عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۴
گر پریچهره مه پیکر من باز آید
روشنائی ببصر جان ببدن باز آید
پرتو نور تجلی رسد از جانب طور
نفس رحمت رحمان ز یمن باز آید
از سر طره آن ترک خطائی بمشام
نکهت نافه آهوی ختن باز آید
همه کار من دلسوخته چون زر گردد
اگر آن سنگدل و سیم ذقن باز آید
مردم دیده من درج پر از در دارد
همچو غواص که از بحر بدن باز آید
خوش بود گر ز جفای کاری و بیدادگری
آن بت عشوه ده عهدشکن باز آید
طوطی طبع من از چه دهن نطق ببست
بگشاید اگر آن پسته دهن باز آید
دارم امید که بر رغم حسودان ز سفر
مونس جان حسین ابن حسن باز آید
روشنائی ببصر جان ببدن باز آید
پرتو نور تجلی رسد از جانب طور
نفس رحمت رحمان ز یمن باز آید
از سر طره آن ترک خطائی بمشام
نکهت نافه آهوی ختن باز آید
همه کار من دلسوخته چون زر گردد
اگر آن سنگدل و سیم ذقن باز آید
مردم دیده من درج پر از در دارد
همچو غواص که از بحر بدن باز آید
خوش بود گر ز جفای کاری و بیدادگری
آن بت عشوه ده عهدشکن باز آید
طوطی طبع من از چه دهن نطق ببست
بگشاید اگر آن پسته دهن باز آید
دارم امید که بر رغم حسودان ز سفر
مونس جان حسین ابن حسن باز آید
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۵
مرا ز مدرسه عشقت بخانقاه کشید
بصدر صفه دولت ز پایگاه کشید
حدیث آتش عشقم مگر رسید به نی
که نی ز سوز درون صد هزار آه کشید
دلم چو پای ارادت نهاد در ره عشق
نخست دست تمنا ز مال و جاه کشید
کسی که بدرقه اش عشق شد بکعبه وصل
نه خوف بادیه دید و نه رنج راه کشید
شکست لشکر صبر و گریخت شحنه عقل
چو در دیار دلم عشق تو سپاه کشید
رخت بدعوی خونم نوشت خط آنگاه
دو ترک کافر سرمست را گواه کشید
تن نزار من زار شد هلاک از غم
که بار کوه نیارم به برگ کاه کشید
چه غم ز سرزنش یار و طعنه اغیار
مرا که سایه لطف تو در پناه کشید
اگر گناه بود سر بپایت افکندن
حسین دست نخواهد از این گناه کشید
بصدر صفه دولت ز پایگاه کشید
حدیث آتش عشقم مگر رسید به نی
که نی ز سوز درون صد هزار آه کشید
دلم چو پای ارادت نهاد در ره عشق
نخست دست تمنا ز مال و جاه کشید
کسی که بدرقه اش عشق شد بکعبه وصل
نه خوف بادیه دید و نه رنج راه کشید
شکست لشکر صبر و گریخت شحنه عقل
چو در دیار دلم عشق تو سپاه کشید
رخت بدعوی خونم نوشت خط آنگاه
دو ترک کافر سرمست را گواه کشید
تن نزار من زار شد هلاک از غم
که بار کوه نیارم به برگ کاه کشید
چه غم ز سرزنش یار و طعنه اغیار
مرا که سایه لطف تو در پناه کشید
اگر گناه بود سر بپایت افکندن
حسین دست نخواهد از این گناه کشید
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۶
گر تو را عشوه چنان شیوه چنین خواهد بود
نی مرا فکر دل و نی غم دین خواهد بود
درد عشقت ز ازل بود مرا همدم دل
بی گمان تا به ابد نیز چنین خواهد بود
روز محشر که به سیما همه ممتاز شوند
مهر روی تو مرا مهر جبین خواهد بود
آتش غیرت عشق تو چو اغیار بسوخت
دیده ی کیست ندانم که دو بین خواهد بود
در چنان خلق که عشق تو دهد جلوه ی حسن
نشود محرم اگر روح امین خواهد بود
گر تو تشریف دهی کلبه ی احزان مرا
من بر آنم که چو فردوس برین خواهد بود
التفاتی به یکی گوشه ی چشم ار نکنی
سبب آفت صد گوشه نشین خواهد بود
تا که آن طایر قدسی پر و بالی دارد
کار آن ترک کمان دار کمین خواهد بود
جان به جانان ده و از مرگ میندیش حسین
خود تو را عاقبت کار همین خواهد بود
نی مرا فکر دل و نی غم دین خواهد بود
درد عشقت ز ازل بود مرا همدم دل
بی گمان تا به ابد نیز چنین خواهد بود
روز محشر که به سیما همه ممتاز شوند
مهر روی تو مرا مهر جبین خواهد بود
آتش غیرت عشق تو چو اغیار بسوخت
دیده ی کیست ندانم که دو بین خواهد بود
در چنان خلق که عشق تو دهد جلوه ی حسن
نشود محرم اگر روح امین خواهد بود
گر تو تشریف دهی کلبه ی احزان مرا
من بر آنم که چو فردوس برین خواهد بود
التفاتی به یکی گوشه ی چشم ار نکنی
سبب آفت صد گوشه نشین خواهد بود
تا که آن طایر قدسی پر و بالی دارد
کار آن ترک کمان دار کمین خواهد بود
جان به جانان ده و از مرگ میندیش حسین
خود تو را عاقبت کار همین خواهد بود
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۷
نگار من چو به لعل شکر نثار آید
غذای طوطی طبعم سخن گذار آید
دیار دل که خرابست بی شهنشه خویش
به شهریار رسد چون به شهریار آید
شهان پیاده شوند و نهند رخ بر خاک
بدان بساط که آن نازنین سوار آید
در آن زمان که ز اخلاق او سخن گوید
فرشته کیست که باری در این شمار آید
اگر فدای تو ای دلربا نگردد جان
دگر چه فایده زین جان بی قرار آید
هزار فخر کنم هر زمان به بندگیت
مرا ز شاهی عالم اگر چه عار آید
دل مرا که به جای سپند می سوزی
نگاهدار که روزی تو را به کار آید
حسین خاک رهت گشته است میترسد
که بر دل تو از آن رهگذر غبار آید
غذای طوطی طبعم سخن گذار آید
دیار دل که خرابست بی شهنشه خویش
به شهریار رسد چون به شهریار آید
شهان پیاده شوند و نهند رخ بر خاک
بدان بساط که آن نازنین سوار آید
در آن زمان که ز اخلاق او سخن گوید
فرشته کیست که باری در این شمار آید
اگر فدای تو ای دلربا نگردد جان
دگر چه فایده زین جان بی قرار آید
هزار فخر کنم هر زمان به بندگیت
مرا ز شاهی عالم اگر چه عار آید
دل مرا که به جای سپند می سوزی
نگاهدار که روزی تو را به کار آید
حسین خاک رهت گشته است میترسد
که بر دل تو از آن رهگذر غبار آید
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۸
دلم هوای چنان سرو نازنین دارد
که مشگ سوده بر اطراف یاسمین دارد
ز مهر زهره جبینی شدم ستاره فشان
که داغ بندگیش ماه بر جبین دارد
هزار عاقل فرزانه گشت دیوانه
از آن دو سلسله کز زلف عنبرین دارد
کمان گرفت و کمین کرد چشم شوخش باز
هزار فتنه و آشوب در کمین دارد
ز همنشینی جانان تمتعی یابد
کسی که دولت و اقبال همنشین دارد
زهی حبیب که از بهر وحی آیت عشق
ز جبرئیل نهانی دگر امین دارد
بگفت عاقبت از عشق کشته خواهی شد
حسین خود ز جهان آرزو همین دارد
که مشگ سوده بر اطراف یاسمین دارد
ز مهر زهره جبینی شدم ستاره فشان
که داغ بندگیش ماه بر جبین دارد
هزار عاقل فرزانه گشت دیوانه
از آن دو سلسله کز زلف عنبرین دارد
کمان گرفت و کمین کرد چشم شوخش باز
هزار فتنه و آشوب در کمین دارد
ز همنشینی جانان تمتعی یابد
کسی که دولت و اقبال همنشین دارد
زهی حبیب که از بهر وحی آیت عشق
ز جبرئیل نهانی دگر امین دارد
بگفت عاقبت از عشق کشته خواهی شد
حسین خود ز جهان آرزو همین دارد
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۹
صبا رسید در او بوی یار نیست چه سود
نسیم سنبل آن گلعذار نیست چه سود
هزارگونه ی گل اندر بهار گر چه شکفت
چو بوی از گل من در بهار نیست چه سود
مراست از دو جهان اختیار یار ولیک
به دست من چو کنون اختیار نیست چه سود
هزار گونه طرب میکنم ز دردی درد
ولی چو خمر طرب بی خمار نیست چه سود
منم که خاک شدم در ره وفاداری
ولی به خاک من او را گذار نیست چه سود
درون بوته ی مهرش دلم بسوخت ولی
متاع قلب مرا چون عیار نیست چه سود
به وصل یار امید حسین بسیار است
ولی چو طالع فرخنده یار نیست چه سود
نسیم سنبل آن گلعذار نیست چه سود
هزارگونه ی گل اندر بهار گر چه شکفت
چو بوی از گل من در بهار نیست چه سود
مراست از دو جهان اختیار یار ولیک
به دست من چو کنون اختیار نیست چه سود
هزار گونه طرب میکنم ز دردی درد
ولی چو خمر طرب بی خمار نیست چه سود
منم که خاک شدم در ره وفاداری
ولی به خاک من او را گذار نیست چه سود
درون بوته ی مهرش دلم بسوخت ولی
متاع قلب مرا چون عیار نیست چه سود
به وصل یار امید حسین بسیار است
ولی چو طالع فرخنده یار نیست چه سود
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۴
مه گلچهره ی من چون ز سفر بازآید
من دل سوخته را نور بصر باز آید
دارم امید که ناگه ز شفاخانه ی غیب
مرهم سینه ی این خسته جگر بازآید
من دیوانه ز زنجیر بلا باز رهم
گر پری روی ملک سیرت من بازآید
سوزد از آه دلم طارم ماه و خورشید
گر نه آن رشک مه و غیرت خور بازآید
کی بود کان بت عیسی دم یوسف منظر
به مداوای دل اهل نظر بازآید
گل اقبال دمد از چمن عیش حسین
اگر آن سرو سخن گو ز سفر بازآید
من دل سوخته را نور بصر باز آید
دارم امید که ناگه ز شفاخانه ی غیب
مرهم سینه ی این خسته جگر بازآید
من دیوانه ز زنجیر بلا باز رهم
گر پری روی ملک سیرت من بازآید
سوزد از آه دلم طارم ماه و خورشید
گر نه آن رشک مه و غیرت خور بازآید
کی بود کان بت عیسی دم یوسف منظر
به مداوای دل اهل نظر بازآید
گل اقبال دمد از چمن عیش حسین
اگر آن سرو سخن گو ز سفر بازآید
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۵
نفخه ی سنبل گلچهره ی من می آید
یا نسیم سحر از سوی چمن می آید
به سوی بلبل بی وصل و نوا فصل بهار
نفخات گل صد برگ سمن می آید
می رسد یوسف گمگشته ی یعقوب حزین
یا مگر جان گرامی به بدن می آید
دل دیوانه ام از بند بلا یافت نجات
که ملک خوی پری چهره ی من می آید
آب شد لعل و در از رشک حدیثم که مرا
نام دندان و لب او به دهن می آید
دارد آن ترک خطا قصد شکست دل ما
که بدان طره ی پرچین و شکن می آید
یارب این چهر عرق کرده دلارام من است
یا مه چهارده امشب بر من می آید
در هوای شکر کبک خرامی چه عجب
باز اگر طوطی طبعم به سخن بازآید
یا نسیم سحر از سوی چمن می آید
به سوی بلبل بی وصل و نوا فصل بهار
نفخات گل صد برگ سمن می آید
می رسد یوسف گمگشته ی یعقوب حزین
یا مگر جان گرامی به بدن می آید
دل دیوانه ام از بند بلا یافت نجات
که ملک خوی پری چهره ی من می آید
آب شد لعل و در از رشک حدیثم که مرا
نام دندان و لب او به دهن می آید
دارد آن ترک خطا قصد شکست دل ما
که بدان طره ی پرچین و شکن می آید
یارب این چهر عرق کرده دلارام من است
یا مه چهارده امشب بر من می آید
در هوای شکر کبک خرامی چه عجب
باز اگر طوطی طبعم به سخن بازآید
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۶
نگار سرو قد گلعذار من آمد
قرار جان و دل بیقرار من آمد
مرا ز طعنه ی خلق و ز جور دور فلک
چه غم کنون که بت غمگسار من آمد
مهی که از بر من رفته بود چندی وقت
ز سیر چرخ کنون بر کنار من آمد
سزد که بیش ننالم ز ریش نیش جفا
کنون که مرهم جان فکار من آمد
چه احتیاج مرا بعد از این به سرو و چمن
کنون که سرو قد گلعذار من آمد
هزار شکر که بار دگر بر غم حسود
مراد خاطر امیدوار من آمد
رسید یار و حسین شکسته میگوید
چه غم ز دشمنم اکنون که یار من آمد
قرار جان و دل بیقرار من آمد
مرا ز طعنه ی خلق و ز جور دور فلک
چه غم کنون که بت غمگسار من آمد
مهی که از بر من رفته بود چندی وقت
ز سیر چرخ کنون بر کنار من آمد
سزد که بیش ننالم ز ریش نیش جفا
کنون که مرهم جان فکار من آمد
چه احتیاج مرا بعد از این به سرو و چمن
کنون که سرو قد گلعذار من آمد
هزار شکر که بار دگر بر غم حسود
مراد خاطر امیدوار من آمد
رسید یار و حسین شکسته میگوید
چه غم ز دشمنم اکنون که یار من آمد
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۷
کسی که شیفته ی روی آن صنم باشد
ز طعن و سرزنش دشمنش چه غم باشد
برای دیدن دیدار دوست از دشمن
توان کشیدن اگر صد هزار الم باشد
به هیچ رو ز در او نمی روم باری
گدا ملازم درگاه محتشم باشد
رقیبم از سر کویش به جور می راند
گدای شهر مبادا که محترم باشد
کسی که قدر شب وصل دوست نشناسد
اگر ز هجر بمیرد هنوز کم باشد
هر آنکه سر غم عشق بر زبان راند
زبان بریده سیه روی چون قلم باشد
بگفت با تو دمی هم نفس شوم روزی
ندانم آن دم خرم کدام دم باشد
اگر به حال من خسته دل کند نظری
ز عین مردمی و غایت کرم باشد
حسین خسته جگر را سزد که بنوازد
به گوشه ی نظری گر چه صبحدم باشد
ز طعن و سرزنش دشمنش چه غم باشد
برای دیدن دیدار دوست از دشمن
توان کشیدن اگر صد هزار الم باشد
به هیچ رو ز در او نمی روم باری
گدا ملازم درگاه محتشم باشد
رقیبم از سر کویش به جور می راند
گدای شهر مبادا که محترم باشد
کسی که قدر شب وصل دوست نشناسد
اگر ز هجر بمیرد هنوز کم باشد
هر آنکه سر غم عشق بر زبان راند
زبان بریده سیه روی چون قلم باشد
بگفت با تو دمی هم نفس شوم روزی
ندانم آن دم خرم کدام دم باشد
اگر به حال من خسته دل کند نظری
ز عین مردمی و غایت کرم باشد
حسین خسته جگر را سزد که بنوازد
به گوشه ی نظری گر چه صبحدم باشد
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۹
یک لحظه مرا بی رخت آرام نباشد
دل را به جز از لعل لبت کام نباشد
هیهات که من با تو توانم که نشینم
چون سوی توام زهره ی پیغام نباشد
در صحبت ما زاهد افسرده نگنجد
در مجلس دل سوختگان خام نباشد
سرو از چه جهت خوانمت ای سرور خوبان
چون سرو سمن ساق و گل اندام نباشد
از بهر گرفتاری مرغ دل عشاق
حقا که چو زلف سیهت دام نباشد
با دام فدای تو دل و جان که بجوئی
چون نرگس پر خواب تو با دام نباشد
از ظلمت خط تاب جمالت نشود کم
نقصان مه از تیرگی شام نباشد
هر مرغ دلی کو بپرد از قفس تن
جز در خم زلف تواش آرام نباشد
آن کو چو حسین از غم عشق تو خرابست
او را سر ناموس و غم نام نباشد
دل را به جز از لعل لبت کام نباشد
هیهات که من با تو توانم که نشینم
چون سوی توام زهره ی پیغام نباشد
در صحبت ما زاهد افسرده نگنجد
در مجلس دل سوختگان خام نباشد
سرو از چه جهت خوانمت ای سرور خوبان
چون سرو سمن ساق و گل اندام نباشد
از بهر گرفتاری مرغ دل عشاق
حقا که چو زلف سیهت دام نباشد
با دام فدای تو دل و جان که بجوئی
چون نرگس پر خواب تو با دام نباشد
از ظلمت خط تاب جمالت نشود کم
نقصان مه از تیرگی شام نباشد
هر مرغ دلی کو بپرد از قفس تن
جز در خم زلف تواش آرام نباشد
آن کو چو حسین از غم عشق تو خرابست
او را سر ناموس و غم نام نباشد
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۱
دردا که دوست هیچ رعایت نمی کند
مردیم از عتاب و عنایت نمی کند
قربان تیر دشمن بدکیش گشته ام
این جور بین که دوست حمایت نمی کند
از دست هجر دیده ی غم دیده آنچه دید
جز با خیال دوست حکایت نمی کند
جانم ز دفتر غم جانان به نزد خلق
فصلی و باب هیچ روایت نمی کند
بی یار در دیار دلم شحنه ی غمش
کرد آنچه پادشاه ولایت نمی کند
دارم ز اشک و چهره بسی سیم و زر ولیک
وجهی است اینکه کار کفایت نمی کند
از دست دشمن است همه ناله حسین
ور نی ز جور دوست شکایت نمی کند
مردیم از عتاب و عنایت نمی کند
قربان تیر دشمن بدکیش گشته ام
این جور بین که دوست حمایت نمی کند
از دست هجر دیده ی غم دیده آنچه دید
جز با خیال دوست حکایت نمی کند
جانم ز دفتر غم جانان به نزد خلق
فصلی و باب هیچ روایت نمی کند
بی یار در دیار دلم شحنه ی غمش
کرد آنچه پادشاه ولایت نمی کند
دارم ز اشک و چهره بسی سیم و زر ولیک
وجهی است اینکه کار کفایت نمی کند
از دست دشمن است همه ناله حسین
ور نی ز جور دوست شکایت نمی کند
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۲
دلبر برفت و درد دلم را دوا نکرد
آن شوخ بین که بر من مسکین چه ها نکرد
زان نور چشم، چشم وفا داشتم دریغ
کز عین مردمی نظری سوی ما نکرد
گفتم هزار حاجت جانم روا کند
ناگه روانه گشت و یکی را دوا نکرد
خون دل شکسته ی من بی بهانه ریخت
واندیشه نیز از دیت خون بها نکرد
اینم ز هجر صعب تر آمد که آن صنم
وقت رحیل یاد من مبتلا نکرد
او شاه ملک حسن و جمالست و من گدا
از شه غریب نیست که یاد گدا نکرد
مهر و وفا مجوی حسین از مهی که او
با هیچ کس چو عمر گرامی وفا نکرد
آن شوخ بین که بر من مسکین چه ها نکرد
زان نور چشم، چشم وفا داشتم دریغ
کز عین مردمی نظری سوی ما نکرد
گفتم هزار حاجت جانم روا کند
ناگه روانه گشت و یکی را دوا نکرد
خون دل شکسته ی من بی بهانه ریخت
واندیشه نیز از دیت خون بها نکرد
اینم ز هجر صعب تر آمد که آن صنم
وقت رحیل یاد من مبتلا نکرد
او شاه ملک حسن و جمالست و من گدا
از شه غریب نیست که یاد گدا نکرد
مهر و وفا مجوی حسین از مهی که او
با هیچ کس چو عمر گرامی وفا نکرد
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۴
اگر طریقه تو جمله ناز خواهد بود
وظیفه ی من شیدا نیاز خواهد بود
مرا چه دیده به روی تو باز شد در دل
به غیرت از سر غیرت فراز خواهد بود
چراغ مجلس هر کس مشو وگرنه چو شمع
نصیب من ز تو سوز و گداز خواهد بود
نظر به قامت تو زان قیامت جان ها
مرا وسیله ی عمر دراز خواهد بود
چه غم خورد دل بیچاره ام ز درد و بلا
اگر عنایت تو چاره ساز خواهد بود
تو شاه ملک جهانی و بنده، بنده ی خاص
ز بنده تا به کیت احتراز خواهد بود
غلام حضرت معشوق اگر چه بسیار است
کدام بنده چو عاشق نیاز خواهد بود
به جان خویش تعلق از آن همی ورزم
که او فدای چو تو دلنواز خواهد بود
پس از وفات ز یمن وفات قبر حسین
چو کعبه مقصد اهل حجاز خواهد بود
وظیفه ی من شیدا نیاز خواهد بود
مرا چه دیده به روی تو باز شد در دل
به غیرت از سر غیرت فراز خواهد بود
چراغ مجلس هر کس مشو وگرنه چو شمع
نصیب من ز تو سوز و گداز خواهد بود
نظر به قامت تو زان قیامت جان ها
مرا وسیله ی عمر دراز خواهد بود
چه غم خورد دل بیچاره ام ز درد و بلا
اگر عنایت تو چاره ساز خواهد بود
تو شاه ملک جهانی و بنده، بنده ی خاص
ز بنده تا به کیت احتراز خواهد بود
غلام حضرت معشوق اگر چه بسیار است
کدام بنده چو عاشق نیاز خواهد بود
به جان خویش تعلق از آن همی ورزم
که او فدای چو تو دلنواز خواهد بود
پس از وفات ز یمن وفات قبر حسین
چو کعبه مقصد اهل حجاز خواهد بود
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۵
خرم دل آن کس که تمنای تو دارد
شادی کسی کو غم سودای تو دارد
تا حشر بود سجده گه اهل محبت
جائی که نشانی ز کف پای تو دارد
شاید که ز خورشید فلک دیده بدوزد
هر کس که نظر در رخ زیبای تو دارد
هرگز به سوی طوبی و جنت نکند میل
آن دل که هوای قد رعنای تو دارد
اصلا نکند جانب فردوس نگاهی
هر دیده که امکان تماشای تو دارد
پروانه صفت گر تو بسوزی ز غم دل
آن شمع شب افروز چه پروای تو دارد
ای دوست حسین این همه سرمایه ی سودا
از سلسله ی زلف سمن سای تو دارد
شادی کسی کو غم سودای تو دارد
تا حشر بود سجده گه اهل محبت
جائی که نشانی ز کف پای تو دارد
شاید که ز خورشید فلک دیده بدوزد
هر کس که نظر در رخ زیبای تو دارد
هرگز به سوی طوبی و جنت نکند میل
آن دل که هوای قد رعنای تو دارد
اصلا نکند جانب فردوس نگاهی
هر دیده که امکان تماشای تو دارد
پروانه صفت گر تو بسوزی ز غم دل
آن شمع شب افروز چه پروای تو دارد
ای دوست حسین این همه سرمایه ی سودا
از سلسله ی زلف سمن سای تو دارد
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۶
چون شب و روز مرا از تو عنایت باشد
من و ترک غم عشق این چه حکایت باشد
چون ز سر تا به قدم لطفی و جانی و کرم
حاش لله که مرا از تو شکایت باشد
طالب وصل نیم بنده ی فرمان توام
بنده را بندگی شاه کفایت باشد
فتنه آموخت بدآموز ولی معلوم است
کآخر فتنه ی او تا به چه غایت باشد
عالمی گر شودم دشمن از آن باکی نیست
گرم از لطف تو ای دوست حمایت باشد
حال ملک دل من چیست تو هم میدانی
زانکه شه با خبر از حال ولایت باشد
آن کریمی که تو از غایت لطف و کرمت
پیش تو ذکر گنه نیز جنایت باشد
اگر از مصحف حسنت ورقی شرح دهم
سوره ی یوسف از آن یک دو سه آیت باشد
مونس جان حسین است جفا و ستمت
که ز تو جور و جفا لطف و عنایت باشد
من و ترک غم عشق این چه حکایت باشد
چون ز سر تا به قدم لطفی و جانی و کرم
حاش لله که مرا از تو شکایت باشد
طالب وصل نیم بنده ی فرمان توام
بنده را بندگی شاه کفایت باشد
فتنه آموخت بدآموز ولی معلوم است
کآخر فتنه ی او تا به چه غایت باشد
عالمی گر شودم دشمن از آن باکی نیست
گرم از لطف تو ای دوست حمایت باشد
حال ملک دل من چیست تو هم میدانی
زانکه شه با خبر از حال ولایت باشد
آن کریمی که تو از غایت لطف و کرمت
پیش تو ذکر گنه نیز جنایت باشد
اگر از مصحف حسنت ورقی شرح دهم
سوره ی یوسف از آن یک دو سه آیت باشد
مونس جان حسین است جفا و ستمت
که ز تو جور و جفا لطف و عنایت باشد
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۷
دوش از جمال دوست شبم روز گشته بود
کان آفتاب شمع شب افروز گشته بود
اقبال بود هم نفس و بخت گشته ی یار
یاری دهنده ی طالع فیروز گشته بود
در هر طرف شکفته گلی سرو قامتی
در ماه دی ببین که چه نوروز گشته بود
پروانه داشت شمع من از من ولیک دوش
بر حال من نگر که چه دلسوز گشته بود
مه را قران مشتری و آفتاب من
با من قرین برغم بدآموز گشته بود
آن ماه چارده جگر پاره ی مرا
دوش از خدنگ غمزه جگردوز گشته بود
اندوخت شادی همه عالم حسین دوش
زین پیشتر اگرچه غم اندوز گشته بود
کان آفتاب شمع شب افروز گشته بود
اقبال بود هم نفس و بخت گشته ی یار
یاری دهنده ی طالع فیروز گشته بود
در هر طرف شکفته گلی سرو قامتی
در ماه دی ببین که چه نوروز گشته بود
پروانه داشت شمع من از من ولیک دوش
بر حال من نگر که چه دلسوز گشته بود
مه را قران مشتری و آفتاب من
با من قرین برغم بدآموز گشته بود
آن ماه چارده جگر پاره ی مرا
دوش از خدنگ غمزه جگردوز گشته بود
اندوخت شادی همه عالم حسین دوش
زین پیشتر اگرچه غم اندوز گشته بود
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۸
سلام من سوی آن شاه سرفراز برید
پیام من بر آن ماه دلنواز برید
به نازنین جهانی نیازمندی ما
از این شکسته ی مهجور پر نیاز برید
به بارگاه سلاطین پناه معشوقی
حقیرمندی و مسکینی و نیاز برید
از این ستمکش محروم از آن حریم حرم
حکایتی به سوی محرمان راز برید
حدیث مختصری چون دهان او گوئید
نه همچو غصه ی من قصه ی دراز برید
چو عقل بر محک عشق کم عیار آمد
درون بوته ی دردش پی گداز برید
ز روی بنده نوازی حدیث درد حسین
به خاک درگه آن شاه سرفراز برید
پیام من بر آن ماه دلنواز برید
به نازنین جهانی نیازمندی ما
از این شکسته ی مهجور پر نیاز برید
به بارگاه سلاطین پناه معشوقی
حقیرمندی و مسکینی و نیاز برید
از این ستمکش محروم از آن حریم حرم
حکایتی به سوی محرمان راز برید
حدیث مختصری چون دهان او گوئید
نه همچو غصه ی من قصه ی دراز برید
چو عقل بر محک عشق کم عیار آمد
درون بوته ی دردش پی گداز برید
ز روی بنده نوازی حدیث درد حسین
به خاک درگه آن شاه سرفراز برید
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۳
سحرگه باد نوروزی چو از گلزار می آید
مرا از بهر جان بخشی نسیم یار می آید
به بوی زلف رخسارش چو من سوی چمن آیم
گل و سنبل به چشم من سنان و خار می آید
توانم در ره جانان به آسانی سپردن جان
ولیکن زیستن بی دوست بس دشوار می آید
دلم آزرده و مجروح مرهم یافتن مشکل
دگر هر لحظه آزاری بر این آزار می آید
اگر در گوشه ای تنها حدیث درددل گویم
فغان و ناله و آه از در و دیوار می آید
چو لاله داغ دل دارم که بی دلدار در گلشن
چو در گل بنگرم یادم از آن رخسار می آید
حسین ار وصل دریابی نثار دوست کن جان را
که جان بهر چنین روزی مرا در کار می آید
مرا از بهر جان بخشی نسیم یار می آید
به بوی زلف رخسارش چو من سوی چمن آیم
گل و سنبل به چشم من سنان و خار می آید
توانم در ره جانان به آسانی سپردن جان
ولیکن زیستن بی دوست بس دشوار می آید
دلم آزرده و مجروح مرهم یافتن مشکل
دگر هر لحظه آزاری بر این آزار می آید
اگر در گوشه ای تنها حدیث درددل گویم
فغان و ناله و آه از در و دیوار می آید
چو لاله داغ دل دارم که بی دلدار در گلشن
چو در گل بنگرم یادم از آن رخسار می آید
حسین ار وصل دریابی نثار دوست کن جان را
که جان بهر چنین روزی مرا در کار می آید
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۵
صباح عید ز بهر صبوح برخیزند
بر آتش دل ما آب زندگی ریزند
به حال گوشه نشینان به غمزه پردازند
هزار فتنه به هر گوشه ای برانگیزند
نفس نفس چو مسیحا ز لب شفا بخشند
زمان زمان به جفا چون زمانه بستیزند
چو عشق کشته ی خود را حساب تازه دهد
ز کشته گشتن خود عاشقان نپرهیزند
کسی ز خویش چو ره در حریم یار نبرد
ز باده مست شوند و ز خویش بگریزند
چو لوح عالم علوی قرارگاه شماست
در این رصدگه خاکی چو می برانگیزند
حسین چون ز هوای حبیب خاک شود
عبیر و عطر بهشتی ز خاکش آمیزند
بر آتش دل ما آب زندگی ریزند
به حال گوشه نشینان به غمزه پردازند
هزار فتنه به هر گوشه ای برانگیزند
نفس نفس چو مسیحا ز لب شفا بخشند
زمان زمان به جفا چون زمانه بستیزند
چو عشق کشته ی خود را حساب تازه دهد
ز کشته گشتن خود عاشقان نپرهیزند
کسی ز خویش چو ره در حریم یار نبرد
ز باده مست شوند و ز خویش بگریزند
چو لوح عالم علوی قرارگاه شماست
در این رصدگه خاکی چو می برانگیزند
حسین چون ز هوای حبیب خاک شود
عبیر و عطر بهشتی ز خاکش آمیزند