عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۷
عید است و حریفان ز می عشق خرابند
ای دوست مپندار که سرمست شرابند
اسباب همه عیش در این بزم مهیاست
ارباب طرب خوشتر از این بزم نیابند
چشمان غم اندوختگان جام پر از می
دلهای جگر سوختگان نیز کبابند
علم نظر آموختن از عشق نیارند
آنها که مقید به قوانین کتابند
آهسته رو ای عمر گرامی که به پیشت
عشاق تو در باختن جان بشتابند
از دست دل و دیده ی خود اهل هوایت
گه غرقه و گه سوخته در آتش و آبند
گر تیر بلا بارد و گر سنگ حوادث
مانند حسین از در تو روی نتابند
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۰
زهی بوعده وصل تو جان ما مسرور
بیا که چشم بد از تو همیشه بادا دور
چگونه دیده بدوزم ز منظرت که ندید
نظر نظیر تو در کائنات یک منظور
کسی که طلعت حسن عذار عذرا دید
بود هر آینه وامق به پیش او معذور
بدور باده چشانی چشم مخمورت
چگونه مستی ارباب دل بود مستور
از آن خم آر شرابی برای دفع خمار
روا بود چو تو ساقی و ما چنین مخمور
مثال کعبه و مانند بیت معمور است
خرابه دل ما چون بعشق شد معمور
چگونه کنه جمال ترا کند ادراک
اگر دو دیده ز دیدار تو نیابد نور
چو مردن از پی تو بخت پایدار آمد
ز پای دار نترسد حسینی منصور
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۱
ترا ز حال من زار مبتلا چه خبر
که شاه را ز غم و درد هر گدا چه خبر
تو نازنین جهانی و ناز پرورده
ترا ز سوز درون و نیاز ما چه خبر
چو دل ز مهر نگاری نهشته ای ایمه
ترا ز حالت عشاق بینوا چه خبر
ترا که نیست بغیر از جفا و جور آئین
ز رسم دوستی و شیوه وفا چه خبر
اگر ترا سر یاری و دوستی باشد
ز طعن و سرزنش دشمنان ترا چه خبر
بدشمنم منما رخ از آنکه اعمی را
ز حسن و منظر و از لذت و لقا چه خبر
حسین را که بدرد و غم تو انس گرفت
چه احتیاج بشادی و از دوا چه خبر
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۲
چشم عاشق کش او کشت مرا بار دگر
گوئیا نیست بجز قصد منش کار دگر
بسته دام غم عشق بسی هست ولیک
همچو من نیست در این دام گرفتار دگر
من نیارم که کنم در رخ اغیار نظر
گر چه یارم طلبد هر نفسی یار دگر
گر بهیچم شمرد مشتری ماه خصال
نبرم رخت دل و جان بخریدار دگر
مگر از لطف دلم را بخرد ورنه چه قدر
کاسه قدر مرا بر سر بازار دگر
آه کز جان ستمکش نفسی بیش نماند
وان طبیب دل و جان همدم بیمار دگر
ای دل آزار جفاکار چه باشد که نهی
بر جراحات دلم مرهم آزار دگر
خانمان ما و سیه چشم بلاجوی مرا
که کند بی رخ تو رغبت دیدار دگر
شد چنان مست از آن نرگس خمار حسین
که خمارش نبرد باده خمار دگر
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۳
ای خسرو خوبان لبت از شهد شیرین کاره تر
هم دیده نادیده ز تو عیاره ای عیاره تر
ای نازنین با ناز اگر بیچارگانرا میکشی
اول مرا کش چون منم از دیگران بیچاره تر
از عشق رخسار و لبت دل خونشده جان سوخته
وز سوز جان و خون دل لب خشگم و رخساره تر
جانهای خوبان سوختی تنها نه عاشق میکشی
ای از تو خوبان خورده خون تو از همه خونخواره تر
بر بوی تو گل در چمن صد چاک زد جامه چو من
وز روی غیرت جان من از جامه گل پاره تر
خاک رهت گشتم ولی از بیم گرد دامنت
دارم ز آب چشم خود خاک رهت همواره تر
بگداخت سنگ از آه من لیکن چسود ایماه من
کان دل که داری نیست آن از سنگ خارا خاره تر
آواره عشقت بسی هستند در عالم ولی
انصاف ده خود دیده ای هیچ از حسین آواره تر
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۵
اگر طریقه آن دلرباست عشوه و ناز
وظیفه من آشفته نیست غیر نیاز
منم چو شمع و غم عشق دوست چون آتش
مرا نصیبه از آن آتش است سوز و گداز
گهی ز فکر دهانش مراست عیشی تنگ
گه از هوای قد او مراست عمر دراز
دلا چو دیده بدوزی ز دید هر دو جهان
چو شاهباز کنی دیده بر رخ شه باز
کسی که سر حقیقت شناخت میداند
که در طریقت عشاق عشق نیست مجاز
نیاز و درد بود زخت عاشق صادق
نمیخرند ببازار عشق زهد و نماز
قمارخانه رندان پاکباز اینجاست
بیا و نقد دو عالم بضربه ای در باز
حجاب خویش توئی چون بترک خود پوئی
درون خلوت خاصت کنند محرم راز
حسین بندگی دوست کار عشاق است
ز بندگیست که عاشق کشد ز دلبر ناز
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۷
بگذار تا بمیرم بر خاک آستانش
جان هزار چون من بادا فدای جانش
هر ناوک بلائی کز شست عشق آید
ای دوست مردمی کن بر چشم من نشانش
مهر و وفاست مدغم در صورت جفایش
آب بقاست مضمر در ضربت سنانش
مستی ست در سر من از چشم پر خمارش
شوری ست در دل من از شکر دهانش
جانان مقیم گشته اندر مقام جانم
من از طریق غفلت جویا از این و آنش
اندر فنای کلی دیدم بقای سرمد
وز عین بی نشانی دریافتم نشانش
جرم و فضولی من از حد گذشت لیکن
دارم امید رحمت از فضل بیکرانش
چون خاک راه خواهی گشتن حسین روزی
آن به که جان سپاری بر خاک آستانش
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۸
بچشم او نظر میکن دلا در ماه رخسارش
تو هم با دیده جان میتوانی دید دیدارش
ظلال عالم صورت سبل شد دیده دل را
بهل صورت که تا بینی جهانی پر ز انوارش
گلستان حقایق را چه ریحانهاست روح افزا
مشام جان چو بگشائی رسد بوئی ز گلزارش
کند شادی بود خرم دلی کز عشق دارد غم
شود آزاد در عالم هر آنکو شد گرفتارش
شه کنعانیم چون مه ببازار آمده ناگه
عزیزان وفاپیشه بجان گشته خریدارش
چه راحتها که می بینم جراحتهای جانانرا
چه مستیها که من دارم ز چشم شوخ خمارش
هدف گشته مرا سینه ز تیغ غمزه مستش
صدف گشته مرا دیده ز یاقوت گهر بارش
کجا چون تو گواهی را پسندد یار خود هرگز
شد این کنج دل ویران محل گنج اسرارش
چو گنج خاص سلطانی نباشد جز بویرانی
شهی کاندر همه عالم بخوبی نیست کس یارش
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱۹
خوشا جانی که بستاند بدست خویش جانانش
زهی عیدی که عاشق را کشد از بهر قربانش
چو لاله داغ دل باید چو غنچه چاک پیراهن
که تا یابد مشام جان شمیمی از گلستانش
بکن پیراهن هستی ز شوقش چاک تا دامن
که سر در عین بیخویشی برآری از گریبانش
چو اندر خلوت خاصش بدین هستی نمی گنجی
ز دربانش چه میپرسی چو حلقه پیش دربانش
گر از آب حیات ای دل بمنت میدهد خضرت
چو تو هستی زمستانش بخاکش ریز و مستانش
شراب از اشک گلگون و کباب از دل کند جانم
اگر گردد شبی جانان ز روی لطف مهمانش
مرا عاشق چنان باید که روز حشر نفریبد
نعیم جنت اعلی ریاض خلد رضوانش
خرد در کفر و در ایمان بسی دیباچه پردازد
چو عشق آتش برافروزد بسوزد کفر و ایمانش
برون کن پنبه غفلت ز گوش جان خود یکدم
بیا پیش حسین آنگه شنو اسرار پنهانش
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۳
دیوانه گشتم بی آن پریوش
دارم چو زلفش حالی مشوش
از اشک دیده وز سوز سینه
خشتست بالین خاکست مفرش
بی نقش رویت رخسار زردم
از اشک گلگون گشته منقش
دور از تو گوئی ای نور دیده
گاهی در آبم گاهی در آتش
تا کی گذارم ای مونس جان
بی تو حیاتی چون مرگ ناخوش
در کوی محنت دل گشته قربان
تیر غمت را جان گشته ترکش
عقل و دل و دین مال و تن و جان
بی تو نخواهم پیوند این شش
عاشق نخواهد جز درد دردت
گر رند خواهد صهبای بی غش
چشم حسین از نقش خیالت
مانند جنت باغی است دلکش
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۴
ای ستمگر که نداری خبر از بیدل خویش
ز آتش هجر مسوزان دل ریشم زین بیش
از هلاک چو منی کی بود اندیشه تو را
پادشا را چه تفاوت ز هلاک درویش
من نگویم که دوای دل ریشم فرمای
راضیم گر بزنی زخم دگر بر دل ریش
نیست در وصل تو ما را هوس روضه و حور
نیست در عشق تو ما را سر بیگانه و خویش
دیگران را اگر از تیر بلا بیمی هست
هست در کوی تو قربان شدنم مذهب و کیش
ناوک غمزه ی تو آنچه کند بر دل من
تیغ قصاب ستمگر نکند بر تن میش
آنکه از طره ی مشکین تو بوئی برده ست
عنبر و غالیه بویا عرق گل اندیش
همچو مورم کمر بندگیت بسته هنوز
گرچه صدبار مگس وار براندیم از پیش
گشت چون خانه ی زنبور دل ریش حسین
غمزه ی شهد لبی بس که بر او زد سر نیش
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۷
شوریده کرد حالم لعل شکر نثارش
آشفته ساخت کارم زلفین بی قرارش
ما را ز عشق رویش آن آتشی ست در دل
کآفاق را به یک دم سوزد یکی شرارش
از یار اگر چه دوریم شادیم از آنکه باری
بر سینه داغ حسرت داریم یادگارش
از روی اهل همت بالله که شرم دارم
هنگام وصل جانان گر جان کنم نثارش
با من چگونه ورزد یاری و مهربانی
یاری که نیست هرگز در ملک حسن یارش
آن سرو لاله عارض از دیده رفت و دارم
چون لاله داغ بر دل دور از گل عذارش
من دسته گل خود دادم ز دست لیکن
در پای جان من ماند آسیب زخم خارش
گلزار کامرانی بی گل چو نیست خرم
جان را چه حاصل ای دل از باغ نوبهارش
چشم حسین دارد شکل خیال قدش
جوئی ست پر ز آب و سرویست در کنارش
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۲۸
دوست در خانه و ما را خبری نیست دریغ
طالع دلشدگان را اثری نیست دریغ
بر همه تافته مهر رخ منظور ولیک
بهر نظاره کسی را نظری نیست دریغ
همه آفاق پر از پرتو خورشید و هنوز
شب امید دلم را سحری نیست دریغ
خواستم سر نهم و عذر قدومش خواهم
لایق خاک قدمهاش سری نیست دریغ
بنده بس معتقد و خادم و دولت خواهست
این قدر هست که او را هنری نیست دریغ
طوطی طبع من از شکر تو شیرین کام
کز مقالات تو او را شکری نیست دریغ
می پرد سوی تو از شوق دل و جان حسین
لیک بر بازوی او بال و پری نیست دریغ
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۳۰
ای ناوک بلای ترا سینه ها هدف
در یتیم عشق ترا جان ما صدف
در راه اشتیاق تو ای کعبه مراد
هر دم هزار قافله دل شده تلف
عالم پر از تجلی حسن و تو وانگهی
چندین هزار عاشق جوینده هر طرف
از شوق رو به پیش تو قربان کنند جان
عشاق گرد کعبه کویت کشیده صف
من آستین ز هر دو جهان برفشانده ام
تا آستان عشق ترا کرده ام کنف
در خلوتی که جلوه گه چون تو یوسفی ست
دوشیزگان عالم غیبی بریده کف
ای دل حجاب تن مطلب زانکه هست حیف
دریای پر ز گوهر و محبوب زیر کف
گر داغ بندگی تو ای شه برم بخاک
بس باشدم بروز قیامت همین شرف
از میر و شحنه باک ندارد کسیکه کرد
همچون حسین بندگی خواجه نجف
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۳۲
میبرد قد تو از سرو خرامان رونق
پیش روی تو ندارد مه تابان رونق
از می لعل تو یابد دل غمدیده نشاط
وز گل روی تو دارد چمن جان رونق
گل بعهد تو نیارد شدن از پرده برون
زانکه او را نبود پیش تو چندان رونق
رونق جمله جهان گر چه زمان جویا شد
نیست بی روی تو در مجمع خوبان رونق
چه شود مجلس ارباب نظر گر یکشب
گیرد از روی تو ای شمع شبستان رونق
عالم از نور مه و مهر چه رونق گیرد
گیرد از نور رخت دیده من آن رونق
حسن اشعار حسین از صفت تست آری
دارد از نعت نبی گفته حسان رونق
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۳۴
ای غمزه ات کشیده خدنگی بکین دل
ترک کمانکش تو گرفته کمین دل
ز کشت عمر خویش ندانم چه بر خورد
آنکو نکاشت تخم غمت در زمین دل
مقبول حضرتست چنان مقبلی که او
داغ غلامی تو نهد بر جبین دل
جان باختن بروی تو ای دوست کیش ماست
قربان شدن به تیغ هوای تو دین دل
من فارغم ز روضه رضوان از آنکه هست
خاک در سرای تو خلد برین دل
آید بحشر خاتم دولت بدست من
چون باشدم ز مهر تو مهر نگین دل
آندم که دل بناز ز اسرار دم زند
گر هست جبرئیل نباشد امین دل
آیینه جمال خدائی و در رخت
جز حق ندیده دیده دیدار بین دل
همچون حسین عقل طریق جنون گرفت
تا عشق دوست کرد مرا همنشین دل
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۳۵
ز حد گذشت فراق تو ای فرشته خصال
بیا و تشنه دلان را بده زلال وصال
ز من بریدی و رفتی ولیک پیوسته
خیال روی تو میگرددم بگرد خیال
اگر نه از سر کوی تو میکند گذری
چرا حیات دهد مرده را نسیم شمال
فنای خویش همی خواهم از خدا که مرا
ز عمر باقی خود هست بی رخ تو خلال
ز بار غم الف قدم ار چو دال شود
گر از تو روی به پیچم بود ز عین ضلال
چگونه شیفته ماه عارضت نشوم
که نیست در همه عالم ترا نظیر و مثال
من از تو چشم مودت نمی توانم داشت
که هست از تو امید وفا خیال محال
مباد ماه عذار ترا خسوف و محاق
مباد مهر جمال ترا کسوف و زوال
در آرزوی وصالت حسین دلخسته
ز مویه گشت چو موی و ز ناله گشت چو نال
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۳۶
ای که با سوز غم عشق تو می سازد دل
تا بکی ز آتش سردای تو بگذارد دل
گر چه عار آیدم از شاهی ملک در جهان
بغلامی تو امروز همی نازد دل
روح قدسی بجنیبت کشی من آید
علم عشق تو روزیکه برافرازد دل
شهسوارا پی درمان دلم رنجه مشو
که دو اسبه ز پی درد تو می تازد دل
آنچنان در غم عشق تو شدم مستغرق
که بشادی نتواند که بپردازد دل
گر چه در چنگ غمت عود صفت میسوزم
هیچ نقشی بجز از درد تو ننوازد دل
زان سبب نام دل خود بزبان میآرم
که تو میسوزی و با سوز تو میسازد دل
گر نه امید لقای تو بود روز جزا
حاشا لله که بجنت نظر اندازد دل
آشکارا نظر از خلق جهان دوخت حسین
که نهانی نظری با تو همی بازد دل
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۳۷
چون تیره گشت روزم بی آن چراغ محفل
بگذار تا بسوزم چون شمع ز آتش دل
بی روی نازنینان از جان چسود ای جان
بی وصل همنشینان از زندگی چه حاصل
سازم بداغ دردش زانروی می نگردد
داغش جدا ز جانم دردش ز سینه زایل
کام دلم زمانه از دست برد بیرون
یارب مباد هرگز کار زمانه حاصل
آن نور هر دو دیده وان راحت دل و جان
از دیده رفت لیکن در دل گزیده منزل
سر قضا چه پرسی زینجاست مست و واله
جان هزار زیرک عقل هزار عاقل
گر وصل دوست جوئی بگذر حسین از خود
ورنه کجا توانی گشتن بدوست واصل
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۳۹
تا من خیال عارض تو نقش بسته ام
نقش هوا ز لوح دل خویش شسته ام
جستم ز قید هستی و از ننگ عافیت
وز دام آن سلاسل مشکین نجسته ام
چون در کمند عشق تو جانم اسیر شد
از بند علم و وسوسه ی عقل رسته ام
تا دست محنت تو گریبان جان گرفت
من دست و دل ز دامن هستی گسسته ام
ای مونس شکسته دلان کن عنایتی
از روی مرحمت که بسی دل شکسته ام
تو آفتاب دولت و من تیره روزگار
تو عیسی زمانه و من سینه خسته ام
خاکم به باد دادی و جانم بسوختی
جرمم همین که دل به هوای تو بسته ام
بنمای ماه دولت خود تا به دولتت
آید دو اسبه طالع بخت خجسته ام
شد سالها که در طلب وصل چون حسین
من بر امید وعده ی فردا نشسته ام