عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۵۹
چون خیالت گذر آرد به در مسکن چشم
جوشش نور به هم در شکند روزن چشم
مشت سوزن به دلم زان مژه تا ریخته اند
گریه از پارهٔ دل دوخته پیراهن چشم
از دلم تا به در دیده صد آتشکده ساخت
گریهٔ شوق که گلخن شد ازو گلشن چشم
در تماشاگه حسن تو به هنگام نثار
سر به پیشانی خورشید زند خرمن چشم
عرفی امروز ببینم که بود بهر وداع
گریه را دست در آغوش دل و گردن چشم
جوشش نور به هم در شکند روزن چشم
مشت سوزن به دلم زان مژه تا ریخته اند
گریه از پارهٔ دل دوخته پیراهن چشم
از دلم تا به در دیده صد آتشکده ساخت
گریهٔ شوق که گلخن شد ازو گلشن چشم
در تماشاگه حسن تو به هنگام نثار
سر به پیشانی خورشید زند خرمن چشم
عرفی امروز ببینم که بود بهر وداع
گریه را دست در آغوش دل و گردن چشم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۶۰
ما نقد را ز جمله به غماز داده ایم
در دام هر چه آمده پرواز داده ایم
بعد از هزار شکوه به غم دل نهند خلق
ما خویش را تسلی ز آغاز داده ایم
از بانگ طبل باز دل ما نمی رمد
ما کبک خود به چنگل شهباز داده ایم
مردم نهند در کف کوشش عنان خویش
ما دست خویش را به عنان باز داده ایم
ای وهم آبرو مده از کف، که بارها
الزام وسوسه به خرد باز داده ایم
عرفی به دوست کامی دشمن صبور نیست
این مژده اش به طالع ناساز داده ایم
در دام هر چه آمده پرواز داده ایم
بعد از هزار شکوه به غم دل نهند خلق
ما خویش را تسلی ز آغاز داده ایم
از بانگ طبل باز دل ما نمی رمد
ما کبک خود به چنگل شهباز داده ایم
مردم نهند در کف کوشش عنان خویش
ما دست خویش را به عنان باز داده ایم
ای وهم آبرو مده از کف، که بارها
الزام وسوسه به خرد باز داده ایم
عرفی به دوست کامی دشمن صبور نیست
این مژده اش به طالع ناساز داده ایم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۶۱
صد شکر کز حلاوت هستی گذشته ایم
وز ذوق هوشیاری و مستی گذشته ایم
ای خوشدلی مناز که ما از بساط عمر
در روزگار باد پرستی گذشته ایم
در راه راست گام به اندیشه می نهیم
از بس که بر بلندی و پستی گذشته ایم
راز درون پرده ز بیرون نوشته، لیک
دایم به این صحیفهٔ مستی گذشته ایم
عرفی به راه روان عدم جای بار نیست
تا تو کلاه گوشه شکستی، گذشته ایم
وز ذوق هوشیاری و مستی گذشته ایم
ای خوشدلی مناز که ما از بساط عمر
در روزگار باد پرستی گذشته ایم
در راه راست گام به اندیشه می نهیم
از بس که بر بلندی و پستی گذشته ایم
راز درون پرده ز بیرون نوشته، لیک
دایم به این صحیفهٔ مستی گذشته ایم
عرفی به راه روان عدم جای بار نیست
تا تو کلاه گوشه شکستی، گذشته ایم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۶۲
چو لاله گون شوی از باده، در چمن مستم
چو مشک بیز کنی طره، در ختن مستم
دل برهمنم، از سایهٔ صنم داغم
دماغ بلبلم از نکهت چمن مستم
نه شکل سبحه شناسم نه صورت محراب
ز فکر دار و اندیشهٔ رسن مستم
مگو که خرقه و زنار پوش و باده مکش
که تیز دستم و از جام برهمن مستم
در معامله دربند می فروش، که من
حریف عشقم و از خون خویشتن مستم
حیات و موت من ای خضر عشق پرورد است
نه در لباس تو در کفن مستم
به ناله تیشهٔ فرهاد گوید این دستان
که از حلاوت بازوی کوهکن مستم
ز بزم دوست که گوید، که از قدح نوشان
تهی پیاله تر از من نبود و من مستم
بهشتیان چه شناسند مستیم عرفی
نه از شراب طهور، از می سخن مستم
چو مشک بیز کنی طره، در ختن مستم
دل برهمنم، از سایهٔ صنم داغم
دماغ بلبلم از نکهت چمن مستم
نه شکل سبحه شناسم نه صورت محراب
ز فکر دار و اندیشهٔ رسن مستم
مگو که خرقه و زنار پوش و باده مکش
که تیز دستم و از جام برهمن مستم
در معامله دربند می فروش، که من
حریف عشقم و از خون خویشتن مستم
حیات و موت من ای خضر عشق پرورد است
نه در لباس تو در کفن مستم
به ناله تیشهٔ فرهاد گوید این دستان
که از حلاوت بازوی کوهکن مستم
ز بزم دوست که گوید، که از قدح نوشان
تهی پیاله تر از من نبود و من مستم
بهشتیان چه شناسند مستیم عرفی
نه از شراب طهور، از می سخن مستم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۶۴
گاهی مصیبت خود، گاهی ملال مردم
در عشوه خانهٔ دهر این است حال مردم
تا خون دل توان خورد، ای تشنهٔ کرامت
نزدیک لب میاور آب زلال مردم
همت ز خویشتن جو، چون بایزید و شبلی
نتوان گرفت پرواز، هرگز به بال مردم
در جلوه گاه معشوق، عمرم گذشت، لیکن
گه در نظارهٔ خویش، گه در خیال مردم
بانگ ان الحق ما، بی های و هو بلند است
نتوان هلاک خود را، کرد از وبال مردم
هنگام عذرخواهی، تاوان زهر نوش است
گر جام جم نداری، مشکن سفال مردم
واله شده است عرفی، بر نقش خامهٔ خویش
تا چند فتنه گردد بر خط و خال مردم
در عشوه خانهٔ دهر این است حال مردم
تا خون دل توان خورد، ای تشنهٔ کرامت
نزدیک لب میاور آب زلال مردم
همت ز خویشتن جو، چون بایزید و شبلی
نتوان گرفت پرواز، هرگز به بال مردم
در جلوه گاه معشوق، عمرم گذشت، لیکن
گه در نظارهٔ خویش، گه در خیال مردم
بانگ ان الحق ما، بی های و هو بلند است
نتوان هلاک خود را، کرد از وبال مردم
هنگام عذرخواهی، تاوان زهر نوش است
گر جام جم نداری، مشکن سفال مردم
واله شده است عرفی، بر نقش خامهٔ خویش
تا چند فتنه گردد بر خط و خال مردم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۶۵
با دل چو گویم حرف او، طوفان فریادش کنم
تاب نفاقم نیست هم، کز دل نهان یادش کنم
شیرین به خسرو بست دل، عشق از ره ناموس گفت
آن به که زخم تیشه ای در کار فرهادش کنم
از رنگ و بو دورم ولی، در روضه بهر باغبان
با یاسمن ورزم ادب، تعظیم شمشادش کنم
هر کس به دل دستی زند تا یابد آسایش ز غم
من دست غم بر دل نهم کز راحت آزادش کنم
از بهر افسون دلم، عیسی نه ای آگه، که من
این مشت خاک سوخته، در دامن بادش کنم
بیم است که از باران شید، از هم بریزد صومعه
از خشت خم وز درد می، تعمیر بنیادش کنم
ز آمیزش غم با دلت، خوش می گذارد بی غمی
عرفی بمیر از ذوق غم، تا زین خبر شادش کنم
تاب نفاقم نیست هم، کز دل نهان یادش کنم
شیرین به خسرو بست دل، عشق از ره ناموس گفت
آن به که زخم تیشه ای در کار فرهادش کنم
از رنگ و بو دورم ولی، در روضه بهر باغبان
با یاسمن ورزم ادب، تعظیم شمشادش کنم
هر کس به دل دستی زند تا یابد آسایش ز غم
من دست غم بر دل نهم کز راحت آزادش کنم
از بهر افسون دلم، عیسی نه ای آگه، که من
این مشت خاک سوخته، در دامن بادش کنم
بیم است که از باران شید، از هم بریزد صومعه
از خشت خم وز درد می، تعمیر بنیادش کنم
ز آمیزش غم با دلت، خوش می گذارد بی غمی
عرفی بمیر از ذوق غم، تا زین خبر شادش کنم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۶۶
چند بر بستر از آن چشم فسون ساز افتم
تکیه بر بالش و بستر کنم و باز افتم
پاسم ای شمع چه داری، نیم آن پروانه
که اگر بال بسوزند، ز پرواز افتم
بای شهباز سلامت بگشایید که من
نی ام آن مرغ که در چنگل شهباز افتم
حیرت از بس که عنان تاب الم شد، بیم است
که ز انجام ره عشق به آغاز افتم
گفت و گوییست، بنازم به لب خاموشی
که اگر لب بگشایم ز سخن باز افتم
عرفی آرام مجو از دلم، آن رفت که من
از بر تکیه گه عیش به صد ناز افتم
تکیه بر بالش و بستر کنم و باز افتم
پاسم ای شمع چه داری، نیم آن پروانه
که اگر بال بسوزند، ز پرواز افتم
بای شهباز سلامت بگشایید که من
نی ام آن مرغ که در چنگل شهباز افتم
حیرت از بس که عنان تاب الم شد، بیم است
که ز انجام ره عشق به آغاز افتم
گفت و گوییست، بنازم به لب خاموشی
که اگر لب بگشایم ز سخن باز افتم
عرفی آرام مجو از دلم، آن رفت که من
از بر تکیه گه عیش به صد ناز افتم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۶۷
دل در شکن طرهٔ دلبند شکستیم
صد نیش بلا در دل خرسند شکستیم
سودازده گی بین که دل هم نفسان را
صد بار ز نشنیدن یک بند شکستیم
ما را بکن از عشق به زهر مژه ها یاد
کاین توبه به امید شکرخند شکستیم
از بس که شکفتیم ز تلخابه کشیدن
در کام مگس چاشنی قند شکستیم
می کفت به یعقوب محبت که بسی ما
دل های پدر در غم فرزند شکستیم
دردا که از این عهد که دل با صنمی بست
صد داغ نهانی به خداوند شکستیم
تا کام تو عرفی ثمرآلوده نگردد
در باغ طرب نخل برومند شکستیم
صد نیش بلا در دل خرسند شکستیم
سودازده گی بین که دل هم نفسان را
صد بار ز نشنیدن یک بند شکستیم
ما را بکن از عشق به زهر مژه ها یاد
کاین توبه به امید شکرخند شکستیم
از بس که شکفتیم ز تلخابه کشیدن
در کام مگس چاشنی قند شکستیم
می کفت به یعقوب محبت که بسی ما
دل های پدر در غم فرزند شکستیم
دردا که از این عهد که دل با صنمی بست
صد داغ نهانی به خداوند شکستیم
تا کام تو عرفی ثمرآلوده نگردد
در باغ طرب نخل برومند شکستیم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۶۹
ای ساقی بلا ز شراب تو سوختیم
با آن که آتشیم ز آب تو سوختیم
در شب گذشت عمر و ندیدیم روی صبح
ای بخت از گرانی خواب تو سوختیم
پایت رکاب پرور و دستت عنان نواز
از غیرت عنان و رکاب تو سوختیم
طالع نگر که گرم عتاب آمدی و ما
نا برده لذتی ز عتاب تو سوختیم
از گرمی محبت ما سوخت شرم یار
ای عشق جلوه کن نقاب تو سوختیم
از خود روانه ایم به معمورهٔ عدم
عرفی تحملی ز شتاب تو سوختیم
با آن که آتشیم ز آب تو سوختیم
در شب گذشت عمر و ندیدیم روی صبح
ای بخت از گرانی خواب تو سوختیم
پایت رکاب پرور و دستت عنان نواز
از غیرت عنان و رکاب تو سوختیم
طالع نگر که گرم عتاب آمدی و ما
نا برده لذتی ز عتاب تو سوختیم
از گرمی محبت ما سوخت شرم یار
ای عشق جلوه کن نقاب تو سوختیم
از خود روانه ایم به معمورهٔ عدم
عرفی تحملی ز شتاب تو سوختیم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۷۰
زخمی شوق توام، سینهٔ جوشان دارم
خانه در کوچهٔ الماس فروشان دارم
کی مسلمان کندم صحبت اصحاب کرم
که در آن زمره بسی حلقه به گوشان دارم
آتش پنبهٔ گوش دگرانم کامروز
گوش را مزرعهٔ پنبه فروشان دارم
صحبت عمر فرومایه ملولم دارد
میل همدوشی تابوت به دوشان دارم
واعظا در گذر از قافلهٔ من که متاع
همه گوش است ولی نذر خموشان دارم
عرفی امروز به کاشانهٔ من باش که باز
گله ای از دل بی شرم خروشان دارم
خانه در کوچهٔ الماس فروشان دارم
کی مسلمان کندم صحبت اصحاب کرم
که در آن زمره بسی حلقه به گوشان دارم
آتش پنبهٔ گوش دگرانم کامروز
گوش را مزرعهٔ پنبه فروشان دارم
صحبت عمر فرومایه ملولم دارد
میل همدوشی تابوت به دوشان دارم
واعظا در گذر از قافلهٔ من که متاع
همه گوش است ولی نذر خموشان دارم
عرفی امروز به کاشانهٔ من باش که باز
گله ای از دل بی شرم خروشان دارم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۷۲
تا نام جمال یار بردیم
رنگ از رخ لاله زار بردیم
زآیینهٔ دل به سیل گریه
عالم عالم غبار بردیم
تا کشتهٔ غمزهٔ تو گشتیم
صد شمع به هر مزار بردیم
بردیم به خلوت غمت خاک
از آتش روزگار بردیم
مرهم مرهم زدیم چندان
کز داغ دل اعتبار بردیم
ما شاهد عافیت گزیدیم
ناموس ز هر کنار بردیم
آزاده روی گذاشت عرفی
صد دوش به زیر بار بردیم
رنگ از رخ لاله زار بردیم
زآیینهٔ دل به سیل گریه
عالم عالم غبار بردیم
تا کشتهٔ غمزهٔ تو گشتیم
صد شمع به هر مزار بردیم
بردیم به خلوت غمت خاک
از آتش روزگار بردیم
مرهم مرهم زدیم چندان
کز داغ دل اعتبار بردیم
ما شاهد عافیت گزیدیم
ناموس ز هر کنار بردیم
آزاده روی گذاشت عرفی
صد دوش به زیر بار بردیم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۷۳
از آن ز بادهٔ شوق تو هوش جان دزدم
که لذت غمت از او نهان دزدم
تو گرم رانی و سوزم که چون رسی بر من
چگونه شیوهٔ گرمی از آن عنان دزدم
خوش آن وصال که هر دم حلاوت نگهت
دل از نگاه و ز دل جان و من از جان دزدم
به جور تا کنم او را دلیر می خواهم
که فاش گویم و پنهان اثر از ان دزدم
به جرم عشق تو فردا به دوزخ ار فکنند
تمام آتش دوزخ در استخوان دزدم
خوش آن که یار به من بد گمان شود، عرفی
که لذت ستم از زخم امتحان دزدم
که لذت غمت از او نهان دزدم
تو گرم رانی و سوزم که چون رسی بر من
چگونه شیوهٔ گرمی از آن عنان دزدم
خوش آن وصال که هر دم حلاوت نگهت
دل از نگاه و ز دل جان و من از جان دزدم
به جور تا کنم او را دلیر می خواهم
که فاش گویم و پنهان اثر از ان دزدم
به جرم عشق تو فردا به دوزخ ار فکنند
تمام آتش دوزخ در استخوان دزدم
خوش آن که یار به من بد گمان شود، عرفی
که لذت ستم از زخم امتحان دزدم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۷۴
دردا که فاش در غم جانانه سوختیم
در داغ و درد محرم و بیگانه سوختیم
گو شمع برفروز به بزم طرب که ما
بیرون در ز غیرت پروانه سوختیم
با خون صد شهید مقابل نهاده اند
عمری که ما به آتش افسانه سوختیم
کس راه گم نکرد که خضر رهی نیافت
ما در میان کعبه و بتخانه سوختیم
زان تشنه مانده ایم که از گرمی نفس
در دست صبر جرعه و پیمانه سوختیم
یاران همیشه در طرب و ما تمام عمر
کنج غمی گرفته و غریبانه سوختیم
یک بار دل ز ما، صنم آشنا نبرد
دایم به داغ مردم بیگانه سوختیم
نگشاید ار ز بستن زنار عقده ات
دانی که از چه سبحهٔ صد دانه سوختیم
عرفی به غیر شعلهٔ داغ جگر نبود
شمعی که ما به گوشهٔ کاشانه سوختیم
در داغ و درد محرم و بیگانه سوختیم
گو شمع برفروز به بزم طرب که ما
بیرون در ز غیرت پروانه سوختیم
با خون صد شهید مقابل نهاده اند
عمری که ما به آتش افسانه سوختیم
کس راه گم نکرد که خضر رهی نیافت
ما در میان کعبه و بتخانه سوختیم
زان تشنه مانده ایم که از گرمی نفس
در دست صبر جرعه و پیمانه سوختیم
یاران همیشه در طرب و ما تمام عمر
کنج غمی گرفته و غریبانه سوختیم
یک بار دل ز ما، صنم آشنا نبرد
دایم به داغ مردم بیگانه سوختیم
نگشاید ار ز بستن زنار عقده ات
دانی که از چه سبحهٔ صد دانه سوختیم
عرفی به غیر شعلهٔ داغ جگر نبود
شمعی که ما به گوشهٔ کاشانه سوختیم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۷۵
هر که را دشمن شوم بر عیب خود محرم کنم
تا ز بیم طعنه با او کینه جویی کم کنم
الوداع ای دوستان و دشمنان رفتم که باز
دشمنی با شادمانی، دوستی با غم کنم
ترک غارتگر به یک نوبت نشاید، چند گاه
تشنگی را چاره از نظارهٔ زمزم کنم
گر فلاتون را دهم الزام، نادانم، ولی
کوس دانایی زنم گر خویش را ملزم کنم
در تماشا باز مانم، گر من از اطوار خویش
هر کرا بیگانه یابم، آشنایی کم کنم
عرفی از گوش تامل پنبهٔ خست برآر
تا به هیچت بی نیاز از همت حاتم کنم
تا ز بیم طعنه با او کینه جویی کم کنم
الوداع ای دوستان و دشمنان رفتم که باز
دشمنی با شادمانی، دوستی با غم کنم
ترک غارتگر به یک نوبت نشاید، چند گاه
تشنگی را چاره از نظارهٔ زمزم کنم
گر فلاتون را دهم الزام، نادانم، ولی
کوس دانایی زنم گر خویش را ملزم کنم
در تماشا باز مانم، گر من از اطوار خویش
هر کرا بیگانه یابم، آشنایی کم کنم
عرفی از گوش تامل پنبهٔ خست برآر
تا به هیچت بی نیاز از همت حاتم کنم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۷۹
از باغ جهان رخ ببستیم و گذشتیم
شاخی ز درختی نشکستیم و گذشتیم
دامن کش ما بود فریب غم ناموس
زین کشمکش بیهده رستیم و گذشتیم
هر گه که به ما راحتیان راه گرفتند
لختی دل آن طایفه جستیم و گذشتیم
پا بست در آتش زدن و رفتن از این دشت
خود را به دل سوخته بستیم و گذشتیم
گفتند که از کعبه گذشتن نه ز هوش است
گفتیم که ما مردم مستیم و گذشتیم
صد جا به کمند آمده بودیم در این راه
چون برق ز بند همه جستیم و گذشتیم
هر گاه که چشم من و عرفی به هم افتاد
در هم نگرستیم و گرستیم و گذشتیم
شاخی ز درختی نشکستیم و گذشتیم
دامن کش ما بود فریب غم ناموس
زین کشمکش بیهده رستیم و گذشتیم
هر گه که به ما راحتیان راه گرفتند
لختی دل آن طایفه جستیم و گذشتیم
پا بست در آتش زدن و رفتن از این دشت
خود را به دل سوخته بستیم و گذشتیم
گفتند که از کعبه گذشتن نه ز هوش است
گفتیم که ما مردم مستیم و گذشتیم
صد جا به کمند آمده بودیم در این راه
چون برق ز بند همه جستیم و گذشتیم
هر گاه که چشم من و عرفی به هم افتاد
در هم نگرستیم و گرستیم و گذشتیم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۸۰
کو عشق که در غمزدگی نام برآرم
دستی به سزای دل خود کام برآرم
بد خوی شوم روزی و این جان غم اندیش
از غمکدهٔ سینهٔ بد نام برآرم
سررشتهٔ زنار جهانی به کف آمد
یک رشته گر از پردهٔ اسلام برآرم
گر روشنی راز برون افکنم از دل
گلبانگ ان الحق ز در و بام برآرم
معشوق وفادشمن و عیب است که در عشق
ناباخته هستی به وفا نام برآرم
از دام غم آزاد مشو کز دل عرفی
اهوی حرم نیست که از دام برآرم
دستی به سزای دل خود کام برآرم
بد خوی شوم روزی و این جان غم اندیش
از غمکدهٔ سینهٔ بد نام برآرم
سررشتهٔ زنار جهانی به کف آمد
یک رشته گر از پردهٔ اسلام برآرم
گر روشنی راز برون افکنم از دل
گلبانگ ان الحق ز در و بام برآرم
معشوق وفادشمن و عیب است که در عشق
ناباخته هستی به وفا نام برآرم
از دام غم آزاد مشو کز دل عرفی
اهوی حرم نیست که از دام برآرم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۸۲
منم که آب گل و رنگ لاله می طلبم
در این لباس شراب دو ساله می طلبم
شکست جام شرابم ز سنگ توبه، ولی
در این خزان دیت خون لاله می طلبم
ز باده توبه حرام است در شریعت عشق
اگر قبول نداری، رساله می طلبم
متاع ملک شهادت که کیمیای دل است
اگر دعا نفروشد ز ناله می طلبم
تمام طالب ماه اند اهل دیده و من
که زادهٔ آدمیم، شکل هاله می طلبم
چنان به وادی مستی ز خویش گم گشتم
که لب ز باده و دست از پیاله می طلبم
علاج درد تو، عرفی، حکیم نشناسد
که من برون شفا این مقاله می طلبم
در این لباس شراب دو ساله می طلبم
شکست جام شرابم ز سنگ توبه، ولی
در این خزان دیت خون لاله می طلبم
ز باده توبه حرام است در شریعت عشق
اگر قبول نداری، رساله می طلبم
متاع ملک شهادت که کیمیای دل است
اگر دعا نفروشد ز ناله می طلبم
تمام طالب ماه اند اهل دیده و من
که زادهٔ آدمیم، شکل هاله می طلبم
چنان به وادی مستی ز خویش گم گشتم
که لب ز باده و دست از پیاله می طلبم
علاج درد تو، عرفی، حکیم نشناسد
که من برون شفا این مقاله می طلبم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۸۳
دل کز لبت چغانه به گوشش نمی زنم
مست است، این ترانه به گوشش نمی زنم
این بس جزای طعنهٔ زاهد که هیچ گاه
قول شرابخانه به گوشش نمی زنم
عهدش نماند کاین دو جهان گشت باز رمز
بی مهری زمانه به گوشش نمی زنم
گل گوش جان گشوده و با بلبلان باغ
یک بانگ بلبلانه به گوشش نمی زنم
عرفی به نغمه گوش بیالوده و ما هنوز
از ناله تازیانه به گوشش نمی زنم
مست است، این ترانه به گوشش نمی زنم
این بس جزای طعنهٔ زاهد که هیچ گاه
قول شرابخانه به گوشش نمی زنم
عهدش نماند کاین دو جهان گشت باز رمز
بی مهری زمانه به گوشش نمی زنم
گل گوش جان گشوده و با بلبلان باغ
یک بانگ بلبلانه به گوشش نمی زنم
عرفی به نغمه گوش بیالوده و ما هنوز
از ناله تازیانه به گوشش نمی زنم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۸۴
تا به کی همره اندیشهٔ باطل باشم
وز دیار طرب آواره تر از دل باشم
گر گذشتم ز در کعبه نه از بی خبریست
مصلحت نیست که با طالب منزل باشم
گر به قانون معین نزیم عیب مکن
حکم عشق است که آشفته شمایل باشم
من که دارا و سکندر علف تیغ من اند
رسد آنم که در این معرکه بسمل باشم
من که از کشته شدن هم دلم آرام نیافت
جای آن است که منت کش قاتل باشم
من که نامی نکشیدم چمن گل نشدم
گر به مسجد روم از میکده غافل باشم
عنکبوتش به زوایا همه تار زنند
خانقاهی که منش مرشد کامل باشم
دین و دل آفت آزادگی آمد، عرفی
نه از این است که بی مذهب و بیدل باشم
وز دیار طرب آواره تر از دل باشم
گر گذشتم ز در کعبه نه از بی خبریست
مصلحت نیست که با طالب منزل باشم
گر به قانون معین نزیم عیب مکن
حکم عشق است که آشفته شمایل باشم
من که دارا و سکندر علف تیغ من اند
رسد آنم که در این معرکه بسمل باشم
من که از کشته شدن هم دلم آرام نیافت
جای آن است که منت کش قاتل باشم
من که نامی نکشیدم چمن گل نشدم
گر به مسجد روم از میکده غافل باشم
عنکبوتش به زوایا همه تار زنند
خانقاهی که منش مرشد کامل باشم
دین و دل آفت آزادگی آمد، عرفی
نه از این است که بی مذهب و بیدل باشم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۸۶
از دل غم او دریغ داریم
این می ز سبو دریغ داریم
تا در سر کوی تو بلغزند
پای از لب جو دریغ داریم
دوزیم ز چاک سینه مرهم
زین رخنه رفو دریغ داریم
خود چیست متاع دین که آن را
از روی نکو دریغ داریم
سیراب و معززیم، شاید
آب از سگ کو دریغ داریم
عالم همه ریش و آن مه ما
یک خنده از او دریغ داریم
تو گل به جهان فشانی و ما
سنگش ز سبو دریغ داریم
عرفی بد ما مگو که اسرار
از بیهده گو دریغ داریم
این می ز سبو دریغ داریم
تا در سر کوی تو بلغزند
پای از لب جو دریغ داریم
دوزیم ز چاک سینه مرهم
زین رخنه رفو دریغ داریم
خود چیست متاع دین که آن را
از روی نکو دریغ داریم
سیراب و معززیم، شاید
آب از سگ کو دریغ داریم
عالم همه ریش و آن مه ما
یک خنده از او دریغ داریم
تو گل به جهان فشانی و ما
سنگش ز سبو دریغ داریم
عرفی بد ما مگو که اسرار
از بیهده گو دریغ داریم