت از تاب گرمی می
در گلستانم امشب گلها است در پیاله
تا عکس شمع رویش افتاده است در جام
پروانگیش قصاب از ماست در پیاله
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
به قدر دوستی بر حال مشتاقان نظر داری
از آن جمع است ما را دل که از دلها خبر داری
در این گلشن ز رنگ لاله و گل گشت معلومم
که در هر گوشه چندین چون من خونین جگر داری
پریشان زلف و کاکل داری اما کافرم کافر
به عالم گر سیه روزی ز من سرگشتهتر داری
چو دام از هر طرف داریم چشمی در زمین حیران
به راه انتظارت تا که را از خاک برداری
نگردد راست کارت از کجی بی قوّت طالع
به بازو چون کمان حلقه گر چندین هنر داری
فلک قصاب هر دم دوستی با دیگری دارد
چه چشم مردمی زین بیوفای فتنهگر داری
از آن جمع است ما را دل که از دلها خبر داری
در این گلشن ز رنگ لاله و گل گشت معلومم
که در هر گوشه چندین چون من خونین جگر داری
پریشان زلف و کاکل داری اما کافرم کافر
به عالم گر سیه روزی ز من سرگشتهتر داری
چو دام از هر طرف داریم چشمی در زمین حیران
به راه انتظارت تا که را از خاک برداری
نگردد راست کارت از کجی بی قوّت طالع
به بازو چون کمان حلقه گر چندین هنر داری
فلک قصاب هر دم دوستی با دیگری دارد
چه چشم مردمی زین بیوفای فتنهگر داری
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
آنکه رخ بنمود و روشن ساخت جان در تن تویی
آنکه آتش زد به من چون برق در خرمن تویی
آنکه اندر یک تبسم کرد جان در تن تویی
آنکه جان بگرفت از یک زهر چشم از من تویی
شعلههای آه جانسوز از که میپرسی که چیست
آنکه زد بر آتش بیچارگان دامن تویی
ای نسیم کوی یار این سرگرانی تا به کی
میرساند آنکه بر ما بوی پیراهن تویی
جلوه کن در باغ تا گیرند گلها از تو رنگ
چون جمالآرا و زینتبخش این گلشن تویی
میرساند آنکه در عالم برای پرورش
مور اعمی را ز احسان بر سر خرمن تویی
در حریم عاشقان دوست جای غیر نیست
آنکه چون مهر تو در دل میکند مسکن تویی
چشم آمرزش به درگاه تو دارم روز و شب
میتواند آنکه بخشاید گناه من تویی
میتوانی پرتوی قصاب را در دل فکند
آنکه شمع مهر و مه را میکند روشن تویی
آنکه آتش زد به من چون برق در خرمن تویی
آنکه اندر یک تبسم کرد جان در تن تویی
آنکه جان بگرفت از یک زهر چشم از من تویی
شعلههای آه جانسوز از که میپرسی که چیست
آنکه زد بر آتش بیچارگان دامن تویی
ای نسیم کوی یار این سرگرانی تا به کی
میرساند آنکه بر ما بوی پیراهن تویی
جلوه کن در باغ تا گیرند گلها از تو رنگ
چون جمالآرا و زینتبخش این گلشن تویی
میرساند آنکه در عالم برای پرورش
مور اعمی را ز احسان بر سر خرمن تویی
در حریم عاشقان دوست جای غیر نیست
آنکه چون مهر تو در دل میکند مسکن تویی
چشم آمرزش به درگاه تو دارم روز و شب
میتواند آنکه بخشاید گناه من تویی
میتوانی پرتوی قصاب را در دل فکند
آنکه شمع مهر و مه را میکند روشن تویی
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
رخ نمودی عاشقم کردی گذشتی یار هی
مردم از درد جدایی رحمی ای دلدار هی
ای طبیب من چو انصاف است، بیرحمی چرا
میتوان یک بار آمد بر سر بیمار هی
بعد مردن بر مزارم بگذر ای سرو روان
زندهام کن باز از یک جلوه رفتار هی
میکنی بر رغم من با غیر الفت شرم دار
عاقبت خواهی پشیمان گشت از این کردار هی
عزل و نصب حسن و خوبی پنج روزی بیش نیست
زود خواهی کرد از این کرده استغفار هی
آنچه با ما کرده در خوابی ز خویش آگه نهای
میشوی آخر از این خواب گران بیدار هی
گفتهات بیجا بود قصاب و کردارت خطا
داد از این گفتار و صد فریاد از این کردار هی
مردم از درد جدایی رحمی ای دلدار هی
ای طبیب من چو انصاف است، بیرحمی چرا
میتوان یک بار آمد بر سر بیمار هی
بعد مردن بر مزارم بگذر ای سرو روان
زندهام کن باز از یک جلوه رفتار هی
میکنی بر رغم من با غیر الفت شرم دار
عاقبت خواهی پشیمان گشت از این کردار هی
عزل و نصب حسن و خوبی پنج روزی بیش نیست
زود خواهی کرد از این کرده استغفار هی
آنچه با ما کرده در خوابی ز خویش آگه نهای
میشوی آخر از این خواب گران بیدار هی
گفتهات بیجا بود قصاب و کردارت خطا
داد از این گفتار و صد فریاد از این کردار هی
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
یاد ما هرگز نکردی یار هی
رفت کار از دست و دست از کار هی
چند سوزم ز آتش دل روز و شب
بیش از این طاقت ندارم یار هی
از غمت ای ترک آتشخو مرا
دیده گریان است و دل خونبار هی
چند نالم همچو بلبل در فراق
روی بنمای ای گل بیخار هی
شرح هجران چون بیان سازم که نیست
در زبانم قوّت گفتار هی
هرچه گفتی محض باطل بوده است
شرم کن قصاب از این گفتار هی
رفت کار از دست و دست از کار هی
چند سوزم ز آتش دل روز و شب
بیش از این طاقت ندارم یار هی
از غمت ای ترک آتشخو مرا
دیده گریان است و دل خونبار هی
چند نالم همچو بلبل در فراق
روی بنمای ای گل بیخار هی
شرح هجران چون بیان سازم که نیست
در زبانم قوّت گفتار هی
هرچه گفتی محض باطل بوده است
شرم کن قصاب از این گفتار هی
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
جان من گر شدی از صحبت من سیر بگوی
گر شدی از من ماتمزده دلگیر بگوی
تو شکار افکن و من صید تو بیمهری چیست
گر نداری سرِ صیادی نخجیر بگوی
هرچه گفتم به تو از روی وفا نشنیدی
گر ندارد سخنم پیش تو تأثیر بگوی
اینهمه دوستی و مهر به اغیار چرا
گر مرا هست جوی پیش تو تقصیر بگوی
روز و شب از من محنتزده رو گردانی
که برآورده تو را باز به تسخیر بگوی
باز اگر دست بیابی به وصالش قصاب
این سخنها که تو را هست به تفسیر بگوی
گر شدی از من ماتمزده دلگیر بگوی
تو شکار افکن و من صید تو بیمهری چیست
گر نداری سرِ صیادی نخجیر بگوی
هرچه گفتم به تو از روی وفا نشنیدی
گر ندارد سخنم پیش تو تأثیر بگوی
اینهمه دوستی و مهر به اغیار چرا
گر مرا هست جوی پیش تو تقصیر بگوی
روز و شب از من محنتزده رو گردانی
که برآورده تو را باز به تسخیر بگوی
باز اگر دست بیابی به وصالش قصاب
این سخنها که تو را هست به تفسیر بگوی
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
میکنم کعبه صفت طوف سر کوی کسی
برده از راه دلم را خم ابروی کسی
ای نسیم سحر امروز به خود میبالی
مگر افتاده رهت بر خم گیسوی کسی
سامری کاین همه در سحر به خود میبالید
برنخورده است به یک نرگس جادوی کسی
ای شب از تیرگی خویش مزن لاف گزاف
ظلمت آن است که من دیدهام از موی کسی
ای صبا عطر فشانی ز کجا میآیی
بیخودم ساز گر آوردهای از بوی کسی
کی توانم که به دامان زنمش دست وصال
من که رو سوی کسی دارم و او سوی کسی
باخبر باش از این طایفه آخر قصاب
میشوی کشته ز تیغ خم ابروی کسی
برده از راه دلم را خم ابروی کسی
ای نسیم سحر امروز به خود میبالی
مگر افتاده رهت بر خم گیسوی کسی
سامری کاین همه در سحر به خود میبالید
برنخورده است به یک نرگس جادوی کسی
ای شب از تیرگی خویش مزن لاف گزاف
ظلمت آن است که من دیدهام از موی کسی
ای صبا عطر فشانی ز کجا میآیی
بیخودم ساز گر آوردهای از بوی کسی
کی توانم که به دامان زنمش دست وصال
من که رو سوی کسی دارم و او سوی کسی
باخبر باش از این طایفه آخر قصاب
میشوی کشته ز تیغ خم ابروی کسی
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
هرگز به کام دل ننشستیم روبهروی
یک لحظه با وصال تو ای ترک تند خوی
خضر آنقدر که داشت غم آب زندگی
داریم ما به شربت تیغ تو آرزوی
بر چشم من خرام و زمانی قرار گیر
تا سروت آبخور شود از این کنار جوی
چون طفل کند فهم ز تکرار درس عشق
دائم فتاده پیش توام گریه در گلوی
با تیغ کینه چون رسد آن شوخ از غضب
قصاب جان فدا کن و از وی متاب روی
یک لحظه با وصال تو ای ترک تند خوی
خضر آنقدر که داشت غم آب زندگی
داریم ما به شربت تیغ تو آرزوی
بر چشم من خرام و زمانی قرار گیر
تا سروت آبخور شود از این کنار جوی
چون طفل کند فهم ز تکرار درس عشق
دائم فتاده پیش توام گریه در گلوی
با تیغ کینه چون رسد آن شوخ از غضب
قصاب جان فدا کن و از وی متاب روی
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
ای مهر دلفروز گل روی کیستی
وی ماه نو نمونه ابروی کیستی
رم میکنی ز سایه مژگان خویشتن
ای از حرم برآمده آهوی کیستی
عطر عبیر گرد جهان را گرفته است
باز ای صبا روان ز سر کوی کیستی
تا صبح همچو شمع ز حیرت گداختم
ای شام تیره حلقهای از موی کیستی
از خود خبر نباشدم ای دل ز من مپرس
مجروح تیر غمزه ابروی کیستی
بهر قصاص پرورشت میدهد شبان
قصاب گوسفند سر کوی کیستی
وی ماه نو نمونه ابروی کیستی
رم میکنی ز سایه مژگان خویشتن
ای از حرم برآمده آهوی کیستی
عطر عبیر گرد جهان را گرفته است
باز ای صبا روان ز سر کوی کیستی
تا صبح همچو شمع ز حیرت گداختم
ای شام تیره حلقهای از موی کیستی
از خود خبر نباشدم ای دل ز من مپرس
مجروح تیر غمزه ابروی کیستی
بهر قصاص پرورشت میدهد شبان
قصاب گوسفند سر کوی کیستی
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
ای تندخو ز چیست که یارم نمیشوی
یک لحظه راحت دل زارم نمیشوی
هرگز ز دیده مست و خرابم نمیکنی
پیمانهوار رفع خمارم نمیشوی
یا رب چه وحشیای تو که در صیدگاه عشق
گر چرغ میشوم تو شکارم نمیشوی
درمان دردمند و دوایم نمیدهی
شمعی و زینت شب تارم نمیشوی
گویی که پیش غیر بگرد سرم مگرد
تنها که هیچ جای دچارم نمیشوی
قصاب را بگوی که آن شوخ در چمن
میگفت آن گلم که تو خارم نمیشوی
یک لحظه راحت دل زارم نمیشوی
هرگز ز دیده مست و خرابم نمیکنی
پیمانهوار رفع خمارم نمیشوی
یا رب چه وحشیای تو که در صیدگاه عشق
گر چرغ میشوم تو شکارم نمیشوی
درمان دردمند و دوایم نمیدهی
شمعی و زینت شب تارم نمیشوی
گویی که پیش غیر بگرد سرم مگرد
تنها که هیچ جای دچارم نمیشوی
قصاب را بگوی که آن شوخ در چمن
میگفت آن گلم که تو خارم نمیشوی
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
نفس در سینهام چون ناله تار است پنداری
بساط عشرتم گرم از دل زار است پنداری
برافکن پرده از رخسار و بنما ماه تابان را
که بی روی تو روزم چون شب تار است پنداری
گرفتم چون سر زلف تو از کف رفت ایمانم
به دستم هر سر موی تو زنّار است پنداری
به تعلیم فلاطون خاطرم راضی نمیگردد
دلم در کجمزاجی طفل بیمار است پنداری
به هر جا میروم دست از دل من برنمیدارد
در این محنت نصیبیها غمم یار است پنداری
به جای سبزه ز آب دیده ما لاله میروید
مدار کشت ما با چشم خونبار است پنداری
برو قصاب زین دردی که ما داریم تا محشر
تو را آه و مرا این ناله در کار است پنداری
بساط عشرتم گرم از دل زار است پنداری
برافکن پرده از رخسار و بنما ماه تابان را
که بی روی تو روزم چون شب تار است پنداری
گرفتم چون سر زلف تو از کف رفت ایمانم
به دستم هر سر موی تو زنّار است پنداری
به تعلیم فلاطون خاطرم راضی نمیگردد
دلم در کجمزاجی طفل بیمار است پنداری
به هر جا میروم دست از دل من برنمیدارد
در این محنت نصیبیها غمم یار است پنداری
به جای سبزه ز آب دیده ما لاله میروید
مدار کشت ما با چشم خونبار است پنداری
برو قصاب زین دردی که ما داریم تا محشر
تو را آه و مرا این ناله در کار است پنداری
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
در کعبه و بتخانه ز حسن تو صنم های
عشق آمده و ریخته دل بر سر هم های
تا چند توان ریخت سرشک از مژه بر دل
فردا است که ویران شده این خانه ز نم های
بر خویشتن از شوق کنم پاره کفن را
گر بر سر خاکم نهی از لطف قدم های
چون سبحه بگسسته فرو ریخته صد دل
تا زلف تو را شانه جدا کرد ز هم های
زین عمر تماشای تو چون سیر توان کرد
فریاد از این خرج پر و مایه کم های
آشفتهتر از باد گذشتیم و نکردیم
در کوی تو خاکی به سر خویش ز غم های
از دیده نگه بر خم ابروش کن ای دل
زنهار مپرهیز از این تیغ دو دم های
رخسار تو آسان نتوان دید از اندام
گردیده حیا پرده فانوس حرم های
قصاب بود نامه قتل تو حذر کن
ز آن خط که لبش کرده دگر تازه رقم های
عشق آمده و ریخته دل بر سر هم های
تا چند توان ریخت سرشک از مژه بر دل
فردا است که ویران شده این خانه ز نم های
بر خویشتن از شوق کنم پاره کفن را
گر بر سر خاکم نهی از لطف قدم های
چون سبحه بگسسته فرو ریخته صد دل
تا زلف تو را شانه جدا کرد ز هم های
زین عمر تماشای تو چون سیر توان کرد
فریاد از این خرج پر و مایه کم های
آشفتهتر از باد گذشتیم و نکردیم
در کوی تو خاکی به سر خویش ز غم های
از دیده نگه بر خم ابروش کن ای دل
زنهار مپرهیز از این تیغ دو دم های
رخسار تو آسان نتوان دید از اندام
گردیده حیا پرده فانوس حرم های
قصاب بود نامه قتل تو حذر کن
ز آن خط که لبش کرده دگر تازه رقم های
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
بس که کردم گریه شد خونابم از اعضا تهی
دیدهام شد ز انتظار او ز دیدنها تهی
تا شدی از دیده غایب جان ز جسم آمد به لب
مست را پیمان پر شد گشت چون مینا تهی
یافتم دیگر که کاری برنمیآید از او
چون سر شوریده ما گشت از سودا تهی
خشک شد با آنکه چشمم چشمه زاینده بود
از هجوم گریه آخر گشت این دریا تهی
چون جرس عمری به سر بردیم در افغان نشد
محمل او ذرهای از بار استغنا تهی
پرتو نور تو دارد جلوه در آیینهها
چون نظر برداشتی ماندند قالبها تهی
می بخور قصاب و عشرت کن که در بزم قضا
بادهٔ محنت نشد هرگز ز جام ما تهی
دیدهام شد ز انتظار او ز دیدنها تهی
تا شدی از دیده غایب جان ز جسم آمد به لب
مست را پیمان پر شد گشت چون مینا تهی
یافتم دیگر که کاری برنمیآید از او
چون سر شوریده ما گشت از سودا تهی
خشک شد با آنکه چشمم چشمه زاینده بود
از هجوم گریه آخر گشت این دریا تهی
چون جرس عمری به سر بردیم در افغان نشد
محمل او ذرهای از بار استغنا تهی
پرتو نور تو دارد جلوه در آیینهها
چون نظر برداشتی ماندند قالبها تهی
می بخور قصاب و عشرت کن که در بزم قضا
بادهٔ محنت نشد هرگز ز جام ما تهی
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
بازآ که ز دل زنگزدا بلکه تو باشی
روشنگر آیینه ما بلکه تو باشی
حاجتطلبان را ز کرم آن خم ابروی
بنمای که محراب دعا بلکه تو باشی
هر سوی که کردی نظرت جانب یار است
ای دیده من قبلهنما بلکه تو باشی
از سایه مژگان خود ای شوخ در این دشت
رم میکنی آهوی ختا بلکه تو باشی
عاجز ز علاج دل ما گشته فلاطون
ای لعل لب یار دوا بلکه تو باشی
در بادیه بیخبری گمشدگانیم
این قافله را راهنما بلکه تو باشی
لایق نبود شکوه ز دلدار نمودن
قصاب سزاوار جفا بلکه تو باشی
روشنگر آیینه ما بلکه تو باشی
حاجتطلبان را ز کرم آن خم ابروی
بنمای که محراب دعا بلکه تو باشی
هر سوی که کردی نظرت جانب یار است
ای دیده من قبلهنما بلکه تو باشی
از سایه مژگان خود ای شوخ در این دشت
رم میکنی آهوی ختا بلکه تو باشی
عاجز ز علاج دل ما گشته فلاطون
ای لعل لب یار دوا بلکه تو باشی
در بادیه بیخبری گمشدگانیم
این قافله را راهنما بلکه تو باشی
لایق نبود شکوه ز دلدار نمودن
قصاب سزاوار جفا بلکه تو باشی
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
بینا نیم آن لحظه که با ما تو نباشی
بی دیدهام آن روز که پیدا تو نباشی
ای پادشه کون و مکان در دو جهان نیست
یک سر که در آن مایه سودا تو نباشی
در ارض و سما کرده بسی سیر و ندیدیم
یک ذرّه کز آن ذرّه هویدا تو نباشی
در کعبه و بتخانه به هر جا که گذشتیم
جایی نرسیدیم که آنجا تو نباشی
ویران شود این خانه ز سیلاب حوادث
ای وای اگر مونس دلها تو نباشی
بی بانگ تو دیگر نگشایم در دل را
هر چند که گویند مبادا تو نباشی
ای دوست در این بحر خطرناک چه سازم
آن لحظه که فریادرس ما تو نباشی
جهدی کن و از گریه گلابی به کف آور
ای دیده مثال گل زیبا تو نباشی
قصاب رفیقی چو غمش در دو جهان نیست
جهدی که در این بادیه تنها تو نباشی
بی دیدهام آن روز که پیدا تو نباشی
ای پادشه کون و مکان در دو جهان نیست
یک سر که در آن مایه سودا تو نباشی
در ارض و سما کرده بسی سیر و ندیدیم
یک ذرّه کز آن ذرّه هویدا تو نباشی
در کعبه و بتخانه به هر جا که گذشتیم
جایی نرسیدیم که آنجا تو نباشی
ویران شود این خانه ز سیلاب حوادث
ای وای اگر مونس دلها تو نباشی
بی بانگ تو دیگر نگشایم در دل را
هر چند که گویند مبادا تو نباشی
ای دوست در این بحر خطرناک چه سازم
آن لحظه که فریادرس ما تو نباشی
جهدی کن و از گریه گلابی به کف آور
ای دیده مثال گل زیبا تو نباشی
قصاب رفیقی چو غمش در دو جهان نیست
جهدی که در این بادیه تنها تو نباشی