عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۴۰
ما که در بادیه ی عشق تو سرگردانیم
کعبه ی کوی تو را قبله ی دل ها دانیم
چشم ما گر همه با ناوک محنت دوزند
دیده بر دوختن از دیده ی تو نتوانیم
کوی تو کعبه و دیدار تو عید اکبر
کیش ما این که در آن عید تو را قربانیم
عوض کوی تو گر روضه ی رضوان بدهند
هم به خاک سر کوی تو که ما نستانیم
داغ ها بر جگر ماست چو لاله لیکن
به نسیمی ز وصال تو گل خندانیم
ما گدای در یاریم ولیکن چو حسین
اندر اقلیم وفاداری او سلطانیم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۴۲
دل بیچاره ام گم شد به کوی یار می جویم
دل گم گشته خود را از آن دلدار می جویم
ز گلشن های روحانی چنین بلبل که من دارم
قفس چون بشکند او را در آن گلزار می جویم
چو چشم او به عیاری روان و قلب می دزدد
من بیدل متاع خود از آن عیار می جویم
چو دانستم که آن عیسی پی تیمار می آید
دل آشفته ی خود را کنون بیمار می جویم
چنان با سوز عشق او خوشستم دل که در محشر
به جای شربت کوثر حریق نار می جویم
اگر گه گه ز بی خویشی نظر در عالم اندازم
از او آیینه می سازم در او دیدار می جویم
چنان بختی که در خوابش شهنشاهان همی یابند
چو رهبر بخت بیدارش من بیدار می جویم
حسین این تاج داری ها مرا کی در نظر آید
سر سودائی خود را به زیر دار می جویم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۴۳
منم که با تو زمانی وصال می بینم
به جای وصل همانا خیال می بینم
به راستان که بهشتم بهشت را تا من
بر آستان تو خود را مجال می بینم
توئی به لطف درآمیخته به من یا من
میان جان و بدن اتصال می بینم
تو هر جفا که کنی در وصال خورسندم
که در فراق صبوری محال می بینم
سزای افسر شاهی دنیی و عقبی ست
سری که در قدمت پایمال می بینم
مگر به شان تو نازل شده ست آیت حسن
که در تو غایت حسن و جمال می بینم
اگر چه بلبل باغ معانیم خود را
به وصف لاله روی تو لال می بینم
به بحر عشق فرو رو حسین و حال طلب
که غیر عشق همه قیل و قال می بینم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۴۶
ای گشته مست عشقت روز الست جانم
مستی جان بماند روزی که من نمانم
هر ذره ای ز خاکم سرمست عشق باشد
چون ذره ها برآید از خاک استخوانم
فکر بهشت و دوزخ دارند اهل دانش
من مست عشق جانان فارغ ز این و آنم
گفتی به غیر منگر گر طالب حبیبی
والله که در دو گیتی غیر از تو من ندانم
از روی مهربانی ای مه بیا خرامان
تا نقد جان و دل را در پای تو فشانم
چون هیچ کس نشانی با خود نیافت از تو
در جستن نشانت از خویش بی نشانم
اسرار عشق جانان دانم حسین لیکن
چون محرمی ندارم گفتن نمیتوانم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۵۰
دو دیده بر سر راه امید می دارم
که کی بود که رسد قاصدی ز دلدارم
کراست زهره که آرد ز یار من خبری
و یا ز من ببرد خدمتی سوی یارم
چگونه نامه نویسم به خدمت تو که من
ز بیم مدعیان دم زدن نمی آرم
ز خون دیده شود روی زرد من گلگون
شب فراق چو از روز وصل یاد آرم
اگر کشند مرا دشمنان به جور و جفا
من آن نیم که دل از مهر دوست بردارم
چه کردم ای صنم بی وفا چه دیدستی
ز من که رفتی و ماندی بزاری زارم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۵۱
چو قدر دلبر و آداب عشق ما دانیم
بیا که روی تو بینیم و جان برافشانیم
جمال صورت جان بر در تو تا دیدیم
در آن کمال که صورت نگاشت حیرانیم
ورای حسن ترا دلفریبی و ناز است
که ما بجان و دل ای دوست طالب آنیم
اگر چه سوخته آتش فراق توایم
به یمن وصل تو از هجر داد بستانیم
به تحفه گر ز درت آورد صبا گردی
به خاکپای تو کو را بدیده بنشانیم
هدایتی چو ز کشاف هیچ کشف نگشت
کنون بمکتب عشق تو تخته میخوانیم
از آنزمان که غلام کمینه تو شدیم
حسین وار در اقلیم عشق سلطانیم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۵۲
من کیستم که طالب دیدار او شوم
یا چیست نقد من که خریدار او شوم
او یوسف عزیز و مرا دست بس تهی
شرم آیدم که بر سر بازار او شوم
در مصر عشق طوطی شیرین سخن منم
تا طعمه جو ز لعل شکر بار او شوم
او پادشاه مملکت حسن و من گدا
یارب چگونه محرم اسرار او شوم
یاری که در زمانه بخوبیش یار نیست
هست آرزوی خام که من یار او شوم
بر بوی پرسشی ز لب آن مسیح دم
آن دولت از کجاست که بیمار او شوم
با اینهمه فداش کنم جان خویشتن
باری ز مخلصان هوادار او شوم
گر باغ وصل همچو منی را مجال نیست
از دور بلبل گل رخسار او شوم
آزادی دو کون چو از بندگی اوست
خواهم که چون حسین گرفتار او شوم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۵۳
روزی که من بداغ غمت از جهان روم
بد مهرم ار ز کوی تو سوی جنان روم
در چشم من چو خار نماید گل چمن
بی تو ز بوستان بسوی دوستان روم
در هر طرف گلی است هوا جوی بلبلی
من بلبلی نیم که بهر گلستان روم
از تو حجاب من همگی از من است و بس
برخیزد این حجاب چو من از میان روم
جانم نشانه ساز و در او تیر غم نشان
باشد بدین نشانه بر بی نشان روم
من مرغ عالم ملکوتم عجب مدار
با بال عشق گر بسوی آسمان روم
بگشا حسین پای دل و جان ز قید تن
تا من شبی بجانب آن جان جان روم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۵۴
ای شهریار حسن ترا تا شناختیم
اعلام عشق بر سر عالم فراختیم
یکدل شدیم و یک صفت و یک روش کنون
باز آمدیم از همه و با تو ساختیم
تا بر محک عشق نمائیم کم عیار
در بوته بلای تو عمری گداختیم
ره در قمارخانه عشقت بیافتیم
تا هر چه بود در ره سودا بباختیم
از مصر تاختن به یکی تاختن رسید
اسبی که در طریق هوای تو تاختیم
تا یار در دیار دل ما نزول کرد
شمشیر منع بر سر اعیار آختیم
گفتا چو سوخت عود دل از عشق ما حسین
ما در کنار خویش چو چنگش نواختیم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۵۶
در راه شهرستان جان از عشق شه رهبر کنم
وز خاک پای عاشقان بر فرق سر افسر کنم
آیم بدریای قدم وز فرق سر سازم قدم
در بحر چون غوطی خورم دامن پر از گوهر کنم
در دار ضرب کبریا از عشق جویم کیمیا
مس وجود خویش را بگدازم آنگه زر کنم
شمع ار نگوید ترک سر نورش نگردد بیشتر
من نیز از سوز جگر چون شمع ترک سر کنم
چون از محیا آن ستد هر دم حمیائی دهد
من از حدق سازم قدح وز جان خود ساغر کنم
رخساره گلگون او چون باده پیمائی کند
من عقل زاهد رنگ را مست می احمر کنم
سری که در سردابه ها پنهان کند ارباب دل
چون وقت کشف راز شد من فاش بر منبر کنم
در هر جمیلی حسن تو آشفته میدارد مرا
می جز یکی نبود اگر من شیشه را دیگر کنیم
ای عشق بر درگاه خود ره ده حسین خسته را
تا شاهی هر دو جهان از خدمت این در کنم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۵۷
ساقی بزم خاص شه آمد که خماری کنم
در دور این ساقی چرا دعوی هشیاری کنم
چون دوست آمد پیش من شد عشقبازی کیش من
چون عشق او شد خویش من از خویش بیزاری کنم
یوسف چو بر کرسی دل بنشست اندر مصر جان
هر چند بی سرمایه ام باری خریداری کنم
تدبیر کار عاشقان زور و زر و زاری بود
چون من ندارم زور و زر از سوز دل زاری کنم
من آن نیم کز بیم سر پای از ره یاری کشم
در ره چو بنهادم قدم سر در سر یاری کنم
گویند جستجوی تو در راه او بیحاصل است
زین به چه باشد حاصلم کو را طلبکاری کنم
دوشم خیال دلستان گفت ای حسین ناتوان
بستان دل از هر دو جهان تا لطف دلداری کنم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۵۹
ز روی لطف اگر ای مه شبی آئی بمهمانم
سر و جان گرامی را بخاک پایت افشانم
غباری کز سر کویت نسیم صبحدم آرد
بخاک پای تو کان را درون دیده بنشانم
بگاه جلوه حسنت توانم باختن جانرا
ولیکن دیده از رویت گرفتن باز نتوانم
چو من از عشق تو داغی چو لاله بر جگر دارم
نباشد رغبتی هرگز بگلشنهای رضوانم
ترا خون ریختن زیبد که زخمت مرهم جانست
مرا جان باختن شاید که من مشتاق جانانم
حدیث جنت و دوزخ کنند ارباب دین و دل
چو من حیران جانانم نه این دانم نه آن دانم
چو عید اکبر از وصلت حسین بینوا یابد
زهی دولت اگر سازی به تیغ عشق قربانم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۶۰
ما سر بر آستان در یار می نهیم
پا در حریم کعبه احرار می نهیم
هر لحظه صد گناه و خطا می کنیم باز
چشم امید بر کرم یار می نهیم
چون کاف کوه قاف شکافد اگر نهند
باری که ما بر این دل افکار می نهیم
چون شادی وصال تو ما را نداد دست
دل بر غم فراق تو ناچار می نهیم
اول بآب دیده خود غسل می کنیم
آنگاه بر درت لب و رخسار می نهیم
تا سر بر آستانت نهادیم پای فقر
بر هفت فرق گنبد دوار می نهیم
ز انفاس تست مجلس ما مشگبوی و ما
تهمت بناف آهوی تاتار می نهیم
روی خلاص هست ز بند بلا حسین
چون دل بدان دو طره طرار می نهیم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۶۱
ای از فروغ روی تو روشن سرای چشم
وی خاک آستان درت توتیای چشم
بیگانه ز آشنایم و از خویش بیخبر
تا شد خیال روی توام آشنای چشم
رفتی ز پیش چشم و نشستی درون دل
گوئی گرفت خاطرت از تنگنای چشم
شبهای تیره ره بحریمت نبرد می
گر نیستی فروغ رخت رهنمای چشم
بهر نثار پای خیال تو روز و شب
پر در و گوهر است مرا درجهای چشم
گر خون چشم من غم تو ریخت باک نیست
شادم بدین که داد لبت خونبهای چشم
تا آتش دلم بخیال تو کم رسد
پیوسته آب میزنم اندر فضای چشم
در رهگذار سیل فنا پایدار نیست
زانرو فتاده است خلل در بنای چشم
کحل است خاکپای تو ای حوروش کز او
دارد حسین خسته امید شفای چشم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۶۳
بی تو چون طره تو حال مشوش دارم
همچو زلف تو وطن بر سر آتش دارم
بشکر خنده شیرین لب میگون بگشا
که هوای شکر و باده بی غش دارم
پای بر فرق فلک می نهم از روی شرف
تا که از خاک سر کوی تو مفرش دارم
گر چو مجنون بجنون شهره شهرم چه عجب
زانکه سودای تو ای لیلی مهوش دارم
ای جفا کیش ز آه دلم اندیش که من
تیر آهی نه که از ناوک ارمش دارم
روز و شب در هوس نقش گل رخسارت
خانه دیده بگلگونه منقش دارم
محنت و رنج و عنا و غم و اندوه و بلا
سود و سرمایه ز سودای تو هر شش دارم
شده ام همدم جمعی که پریشان حالند
همچو زلف تو از آنحال مشوش دارم
من بیاری دهان و لب قندت چو حسین
شعر شیرین روان پرور دلکش دارم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۶۴
گر چه از دست غمت حال پریشان دارم
نکنم ترک غم عشق تو تا جان دارم
جان چه باشد که از او دل نتوانم برداشت
من که در سر هوس صحبت جانان دارم
از مقیمان مقام سر کویت چو شدم
کافرم گر هوس روضه رضوان دارم
این همه شور من از شکر شیرین تو است
وین همه گریه از آن پسته خندان دارم
بادم سرد و رخ زرد و دل غم پرورد
نتوانم که دمی درد تو پنهان دارم
ماجرای دل من دیده بمردم بنمود
زان شکایت همه از دیده گریان دارم
از خیالت شب دوشینه شکایت کردم
که طبیبی ز تو من حال پریشان دارم
بکرشمه نظری کرد بسوی من و گفت
تو کدامی که چو تو خسته فراوان دارم
روی بنما و بدان قامت رعنا بخرام
که هوای سمن و سرو خرامان دارم
کم مبادا نفسی درد تو از جان حسین
که من خسته هم از درد تو درمان دارم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۶۵
در نامه حدیث دل درویش نویسم
یا قصه سوز جگر خویش نویسم
از هجر انیسان نکوخواه بنالم
با وصف جلیسان بداندیش نویسم
نزدیک تو شرح غم دوری بفرستم
یا خود ستم دور جفاکیش نویسم
دانم که دلت بر من بیچاره بسوزد
گر نکته ای از سوز دل خویش نویسم
ترسم که کند دشمن من طعنه ات ای دوست
در نامه اگر نام ترا پیش نویسم
کو همنفسی تا بر سلطان برساند
سطری چو حسین ار من درویش نویسم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۶۶
تا بسودای تو از راه دراز آمده ایم
ناز میکن که بصد گونه نیاز آمده ایم
نازنینی تو اگر ناز کنی میرسدت
ما گدایان بنیاز از پی ناز آمده ایم
از غمت سوخته و طالب درمان نشده
با تو در ساخته و از همه باز آمده ایم
سینه پرداخته از غیر ز غیرت آنگاه
در حریم حرمت محرم راز آمده ایم
گر بیابیم طواف حرم کعبه رواست
کز سر صدق و صفا سوی حجاز آمده ایم
از تو شاهی و ز ما بندگی درگاهت
بهر حاجت بدر بنده نواز آمده ایم
طاق ابروی تو طاق است بخوبی زانرو
تا در آن طاق چو زاهد بنماز آمده ایم
باز کن پرده ز رخ زانکه در خانه دل
کرده بر غیر تو ای دوست فراز آمده ایم
رشته شمع دل از آتش عشقت چو حسین
سالها سوخته با سوز و گداز آمده ایم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۶۷
ما ای صنم هوای تو از سر گرفته ایم
چون شمع ز آتش دل خود در گرفته ایم
دل برگرفته ایم ز هستی خویشتن
زان پس هوای همچو تو دلبر گرفته ایم
بهر غذای طوطی طبع سخن گذار
از پسته تو طعمه شکر گرفته ایم
تا گوشوار گوش دل و جان خود کنیم
از لعل دلپذیر تو گوهر گرفته ایم
با عاقلان گذاشته آئین عقل را
با عاشقان طریقه دیگر گرفته ایم
درس جنون بمدرسه عشق کرده گوش
زنجیر آن دو زلف معنبر گرفته ایم
تا چشم نیم مست تو خمار عشق شد
ما دمبدم صراحی و ساغر گرفته ایم
هردم ببوی آن لب میگون بمصطبه
جام لبالب از می احمر گرفته ایم
دانسته ایم ما که سهی سرو را برست
چون قد دلفریب تو در برگرفته ایم
منصوروار دل ز بر خود بریده ایم
تا چون حسین عشق تو از سر گرفته ایم
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۶۸
من که بر جان و دل از درد تو داغی دارم
با سر کوی تو از روضه فراغی دارم
از خیال قد چون سرو و رخ گل رنگت
راستی در نظر آراسته باغی دارم
چون تو در انجمن آئی مه تابان چکنم
پیش خورشید چه پروای چراغی دارم
حال دل بی تو خرابست تو دانی ز دلم
من رسولم بخدا رسم بلاغی دارم
من بفریاد رقیب از سر کویت نروم
شاهبازم چه غم از بانگ کلاغی دارم
من که بر روی تو از طره ات آشفته ترم
نیست عیبی اگر آشفته دماغی دارم
یادگارم ز تو این است که من همچو حسین
بر دل از آتش سودای تو داغی دارم