عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۳۶
ای عشق منم از تو سرگشته و سودائی
وندر همه عالم مشهور بشیدائی
در نامه مجنون تا از نام من آغازند
زین بیش اگر بردم سر دفتر دانائی
ای باده فروش من سرمایه جوش من
از تست خروش من من نایم و تو نائی
سرمایه ناز از تو هم اصل نیاز از تو
هم وامق شیدائی هم دلبر عذرائی
گر زندگیم خواهی بر من نفسی در دم
من مرده صد ساله تو جان مسیحائی
اول تو و آخر تو ظاهر تو و باطن تو
مستور ز هر چشمی در عین هویدائی
تیری ستم اندوزی بر دیده من دوزی
آخر چه جگر سوزی یارب چه دلارائی
پروانه صفت سوزان از شوق فشانم جان
تا گوئیم ای جانان تو سوخته مائی
وندر همه عالم مشهور بشیدائی
در نامه مجنون تا از نام من آغازند
زین بیش اگر بردم سر دفتر دانائی
ای باده فروش من سرمایه جوش من
از تست خروش من من نایم و تو نائی
سرمایه ناز از تو هم اصل نیاز از تو
هم وامق شیدائی هم دلبر عذرائی
گر زندگیم خواهی بر من نفسی در دم
من مرده صد ساله تو جان مسیحائی
اول تو و آخر تو ظاهر تو و باطن تو
مستور ز هر چشمی در عین هویدائی
تیری ستم اندوزی بر دیده من دوزی
آخر چه جگر سوزی یارب چه دلارائی
پروانه صفت سوزان از شوق فشانم جان
تا گوئیم ای جانان تو سوخته مائی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۳۷
چه حذر کنم ز مردن که توام بقای جانی
چه خوش است جان سپردن اگرش تو میستانی
هله تیغ عشق برکش بکش این شکسته دل را
که ز کشتن تو یابد دل مرده زندگانی
پی جستن نشانت ز نشان خود گذشتم
که کسی نشان نیابد ز تو جز به بی نشانی
ز خمار خودپرستی چو مرا نماند طاقت
قدحی بیار ساقی ز چنان مئی که دانی
ز زلال خضر جامی بچشان و ده بقائی
که بجان رسیدم ای جان ز غم جهان فانی
نفسی مرو ز پیشم بنما جمال خویشم
بشکن هزار توبه که بلای ناگهانی
گه جلوه جمالت قدح از حدق بسازم
که چشم شراب غیبی به پیاله نهانی
لب ما و آستینت سر ما و آستانت
اگرم بخویش خوانی و گرم ز پیش رانی
چو حسین عاشقی تو که هزار ذوق یابد
بگه سئوال رویت بجواب لن ترانی
چه خوش است جان سپردن اگرش تو میستانی
هله تیغ عشق برکش بکش این شکسته دل را
که ز کشتن تو یابد دل مرده زندگانی
پی جستن نشانت ز نشان خود گذشتم
که کسی نشان نیابد ز تو جز به بی نشانی
ز خمار خودپرستی چو مرا نماند طاقت
قدحی بیار ساقی ز چنان مئی که دانی
ز زلال خضر جامی بچشان و ده بقائی
که بجان رسیدم ای جان ز غم جهان فانی
نفسی مرو ز پیشم بنما جمال خویشم
بشکن هزار توبه که بلای ناگهانی
گه جلوه جمالت قدح از حدق بسازم
که چشم شراب غیبی به پیاله نهانی
لب ما و آستینت سر ما و آستانت
اگرم بخویش خوانی و گرم ز پیش رانی
چو حسین عاشقی تو که هزار ذوق یابد
بگه سئوال رویت بجواب لن ترانی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۳۹
بیا ایکه جانرا مداوا توئی
که ما دردمند و مسیحا توئی
جهان چون تن است و تو جان جهان
که چون جان نهان و هویدا توئی
چو ظاهر بباطن بیامیختی
گهی ما تو باشیم و گه ما توئی
غلط میکنم ما و تو خود کجاست
در آنجا که ای جان تنها توئی
بزن آتش ای عشق در ما و من
که ما جمله لائیم والا توئی
بهر گوشه ای از تو صد فتنه است
که سرمایه شور و غوغا توئی
تو معشوقی ای عشق و هم عاشقی
که لیلی و مجنون شیدا توئی
ز عالم چو آیینه ای ساختی
تماشاگر و هم تماشا توئی
فزایش نخواهم من از دیگری
که روح مرا راحت افزا توئی
ز هر ذره جلوه دهی حسن خویش
که در دیده پیوسته بینا توئی
گر آشفته آید حدیث حسین
تو معذور دارش که گویا توئی
که ما دردمند و مسیحا توئی
جهان چون تن است و تو جان جهان
که چون جان نهان و هویدا توئی
چو ظاهر بباطن بیامیختی
گهی ما تو باشیم و گه ما توئی
غلط میکنم ما و تو خود کجاست
در آنجا که ای جان تنها توئی
بزن آتش ای عشق در ما و من
که ما جمله لائیم والا توئی
بهر گوشه ای از تو صد فتنه است
که سرمایه شور و غوغا توئی
تو معشوقی ای عشق و هم عاشقی
که لیلی و مجنون شیدا توئی
ز عالم چو آیینه ای ساختی
تماشاگر و هم تماشا توئی
فزایش نخواهم من از دیگری
که روح مرا راحت افزا توئی
ز هر ذره جلوه دهی حسن خویش
که در دیده پیوسته بینا توئی
گر آشفته آید حدیث حسین
تو معذور دارش که گویا توئی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۴۰
دوش مرا رخ نمود دلبر روحانئی
داد بدست دلم سبحه سبحانئی
من چو بفرمان او سبحه گرفتم بدست
برد ز من دین و دل از ره پنهانئی
گشت دلم مست او جان شده پابست او
خورده هم از دست او باده جانانئی
سوی من شه نشان کرد جنیبت روان
کرد در اقلیم جان غارت سلطانئی
آن شه پر مکر و فن داشت خرابی من
تا بنهد از کرم گنج بویرانئی
آه که از عشق دوست کین همه فتنه ازوست
عابد دیرینه شد عاشق رهبانئی
کرد ز خود فانیم داد پریشانیم
برد مسلمانیم آه مسلمانئی
سطوت عشق جلیل ساخته بی قال و قیل
خون دلم را سبیل بر خطر جانئی
آه که از بیخودی من چه شغب ها کنم
گر نکند شاه من رسم نگهبانئی
دوست چو آمد عیان رفت حسین از میان
عاریه دارد بدوش خلعت انسانئی
داد بدست دلم سبحه سبحانئی
من چو بفرمان او سبحه گرفتم بدست
برد ز من دین و دل از ره پنهانئی
گشت دلم مست او جان شده پابست او
خورده هم از دست او باده جانانئی
سوی من شه نشان کرد جنیبت روان
کرد در اقلیم جان غارت سلطانئی
آن شه پر مکر و فن داشت خرابی من
تا بنهد از کرم گنج بویرانئی
آه که از عشق دوست کین همه فتنه ازوست
عابد دیرینه شد عاشق رهبانئی
کرد ز خود فانیم داد پریشانیم
برد مسلمانیم آه مسلمانئی
سطوت عشق جلیل ساخته بی قال و قیل
خون دلم را سبیل بر خطر جانئی
آه که از بیخودی من چه شغب ها کنم
گر نکند شاه من رسم نگهبانئی
دوست چو آمد عیان رفت حسین از میان
عاریه دارد بدوش خلعت انسانئی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۴۱
روانی نقد جان درباز اگر سودای ما داری
چو شمع از تاب دل بگداز اگر پروای ما داری
شهنشاه جهان گردد غلام بنده فرمانت
چو بر منشور آزادی خط طغرای ما داری
چو از کبر و ریا رستی جمال کبریا بینی
بدان چشمی که نورانی ز خاک پای ما داری
سر رشته بدستم ده مزن دم پای از سرکن
اگر تو رأی غواصی در این دریای ما داری
بهر سو چند میپوئی چو مقصد کوی عشق آمد
چرا یار دگر جوئی چو دل جویای ما داری
بچشمت میل غیرت کش که غیری در نظر ناید
اگر تو میل دیدار جهان آرای ما داری
بهر کس دل چو میبندی نمی بینی که در عالم
بحسن و لطف و زیبائی کجا همتای ما داری
جراحتهای این ره را چو راحتها شناس ار تو
هوای بزم روح افزای راحت زای ما داری
حسینا چون گداطبعان بهر می لب نیالائی
اگر تو ذوق سرمستی از این صهبای ما داری
چو شمع از تاب دل بگداز اگر پروای ما داری
شهنشاه جهان گردد غلام بنده فرمانت
چو بر منشور آزادی خط طغرای ما داری
چو از کبر و ریا رستی جمال کبریا بینی
بدان چشمی که نورانی ز خاک پای ما داری
سر رشته بدستم ده مزن دم پای از سرکن
اگر تو رأی غواصی در این دریای ما داری
بهر سو چند میپوئی چو مقصد کوی عشق آمد
چرا یار دگر جوئی چو دل جویای ما داری
بچشمت میل غیرت کش که غیری در نظر ناید
اگر تو میل دیدار جهان آرای ما داری
بهر کس دل چو میبندی نمی بینی که در عالم
بحسن و لطف و زیبائی کجا همتای ما داری
جراحتهای این ره را چو راحتها شناس ار تو
هوای بزم روح افزای راحت زای ما داری
حسینا چون گداطبعان بهر می لب نیالائی
اگر تو ذوق سرمستی از این صهبای ما داری
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۴۲
جانم بسوخت از غم و بی غم نمیکنی
دانی جراحت دل و مرهم نمیکنی
گفتم کنی عیادت ما از سر کرم
مردیم و پای رنجه بماتم نمیکنی
ما از تو قانعیم بیک غمزه سالها
یارب چه موجبست که آن هم نمیکنی
جان مرا ز آتش حسرت بسوختی
جانا حذر ز آه دمادم نمیکنی
چون حسن خویش دمبدم افزون کنی جفا
وز ناز و عشوه یک سر مو کم نمیکنی
جان مرا که محرم اسرار کبریاست
اندر حریم وصل تو محرم نمیکنی
تا گفتمت که ای گل خندان به بینمت
چشم مرا ز گریه تو بی نم نمیکنی
عالم ز عشق تو همه در شورشند و تو
هیچ التفات جانب عالم نمیکنی
رفت آنکه از جفای تو فریاد کردمی
یا ذکر جور و یاد ز بیداد کردمی
دانی جراحت دل و مرهم نمیکنی
گفتم کنی عیادت ما از سر کرم
مردیم و پای رنجه بماتم نمیکنی
ما از تو قانعیم بیک غمزه سالها
یارب چه موجبست که آن هم نمیکنی
جان مرا ز آتش حسرت بسوختی
جانا حذر ز آه دمادم نمیکنی
چون حسن خویش دمبدم افزون کنی جفا
وز ناز و عشوه یک سر مو کم نمیکنی
جان مرا که محرم اسرار کبریاست
اندر حریم وصل تو محرم نمیکنی
تا گفتمت که ای گل خندان به بینمت
چشم مرا ز گریه تو بی نم نمیکنی
عالم ز عشق تو همه در شورشند و تو
هیچ التفات جانب عالم نمیکنی
رفت آنکه از جفای تو فریاد کردمی
یا ذکر جور و یاد ز بیداد کردمی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۴۳
ای کاشکی غم تو نصیب دلم شدی
تا با غم تو خاطر خود شاد کردمی
خسرو نیم که بر لب شیرین طمع کنم
باری همان وظیفه فرهاد کردمی
آن شد که در مقابل رخسار و قامتت
وصف لطافت گل و شمشاد کردمی
گر با دلم خیال تو میساخت پیش از این
والله که از وصال تو کی یاد کردمی
با من اگر جنایت عشقت قرین شدی
دل را ز قید عقل خود آزاد کردمی
همچون حسین نامه هستی دریدمی
آنگاه درس عشق تو بنیاد کردمی
تا با غم تو خاطر خود شاد کردمی
خسرو نیم که بر لب شیرین طمع کنم
باری همان وظیفه فرهاد کردمی
آن شد که در مقابل رخسار و قامتت
وصف لطافت گل و شمشاد کردمی
گر با دلم خیال تو میساخت پیش از این
والله که از وصال تو کی یاد کردمی
با من اگر جنایت عشقت قرین شدی
دل را ز قید عقل خود آزاد کردمی
همچون حسین نامه هستی دریدمی
آنگاه درس عشق تو بنیاد کردمی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۴۴
هر جا که هست چون تو گلی سرو قامتی
از بلبلان خسته برآید قیامتی
گر جان و دل بروی تو ایثار کردمی
باشد که نی کند دل و جانم غرامتی
ناصح ندیده چهره لیلی چرا کند
مجنون خسته را ز محبت ملامتی
عالم چو از تطاول زلف تو در هم است
حال مرا چگونه بود استقامتی
صد آبروی یابم اگر باشدم بحشر
از خاک آستان تو بر رخ علامتی
عمری که غافل از رخ خوبت گذاشتم
ضایع گذشت و هست بر آنم ندامتی
چشم حسین چشمه خونین روان کند
هر جا که بی حبیب نماید اقامتی
از بلبلان خسته برآید قیامتی
گر جان و دل بروی تو ایثار کردمی
باشد که نی کند دل و جانم غرامتی
ناصح ندیده چهره لیلی چرا کند
مجنون خسته را ز محبت ملامتی
عالم چو از تطاول زلف تو در هم است
حال مرا چگونه بود استقامتی
صد آبروی یابم اگر باشدم بحشر
از خاک آستان تو بر رخ علامتی
عمری که غافل از رخ خوبت گذاشتم
ضایع گذشت و هست بر آنم ندامتی
چشم حسین چشمه خونین روان کند
هر جا که بی حبیب نماید اقامتی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۴۵
ایکاش در هوای تو من خاک گشتمی
باری ز ننگ هستی خود پاک گشتمی
گر بودمی بشادی وصلت امیدوار
کی من ز درد هجر تو غمناک گشتمی
ای کاش در شکارگهت صید بودمی
تا یک نفس مصاحب فتراک گشتمی
پیوسته سجدگاه ملک بودمی اگر
زیر سم سمند تو من خاک گشتمی
چون عاقبت ز دست بتان کشته گشتنی است
باری قتیل آن بت چالاک گشتمی
گر چون حسین خاک درت بودمی بقدر
چون عرش تاج تارک افلاک گشتمی
باری ز ننگ هستی خود پاک گشتمی
گر بودمی بشادی وصلت امیدوار
کی من ز درد هجر تو غمناک گشتمی
ای کاش در شکارگهت صید بودمی
تا یک نفس مصاحب فتراک گشتمی
پیوسته سجدگاه ملک بودمی اگر
زیر سم سمند تو من خاک گشتمی
چون عاقبت ز دست بتان کشته گشتنی است
باری قتیل آن بت چالاک گشتمی
گر چون حسین خاک درت بودمی بقدر
چون عرش تاج تارک افلاک گشتمی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۴۶
اگر شبی ز جمالت نقاب بگشائی
بچهره خلوت عشاق را بیارائی
ز عید رسمی مردم چه حاصل است مرا
خجسته عید من آندم که روی بگشائی
اگر کشش نکند جذبه عنایت تو
چه سود کوشش آشفتگان شیدائی
برفت تا تو برفتی فروغ صحبت ما
بیا بیا که تو خورشید مجلس آرائی
چه طرفه ای تو که یکدم شکیب نیست مرا
که را ز جان گرامی بود شکیبائی
ز چشم مردم صورت پرست پنهانی
ولیک در نظر اهل دل هویدائی
دلا برای تماشا بهر طرف منگر
نگر بخویش که تو جان هر تماشائی
تو قطره ای که جدا گشته ای ز جوشش بحر
درآ ببحر که گه موج و گاه دریائی
چو نور چشم حسینی چگونه نشناسد
بهر لباس که ای نازنین برون آئی
بچهره خلوت عشاق را بیارائی
ز عید رسمی مردم چه حاصل است مرا
خجسته عید من آندم که روی بگشائی
اگر کشش نکند جذبه عنایت تو
چه سود کوشش آشفتگان شیدائی
برفت تا تو برفتی فروغ صحبت ما
بیا بیا که تو خورشید مجلس آرائی
چه طرفه ای تو که یکدم شکیب نیست مرا
که را ز جان گرامی بود شکیبائی
ز چشم مردم صورت پرست پنهانی
ولیک در نظر اهل دل هویدائی
دلا برای تماشا بهر طرف منگر
نگر بخویش که تو جان هر تماشائی
تو قطره ای که جدا گشته ای ز جوشش بحر
درآ ببحر که گه موج و گاه دریائی
چو نور چشم حسینی چگونه نشناسد
بهر لباس که ای نازنین برون آئی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۴۷
تو که شاه ملک حسنی و سریر و جاه داری
دل همچو من گدائی عجب ار نگاه داری
ز توام امید رحمت بکدام روی باشد
که نه غم از آب دیده نه خبر ز آه داری
ز میان ماهرویان رسدت بحسن دعوی
که چو آفتاب روشن ز دو رخ گواه داری
مپسند در دل من همه خار حسرت ایگل
تو مرا بهل در آنجا که نه جایگاه داری
در خلوت درون را چو بروی غیر بستم
پس از آن چنانکه خواهی تو بیا که راه داری
خبری ز پیر کنعان چه شود اگر بپرسی
که تو یوسف زمانی کمر و کلاه داری
بحدیث سر رندی حسین رو مگردان
بکمال آشنائی که بسر شاه داری
دل همچو من گدائی عجب ار نگاه داری
ز توام امید رحمت بکدام روی باشد
که نه غم از آب دیده نه خبر ز آه داری
ز میان ماهرویان رسدت بحسن دعوی
که چو آفتاب روشن ز دو رخ گواه داری
مپسند در دل من همه خار حسرت ایگل
تو مرا بهل در آنجا که نه جایگاه داری
در خلوت درون را چو بروی غیر بستم
پس از آن چنانکه خواهی تو بیا که راه داری
خبری ز پیر کنعان چه شود اگر بپرسی
که تو یوسف زمانی کمر و کلاه داری
بحدیث سر رندی حسین رو مگردان
بکمال آشنائی که بسر شاه داری
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۴۸
شبی از روی دلداری اگر دیدار بنمائی
چو خورشید جهان آرا همه عالم بیارائی
تو اندر پرده پنهان و جهان پر شورش از عشقت
قیامت باشد آنساعت که از پرده برون آئی
نه صبر از تو بود ممکن اگر پنهان شوی یکدم
نه طاقت میکند یاری اگر دیدار بنمائی
گر از روی رضا یکدم نظر بر عالم اندازی
دری از روضه رضوان بروی خلق بگشائی
تو با چندین نشانیها ز چشم خلق پنهانی
ولی در عین پنهانی بر عارف هویدائی
مشو غایب ز من یکدم که آرام دل و جانی
مرو از چشم من بیرون که نور چشم بینائی
جهان آیینه ای آمد صفا و روشنیش از تو
همه عالم سراسر تن تو تنها جان تنهائی
بلطفم سوی خود میکش که من ذره تو خورشیدی
بخویشم آشنائی ده که من قطره تو دریائی
حسین اشعار شیرینت چنان بگرفت عالم را
که طوطی را نمیتابد بعهد تو شکرخائی
چو خورشید جهان آرا همه عالم بیارائی
تو اندر پرده پنهان و جهان پر شورش از عشقت
قیامت باشد آنساعت که از پرده برون آئی
نه صبر از تو بود ممکن اگر پنهان شوی یکدم
نه طاقت میکند یاری اگر دیدار بنمائی
گر از روی رضا یکدم نظر بر عالم اندازی
دری از روضه رضوان بروی خلق بگشائی
تو با چندین نشانیها ز چشم خلق پنهانی
ولی در عین پنهانی بر عارف هویدائی
مشو غایب ز من یکدم که آرام دل و جانی
مرو از چشم من بیرون که نور چشم بینائی
جهان آیینه ای آمد صفا و روشنیش از تو
همه عالم سراسر تن تو تنها جان تنهائی
بلطفم سوی خود میکش که من ذره تو خورشیدی
بخویشم آشنائی ده که من قطره تو دریائی
حسین اشعار شیرینت چنان بگرفت عالم را
که طوطی را نمیتابد بعهد تو شکرخائی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۴۹
نظر بحال دل خسته ام نمی فکنی
اگر چه روز و شب ای دوست در درون منی
صبا ز چین سر زلفت ار برد بوئی
بسی شکست که آرد بنافه ختنی
منم که عهد تو ای دوست نشکنم هرگز
توئی که خاطر من لحظه لحظه می شکنی
ز روی لطف تو شعر مرا پسندیدی
سزد که نام برآرم کنون بخوش سخنی
منم که جان بوفاداری تو خواهم داد
تو گر وفا کنی ای نازنین وگر نکنی
حسین بی رخ تو میل انجمن نکند
که نور دیده عشاق و شمع انجمنی
اگر چه روز و شب ای دوست در درون منی
صبا ز چین سر زلفت ار برد بوئی
بسی شکست که آرد بنافه ختنی
منم که عهد تو ای دوست نشکنم هرگز
توئی که خاطر من لحظه لحظه می شکنی
ز روی لطف تو شعر مرا پسندیدی
سزد که نام برآرم کنون بخوش سخنی
منم که جان بوفاداری تو خواهم داد
تو گر وفا کنی ای نازنین وگر نکنی
حسین بی رخ تو میل انجمن نکند
که نور دیده عشاق و شمع انجمنی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۵۱
ای سروناز رونق بستان ما توئی
ای نور دیده شمع شبستان ما توئی
از بار غم چه غم چو توئی دستگیر ما
وز درد دل چه باک چو درمان ما توئی
ما را بر آنچه حکم کنی اعتراض نیست
ما بنده ایم و حاکم و سلطان ما توئی
فرمان ما برند سلاطین روزگار
گر گوئیم که بنده فرمان ما توئی
گفتم بطره تو شبی کز تطاولت
دیوانه ایم و سلسله جنبان ما توئی
احوال ما بدوست بگو مو بمو از آنک
واقف ز حال زار پریشان ما توئی
ای یوسف مسیح دم از پیش ما مرو
کارام روح و روح دل و جان ما توئی
کنج دل حسین نشد جای هیچکس
مانند گنج در دل ویران ما توئی
ای نور دیده شمع شبستان ما توئی
از بار غم چه غم چو توئی دستگیر ما
وز درد دل چه باک چو درمان ما توئی
ما را بر آنچه حکم کنی اعتراض نیست
ما بنده ایم و حاکم و سلطان ما توئی
فرمان ما برند سلاطین روزگار
گر گوئیم که بنده فرمان ما توئی
گفتم بطره تو شبی کز تطاولت
دیوانه ایم و سلسله جنبان ما توئی
احوال ما بدوست بگو مو بمو از آنک
واقف ز حال زار پریشان ما توئی
ای یوسف مسیح دم از پیش ما مرو
کارام روح و روح دل و جان ما توئی
کنج دل حسین نشد جای هیچکس
مانند گنج در دل ویران ما توئی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۵۳
بیا بیا و مترسان مرا ز جانبازی
که هست پیش تو جانبازیم کمین بازی
کجا بچشم تو آید نیازمندی من
که نازنین جهانی و سربسر نازی
به پیش قد تو چون سرو پای در گل ماند
چگونه با تو کند دعوی سرافرازی
چو تیر راست شدم با تو ای کمان ابرو
مگر که گوشه چشمی بحالم اندازی
چگونه فاش شد اسرار عشقبازی من
اگر نه غمزه شوخ تو کرد غمازی
چه طالع است ندانم که جان من سوزی
ولی چو بخت بدین خسته دل نمی سازی
چو عود ز آتش عشق تو سوزم و سازم
چو چنگ اگر چه مرا در کنار بنوازی
مرا چو عیسی مریم نسیم جان بخشد
از آنکه با سر زلف تو کرد دمسازی
چنانکه در ره عشقت یگانه است حسین
تو نیز در همه عالم بحسن ممتازی
که هست پیش تو جانبازیم کمین بازی
کجا بچشم تو آید نیازمندی من
که نازنین جهانی و سربسر نازی
به پیش قد تو چون سرو پای در گل ماند
چگونه با تو کند دعوی سرافرازی
چو تیر راست شدم با تو ای کمان ابرو
مگر که گوشه چشمی بحالم اندازی
چگونه فاش شد اسرار عشقبازی من
اگر نه غمزه شوخ تو کرد غمازی
چه طالع است ندانم که جان من سوزی
ولی چو بخت بدین خسته دل نمی سازی
چو عود ز آتش عشق تو سوزم و سازم
چو چنگ اگر چه مرا در کنار بنوازی
مرا چو عیسی مریم نسیم جان بخشد
از آنکه با سر زلف تو کرد دمسازی
چنانکه در ره عشقت یگانه است حسین
تو نیز در همه عالم بحسن ممتازی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۵۵
مرا تا کی ز هجرانت بسوزد جان به تنهائی
چه شد ای جان شیرینم که یکساعت نمیآئی
جهان شد تیره دور از تو بیا ای مونس جانم
که چون خورشید عالم را بیک پرتو بیارائی
برویت جان برافشاندن ز من شاید که مشتاقم
بغمزه بیدلان کشتن ترا زیبد که زیبائی
چه بیم از آتش سوزان خیالت با من ار سازد
چه سود از روضه رضوان اگر دیدار بنمائی
نقاب شب بروی خود کشد خورشید از خجلت
تو ایماه ملک سیما چو از رخ پرده بگشائی
شدم خاک و هنوز از جان هوای دوست میورزم
ندارم حاصل از گیتی بغیر از باد پیمائی
بامید وصال او تسلی میدهم دل را
ولی تا وصل درمانم تو ای عمرم نمی پائی
چو آمد باده صافی چه جای زهد ای صوفی
چو باشد یار من ساقی کجا باشد شکیبائی
جنون عشق پوشیدن حسین اکنون نمی یارد
چو طاقت طاق شد دل را برآرد سر بشیدائی
چه شد ای جان شیرینم که یکساعت نمیآئی
جهان شد تیره دور از تو بیا ای مونس جانم
که چون خورشید عالم را بیک پرتو بیارائی
برویت جان برافشاندن ز من شاید که مشتاقم
بغمزه بیدلان کشتن ترا زیبد که زیبائی
چه بیم از آتش سوزان خیالت با من ار سازد
چه سود از روضه رضوان اگر دیدار بنمائی
نقاب شب بروی خود کشد خورشید از خجلت
تو ایماه ملک سیما چو از رخ پرده بگشائی
شدم خاک و هنوز از جان هوای دوست میورزم
ندارم حاصل از گیتی بغیر از باد پیمائی
بامید وصال او تسلی میدهم دل را
ولی تا وصل درمانم تو ای عمرم نمی پائی
چو آمد باده صافی چه جای زهد ای صوفی
چو باشد یار من ساقی کجا باشد شکیبائی
جنون عشق پوشیدن حسین اکنون نمی یارد
چو طاقت طاق شد دل را برآرد سر بشیدائی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۵۷
قد رعنا رخ زیبا لب شیرین داری
قصد غارتگری عقل و دل و دین داری
حسن صورت نشود جمع بلطف سیرت
نازنینا تو هم آن داری و هم این داری
جان من خسته بدان غمزه فتان کردی
دل من بسته در آن طره پرچین داری
تو مسیحای همه خسته دلانی لیکن
کشتن عاشق سودا زده آئین داری
بر رخت قطره خوی یا برخ گل ژاله است
یا که بر صفحه مه کوکب پروین داری
چاره درد من خسته شناسی لیکن
آنقدر هست که قصد من مسکین داری
همچو دلدار تو یاری بجهان نیست حسین
دیده بگشای تو هم چشم جهان بین داری
قصد غارتگری عقل و دل و دین داری
حسن صورت نشود جمع بلطف سیرت
نازنینا تو هم آن داری و هم این داری
جان من خسته بدان غمزه فتان کردی
دل من بسته در آن طره پرچین داری
تو مسیحای همه خسته دلانی لیکن
کشتن عاشق سودا زده آئین داری
بر رخت قطره خوی یا برخ گل ژاله است
یا که بر صفحه مه کوکب پروین داری
چاره درد من خسته شناسی لیکن
آنقدر هست که قصد من مسکین داری
همچو دلدار تو یاری بجهان نیست حسین
دیده بگشای تو هم چشم جهان بین داری
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۵۸
حیف آیدم که چون تو نگار پریوشی
گردد ندیم و همنفس دیو ناخوشی
تا عالمی نسوزد از این آه آتشین
از خون دیده میزنم آبی بآتشی
عشاق را بقامت تو دل همی کشد
چون قد تو ندید کسی سرو دلکشی
سلطانیم نگر که همه شب بکوی تو
بالین ز خشت دارم و از خاک مفرشی
تا دیده دل بروی تو آنخال عنبرین
دارم بسان زلف تو حال مشوشی
من نیز بودم آدمی و عقل داشتم
دیوانه گشتم از غم چون تو پریوشی
در روز حشر مست برآید حسین اگر
نوشد ز لعل تو می صافی بیغشی
گردد ندیم و همنفس دیو ناخوشی
تا عالمی نسوزد از این آه آتشین
از خون دیده میزنم آبی بآتشی
عشاق را بقامت تو دل همی کشد
چون قد تو ندید کسی سرو دلکشی
سلطانیم نگر که همه شب بکوی تو
بالین ز خشت دارم و از خاک مفرشی
تا دیده دل بروی تو آنخال عنبرین
دارم بسان زلف تو حال مشوشی
من نیز بودم آدمی و عقل داشتم
دیوانه گشتم از غم چون تو پریوشی
در روز حشر مست برآید حسین اگر
نوشد ز لعل تو می صافی بیغشی
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۶۴
اگر بگوشه چشمی بسوی ما نگری
ز جمع گوشه نشینان هزار دل ببری
بهر کسی که نمائی جمال خود هیهات
دریغ جان من از حسن خویش بیخبری
بنوش لعل لب خویش راحت روحی
به نیش غمزه اگر چه جراحت جگری
منم که شاهی عالم بهیچ نشمارم
اگر مرا تو کمینه غلام خود شمری
ز خاک من بمشامت رسد شمیم وفا
پس از وفات اگر تو بتربتم گذری
من و توئیم یکی در مقام وحدت عشق
بصورت ارچه منم دیگر و تو هم دگری
اگر مراد طلب میکنی حسین از دوست
بآه نیم شبی ساز و گریه سحری
ز جمع گوشه نشینان هزار دل ببری
بهر کسی که نمائی جمال خود هیهات
دریغ جان من از حسن خویش بیخبری
بنوش لعل لب خویش راحت روحی
به نیش غمزه اگر چه جراحت جگری
منم که شاهی عالم بهیچ نشمارم
اگر مرا تو کمینه غلام خود شمری
ز خاک من بمشامت رسد شمیم وفا
پس از وفات اگر تو بتربتم گذری
من و توئیم یکی در مقام وحدت عشق
بصورت ارچه منم دیگر و تو هم دگری
اگر مراد طلب میکنی حسین از دوست
بآه نیم شبی ساز و گریه سحری
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۶۵
جان و جهان فدایت ای آنکه به ز جانی
ذوقی است جان سپردن چون جان تو می ستانی
مردن بداغ دردت عیش است بی نهایت
گشتن قتیل عشقت عمریست جاودانی
از حال مست این ره هشیار نیست آگه
ساقی بیار جامی زان باده ای که دانی
چون گریه دو چشمم غماز حال من شد
نشگفت اگر بماند راز دلم نهانی
بی همدمان یکدل از زندگی چه حاصل
ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی
گر دوست جوئی ای دل از خویش بی نشان شو
تا زو نشان بیابی در عین بی نشانی
ایمرغ سدره منزل بگشای بال و بر پر
زین خارزار صورت در گلشن معانی
یارب چه عیش باشد در گلشنی نشستن
کایمن بود بهارش از آفت خزانی
بر تخت ملک سرمد دارد حسین مسند
گر بگذرد چه نقصان زین خاکدان فانی
ذوقی است جان سپردن چون جان تو می ستانی
مردن بداغ دردت عیش است بی نهایت
گشتن قتیل عشقت عمریست جاودانی
از حال مست این ره هشیار نیست آگه
ساقی بیار جامی زان باده ای که دانی
چون گریه دو چشمم غماز حال من شد
نشگفت اگر بماند راز دلم نهانی
بی همدمان یکدل از زندگی چه حاصل
ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی
گر دوست جوئی ای دل از خویش بی نشان شو
تا زو نشان بیابی در عین بی نشانی
ایمرغ سدره منزل بگشای بال و بر پر
زین خارزار صورت در گلشن معانی
یارب چه عیش باشد در گلشنی نشستن
کایمن بود بهارش از آفت خزانی
بر تخت ملک سرمد دارد حسین مسند
گر بگذرد چه نقصان زین خاکدان فانی