عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸
داغ اگر بر روی همچون برگ گل جا می کند
زخم خون گر مست در دل جای خود وا می کند
گر گدایم کاسه دریوزه چشمم پرست
هرچه باید غم زخاک و خون در آنجا می کند
تن بعریانی نخواهد داد مجنون غمت
داغ بر سر می نهد زنجیر در پا می کند
دردمندت را تب هجران دمی مهلت نداد
شعله خود با شمع تا یکشب مدارا می کند
تیغت اول عضوها را می کند از هم جدا
بعد از آن زخم ترا قسمت بر اعضا می کند
ناوکش در کوچه های زخم چندین خانه ساخت
شوخ بی پروای ما تعمیر دلها می کند
دست گلچین قضا تا کی بخاکم افکند
چون گل شمعم نه بوید نه تماشا می کند
طفل بدخو را کنار دایه هم تسکین نداد
اشک در دامن کلیم آهنگ صحرا می کند
زخم خون گر مست در دل جای خود وا می کند
گر گدایم کاسه دریوزه چشمم پرست
هرچه باید غم زخاک و خون در آنجا می کند
تن بعریانی نخواهد داد مجنون غمت
داغ بر سر می نهد زنجیر در پا می کند
دردمندت را تب هجران دمی مهلت نداد
شعله خود با شمع تا یکشب مدارا می کند
تیغت اول عضوها را می کند از هم جدا
بعد از آن زخم ترا قسمت بر اعضا می کند
ناوکش در کوچه های زخم چندین خانه ساخت
شوخ بی پروای ما تعمیر دلها می کند
دست گلچین قضا تا کی بخاکم افکند
چون گل شمعم نه بوید نه تماشا می کند
طفل بدخو را کنار دایه هم تسکین نداد
اشک در دامن کلیم آهنگ صحرا می کند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰
بپرسش آمد و عاشق همین دو دم دارد
شکسته پای بمقصود یک قدم دارد
ز راز خاطر هم آگهیم و سینه ما
ز کاوش مژه چون سبحه ره بهم دارد
ز نقش پای بیابان نورد غم پیداست
نشان هر سر خاری که در قدم دارد
سخن زمن نتراود چو سینه چاک نیم
همیشه نال تنم عادت قلم دارد
جدا زکوی تو خونم سبیل شد چکنم
که مرغ ایمنی از پرتو حرم دارد
روان چو کاغذ بادش کنم نه پیچیده
زبسکه دیده ام از خون دیده نم دارد
بغیر خون نتراود ز نامه های کلیم
بکف مگر زنی تیر او قلم دارد
شکسته پای بمقصود یک قدم دارد
ز راز خاطر هم آگهیم و سینه ما
ز کاوش مژه چون سبحه ره بهم دارد
ز نقش پای بیابان نورد غم پیداست
نشان هر سر خاری که در قدم دارد
سخن زمن نتراود چو سینه چاک نیم
همیشه نال تنم عادت قلم دارد
جدا زکوی تو خونم سبیل شد چکنم
که مرغ ایمنی از پرتو حرم دارد
روان چو کاغذ بادش کنم نه پیچیده
زبسکه دیده ام از خون دیده نم دارد
بغیر خون نتراود ز نامه های کلیم
بکف مگر زنی تیر او قلم دارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱
نه طره ات غم شبهای تار من دارد
نه چشم مست تو فکر خمار من دارد
ز گریه چشمم چون شد سپید دانستم
که صبحی از پی شبهای تار من دارد
زضبط گریه چو گل عاجزست پنداری
خبر ز گریه بی اختیار من دارد
دو چشم کم نگهت کاشکی بمن می داشت
سری که زلف تو با روزگار من دارد
زداغ کهنه گل تازه ام فسرده ترست
بروی کار چه آبی بهار من دارد
بمرگ صلح کنم با زمانه تا نفسی است
جهان بر آینه دل غبار من دارد
عجب مدار که آتش بگورم اندازد
همان شرار که سنگ مزار من دارد
درین بهار گل چاک آنچنان بالید
که یک گلست که جیب و کنار من دارد
گل شکایت نشکفته و شکفته کلیم
دل پر آبله داغدار من دارد
نه چشم مست تو فکر خمار من دارد
ز گریه چشمم چون شد سپید دانستم
که صبحی از پی شبهای تار من دارد
زضبط گریه چو گل عاجزست پنداری
خبر ز گریه بی اختیار من دارد
دو چشم کم نگهت کاشکی بمن می داشت
سری که زلف تو با روزگار من دارد
زداغ کهنه گل تازه ام فسرده ترست
بروی کار چه آبی بهار من دارد
بمرگ صلح کنم با زمانه تا نفسی است
جهان بر آینه دل غبار من دارد
عجب مدار که آتش بگورم اندازد
همان شرار که سنگ مزار من دارد
درین بهار گل چاک آنچنان بالید
که یک گلست که جیب و کنار من دارد
گل شکایت نشکفته و شکفته کلیم
دل پر آبله داغدار من دارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳
پایمزد عجز ما بیداد دست زور بود
آنچه کرد اصلاح عیش تلخ بخت شور بود
دوش از بزم نشاط ما نوائی برنخاست
تار گفتی بی تو موی کاسه طنبور بود
با گرانان درنمی آید سبکروحست عشق
آشنائی آتش او پنبه منصور بود
عمر کم بر جان گوارا کرد بار زندگی
روز کوته مایه آسایش مزدور بود
در پناه بدنهادی می توان ایمن نشست
نیش دایم پاسبان خانه زنبور بود
طاعت زاهد چو آه بوالهوس بالا نرفت
زانکه معراج امید او وصال حور بود
رهنمایان زمان ما همه ره می زنند
زان میان گر راستی دیدم عصای کور بود
کعبه سالک بود آنجا که از پا اوفتاد
گر قدم در ره نمی فرسود منزل دور بود
دارم اقبالیکه با هر کس در افتادم کلیم
بخت سست افتاده تر از بستر رنجور بود
آنچه کرد اصلاح عیش تلخ بخت شور بود
دوش از بزم نشاط ما نوائی برنخاست
تار گفتی بی تو موی کاسه طنبور بود
با گرانان درنمی آید سبکروحست عشق
آشنائی آتش او پنبه منصور بود
عمر کم بر جان گوارا کرد بار زندگی
روز کوته مایه آسایش مزدور بود
در پناه بدنهادی می توان ایمن نشست
نیش دایم پاسبان خانه زنبور بود
طاعت زاهد چو آه بوالهوس بالا نرفت
زانکه معراج امید او وصال حور بود
رهنمایان زمان ما همه ره می زنند
زان میان گر راستی دیدم عصای کور بود
کعبه سالک بود آنجا که از پا اوفتاد
گر قدم در ره نمی فرسود منزل دور بود
دارم اقبالیکه با هر کس در افتادم کلیم
بخت سست افتاده تر از بستر رنجور بود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵
ایدل چو راز دوست نخواهی سمر شود
نامش چنان مبر که زبان را خبر شود
سر دارد الفتی بهوایت که چون حباب
با او سفر کند اگر از سر بدر شود
جاهل برو ز مرشد بیمعرفت چه فیض
کوری کجا عصاکش کور دگر شود
زنجیر زلف او دل دیوانه را شناخت
سودا مقررست که شب بیشتر شود
منت کش از حمایت کس نیست عجز ما
تا نقش سینه هست که ما را سپر شود
دود سپند بیهنری چون شود بلند
آتش زن ستاره اهل هنر شود
بر اهل عقل فیض جنون کم ز باده نیست
باید کسی ز کار جهان بی خبر شود
هر کس اگر بقدر هنر بهره یافتی
بایست آب بحر نصیب گهر شود
از هیچیک ندارد امید اثر کلیم
گره آه شعله گردد و اشکش شرر شود
نامش چنان مبر که زبان را خبر شود
سر دارد الفتی بهوایت که چون حباب
با او سفر کند اگر از سر بدر شود
جاهل برو ز مرشد بیمعرفت چه فیض
کوری کجا عصاکش کور دگر شود
زنجیر زلف او دل دیوانه را شناخت
سودا مقررست که شب بیشتر شود
منت کش از حمایت کس نیست عجز ما
تا نقش سینه هست که ما را سپر شود
دود سپند بیهنری چون شود بلند
آتش زن ستاره اهل هنر شود
بر اهل عقل فیض جنون کم ز باده نیست
باید کسی ز کار جهان بی خبر شود
هر کس اگر بقدر هنر بهره یافتی
بایست آب بحر نصیب گهر شود
از هیچیک ندارد امید اثر کلیم
گره آه شعله گردد و اشکش شرر شود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷
زان چشم ندیدم که نگاهی بمن افتد
بیمار عجب نیست اگر کم سخن افتد
نزدیک بآسیب چنانم که پس از مرگ
از شمع مزار آتشم اندر کفن افتد
دل رنگ ندارد زتو چون داغ ز لاله
داغست همان گر بتو هم پیرهن افتد
حاشا که دل از توبه پشیمان شود اما
هر کس دم آبی خورد آتش بمن افتد
ای جیب و کنار دگران را گل و با من
ناسازتر از خار که در پیرهن افتد
یوسف چو ز آسیب محبت بچه افتد
یعقوب چه نالد که به بیت الحزن افتد
غافل نشوی از نگه باز پسینش
بیمار غمت را چو زبان از سخن افتد
در دل بدل حب وطن مهر غریبی است
خوش وقت کلیم ار به بهشت دکن افتد
بیمار عجب نیست اگر کم سخن افتد
نزدیک بآسیب چنانم که پس از مرگ
از شمع مزار آتشم اندر کفن افتد
دل رنگ ندارد زتو چون داغ ز لاله
داغست همان گر بتو هم پیرهن افتد
حاشا که دل از توبه پشیمان شود اما
هر کس دم آبی خورد آتش بمن افتد
ای جیب و کنار دگران را گل و با من
ناسازتر از خار که در پیرهن افتد
یوسف چو ز آسیب محبت بچه افتد
یعقوب چه نالد که به بیت الحزن افتد
غافل نشوی از نگه باز پسینش
بیمار غمت را چو زبان از سخن افتد
در دل بدل حب وطن مهر غریبی است
خوش وقت کلیم ار به بهشت دکن افتد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹
نیست یکشب که سر شکم گل بستر نشود
تا در پیرهنم رشته گوهر نشود
مدعی گر طرف ما نشود صرفه اوست
زشت آن به که بآئینه برابر نشود
خشکی بخت فرومایه طلسمی بسته است
کابم از سر گذرد لیک لبم تر نشود
بسکه از گردش این چرخ بتنگ آمده ام
در خمارم هوس گردش ساغر نشود
سفله از قرب بزرگان نکند کسب شرف
رشته پر قیمت از آمیزش گوهر نشود
ستم ظاهر او لطف نهانی دارد
صید را می کشد آنشوخ که لاغر نشود
با اسیران وفا دلبر بدخوی کلیم
نکند صلح که تا جنگ مکرر نشود
تا در پیرهنم رشته گوهر نشود
مدعی گر طرف ما نشود صرفه اوست
زشت آن به که بآئینه برابر نشود
خشکی بخت فرومایه طلسمی بسته است
کابم از سر گذرد لیک لبم تر نشود
بسکه از گردش این چرخ بتنگ آمده ام
در خمارم هوس گردش ساغر نشود
سفله از قرب بزرگان نکند کسب شرف
رشته پر قیمت از آمیزش گوهر نشود
ستم ظاهر او لطف نهانی دارد
صید را می کشد آنشوخ که لاغر نشود
با اسیران وفا دلبر بدخوی کلیم
نکند صلح که تا جنگ مکرر نشود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰
عاشق از حیرت درین وادی بجائی می رسد
تا نگردد راه گم کی رهنمائی می رسد
خون خود بر گلرخان شهر قسمت می کنم
هر که می آید بدست او حنائی می رسد
رشک بر سنگ فلاخن برده سرگردانیم
کو پس از سرگشتگی آخر بجائی می رسد
گرچه سیلم برنمی دارد ز راه انتظار
می روم از جا اگر آواز پائی می رسد
با رخت افسانه گلشن زبس کوتاه شد
نه زگل بوئی نه از بلبل نوائی می رسد
وعده وصلت بدل گر می دهم بر من مخند
هر که بیند خسته را گوید شفائی می رسد
در سر کوی تغافل نیستم بیکس کلیم
گر بفریادم نگاه آشنائی می رسد
تا نگردد راه گم کی رهنمائی می رسد
خون خود بر گلرخان شهر قسمت می کنم
هر که می آید بدست او حنائی می رسد
رشک بر سنگ فلاخن برده سرگردانیم
کو پس از سرگشتگی آخر بجائی می رسد
گرچه سیلم برنمی دارد ز راه انتظار
می روم از جا اگر آواز پائی می رسد
با رخت افسانه گلشن زبس کوتاه شد
نه زگل بوئی نه از بلبل نوائی می رسد
وعده وصلت بدل گر می دهم بر من مخند
هر که بیند خسته را گوید شفائی می رسد
در سر کوی تغافل نیستم بیکس کلیم
گر بفریادم نگاه آشنائی می رسد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳
آن گرم خو بسوز دل ما رسیده بود
خوناب این کباب بر آتش چکیده بود
در گلستان بیاد دهان تو غنچه را
امسال باغبان همه نشکفته چیده بود
همچون چراغ روز براه تو سوختیم
لخت جگر که انجمن افروز دیده بود
بیروی تو ز دیدن گل چشم حیرتم
افکارتر ز گوش نصیحت شنیده بود
چون گوهرم بسوی وطن بازگشت نیست
این مرغ از آشیان به چه طالع بریده بود
ایدل ز سخت گیری صیاد ما مپرس
آنرا که بست رشته بپا پا بریده بود
می خواست جای خار دگر واکند کلیم
خار غم ترا اگر از پا کشیده بود
خوناب این کباب بر آتش چکیده بود
در گلستان بیاد دهان تو غنچه را
امسال باغبان همه نشکفته چیده بود
همچون چراغ روز براه تو سوختیم
لخت جگر که انجمن افروز دیده بود
بیروی تو ز دیدن گل چشم حیرتم
افکارتر ز گوش نصیحت شنیده بود
چون گوهرم بسوی وطن بازگشت نیست
این مرغ از آشیان به چه طالع بریده بود
ایدل ز سخت گیری صیاد ما مپرس
آنرا که بست رشته بپا پا بریده بود
می خواست جای خار دگر واکند کلیم
خار غم ترا اگر از پا کشیده بود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵
دانسته بخت زلف ترا انتخاب کرد
چندانکه شب دراز شد او نیز خواب کرد
ایدل به پشت گرمی اشک اینقدر مسوز
خونابه کی تلافی سوز کباب کرد
سیری نداشت نرگست از خون ما چه شد
بیمار را طبیب مگر منع آب کرد
معشوق اگرچه پرده نشین شد نهان شد
غیرت بروی آب نقاب از حباب کرد
دایم چو شیشه باده بتکلیف خورده ایم
اکنون مرا تغافل ساقی کباب کرد
پیر مغان جزای عمل زود می دهد
تا توبه کرده ام بخمارم عذاب کرد
کلک سخن طراز، رگ خواب بخت بود
زاندام که من گرفتمش آهنگ خواب کرد
دایم کلیم چون مزه از می جدا نباش
ما را چو بخت شور طفیل شراب کرد
چندانکه شب دراز شد او نیز خواب کرد
ایدل به پشت گرمی اشک اینقدر مسوز
خونابه کی تلافی سوز کباب کرد
سیری نداشت نرگست از خون ما چه شد
بیمار را طبیب مگر منع آب کرد
معشوق اگرچه پرده نشین شد نهان شد
غیرت بروی آب نقاب از حباب کرد
دایم چو شیشه باده بتکلیف خورده ایم
اکنون مرا تغافل ساقی کباب کرد
پیر مغان جزای عمل زود می دهد
تا توبه کرده ام بخمارم عذاب کرد
کلک سخن طراز، رگ خواب بخت بود
زاندام که من گرفتمش آهنگ خواب کرد
دایم کلیم چون مزه از می جدا نباش
ما را چو بخت شور طفیل شراب کرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷
گهی که بر لب او چشم اشکبار افتد
دلم ز دیده نمکسود در کنار افتد
ز جنگجوئی او ایمنم ز کینه دهر
نمی گذارد نوبت بروزگار افتد
فلک بخشک نبسته است آنچنان کشتی
که اشک حسرت ما نیز آبدار افتد
ز دوری تو بچشمم سیاه شد عالم
بسان آینه ای کان بزنگبار افتد
نهشت دست جنون دامنی که بند شود
بخار زار علایق اگر گذار افتد
بچشم مست تو خون را حلال باید کرد
که ترک عربده جوید چو در خمار افتد
ترا ز صید دل ما چراست اینهمه عار
نه پادشاه گهی در پی شکار افتد
بمن زیاده ازین چهره شعله خیز مکن
چه لازمست که آتش بگوشوار افتد
زرشک روی تو گلشن چنان خورد بر هم
که آشیانه مرغان ز شاخسار افتد
نجات غرقه بحر تعلق آسان نیست
مگر ز تخته تابوت بر کنار افتد
کلیم عجز من و آن غرور یار همند
بسان گرد که دایم پی سوار افتد
دلم ز دیده نمکسود در کنار افتد
ز جنگجوئی او ایمنم ز کینه دهر
نمی گذارد نوبت بروزگار افتد
فلک بخشک نبسته است آنچنان کشتی
که اشک حسرت ما نیز آبدار افتد
ز دوری تو بچشمم سیاه شد عالم
بسان آینه ای کان بزنگبار افتد
نهشت دست جنون دامنی که بند شود
بخار زار علایق اگر گذار افتد
بچشم مست تو خون را حلال باید کرد
که ترک عربده جوید چو در خمار افتد
ترا ز صید دل ما چراست اینهمه عار
نه پادشاه گهی در پی شکار افتد
بمن زیاده ازین چهره شعله خیز مکن
چه لازمست که آتش بگوشوار افتد
زرشک روی تو گلشن چنان خورد بر هم
که آشیانه مرغان ز شاخسار افتد
نجات غرقه بحر تعلق آسان نیست
مگر ز تخته تابوت بر کنار افتد
کلیم عجز من و آن غرور یار همند
بسان گرد که دایم پی سوار افتد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱
یاد تو از ضمیر به نسیان نمی رود
نقش رخت ز دیده به طوفان نمی رود
با بخت تیره چون بتماشای او روم
در شب کسی بسیر گلستان نمی رود
عاشق بسان شمع بود از غرور عشق
در زندگی سرش به گریبان نمی رود
شمع قلم زنامه گرمم بته رسید
شوقم هنوز بر سر عنوان نمی رود
تن سرد گشت و داغ جنون گرم سوختن
سر در ره رفته و سامان نمی رود
ساقی ز می کدورت دل کم نمی شود
بنشین که داغ لاله ز باران نمی رود
چندانکه می رویم بجائی نمی رسیم
ریگ ار روان بود ز بیابان نمی رود
افتم بفکر زلف تو هنگام بیخودی
مستش مدان کسیکه پریشان نمی رود
دیگر کلیم اگر ز لگدکوب حادثه
چون سرمه می شود ز صفاهان نمی رود
نقش رخت ز دیده به طوفان نمی رود
با بخت تیره چون بتماشای او روم
در شب کسی بسیر گلستان نمی رود
عاشق بسان شمع بود از غرور عشق
در زندگی سرش به گریبان نمی رود
شمع قلم زنامه گرمم بته رسید
شوقم هنوز بر سر عنوان نمی رود
تن سرد گشت و داغ جنون گرم سوختن
سر در ره رفته و سامان نمی رود
ساقی ز می کدورت دل کم نمی شود
بنشین که داغ لاله ز باران نمی رود
چندانکه می رویم بجائی نمی رسیم
ریگ ار روان بود ز بیابان نمی رود
افتم بفکر زلف تو هنگام بیخودی
مستش مدان کسیکه پریشان نمی رود
دیگر کلیم اگر ز لگدکوب حادثه
چون سرمه می شود ز صفاهان نمی رود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳
نه رحم کرد که خون دل خراب نخورد
غرور او ز سفال شکسته آب نخورد
بقتل گاه وفا تا شهید او نشدم
دهان تیغ بخندید و تیر آب نخورد
تن ضعیف مرا کم مبین که این رشته
بدست حادثه صد ره فتاد و تاب نخورد
بروز باده مخور می کشی زچرخ آموز
که روز تا نگذشت از شفق شراب نخورد
زچشم حیرت عاشق نهان توئی ورنه
کدام غنچه که بادیش بر نقاب نخورد
کباب حسن توام قدر خط نکو دانم
ز سایه ذوق نکرد آنکه آفتاب نخورد
زهیچ کوچه ای آن ترک لشکری نگذشت
که موج خون شهیدانش بر رکاب نخورد
کلیم لطف ازو دیده ای که می خواهی
ز شعله شکوه مکن گر غم کباب نخورد
غرور او ز سفال شکسته آب نخورد
بقتل گاه وفا تا شهید او نشدم
دهان تیغ بخندید و تیر آب نخورد
تن ضعیف مرا کم مبین که این رشته
بدست حادثه صد ره فتاد و تاب نخورد
بروز باده مخور می کشی زچرخ آموز
که روز تا نگذشت از شفق شراب نخورد
زچشم حیرت عاشق نهان توئی ورنه
کدام غنچه که بادیش بر نقاب نخورد
کباب حسن توام قدر خط نکو دانم
ز سایه ذوق نکرد آنکه آفتاب نخورد
زهیچ کوچه ای آن ترک لشکری نگذشت
که موج خون شهیدانش بر رکاب نخورد
کلیم لطف ازو دیده ای که می خواهی
ز شعله شکوه مکن گر غم کباب نخورد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴
گل اگر با لب لعل تو برابر می شد
شبنم از نسبت دندان تو گوهر می شد
آب فولاد بخونابه بدل می گردید
گر غم عشق در آئینه مصور می شد
دیده ام خشک تر از ساغر مخمورانست
یاد آنروز که از گریه بسی تر می شد
سرد مهری گل این چمن افسرد مرا
قفس آهنم ای کاش که مجمر می شد
چشم مستت نظری جانب ما گر می داشت
در کف بخت سیه آبله ساغر می شد
مهر اخوان همه کین است چه می بود اگر
در رحم نطفه آبا همه دختر می شد
با وفا خاصیتی هست که گل گر می داشت
همه جا قدرش با خاک برابر می شد
اشک چون طفل پدر مرده که خودسر گردد
بتمنای تو هر روز بهر در می شد
هر زمان حوصله ای درخور غم نتوان ساخت
کاش قدر خودش غصه مقرر می شد
کشت امید چنین خشک نمی ماند کلیم
اگر از دود دلم چشم فلک تر می شد
شبنم از نسبت دندان تو گوهر می شد
آب فولاد بخونابه بدل می گردید
گر غم عشق در آئینه مصور می شد
دیده ام خشک تر از ساغر مخمورانست
یاد آنروز که از گریه بسی تر می شد
سرد مهری گل این چمن افسرد مرا
قفس آهنم ای کاش که مجمر می شد
چشم مستت نظری جانب ما گر می داشت
در کف بخت سیه آبله ساغر می شد
مهر اخوان همه کین است چه می بود اگر
در رحم نطفه آبا همه دختر می شد
با وفا خاصیتی هست که گل گر می داشت
همه جا قدرش با خاک برابر می شد
اشک چون طفل پدر مرده که خودسر گردد
بتمنای تو هر روز بهر در می شد
هر زمان حوصله ای درخور غم نتوان ساخت
کاش قدر خودش غصه مقرر می شد
کشت امید چنین خشک نمی ماند کلیم
اگر از دود دلم چشم فلک تر می شد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵
ز مژگان تو لوح سینه ها از خون رقم دارد
رقم سرخ است با چندین سیاهی کاین قلم دارد
به از دل خلوتی خواهم که پنهان سازمت آنجا
که از مژگان تو چون سبحه دلها ره بهم دارد
زبار منت احسان اگر آگه شوی دانی
که هر کس دست بخشش بسته تر دارد کرم دارد
ببالین هر آن بیمار آمد از الم رسته
طبیب مرگ هر جا می رود یمن قدم دارد
زدنیا چون بریدی قطع کن پیوند عقبی هم
که تیغ همت مردان این میدان دودم دارد
ز مژگان بیشتر خار رهت در دیده جا دادم
هنوز از تنگ چشمی رشک بر خار قدم دارد
بفرقم گل گران بودی کلیم آن سرکشیها کو
کنون سنگ حوادث منتی هم بر سرم دارد
رقم سرخ است با چندین سیاهی کاین قلم دارد
به از دل خلوتی خواهم که پنهان سازمت آنجا
که از مژگان تو چون سبحه دلها ره بهم دارد
زبار منت احسان اگر آگه شوی دانی
که هر کس دست بخشش بسته تر دارد کرم دارد
ببالین هر آن بیمار آمد از الم رسته
طبیب مرگ هر جا می رود یمن قدم دارد
زدنیا چون بریدی قطع کن پیوند عقبی هم
که تیغ همت مردان این میدان دودم دارد
ز مژگان بیشتر خار رهت در دیده جا دادم
هنوز از تنگ چشمی رشک بر خار قدم دارد
بفرقم گل گران بودی کلیم آن سرکشیها کو
کنون سنگ حوادث منتی هم بر سرم دارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶
بی باده دل ز سیر چمن وا نمی شود
گل جانشین سبزه مینا نمی شود
آن دیده نیست رخنه ویرانه تن است
چشمی که محو آن قد رعنا نمی شود
عاشق بنور عشق کند جلوه ظهور
بی آفتاب ذره هویدا نمی شود
چسبیده اند مرده دلان بر نعیم دهر
صورت جدا به تیغ ز دیبا نمی شود
پای طلب ز آبله پوشیده بهترست
پای برهنه بادیه پیما نمی شود
ساحل ز پیش لطمه دریا کجا رود
روتافتن ز عشق تو از ما نمی شود
خارا بشیشه، شعله بخاشاک صلح کرد
وان شوخ جنگجوی بماوا نمی شود
عمرم تمام صرف غم روزگار شد
وضع جهان هنوز گوارا نمی شود
فیضی اگر بکس رسد از اغنیا چرا
بی آب کس مسافر دریا نمی شود
آواز آب غم ز دلم می برد کلیم
بی هایهای گریه دلم وا نمی شود
گل جانشین سبزه مینا نمی شود
آن دیده نیست رخنه ویرانه تن است
چشمی که محو آن قد رعنا نمی شود
عاشق بنور عشق کند جلوه ظهور
بی آفتاب ذره هویدا نمی شود
چسبیده اند مرده دلان بر نعیم دهر
صورت جدا به تیغ ز دیبا نمی شود
پای طلب ز آبله پوشیده بهترست
پای برهنه بادیه پیما نمی شود
ساحل ز پیش لطمه دریا کجا رود
روتافتن ز عشق تو از ما نمی شود
خارا بشیشه، شعله بخاشاک صلح کرد
وان شوخ جنگجوی بماوا نمی شود
عمرم تمام صرف غم روزگار شد
وضع جهان هنوز گوارا نمی شود
فیضی اگر بکس رسد از اغنیا چرا
بی آب کس مسافر دریا نمی شود
آواز آب غم ز دلم می برد کلیم
بی هایهای گریه دلم وا نمی شود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۷
بدلم اینهمه پیکان ستم بار نبود
گره غنچه گران بر دل گلزار نبود
دل و جان صبر و شکیب از شب هجرت چه کشد
داغ آسایش بختیم که بیدار نبود
شرح هجران تو میکرد بنامت چو رسید
خامه را با دو زبان قوت گفتار نبود
در ازل دشمن سامان شده ویرانه ما
در اگر بود درین غمکده دیوار نبود
عشق جائی که صف آراست بخونریزی من
خنده از بیم بلا بر لب سوفار نبود
کس ندانست که چشم توجه بیماری داشت
که دوایش بجز از مستی سرشار نبود
بر سرم بخت ز گلزار جهان چونگل شمع
نزد آن گل که وبال سرو دستار نبود
ثمر نخل وجودم همه اشکست کلیم
چکنم شعله بغیر از شررش بار نبود
گره غنچه گران بر دل گلزار نبود
دل و جان صبر و شکیب از شب هجرت چه کشد
داغ آسایش بختیم که بیدار نبود
شرح هجران تو میکرد بنامت چو رسید
خامه را با دو زبان قوت گفتار نبود
در ازل دشمن سامان شده ویرانه ما
در اگر بود درین غمکده دیوار نبود
عشق جائی که صف آراست بخونریزی من
خنده از بیم بلا بر لب سوفار نبود
کس ندانست که چشم توجه بیماری داشت
که دوایش بجز از مستی سرشار نبود
بر سرم بخت ز گلزار جهان چونگل شمع
نزد آن گل که وبال سرو دستار نبود
ثمر نخل وجودم همه اشکست کلیم
چکنم شعله بغیر از شررش بار نبود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸
درین گلشن ز بدخوئی گل از آب روان رنجد
نسیمی گر وزد سرو سهی از باغبان رنجد
کهن شد جرم و رنجش تازه تر گردید طالع بین
که بهر یک گناه آن بیمروت هر زمان رنجد
بسان خنده سوفار عیشم نیست جز نامی
همان را باز پس گیرد زمین گر آسمان رنجد
سراپای وجودم بس که خو کردست با دردت
نشان ناوکت گر نیست مغز از استخوان رنجد
ز مژگانش مرنج ایدل که در این پرده می مانی
که خواهد داد صلحش دزد اگر از پاسبان رنجد
بغیر از ناله محمل که بیفریاد رس باشد
چه می آید زدستش گر جرس از کاروان رنجد
در آن محفل که مهمانی تو شمع آزرده برخیزد
بلی دایم طفیلی از سلوک میزبان رنجد
زشوخی حسن از بس جلوه در بازار می خواهد
گل از شوق دکان و گلفروش از گلستان رنجد
کلیم احوال دل از من چه می پرسی نمی دانی
چه باشد حال مخموری کزو ساقی بجان رنجد
نسیمی گر وزد سرو سهی از باغبان رنجد
کهن شد جرم و رنجش تازه تر گردید طالع بین
که بهر یک گناه آن بیمروت هر زمان رنجد
بسان خنده سوفار عیشم نیست جز نامی
همان را باز پس گیرد زمین گر آسمان رنجد
سراپای وجودم بس که خو کردست با دردت
نشان ناوکت گر نیست مغز از استخوان رنجد
ز مژگانش مرنج ایدل که در این پرده می مانی
که خواهد داد صلحش دزد اگر از پاسبان رنجد
بغیر از ناله محمل که بیفریاد رس باشد
چه می آید زدستش گر جرس از کاروان رنجد
در آن محفل که مهمانی تو شمع آزرده برخیزد
بلی دایم طفیلی از سلوک میزبان رنجد
زشوخی حسن از بس جلوه در بازار می خواهد
گل از شوق دکان و گلفروش از گلستان رنجد
کلیم احوال دل از من چه می پرسی نمی دانی
چه باشد حال مخموری کزو ساقی بجان رنجد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹
تا در ره تو چشم امیدم دچار شد
طوفان چار موجه بدهر آشکار شد
بر خاک آدم اینهمه باران غم که ریخت
سیلش روان ازین مژه اشکبار شد
شمع ار بود چه باک زتاریکی شبست
گو بخت تیره باش اگر عشق یار شد
راه نفس بسینه ام از گریه بسته گشت
شادم از اینکه آینه ام بیغبار شد
یک خلعت عنایت گردون رسا نبود
من تشنه ماند ار مژه ام اشکبار شد
تن به تیغ جور گرت شهرت آرزوست
کاندم که زخم خورد نگین نامدار شد
نام و نشان عشق بغیر از هوس نماند
از سیل رفته خار و خسی یادگار شد
صید مگس مکن، دل اهل هوس مبند
در دام طره ایکه ملایک شکار شد
جز من رفیق در ره افتادگی نداشت
روز ازل که نقش قدم خاکسار شد
از خاک برگرفته دوران چونی سوار
دایم پیاده رفت اگرچه سوار شد
هر جا کلیم نوخطی آورد در نظر
بهر جنون کهنه او نوبهار شد
طوفان چار موجه بدهر آشکار شد
بر خاک آدم اینهمه باران غم که ریخت
سیلش روان ازین مژه اشکبار شد
شمع ار بود چه باک زتاریکی شبست
گو بخت تیره باش اگر عشق یار شد
راه نفس بسینه ام از گریه بسته گشت
شادم از اینکه آینه ام بیغبار شد
یک خلعت عنایت گردون رسا نبود
من تشنه ماند ار مژه ام اشکبار شد
تن به تیغ جور گرت شهرت آرزوست
کاندم که زخم خورد نگین نامدار شد
نام و نشان عشق بغیر از هوس نماند
از سیل رفته خار و خسی یادگار شد
صید مگس مکن، دل اهل هوس مبند
در دام طره ایکه ملایک شکار شد
جز من رفیق در ره افتادگی نداشت
روز ازل که نقش قدم خاکسار شد
از خاک برگرفته دوران چونی سوار
دایم پیاده رفت اگرچه سوار شد
هر جا کلیم نوخطی آورد در نظر
بهر جنون کهنه او نوبهار شد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱
بی ستمکش صبر و آرام از ستمگر می رود
می رود دریا زپی، ساحل چو پس تر می رود
جوش سودا را علاج از دیده تر می کنم
آب می ریزند بر دیگی که از سر می رود
نه همین خم را دل پر، زین حریفانست و بس
زین تنک ظرفان چه خون کز چشم ساغر می رود
طالع دون از پی یک مطلب عالی نرفت
بخت ما دایم بصید مرغ بی پر می رود
آنچنان خونین دلی دارم که چون سوزد زغم
خون زدودش جای اشک از چشم اختر می رود
از دل من دیده ویران شد زدست انداز اشک
می رود آبادی از راهی که لشکر می رود
ما و شمع از ترک سر آزاد از محنت نه ایم
آتش سودا بجا ماند اگر سر می رود
طفل اشکم آنچنان عادت بدامن کرده است
کز کنارم راست تا دامان محشر می رود
می رود بر آب اگر زاهد کلیم از آبله
در ره سودای او بر روی اخگر می رود
می رود دریا زپی، ساحل چو پس تر می رود
جوش سودا را علاج از دیده تر می کنم
آب می ریزند بر دیگی که از سر می رود
نه همین خم را دل پر، زین حریفانست و بس
زین تنک ظرفان چه خون کز چشم ساغر می رود
طالع دون از پی یک مطلب عالی نرفت
بخت ما دایم بصید مرغ بی پر می رود
آنچنان خونین دلی دارم که چون سوزد زغم
خون زدودش جای اشک از چشم اختر می رود
از دل من دیده ویران شد زدست انداز اشک
می رود آبادی از راهی که لشکر می رود
ما و شمع از ترک سر آزاد از محنت نه ایم
آتش سودا بجا ماند اگر سر می رود
طفل اشکم آنچنان عادت بدامن کرده است
کز کنارم راست تا دامان محشر می رود
می رود بر آب اگر زاهد کلیم از آبله
در ره سودای او بر روی اخگر می رود