عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
با خیال زلف تو در خلوت تارم خوشست
از صفای روی تو باروح انوارم خوشست
خلوت تاریک وصمت وجوع و بیداری شب
با همه در بزم وصلت گر بود بارم خوشست
بی گل رخسار تو پیوسته روز و شب زغم
همچو بلبل با فغان و ناله زارم خوشست
هرکسی را در جهان باشد بچیزی میل دل
جان ما را دایمابا درد دلدارم خوشست
دل فکارست و جگر خونست و دیده خون فشان
این همه در آرزوی روی آن یارم خوشست
با وجود تابش مهر جمال نوربخش
گر بقید ظلمت زلفش گرفتارم خوشست
چون اسیری کفر و ایمان عکس زلف و روی اوست
زان سبب با کعبه و با دیر و زنارم خوشست
از صفای روی تو باروح انوارم خوشست
خلوت تاریک وصمت وجوع و بیداری شب
با همه در بزم وصلت گر بود بارم خوشست
بی گل رخسار تو پیوسته روز و شب زغم
همچو بلبل با فغان و ناله زارم خوشست
هرکسی را در جهان باشد بچیزی میل دل
جان ما را دایمابا درد دلدارم خوشست
دل فکارست و جگر خونست و دیده خون فشان
این همه در آرزوی روی آن یارم خوشست
با وجود تابش مهر جمال نوربخش
گر بقید ظلمت زلفش گرفتارم خوشست
چون اسیری کفر و ایمان عکس زلف و روی اوست
زان سبب با کعبه و با دیر و زنارم خوشست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
از پرتو جمال تو عالم منورست
وز سنبلت مشام دل و جان معطرست
این جرم خور که جمله جهان روشن ازویست
یک ذره ز پرتو آن روی انورست
سلطان حسن روی تو را ملک هر دو کون
بی لشگر و سپاه عجایب مسخرست
غایت نداشت جلوه رویت از آن سبب
هر دم به جلوه دگر و حسن دیگرست
در تاب رفت زلف تو سرها به باد داد
بازش ز پیچ و تاب چه آشوب در سرست
چشمت به قصد کشتن من غمزه تیز کرد
یارب که این چه ترکک بیرحم کافرست
عقل بلند پایه به درگاه شاه عشق
هرگز نگشت محرم و چون حلقه بر درست
کس با خودی نیافت به بزم وصال راه
زیرا جناب وصل ازین پایه برترست
در دام فتنه جان اسیری ز چیست گفت
گفتم کزان سلاسل زلف معنبرست
وز سنبلت مشام دل و جان معطرست
این جرم خور که جمله جهان روشن ازویست
یک ذره ز پرتو آن روی انورست
سلطان حسن روی تو را ملک هر دو کون
بی لشگر و سپاه عجایب مسخرست
غایت نداشت جلوه رویت از آن سبب
هر دم به جلوه دگر و حسن دیگرست
در تاب رفت زلف تو سرها به باد داد
بازش ز پیچ و تاب چه آشوب در سرست
چشمت به قصد کشتن من غمزه تیز کرد
یارب که این چه ترکک بیرحم کافرست
عقل بلند پایه به درگاه شاه عشق
هرگز نگشت محرم و چون حلقه بر درست
کس با خودی نیافت به بزم وصال راه
زیرا جناب وصل ازین پایه برترست
در دام فتنه جان اسیری ز چیست گفت
گفتم کزان سلاسل زلف معنبرست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
گر مهر فاحببت بذرات نه ساریست
سرگشتگی عالم و آدم ز طلب چیست
از شوق تو سرگشته شد افلاک و کواکب
واندر طلبت آب بهر گوشه جاریست
از کعبه ترا گر طلبد زاهد عابد
مطلوب ز بتخانه و از دیر بگو کیست
ز آئینه دل زنگ دوئی گر بزدائی
روشن بنماید که همه، غیر یکی نیست
این طرفه که از باده وصلش همه مستند
در قید خمار غم هجران ز اسیریست
سرگشتگی عالم و آدم ز طلب چیست
از شوق تو سرگشته شد افلاک و کواکب
واندر طلبت آب بهر گوشه جاریست
از کعبه ترا گر طلبد زاهد عابد
مطلوب ز بتخانه و از دیر بگو کیست
ز آئینه دل زنگ دوئی گر بزدائی
روشن بنماید که همه، غیر یکی نیست
این طرفه که از باده وصلش همه مستند
در قید خمار غم هجران ز اسیریست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
جان ما عاشق سروقد جانانه شدست
غرقه بحر غمش از پی در دانه شدست
مست عشقست و کند میل شراب لب او
تا که مخمور دو چشم خوش مستانه شدست
ساخته قبله خود کویش و از دین فارغ
کعبه یک سو بنهادست و به بتخانه شدست
شمه تا خبر از عشق بتان یافته است
بیخبر از غم این بیدل دیوانه شدست
دارد از شادی وصلش ز غم هجر فراغ
عشق را تا دل او مسکن و کاشانه شدست
تا بمعشوقه پرستی بجهان مشهوری
قصه لیلی و مجنون ز تو افسانه شدست
شد گرفتار بلا جان اسیری زان دم
که نهان گنج غمش در دل ویرانه شدست
غرقه بحر غمش از پی در دانه شدست
مست عشقست و کند میل شراب لب او
تا که مخمور دو چشم خوش مستانه شدست
ساخته قبله خود کویش و از دین فارغ
کعبه یک سو بنهادست و به بتخانه شدست
شمه تا خبر از عشق بتان یافته است
بیخبر از غم این بیدل دیوانه شدست
دارد از شادی وصلش ز غم هجر فراغ
عشق را تا دل او مسکن و کاشانه شدست
تا بمعشوقه پرستی بجهان مشهوری
قصه لیلی و مجنون ز تو افسانه شدست
شد گرفتار بلا جان اسیری زان دم
که نهان گنج غمش در دل ویرانه شدست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
شفای این دل بیمار جز لقای تو نیست
طبیب جان خرابم کسی ورای تو نیست
کسیکه پرسش خسته دلان کند دایم
بدور حسن تو جانا بجز جفای تو نیست
غریب و بی کسم و در جهان مرا باری
بحق صحبت جانان که کس بجای تو نیست
کجا ز وصل تو نومید می تواند شد
کسی که مقصد جانش بجز وفای تو نیست
اسیری در غم دوری بسوخت ای دلبر
بیاکه مرهم دردش بجز لقای تو نیست
طبیب جان خرابم کسی ورای تو نیست
کسیکه پرسش خسته دلان کند دایم
بدور حسن تو جانا بجز جفای تو نیست
غریب و بی کسم و در جهان مرا باری
بحق صحبت جانان که کس بجای تو نیست
کجا ز وصل تو نومید می تواند شد
کسی که مقصد جانش بجز وفای تو نیست
اسیری در غم دوری بسوخت ای دلبر
بیاکه مرهم دردش بجز لقای تو نیست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
نیست ما را هیچ فکری جز لقای روی دوست
آفرین بر رای درویشی که در فکر نکوست
زلف و رویت نیست تنها آرزوی ما و بس
مشتری و ماه را شبرو شدن زین آرزوست
عاشقی را باید از باد صبا آموختن
میرود بی پا و بی سر دایما در جستجوست
مستی عشاق باشد زان دو چشم پر خمار
سرخوشی بیدلان نه از باده جام و سبوست
پیش قاضی محبان مدعی عشق را
شاهد عادل به غیر از چشم گریان، رنگ روست
گو(ی) اگر پیش سر عشاق در میدان غم
می کند دعوی که من سرگشته ام بیهوده گوست
غیر سرو قامتش در باغ دل جایی مده
همت عالی اسیری چون تو را آئین و خوست
آفرین بر رای درویشی که در فکر نکوست
زلف و رویت نیست تنها آرزوی ما و بس
مشتری و ماه را شبرو شدن زین آرزوست
عاشقی را باید از باد صبا آموختن
میرود بی پا و بی سر دایما در جستجوست
مستی عشاق باشد زان دو چشم پر خمار
سرخوشی بیدلان نه از باده جام و سبوست
پیش قاضی محبان مدعی عشق را
شاهد عادل به غیر از چشم گریان، رنگ روست
گو(ی) اگر پیش سر عشاق در میدان غم
می کند دعوی که من سرگشته ام بیهوده گوست
غیر سرو قامتش در باغ دل جایی مده
همت عالی اسیری چون تو را آئین و خوست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
بیا جانا که بی تو جان خرابست
دلم از آتش شوقت کبابست
خورم خون جگر بی تو نگارا
بهجرانت مرا اینها شرابست
ندارم غیر عشقت در جهان کار
ترا با من چرا چندین عتابست
ز درد فرقتت ای جان جانان
تنم بیمار و دل در اضطرابست
قدت سرو و لبت قند و میان موی
جبینت ماه و رویت آفتابست
دلم را با وجود خاک کویت
نه پروای بهشت و نه ثوابست
ز دست هجر از پای اوفتادم
اگر رحمی کنی فکری صوابست
دوائی کن بوصل خود دلم را
که از درد و غم هجران خرابست
اسیری گر ز حالت پرسد آن ماه
بگو درد درونم بی حسابست
دلم از آتش شوقت کبابست
خورم خون جگر بی تو نگارا
بهجرانت مرا اینها شرابست
ندارم غیر عشقت در جهان کار
ترا با من چرا چندین عتابست
ز درد فرقتت ای جان جانان
تنم بیمار و دل در اضطرابست
قدت سرو و لبت قند و میان موی
جبینت ماه و رویت آفتابست
دلم را با وجود خاک کویت
نه پروای بهشت و نه ثوابست
ز دست هجر از پای اوفتادم
اگر رحمی کنی فکری صوابست
دوائی کن بوصل خود دلم را
که از درد و غم هجران خرابست
اسیری گر ز حالت پرسد آن ماه
بگو درد درونم بی حسابست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
روی چو مهت کاینه جان و جهانست
حسنش ز همه ذره چو خورشید عیانست
عالم شده از نور رخت ظاهر و پیدا
در پرده هر ذره جمال تو نهانست
در ظاهر و باطن بیقین از همه رویی
عارف همه او بیند و جاهل بگمانست
در مذهب من نام و نشان جمله ترا بود
غیری که نباشد ز کجا نام و نشانست
خورشید حقیقی است که از کون و مکان تافت
عالم همه روشن شده از پرتو آنست
از عاشق دیوانه خبر جوی ز معشوق
کین زاهد افسرده هم از بیخبرانست
حسن رخ تو دید اسیری ز دو عالم
ای جان ز جهان او بجمالت نگرانست
حسنش ز همه ذره چو خورشید عیانست
عالم شده از نور رخت ظاهر و پیدا
در پرده هر ذره جمال تو نهانست
در ظاهر و باطن بیقین از همه رویی
عارف همه او بیند و جاهل بگمانست
در مذهب من نام و نشان جمله ترا بود
غیری که نباشد ز کجا نام و نشانست
خورشید حقیقی است که از کون و مکان تافت
عالم همه روشن شده از پرتو آنست
از عاشق دیوانه خبر جوی ز معشوق
کین زاهد افسرده هم از بیخبرانست
حسن رخ تو دید اسیری ز دو عالم
ای جان ز جهان او بجمالت نگرانست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
میخانه از لعل لب تو پرشرو شور است
مسجد ز تجلی رخت غرقه نورست
عکس رخ تو زآینه کون هویداست
لیکن چه کند عامی بیچاره که کورست
در پرده ذرات جهان گر چه نهانی
آن نیز بروی تو که از فرط ظهورست
حسن رخ تو ظاهر و پیداست ز عالم
تابان همه ذرات ز مهر تو چو هورست
در ملک دل عاشق غمدیده چه گویم
کز روح خیال تو چه شادی چه سرورست
هرکس که بجز کوی تو و روی تو جوید
گر جنت و حورست که از عین قصورست
در مانده اسیری بغم عشق چنانست
کز بود حود و دنیی و عقبیش نفورست
مسجد ز تجلی رخت غرقه نورست
عکس رخ تو زآینه کون هویداست
لیکن چه کند عامی بیچاره که کورست
در پرده ذرات جهان گر چه نهانی
آن نیز بروی تو که از فرط ظهورست
حسن رخ تو ظاهر و پیداست ز عالم
تابان همه ذرات ز مهر تو چو هورست
در ملک دل عاشق غمدیده چه گویم
کز روح خیال تو چه شادی چه سرورست
هرکس که بجز کوی تو و روی تو جوید
گر جنت و حورست که از عین قصورست
در مانده اسیری بغم عشق چنانست
کز بود حود و دنیی و عقبیش نفورست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
تا که خورشید جمال از برج رویت طالعست
خانه جان و دلم روشن ز نور لامعست
جمله عالم نقاب شاهد روی تو شد
این سخن پنهان نمی گویم حدیثی شایعست
می شود روشن ز حسنت هرنفس کون و مکان
زانکه از مهر رخت هر لحظه نوری ساطعست
هرزمان یابم حیاتی تازه از دیدار تو
مرده دل آنکس که عمرش بی جمالت ضایعست
هرکرا با دولت وصل تو باشد دست رس
هم زمانه چاکرست او را و گردون تابعست
قصه بوس و کنارش هست امری بس محال
دیده در عمری بدیداری از آن مه قانعست
پرتو خورشید عالم سوز روی نوربخش
قید موهوم اسیری از دو عالم رافعست
خانه جان و دلم روشن ز نور لامعست
جمله عالم نقاب شاهد روی تو شد
این سخن پنهان نمی گویم حدیثی شایعست
می شود روشن ز حسنت هرنفس کون و مکان
زانکه از مهر رخت هر لحظه نوری ساطعست
هرزمان یابم حیاتی تازه از دیدار تو
مرده دل آنکس که عمرش بی جمالت ضایعست
هرکرا با دولت وصل تو باشد دست رس
هم زمانه چاکرست او را و گردون تابعست
قصه بوس و کنارش هست امری بس محال
دیده در عمری بدیداری از آن مه قانعست
پرتو خورشید عالم سوز روی نوربخش
قید موهوم اسیری از دو عالم رافعست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
حسن خوبان جهان عکس رخ زیبای اوست
لاجرم در هر سری از زلفشان سودای اوست
آفتاب عشق با هر ذره دارد نسبتی
نسبت معشوق و عاشق عین نسبت های اوست
هست روشن پیش ارباب نظر چون آفتاب
کین جهان پیدا ز نور روی مهر آرای اوست
از شراب چشم مخمورش جهان مست و خراب
فتنه و آشوب عالم نرگس شهلای اوست
جامه حسن بتان از روی او شد مستعار
کین قبای نیکوئی برقامت رعنای اوست
حسن بی اندازه را کون و مکان آئینه است
گرچه مرآت جهان روی جهان آرای اوست
میکند طیران فراز نه فلک مرغ دلم
رهبر جان اسیری همت والای اوست
لاجرم در هر سری از زلفشان سودای اوست
آفتاب عشق با هر ذره دارد نسبتی
نسبت معشوق و عاشق عین نسبت های اوست
هست روشن پیش ارباب نظر چون آفتاب
کین جهان پیدا ز نور روی مهر آرای اوست
از شراب چشم مخمورش جهان مست و خراب
فتنه و آشوب عالم نرگس شهلای اوست
جامه حسن بتان از روی او شد مستعار
کین قبای نیکوئی برقامت رعنای اوست
حسن بی اندازه را کون و مکان آئینه است
گرچه مرآت جهان روی جهان آرای اوست
میکند طیران فراز نه فلک مرغ دلم
رهبر جان اسیری همت والای اوست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
ای که کوی یار میجویی، دو عالم کوی اوست
در حقیقت روی جمله خلق عالم سوی اوست
ای که میپرسی نشان از زلف جانان بیگمان
پیش ارباب یقین هر ذره یک موی اوست
نیست کس را جز به سوی قبله رویش سجود
سجده گاه جمله عالم چون خم ابروی اوست
چون ز مرآت رخ خوبان جمالش ظاهرست
عشق مجنون بر رخ لیلی همه بر بوی اوست
چشم مستش هر زمانی فتنه آرد پدید
شور و غوغا در جهان از نرگس جادوی اوست
هرکه بینا شد به نور معرفت بیند عیان
کین همه ذرات پیدا ز آفتاب روی اوست
ای اسیری نیستی تنها اسیر دام او
جمله عالم پای بند حلقه گیسوی اوست
در حقیقت روی جمله خلق عالم سوی اوست
ای که میپرسی نشان از زلف جانان بیگمان
پیش ارباب یقین هر ذره یک موی اوست
نیست کس را جز به سوی قبله رویش سجود
سجده گاه جمله عالم چون خم ابروی اوست
چون ز مرآت رخ خوبان جمالش ظاهرست
عشق مجنون بر رخ لیلی همه بر بوی اوست
چشم مستش هر زمانی فتنه آرد پدید
شور و غوغا در جهان از نرگس جادوی اوست
هرکه بینا شد به نور معرفت بیند عیان
کین همه ذرات پیدا ز آفتاب روی اوست
ای اسیری نیستی تنها اسیر دام او
جمله عالم پای بند حلقه گیسوی اوست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
جانا بیا که صحبت جانانم آرزوست
جامی ز باده لب خندانم آرزوست
از زاهدی و زهد ریائی دلم گرفت
می خوارگی و مجلس رندانم آرزوست
در پای گل میان چمن جام می بکف
واندر کنار سرو خرامانم آرزوست
درخانه فراق تو دلتنگ گشته ایم
گلگشت باغ وصل تو از جانم آرزوست
در ظلمت غمیم اسیری ز شوق یار
دیدار نوربخش ز جانانم آرزوست
جامی ز باده لب خندانم آرزوست
از زاهدی و زهد ریائی دلم گرفت
می خوارگی و مجلس رندانم آرزوست
در پای گل میان چمن جام می بکف
واندر کنار سرو خرامانم آرزوست
درخانه فراق تو دلتنگ گشته ایم
گلگشت باغ وصل تو از جانم آرزوست
در ظلمت غمیم اسیری ز شوق یار
دیدار نوربخش ز جانانم آرزوست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
ای ز خورشید جمالت گشته روشن کاینات
وی ز مهر ماه رویت چرخ و انجم بی ثبات
سبعه سیاره سرگردان ز شوق روی تو
برامید بوی وصلت آرمیده ثابتات
ابر فیضت گر نمی بارید برملک عدم
کی دمیدی سبزه و گل در زمین ممکنات
آفتاب ذات تابان شد ز ذرات جهان
این کسی داند که بیند ذات را عین صفات
هرکه روی تو ز مرآت جهان بیند عیان
گشت یکسان در شهودش کعبه و لات و منات
چون مسیحای لب تو دم دمد در مرده ها
در نفس هریک برون آرد سر از جیب حیات
چون اسیری پرتو خورشید روی نوربخش
هر که بیند یابد از قید من و مائی نجات
وی ز مهر ماه رویت چرخ و انجم بی ثبات
سبعه سیاره سرگردان ز شوق روی تو
برامید بوی وصلت آرمیده ثابتات
ابر فیضت گر نمی بارید برملک عدم
کی دمیدی سبزه و گل در زمین ممکنات
آفتاب ذات تابان شد ز ذرات جهان
این کسی داند که بیند ذات را عین صفات
هرکه روی تو ز مرآت جهان بیند عیان
گشت یکسان در شهودش کعبه و لات و منات
چون مسیحای لب تو دم دمد در مرده ها
در نفس هریک برون آرد سر از جیب حیات
چون اسیری پرتو خورشید روی نوربخش
هر که بیند یابد از قید من و مائی نجات
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
زاد راه عاشقان سوز و نیاز و زاریست
کار عالم جز غم عشقت همه بیکاریست
خواب بر چشمم حرام آمد ز شوق روی تو
ز اشتیاقت کار عاشق روز و شب بیداریست
هرچه برجان من آید از تو مهرست و وفا
گر جفایی میرود بر دل ز تو دلداریست
از غم عشق تو شادیهاست در جان و دلم
کز غم عشق تو عاشق را بسی غمخواریست
پیش دلبر جان و دل در باز گر تو عاشقی
جان نثار عشق جانان کردن از ناچاریست
زاهد بی درد هرگز مرد درد عشق نیست
لیک عاشق در غم معشوق مرد کاریست
با لقای نور بخشش عزت دنیا و دین
پیش رندان ای اسیری عین ذل و خواریست
کار عالم جز غم عشقت همه بیکاریست
خواب بر چشمم حرام آمد ز شوق روی تو
ز اشتیاقت کار عاشق روز و شب بیداریست
هرچه برجان من آید از تو مهرست و وفا
گر جفایی میرود بر دل ز تو دلداریست
از غم عشق تو شادیهاست در جان و دلم
کز غم عشق تو عاشق را بسی غمخواریست
پیش دلبر جان و دل در باز گر تو عاشقی
جان نثار عشق جانان کردن از ناچاریست
زاهد بی درد هرگز مرد درد عشق نیست
لیک عاشق در غم معشوق مرد کاریست
با لقای نور بخشش عزت دنیا و دین
پیش رندان ای اسیری عین ذل و خواریست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۰
از شوق رخت در همه جا غلغله هست
از زلف توبرجان جهان سلسله هست
از جور غم عشق تو در ملک دل و جان
بس فتنه و آشوب و عجب زلزله هست
گر شاهد جانها بخرابات نیامد
در مجلس مستان ز چه رو غلغله هست
تا مهر جمال تو بتابید بذرات
پیوسته در آفاق جهان ولوله هست
مفتی چه نشستی که از این کوچه تقلید
تا منزل تحقیق بسی مرحله هست
بی پیر مرو راه طریقت که درین راه
در هر قدمی واقعه هایله هست
تنها چه روی راه خطرناک اسیری
هر دم چو ازین راه روان قافله هست
از زلف توبرجان جهان سلسله هست
از جور غم عشق تو در ملک دل و جان
بس فتنه و آشوب و عجب زلزله هست
گر شاهد جانها بخرابات نیامد
در مجلس مستان ز چه رو غلغله هست
تا مهر جمال تو بتابید بذرات
پیوسته در آفاق جهان ولوله هست
مفتی چه نشستی که از این کوچه تقلید
تا منزل تحقیق بسی مرحله هست
بی پیر مرو راه طریقت که درین راه
در هر قدمی واقعه هایله هست
تنها چه روی راه خطرناک اسیری
هر دم چو ازین راه روان قافله هست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
دل را بجمال رخ تو مهر تولاست
جان را همه دم دولت وصل تو تمناست
یک پایه ز معراج کمال دل عارف
می دان بیقین کرسی نه چرخ معلاست
در پیش کسی کو بجهان ز اهل شهودست
لاخود همه پندار بود جمله چو الاست
خورشید صفت عکس جمال تو عیان دید
هر کس که چو آئینه دلش پاک و مصفاست
هر دیده که بیند بجهان نور لقایت
لذات نعیم ابد اینجاش مهیاست
از عقل مجو حالت ارباب مقامات
زیرا ز خیال خرد این حال معراست
جز یار نبیند بجهان همچو اسیری
هرکو دلش از دیدن اغیار مبراست
جان را همه دم دولت وصل تو تمناست
یک پایه ز معراج کمال دل عارف
می دان بیقین کرسی نه چرخ معلاست
در پیش کسی کو بجهان ز اهل شهودست
لاخود همه پندار بود جمله چو الاست
خورشید صفت عکس جمال تو عیان دید
هر کس که چو آئینه دلش پاک و مصفاست
هر دیده که بیند بجهان نور لقایت
لذات نعیم ابد اینجاش مهیاست
از عقل مجو حالت ارباب مقامات
زیرا ز خیال خرد این حال معراست
جز یار نبیند بجهان همچو اسیری
هرکو دلش از دیدن اغیار مبراست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
ای برده سبق از همه خوبان به ملاحت
در حسن ربودی زبتان گوی لطافت
هرکس که سر از دولت عشق تو به پیچد
حقا که نه بیند بجهان روی سعادت
کس را نرسد گوهر معنی به بیان سفت
در حسن بلاغت چو توای کان فصاحت
از عشق بتان گر چه ملامت رسد اما
در عشق تو دیدیم همه امن و سلامت
ره رو که بعمری نظری روی ترا دید
زان نور و صفا یافت بحق راه هدایت
دانی که که دارد بجهان دیده حق بین
صاحب نظری کو بیقین دید لقایت
سودای دو گیسوی تو ای جان اسیری
شیدائی ما راکند هر لحظه زیادت
در حسن ربودی زبتان گوی لطافت
هرکس که سر از دولت عشق تو به پیچد
حقا که نه بیند بجهان روی سعادت
کس را نرسد گوهر معنی به بیان سفت
در حسن بلاغت چو توای کان فصاحت
از عشق بتان گر چه ملامت رسد اما
در عشق تو دیدیم همه امن و سلامت
ره رو که بعمری نظری روی ترا دید
زان نور و صفا یافت بحق راه هدایت
دانی که که دارد بجهان دیده حق بین
صاحب نظری کو بیقین دید لقایت
سودای دو گیسوی تو ای جان اسیری
شیدائی ما راکند هر لحظه زیادت
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
تا یار پرده از رخ چون ماه برگرفت
آتش بجان جمله ذرات درگرفت
بگشا نظر که نور تجلی حسن یار
تابنده گشت و کون ومکان سربسر گرفت
رخسار او بناز و کرشمه هزار بار
صد نکته روبرو برخ ماه و خور گرفت
تا یک نظر جمال تو بیند اسیر عشق
دنیا و دین فدای همان یک نظر گرفت
زاهد که توبه کرد ز اطوار عاشقی
رویت چو دید، عشق دگر ره ز سر گرفت
حسنت ز بهرجلوه همی جست آینه
هر سو نظاره کرد، سخن در بشر گرفت
شهباز وصل او که نیامد بدام کس
بنگر اسیریش چو ز روی هنر گرفت
آتش بجان جمله ذرات درگرفت
بگشا نظر که نور تجلی حسن یار
تابنده گشت و کون ومکان سربسر گرفت
رخسار او بناز و کرشمه هزار بار
صد نکته روبرو برخ ماه و خور گرفت
تا یک نظر جمال تو بیند اسیر عشق
دنیا و دین فدای همان یک نظر گرفت
زاهد که توبه کرد ز اطوار عاشقی
رویت چو دید، عشق دگر ره ز سر گرفت
حسنت ز بهرجلوه همی جست آینه
هر سو نظاره کرد، سخن در بشر گرفت
شهباز وصل او که نیامد بدام کس
بنگر اسیریش چو ز روی هنر گرفت