عبارات مورد جستجو در ۲۱۳۲ گوهر پیدا شد:
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
تا کی خبر ز روز سفر می دهی مرا
از روز مرگ من چه خبر می دهی مرا
این حرف تلخ زان لب شیرین چه می زنی
زهر از چه در میان شکر می دهی مرا
در بزم وصل قصه ی هجران چه می کنی
خون جگر ز ساغر زر می دهی مرا
طعم هلاک می دهد این زهر غم که تو
جامی نخورده جام دگر می دهی مرا
تو سرو سرکشی و من آن ساده باغبان
کاندیشه می کنم که ثمر می دهی مرا
مگذار پا ز شهر برون ای پسر که سر
مجنون صفت به کوه و کمر می دهی مرا
گر مژده ی نرفتن او می دهی به من
بر خیل غم رفیق ظفر می دهی مرا
از روز مرگ من چه خبر می دهی مرا
این حرف تلخ زان لب شیرین چه می زنی
زهر از چه در میان شکر می دهی مرا
در بزم وصل قصه ی هجران چه می کنی
خون جگر ز ساغر زر می دهی مرا
طعم هلاک می دهد این زهر غم که تو
جامی نخورده جام دگر می دهی مرا
تو سرو سرکشی و من آن ساده باغبان
کاندیشه می کنم که ثمر می دهی مرا
مگذار پا ز شهر برون ای پسر که سر
مجنون صفت به کوه و کمر می دهی مرا
گر مژده ی نرفتن او می دهی به من
بر خیل غم رفیق ظفر می دهی مرا
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
جز جفاکار تو با من ز جفا کاری نیست
مکن ای یار که این رسم و ره یاری نیست
شد دلم خون ز غم و دلبر بی رحم مرا
رسم دلجویی و آئین وفاداری نیست
ماجرای دل پرخون به که گویم که کسی
نیست کز دیده ی او خون ز غمش جاری نیست
رفت تا از بزم آن ماه چو شمع از تف دل
کار من شب همه شب غیر شررباری نیست
دولت وصل تو در خواب گهی هست مرا
حیف کاین واقعه در عالم بیداری نیست
خنده بر گریه من می کنی و معذوری
که هنوزت خبر از درد گرفتاری نیست
دو سه روزی که رفیق از سر کویت رفته است
آن چنان رفته ز یاد تو که پنداری نیست
مکن ای یار که این رسم و ره یاری نیست
شد دلم خون ز غم و دلبر بی رحم مرا
رسم دلجویی و آئین وفاداری نیست
ماجرای دل پرخون به که گویم که کسی
نیست کز دیده ی او خون ز غمش جاری نیست
رفت تا از بزم آن ماه چو شمع از تف دل
کار من شب همه شب غیر شررباری نیست
دولت وصل تو در خواب گهی هست مرا
حیف کاین واقعه در عالم بیداری نیست
خنده بر گریه من می کنی و معذوری
که هنوزت خبر از درد گرفتاری نیست
دو سه روزی که رفیق از سر کویت رفته است
آن چنان رفته ز یاد تو که پنداری نیست
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
به من یارم سر یاری ندارد
سر یاری و دلداری ندارد
شب مستی کشد بی جرمم اما
خبر از روز هشیاری ندارد
چو دیدم اولش گفتم که دارد
وفاکاری، جفا آری ندارد
مجو کام دل خود زان دلازار
که کاری جز جفاکاری ندارد
ندانستم که دارد آن جفاکار
جفاکاری وفاداری ندارد
وفاداری چه داری از کسی چشم
که کاری جز جفاکاری ندارد
رفیق از بسکه محو اوست چشمم
خبر از خواب و بیداری ندارد
سر یاری و دلداری ندارد
شب مستی کشد بی جرمم اما
خبر از روز هشیاری ندارد
چو دیدم اولش گفتم که دارد
وفاکاری، جفا آری ندارد
مجو کام دل خود زان دلازار
که کاری جز جفاکاری ندارد
ندانستم که دارد آن جفاکار
جفاکاری وفاداری ندارد
وفاداری چه داری از کسی چشم
که کاری جز جفاکاری ندارد
رفیق از بسکه محو اوست چشمم
خبر از خواب و بیداری ندارد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
غمش جا در دلم تنها ندارد
به یکدل نیست کان غم جا ندارد
فغان کان شوخ بی پروا ز جوری
کشد وز کشتنم پروا ندارد
ز افغانم خبر پنداریش نیست
ز آه من حذر گویا ندارد
گرفتم من ندارد فکر امروز
چرا اندیشه ی فردا ندارد
بسی دیوانه دارد آن پری لیک
چو من دیوانه ای رسوا ندارد
به من آن بی وفا گوید که دارم
سر مهر و وفا، اما ندارد
رفیق از درد او می میرد اما
خبر دارد ز حالش یا ندارد
به یکدل نیست کان غم جا ندارد
فغان کان شوخ بی پروا ز جوری
کشد وز کشتنم پروا ندارد
ز افغانم خبر پنداریش نیست
ز آه من حذر گویا ندارد
گرفتم من ندارد فکر امروز
چرا اندیشه ی فردا ندارد
بسی دیوانه دارد آن پری لیک
چو من دیوانه ای رسوا ندارد
به من آن بی وفا گوید که دارم
سر مهر و وفا، اما ندارد
رفیق از درد او می میرد اما
خبر دارد ز حالش یا ندارد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
دلم با ناتوانی پاس چشم یار هم دارد
چو بیماری که دارد بیم جان بیمار هم دارد
ندارم زهره تا گویم بکش یکبار [و] فارغ کن
وگرنه قاتل من رحم این مقدار هم دارد
من و جورش که مخصوص منست آن مرحمت ورنه
چه کار آید مرا لطفی که با اغیار هم دارد
اگر بسیار کم دارد وفا یارم بحمدالله
جفائی از وفا به دارد و بسیار هم دارد
مکن از گریه ناصح منع عاشق با دل پرخون
دل پرخون که دارد دیده ی خونبار هم دارد
به محفل بنگرد تا جانب اغیار پی در پی
به هر گاهی نگاهی سوی من ناچار هم دارد
به بالین رفیق از لطف بنشین لحظه ای دیگر
که جانش بر لب است و حسرت دیدار هم دارد
چو بیماری که دارد بیم جان بیمار هم دارد
ندارم زهره تا گویم بکش یکبار [و] فارغ کن
وگرنه قاتل من رحم این مقدار هم دارد
من و جورش که مخصوص منست آن مرحمت ورنه
چه کار آید مرا لطفی که با اغیار هم دارد
اگر بسیار کم دارد وفا یارم بحمدالله
جفائی از وفا به دارد و بسیار هم دارد
مکن از گریه ناصح منع عاشق با دل پرخون
دل پرخون که دارد دیده ی خونبار هم دارد
به محفل بنگرد تا جانب اغیار پی در پی
به هر گاهی نگاهی سوی من ناچار هم دارد
به بالین رفیق از لطف بنشین لحظه ای دیگر
که جانش بر لب است و حسرت دیدار هم دارد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
به رهی چو پادشاهان گذر آن پسر ندارد
که ز عاشقان سپاهی سر رهگذر ندارد
سر ما و خاک راهش ز سر نیازمندی
اگر او ز ناز دارد سر ما و گر ندارد
دل سنگ رخنه سازم به فغان دل چه سازم
به تو سنگدل که آهم به دلت اثر ندارد
چه بلاست عشقت ای گل که به باغ و راغ مرغی
نبود چو من که خاری ز تو در جگر ندارد
به بهای بوسه ای جان به تو می فروشم از من
بجز این متاع نفع ار نکند ضرر ندارد
خبری که عشق گوید به زبان غیر با تو
مشنو کز این سخن ها دل من خبر ندارد
سحری رفیق باشد ز قفای هر شب اما
شب ما سیاهروزان ز قفا سحر ندارد
که ز عاشقان سپاهی سر رهگذر ندارد
سر ما و خاک راهش ز سر نیازمندی
اگر او ز ناز دارد سر ما و گر ندارد
دل سنگ رخنه سازم به فغان دل چه سازم
به تو سنگدل که آهم به دلت اثر ندارد
چه بلاست عشقت ای گل که به باغ و راغ مرغی
نبود چو من که خاری ز تو در جگر ندارد
به بهای بوسه ای جان به تو می فروشم از من
بجز این متاع نفع ار نکند ضرر ندارد
خبری که عشق گوید به زبان غیر با تو
مشنو کز این سخن ها دل من خبر ندارد
سحری رفیق باشد ز قفای هر شب اما
شب ما سیاهروزان ز قفا سحر ندارد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
چکنم که باز آمد شب و یار من نیامد
بگذشت روز و شمع شب تار من نیامد
مه من که بود شمع شب تار من ندانم
که پس ار وفات من چون به مزار من نیامد
ز کنار غیر گفتم به کنارم آید اما
ز کنار او نرفت و به کنار من نیامد
به رهت ز بیقراران بسی آمدند اما
به ره تو بیقراری به قرار من نیامد
نه همین نیامدم من ز پیت که از ضعیفی
ز پی تو آمدن هم ز غبار من نیامد
منم آن ضعیف صیدی که ز ننگ لاغریها
ز شکار افکنان کس به شکار من نیامد
ز وفا رفیق گفتم که به کارم آید اما
که گذشت کارم از کار و به کار من نیامد
بگذشت روز و شمع شب تار من نیامد
مه من که بود شمع شب تار من ندانم
که پس ار وفات من چون به مزار من نیامد
ز کنار غیر گفتم به کنارم آید اما
ز کنار او نرفت و به کنار من نیامد
به رهت ز بیقراران بسی آمدند اما
به ره تو بیقراری به قرار من نیامد
نه همین نیامدم من ز پیت که از ضعیفی
ز پی تو آمدن هم ز غبار من نیامد
منم آن ضعیف صیدی که ز ننگ لاغریها
ز شکار افکنان کس به شکار من نیامد
ز وفا رفیق گفتم که به کارم آید اما
که گذشت کارم از کار و به کار من نیامد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
گر از دل و جان صبر و سکون شد شده باشد
گر صبر کم و درد فزون شد شده باشد
مجنون صفتی در غم لیلی وشی از شهر
آواره ی صحرای جنون شد شده باشد
از صید من ای صید فکن عار چه داری
صید تو گر آن صید زبون شد شده باشد
دامان تو پاکست ز تهمت اگرت دست
از خون من آلوده به خون شد شده باشد
آن بسکه تو ناگاه درون آمدی از در
گر جان ز تن خسته برون شد شده باشد
عمریست که دارم به تن از بهر همینش
گر جان به نثار تو کنون شد شده باشد
مهر تو محالست شود از دل من کم
گر مهر تو با غیر فزون شد شده باشد
گفتم که شد آواره رفیق از سر کویت
افسوس کنان گفت که چون شد شده باشد
گر صبر کم و درد فزون شد شده باشد
مجنون صفتی در غم لیلی وشی از شهر
آواره ی صحرای جنون شد شده باشد
از صید من ای صید فکن عار چه داری
صید تو گر آن صید زبون شد شده باشد
دامان تو پاکست ز تهمت اگرت دست
از خون من آلوده به خون شد شده باشد
آن بسکه تو ناگاه درون آمدی از در
گر جان ز تن خسته برون شد شده باشد
عمریست که دارم به تن از بهر همینش
گر جان به نثار تو کنون شد شده باشد
مهر تو محالست شود از دل من کم
گر مهر تو با غیر فزون شد شده باشد
گفتم که شد آواره رفیق از سر کویت
افسوس کنان گفت که چون شد شده باشد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
آنکه ما را شیوهٔ تعلیم جز یاری نداد
شیوهٔ یاری ترا تعلیم، پنداری نداد
داد درس دلبری بی مهر استادت ولی
بی مروت هرگزت تعلیم دلداری نداد
آنکه دادت این همه خوبی چه بد دید از جفا
کاین همه خوبی ترا داد و وفاداری نداد
جور کن کز بازوی پرزور و طبع پرغرور
ایزدت بهر چه اسباب جفاکاری نداد
از وفا زین بی وفایان کس وفاداری ندید
ورنه چون من هیچ کس داد جفاکاری نداد
کشت بخت من نگشت از گریه خرم گرچه آب
کشته ای را اینقدر آب ابر آزاری نداد
وصل او یک شب به خوابم دست داد اما رفیق
حاصل آن خواب عمری غیر بیداری نداد
شیوهٔ یاری ترا تعلیم، پنداری نداد
داد درس دلبری بی مهر استادت ولی
بی مروت هرگزت تعلیم دلداری نداد
آنکه دادت این همه خوبی چه بد دید از جفا
کاین همه خوبی ترا داد و وفاداری نداد
جور کن کز بازوی پرزور و طبع پرغرور
ایزدت بهر چه اسباب جفاکاری نداد
از وفا زین بی وفایان کس وفاداری ندید
ورنه چون من هیچ کس داد جفاکاری نداد
کشت بخت من نگشت از گریه خرم گرچه آب
کشته ای را اینقدر آب ابر آزاری نداد
وصل او یک شب به خوابم دست داد اما رفیق
حاصل آن خواب عمری غیر بیداری نداد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
شاد باد آنکه ز ناشادی من یاد نکرد
شد ز ناشادی من شاد و مرا شاد نکرد
ناله ی من اثری در دل صیاد نکرد
پر و بالم نگشود از قفس آزاد نکرد
آه از آن شوخ که صد کشور آباد به جور
کرد ویرانه و ویرانه ای آباد نکرد
شاه بیدادگر من به گدایی هرگز
وعده ی داد نفرمود که بیداد نکرد
ای بسا مرغ دل و طایر جان کان صیاد
در قفس کرد و یکی از قفس آزاد نکرد
دید چون حسن تو و عشق من آنکو همه عمر
جز ز شیرین و ز فرهاد ز کس یاد نکرد
پس از آن چشم به نقش رخ شیرین نگشود
بعد از این گوش به افسانه ی فرهاد نکرد
غیر تو حور لقا جز تو پریزاد رفیق
مایل حور نشد میل پریزاد نکرد
شد ز ناشادی من شاد و مرا شاد نکرد
ناله ی من اثری در دل صیاد نکرد
پر و بالم نگشود از قفس آزاد نکرد
آه از آن شوخ که صد کشور آباد به جور
کرد ویرانه و ویرانه ای آباد نکرد
شاه بیدادگر من به گدایی هرگز
وعده ی داد نفرمود که بیداد نکرد
ای بسا مرغ دل و طایر جان کان صیاد
در قفس کرد و یکی از قفس آزاد نکرد
دید چون حسن تو و عشق من آنکو همه عمر
جز ز شیرین و ز فرهاد ز کس یاد نکرد
پس از آن چشم به نقش رخ شیرین نگشود
بعد از این گوش به افسانه ی فرهاد نکرد
غیر تو حور لقا جز تو پریزاد رفیق
مایل حور نشد میل پریزاد نکرد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
بی وفائی که علاج دل پرخونم کرد
ریخت از تیغ جفا خونم و ممنونم کرد
تا تو در حسن و وفا لیلی ثانی گشتی
در وفای تو جهان ثانی مجنونم کرد
من که افسانه ام امروز به شیرین سخنی
لب شیرین تو از یک سخن افسونم کرد
نه همین کرد جدا بخت بد از یار مرا
کرد هر کار به من طالع وارونم کرد
مدعی از سر کوی تو نرفت این سهل است
رفته رفته ز سر کوی تو بیرونم کرد
در همه شهر ز خوبان به یکی بودم شاد
کرد او نیز ز من دوری و محزونم کرد
هر گه آن سرو روان شعر مرا خواند رفیق
آفرین بر سخن دلکش موزونم کرد
ریخت از تیغ جفا خونم و ممنونم کرد
تا تو در حسن و وفا لیلی ثانی گشتی
در وفای تو جهان ثانی مجنونم کرد
من که افسانه ام امروز به شیرین سخنی
لب شیرین تو از یک سخن افسونم کرد
نه همین کرد جدا بخت بد از یار مرا
کرد هر کار به من طالع وارونم کرد
مدعی از سر کوی تو نرفت این سهل است
رفته رفته ز سر کوی تو بیرونم کرد
در همه شهر ز خوبان به یکی بودم شاد
کرد او نیز ز من دوری و محزونم کرد
هر گه آن سرو روان شعر مرا خواند رفیق
آفرین بر سخن دلکش موزونم کرد
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
ز جور دوست گر خود را به کام دشمنان دیدم
سزاوار است که دشمن دوستش گفتند نشنیدم (؟)
شنیدم یار بی مهر و وفا بسیار [و] دیدم پسر
ندیدم چون تو بی مهر و وفا یاری و نشنیدم
تویی آن دلبر بدخوی شادی کاه غم افزا
که من خود را ندیدم شاد دیگر تا ترا دیدم
منم آن عاشق رنجور کز بس بردباریها
همیشه رنج دیدم از تو و هرگز نرنجیدم
نچیدم جز گل حسرت ز گلزار وصال تو
بمژگان گرچه عمری خار از راه تو برچیدم
بدندان می گزم گر پشت دست خود کنون شاید
که عمری چون رفیق آخر چرا پای تو بوسیدم
سزاوار است که دشمن دوستش گفتند نشنیدم (؟)
شنیدم یار بی مهر و وفا بسیار [و] دیدم پسر
ندیدم چون تو بی مهر و وفا یاری و نشنیدم
تویی آن دلبر بدخوی شادی کاه غم افزا
که من خود را ندیدم شاد دیگر تا ترا دیدم
منم آن عاشق رنجور کز بس بردباریها
همیشه رنج دیدم از تو و هرگز نرنجیدم
نچیدم جز گل حسرت ز گلزار وصال تو
بمژگان گرچه عمری خار از راه تو برچیدم
بدندان می گزم گر پشت دست خود کنون شاید
که عمری چون رفیق آخر چرا پای تو بوسیدم
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
ز خوناب دل و از دیده خونابه بار من
کنار من پر از خون شد چو رفتی از کنار من
ندارد جز بر وصل و نیارد جز بر حرمان
نهال آرزوی غیر و نخل انتظار من
قد سرو و عذار گل چه خوش بودی اگر بودی
چو قد سرو قد من چو روی گلعذار من
سگ او تا شدم تا از سگان کوی او گشتم
فزون گردید قدر من شد افزون اعتبار من
شدم مستغنی از باغ و بهار و سرو و گل تا شد
سر کوی تو باغ من گل رویت بهار من
نه تار و تیره از خال و خط دیگر بتان ای بت
بود این روزهای تیره این شبهای تار من
که از زلف پریشان تو و خط سیاه تو
پریشان گشت روز من سیه شد روزگار من
بود شغلی و کاری هر کسی را و رفیق اما
ثنای تست شغل من دعای تست کار من
کنار من پر از خون شد چو رفتی از کنار من
ندارد جز بر وصل و نیارد جز بر حرمان
نهال آرزوی غیر و نخل انتظار من
قد سرو و عذار گل چه خوش بودی اگر بودی
چو قد سرو قد من چو روی گلعذار من
سگ او تا شدم تا از سگان کوی او گشتم
فزون گردید قدر من شد افزون اعتبار من
شدم مستغنی از باغ و بهار و سرو و گل تا شد
سر کوی تو باغ من گل رویت بهار من
نه تار و تیره از خال و خط دیگر بتان ای بت
بود این روزهای تیره این شبهای تار من
که از زلف پریشان تو و خط سیاه تو
پریشان گشت روز من سیه شد روزگار من
بود شغلی و کاری هر کسی را و رفیق اما
ثنای تست شغل من دعای تست کار من
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
شد چو شب روزم سیاه از دست تو
آه از دست تو آه از دست تو
خون من تنها نمی ریزی که ریخت
خون چندین بی گناه از دست تو
گفتی آهت دمبدم از دست کیست
گه ز دست بخت گاه از دست تو
دست افشان رفتی و بر باد رفت
کوه صبر من چو کاه از دست تو
این چه بیداد است آخر تا به کی
دادخواه و دادخواه از دست تو
از که خواهم داد چون خواهند داد
هم گدا هم پادشاه از دست تو
از نگاهی می بری صد دل رفیق
دل چه سان دارد نگاه از دست تو
آه از دست تو آه از دست تو
خون من تنها نمی ریزی که ریخت
خون چندین بی گناه از دست تو
گفتی آهت دمبدم از دست کیست
گه ز دست بخت گاه از دست تو
دست افشان رفتی و بر باد رفت
کوه صبر من چو کاه از دست تو
این چه بیداد است آخر تا به کی
دادخواه و دادخواه از دست تو
از که خواهم داد چون خواهند داد
هم گدا هم پادشاه از دست تو
از نگاهی می بری صد دل رفیق
دل چه سان دارد نگاه از دست تو
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
گل خوار بود چو خار بی تو
باشد چو خزان بهار بی تو
شادی برد از دل و غم آرد
سرو و گل لاله زار بی تو
تو گل به کنار کرده بی ما
ما کرده ز گل کنار بی تو
دست تو به خون ما نگارین
وز خون رخ ما نگار بی تو
تا بی تو چرا نمی دهم جان
هستم ز تو شرمسار بی تو
باشد اگر اختیار با من
مردن کنم اختیار بی تو
چون گل تو عزیز بی رفیقی
چون خار رفیق خوار بی تو
باشد چو خزان بهار بی تو
شادی برد از دل و غم آرد
سرو و گل لاله زار بی تو
تو گل به کنار کرده بی ما
ما کرده ز گل کنار بی تو
دست تو به خون ما نگارین
وز خون رخ ما نگار بی تو
تا بی تو چرا نمی دهم جان
هستم ز تو شرمسار بی تو
باشد اگر اختیار با من
مردن کنم اختیار بی تو
چون گل تو عزیز بی رفیقی
چون خار رفیق خوار بی تو
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
بازم چو شمع آتش به جان زد آتشینرخسارهای
هست از دل صدپارهام هر پاره آتشپارهای
از بس که داغم بر دل است از آتشینرخسارهای
جز سوختن پروانهسان یک سر ندارم چارهای
از من به نازی میبرد دل کودک عیار ما
چون شیر مادر میخورد خون دلم خونخوارهای
قدش نهال سرکشی رویش فروزان آتشی
شیرینلبی لیلیوشی سنگیندلی مهپارهای
هرجا نهد از ناز پا ماند چو نقش پا به جا
دلدادهٔ بیچارهای، سرگشتهٔ آوارهای
شد ماه رویت ای پسر آیینهٔ هر بیبصر
از روی تو اهل نظر محروم از نظارهای
بیچارهام زارم مکش انگار خونم ریختی
آخر چه باعث شد تو را بر کشتن بیچارهای
بیآن مه نامهربان روشن نمیگردد شبم
گر آتش آهم شود هر ذرهای سیارهای
داند رفیق آن حال من شبها که چون من یک شبش
بستر بود از خاری و بالین بود از خارهای
هست از دل صدپارهام هر پاره آتشپارهای
از بس که داغم بر دل است از آتشینرخسارهای
جز سوختن پروانهسان یک سر ندارم چارهای
از من به نازی میبرد دل کودک عیار ما
چون شیر مادر میخورد خون دلم خونخوارهای
قدش نهال سرکشی رویش فروزان آتشی
شیرینلبی لیلیوشی سنگیندلی مهپارهای
هرجا نهد از ناز پا ماند چو نقش پا به جا
دلدادهٔ بیچارهای، سرگشتهٔ آوارهای
شد ماه رویت ای پسر آیینهٔ هر بیبصر
از روی تو اهل نظر محروم از نظارهای
بیچارهام زارم مکش انگار خونم ریختی
آخر چه باعث شد تو را بر کشتن بیچارهای
بیآن مه نامهربان روشن نمیگردد شبم
گر آتش آهم شود هر ذرهای سیارهای
داند رفیق آن حال من شبها که چون من یک شبش
بستر بود از خاری و بالین بود از خارهای
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۹
کی تو چو من ای نگار داری
چون من تو یکی هزار داری
صد عاشق بی قرار داری
صد چیست که صد هزار داری
یک وعده وفا نکرده خلقی
هر گوشه در انتظار داری
روزی بکسی نمی کنی شام
خوی بد روزگار داری
چون گل دارم عزیزت ای گل
چون خارم اگرچه خوار داری
در رخنه ی پیرهن گلستان
در چاک قبا بهار داری
کار تو جفاست رو جفا کن
با مهر و وفا چه کار داری
ما را چو رفیق از تو فخر است
هر چند ز ما تو عار داری
چون من تو یکی هزار داری
صد عاشق بی قرار داری
صد چیست که صد هزار داری
یک وعده وفا نکرده خلقی
هر گوشه در انتظار داری
روزی بکسی نمی کنی شام
خوی بد روزگار داری
چون گل دارم عزیزت ای گل
چون خارم اگرچه خوار داری
در رخنه ی پیرهن گلستان
در چاک قبا بهار داری
کار تو جفاست رو جفا کن
با مهر و وفا چه کار داری
ما را چو رفیق از تو فخر است
هر چند ز ما تو عار داری
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
نظر سوی دل افگاری نداری
اگر داری بمن باری نداری
نظر داری بمن از بس تغافل
چنان داری که پنداری نداری
جفا گفتم نداری داری اما
وفا پنداشتم داری نداری
طبیب دردمندانی و رحمی
بحال زار بیماری نداری
ترا از خارخار من چه پروا
که در دل از کسی خاری نداری
رقیبت همدمست و همنشین غیر
از این ننگ و از آن عاری نداری
به بیرحمی شوی ترسم گرفتار
که رحمی بر گرفتاری نداری
برو قدری رفیق از کوی او دور
که اینجا قدر و مقداری نداری
اگر داری بمن باری نداری
نظر داری بمن از بس تغافل
چنان داری که پنداری نداری
جفا گفتم نداری داری اما
وفا پنداشتم داری نداری
طبیب دردمندانی و رحمی
بحال زار بیماری نداری
ترا از خارخار من چه پروا
که در دل از کسی خاری نداری
رقیبت همدمست و همنشین غیر
از این ننگ و از آن عاری نداری
به بیرحمی شوی ترسم گرفتار
که رحمی بر گرفتاری نداری
برو قدری رفیق از کوی او دور
که اینجا قدر و مقداری نداری
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
چنان گشته ام ناتوان از جدایی
که نتوان دگر شد چنان از جدایی
مه هستیم یافت نقصان ز دوری
گل عشرتم شد خزان از جدایی
گمان داشتم کز جدایی بمیرم
یقین شد مرا این گمان از جدایی
بیا تا ز بوی مزارم بدانی
که اینجا یکی داده جان از جدایی
نخواهم زمانی جدا زیست از تو
دهم جان زمان تا زمان از جدایی
جدایی مکن تا توانی که ما را
از این بیش نبود توان از جدایی
رفیق از جدایی عجب گر نمیرد
رسیده است کارش به آن از جدایی
که نتوان دگر شد چنان از جدایی
مه هستیم یافت نقصان ز دوری
گل عشرتم شد خزان از جدایی
گمان داشتم کز جدایی بمیرم
یقین شد مرا این گمان از جدایی
بیا تا ز بوی مزارم بدانی
که اینجا یکی داده جان از جدایی
نخواهم زمانی جدا زیست از تو
دهم جان زمان تا زمان از جدایی
جدایی مکن تا توانی که ما را
از این بیش نبود توان از جدایی
رفیق از جدایی عجب گر نمیرد
رسیده است کارش به آن از جدایی
رفیق اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۱۴