عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
تا که خورشید جمالت بجهان تابان گشت
از شعاعش همه ذرات مه تابان گشت
دل که در کوی غم عشق تو منزل سازد
بیقین خانه عیش و طربش ویران گشت
بار دیگر سرو سامان بجهان باز نیافت
جان که در عشق تو سرگشته و بی سامان گشت
جان بیمار ز دردت بدوائی نرسید
گرچه عمری بجهان در پی این درمان گشت
پرتو نور تجلی تو بر دل چو بتافت
جان و دل بین که ازآن دم بچه رو حیران گشت
از خیال خرد و صبر و سکون بیزارست
جان که او عاشق و شیدای رخ جانان گشت
در همه شهر شود شهره بناموس و بنام
هرکه در کوی ملامت پی این رندان گشت
گو مجو زاهد ماشیوه تقوی ز کسی
کو برندی و بمستی بجهان دستان گشت
نامرادی و غم عشق و ریاضات و سلوک
بر اسیری بهوای تو همه آسان گشت
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
ای صنم سمن بران دست منست و دامنت
مونس جان بیدلان دست منست و دامنت
ای مه خوش لقای من دلبر جان فزای من
درد من و دوای من دست منست و دامنت
کعبه ماست کوی تو، قبله ماست روی تو
میل دلم بسوی تو، دست منست و دامنت
ای بت گلعذار من ای غم و غمگسار من
شادی جان زار من دست منست و دامنت
مرهم جان ریش من همدم و یارو خویش من
مذهب و دین و کیش من دست منست و دامنت
خوان کرم نهاده، پرده ز رخ گشاده
مژده وصل داده، دست منست و دامنت
دل ز اسیری می بری، هیچ غمش نمی خوری
تا بکی این ستمگری دست منست و دامنت
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
دوستانم باز خواهد گشت یارم الغیاث
من ز دستش چاره جز مردن ندارم الغیاث
دامن وصلش نمی آید بدست و من چنین
در غم هجران او زار و نزارم الغیاث
جان و دل از درد عشقش خون شد و هرگز دمی
حال دل در پیش وی گفتن نیارم الغیاث
جرعه از باده لعل لبش خواهم که من
بی می لعلش مدام اندر خمارم الغیاث
می کشم بار غم عشق و جزاینم نیست کار
در غم عشقش همین است کار و بارم الغیاث
بیوفایی بین که خونم را بشمشیر جفا
دم بدم میریزد آن زیبا نگارم الغیاث
ترک چشمش رخت جان و دل به یغما می برد
از جفا و جور چشمش زار زارم الغیاث
غمزه چشمش بهر دم از کمان ابروان
میزند برجان خدنگ بیشمارم الغیاث
نیست هرگز ای اسیری از کمال غیرتش
در حریم خاص او یک لحظه بارم الغیاث
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۲
از شاهد و می گر خبری هست بگوئید
چون باده پرستی هنری هست بگوئید
در کوی خرابات فنا سالک ره را
جز عشق اگر راهبری هست بگوئید
معشوق مرا کز غم او بیدل و دینم
با عاشق بیدل نظری هست بگوئید
غیر از رخ جانان که شد او مطلع انوار
در دور اگر ماه و خوری هست بگوئید
جز رفتن این مرتبه قید باطلاق
درسیر و سلوک ار سفری هست بگوئید
چون غمزه فتان تو ای ماه پری رو
در دور قمر فتنه گری هست بگوئید
از بهر خمار اشکن اگر صاف اگر درد
در میکده گر ماحضری هست بگوئید
جز زاهد رعنا که بود مانع عشاق
در عشق اگر دردسری هست بگوئید
چون پیر مغان عارف اسرار کماهی
گر زانک بعالم دگری هست بگوئید
جز شادی وصل و غم هجران زخ یار
بالله که بهشت و سقری هست بگوئید
در کوی خرابات بقلاشی و رندی
گر خود ز اسیری بتری هست بگوئید
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
جانم اسیر دام سر زلف یار شد
دل در هوای حسن رخش بیقرار شد
جانها معطرست و دو عالم پر از نسیم
تا زلف عنبرین برخت مشکبار شد
زآوازه فراق تو دلها بباد رفت
در آرزوی وصل تو جانها نثار شد
تا در میان جان و دلم عشق جای ساخت
عقل و قرار و صبر زمن برکنار شد
اسرار عشق هرکه چو منصور فاش کرد
بنگر سرش چگونه سزاوار دار شد
در ملک مصر چو یوسف عزیز گشت
هرکس که او بکوی غم عشق خوار شد
از دل هوای مسجد و محراب و زهد رفت
ما را درون میکده زان دم که بار شد
درملک وصل دوست بیک لحظه میرسد
هرکو سمند عشق درین ره سوار شد
یک رنگ شد چو جان اسیری براه عشق
هر دل که با محبت جانان دوچار شد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
بیا که یار ز رخسار پرده را بگشود
بیا که هر چه نهان بود آشکار نمود
بیا که مجلس ما بزمگاه مستانست
بیاکه ساقی و جام است و بانگ ساز و سرود
بیا و باده بنوش و زیان خود طلب
چو ره بدوست نبردی، ز زهد خشک چه سود
بیا که میکده در باز کرد باده فروش
که عارفانه بنوشیم می برغم حسود
چه شد که جمله ذرات مست و بیخبرند
نگر مگر در میخانه ساقیم بگشود
کنون که فرصت عمر است خوش غنیمت دان
شراب و شاهد و مطرب نوای بربط و عود
حریف ما شو و می نوش و روی ساقی بین
ببزمگاه شهود آ چه جای گفت و شنود
بیا و پیر خرابات عشق را دریاب
که رهبرست و بمعشوق میرساند زود
چه باده های پیاپی که میدهد ساقی
بجان مست اسیری درون بزم شهود
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
دل ما وایه روی تو دارد
بجان سودای هر موی تو دارد
جمال روی تو بیند ز هر رو
دل عارف که رو سوی تو دارد
دل ما میل حسن خوب رویان
بروی تو که بر بوی تو دارد
ز شاهی عار باشد آن گدا را
که روزی راه بر کوی تو دارد
نماز کس قبول آمد که او رو
بمحراب دو ابروی تو دارد
ندارد هیچ ساحر آن فریبی
که چشم شوخ جادوی تو دارد
اسیری هیچ آزادی نجوید
چو دل دربند گیسوی تو دارد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
زهی جمال و ملاحت که یار ما دارد
هزار عشوه و ناز و کرشمه ها دارد
بنور طلعت خوبش چه دل که حیرانست
بدام زلف چه جانها که مبتلا دارد
جمال بیحد و مهر و وفای بی غایت
کمال صورت و معنی جدا جدا دارد
مراد عاشق مهجور وصل معشوق است
چه وایه که دل و جان بی نوا دارد
بغیر یار نداریم ما ز یار طلب
اگر جفا کند آن یار و گر وفا دارد
بغمزه جان و دل و دین ما بغارت برد
ندانمش که دگر دیده بر چه ها دارد
ز باده لب لعل حیات بخش حبیب
چه شور و مستی و غوغا که جان ما دارد
بیا و جان و جهان در قمار عشق بباز
که درد عاشق بیدل همین دوا دارد
نظر بهر چه کنم حسن تست منظورم
ببین که جان اسیری نظر کجا دارد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
چو حسن روی او جلوه گری کرد
ز فکر دین و دل ما را بری کرد
دل و جان را بغارت داد عاشق
چو با سودای عشقش همسری کرد
بدین ماست مؤمن آنکه عمری
بکفر زلف او جان پروری کرد
بعالم یکدل هشیار نگذاشت
چو چشم مست او عشوه گری کرد
اسیر دام او شد جانم آخر
چو فکر زلفش اول سرسری کرد
چه داند حال زار بیدلان چیست
بت شوخی که حو با دلبری کرد
دل و جان و جهان شد فتنه او
ز بس ناز و کرشمه کان پری کرد
سرافرازی کند بر جمله شاهان
درین ره هر که ترک سروری کرد
اسیری شهره شهرست و بدنام
که او دردین عشقش کافری کرد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
چون از ازل نصیبه ما عشق یار بود
در عاشقی مگو که مرا اختیار بود
هر دم جمال تازه نماید بعاشقان
زان رو که جلوه های رخش بیشمار بود
مست مدام جام وصال حبیب را
باکار و بار دنیی و عقبی چه کار بود
تا بسته ام بعشق تو زنار بیخودی
مارانه کفر و دین ونه ناموس و عاربود
روزی که از شراب و ز ساغر نبود نام
جانم ز جام وصل تو مست و خمار بود
جایی که جمله خلق جهان غرق حیرتند
ما را بیار عشرت و بوس و کنار بود
کس را ز حالت تو اسیری خبر کجاست
ورنه بخاک پای تو سرها نثار بود
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
چون جمال دوست خود را جلوه داد
شورشی در جان مشتاقان فتاد
پر ز غوغا گشت آفاق جهان
تا که یاراز خانه پا بیرون نهاد
صد قیامت هر زمان شد آشکار
تا جمالش پرده از رخ برگشاد
حسن او در پرده چون خود را نمود
گشت ذرات جهان مست وداد
تا نقاب زلف از رخ برگرفت
جان عاشق گشت واصل بامراد
مابزلفش سرفرازی میکنیم
سایه اواز سرما کم مباد
با غم عشق و گدائی جان ما
سر فرو نارد بتاج کیقباد
دل بیاد روی جانان خرم است
با خیال وصل او جان است شاد
دایما جان اسیری در جهان
از غم عشق رخ او شادباد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
هر لحظه بروئی دگر آن روی نماید
هر دم بمن از باب دگر یار درآید
جانا بدل پاک نظر کن رخ او بین
آئینه صافی چو همه روی نماید
اعمی نتواند که به بیند مه رویت
جز دیده بینا بجمال تو نشاید
از تاب جمال تو شود محو دو عالم
چون روی تو از پرده پندار برآید
جز غمزه جادوی تو جان و دل و(د)ینم
ای شوخ جفا پیشه نگویی که رباید
چندانکه بجانم غم عشق تو فزون است
شادی دل عاشق دیوانه فزاید
عاشق چه کند گر نکند جامه بصد چاک
مطرب چو سرود غم عشق تو سراید
راضی به قضا باش و ز غم فارغ واز او
زیرا غم و شادی جهان هیچ نپاید
از دام بلا جان اسیری شود آزاد
زان زلف معنبر چو گره باز گشاید
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
مهر رخسارت ز ذرات جهان پیدا بود
هر دو عالم در شعاع حسن او شیدا بود
پرتو حسنت عیان بینم ز ذرات جهان
مهر رخسار تو تابان از همه اشیا بود
مرغ جان عاشقان را در هوای وصل دوست
آشیان بی نشانی منزل و مأوا بود
قرب جانان جنت جان است و بعدش دوزخ است
روضه دل روی یار و قامتش طوبی بود
ای دل ار جویی وصال او ز هستی نیست شو
در میانه مائی ما چون حجاب ما بود
هر دلی کو واله حیران حسن یار شد
از غم دنیا و دین آزاد و ناپروا بود
با خیال زلف و رویت جان مشتاق لقا
از غم و فکر دو عالم بی سرو سودا بود
از کمال حسن رخسار تو آمد بی نظیر
در ملاحت شاهد روی تو بی همتا بود
هرکه مست و بیخبر شد از شراب وصل یار
چون اسیری در جهان سرحلقه غوغا بود
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
چو خورشید جمالت روی بنمود
بدیدار تو جان و دل بیاسود
نمود از پرده هر ذره خورشید
چو یارم پرده از رخسار بگشود
ندارد خلق پیش ما وجودی
که جز حق در دو عالم نیست موجود
سرود شوق جانان می سراید
به آهنگ بلند این چنگ و این عود
فدای مقدمش کردم دل و دین
بعالم نقد جانم چون همین بود
براه عشق جان پاکبازم
بهیچ آلایشی دامن نیالود
اسیری هرکه شد مست می عشق
چه میداند که نقصان چیست یا سود
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
آن دلبر طناز نگوئی که کجا شد
از پیش من بیدل دیوانه چرا شد
چون مونس و غمخوار دل خسته ما بود
از بهر چه از خسته خود یار جداشد
جان و دل غم دیده دمی شاد نبودست
تا از برمادلبر بی مهر و وفا شد
عشاق وفادار ندیدند دل خوش
تا یار ستمکاره پی جور و جفا شد
یک روز نپرسید که از جور غم عشق
بر جان و دل عاشق بیچاره چه ها شد
ما شهره شهریم میان همه عشاق
تا عشق ترا میل دلی جانب ما شد
گویند اسیری ز چه شوریده و شیداست
گو از غم ما او بجهان بی سرو پاشد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۸
حسن رخسار تو چون میل نقابی میکند
جان چو زلف بیقرارت اضطرابی میکند
عاشق دیوانه چون خواهد که بیند روی یار
زلف او آشفته گشت و پیچ و تابی میکند
گرنه شوریده ای دل این پریشانیت چیست
گیسویش در گردن جان کو طنابی میکند
زاهدا معذور فرما گر لبش خواهم مدام
مست و مخموریم دل میل شرابی میکند
دردسر تخفیف کن جانا که ترک چشم مست
در خمار مستی است و میل خوابی میکند
در پی خون مسلمانان دو چشم کافرش
تیغ غمزه برکشیده خوش شتابی میکند
می ندانم کزچه باما آن جفا خو بیوفا
بی خطا هر دم خطابی و عتابی میکند
تا جمال او عیان بینند مشتاقان اگر
پرده بردارد ز رخ فکر صوابی میکنند
دایما جان اسیری کوری چشم رقیب
حسن رخسارش تماشا بی حجابی میکند
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
یارم اگر جمال نماید چه می شود
از رخ نقاب زلف گشاید چه می شود
دلبر اگر بکلبه احزان بیدلان
روزی بروی مهر درآید چه می شود
در بزم وصل گر بدهد بار عاشقان
تا روزگار هجر سرآید چه می شود
بیمار عشق را اگر آن بیوفا طبیب
یک لحظه پرسشی بنماید چه می شود
چشمش بغمزه چون دل زهاد می ربود
گر جان عاشقان برباید چه می شود
گر یار رو نهان کند از ما زمان زمان
تا جان ما بشوق فزاید چه می شود
زان یار اسیریا که بحسن است بی نظیر
صد جور اگر بجان تو آید چه میشود
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
زان روز که روی تو مرا در نظر آمد
خورشید جهان در نظرم مختصر آمد
مشتاق لقا را چه خبر از بد و نیکست
چون مست می شوق ز خود بیخبر آمد
جان و دل سرگشته ما را بره وصل
هم عشق تو از راه کرم راهبر آمد
دوران وصال آمد و جان خرم و شادست
کایام غم فرقت جانان بسرآمد
مجروح نشد عاشق بیچاره ز وصلت
در عشق تو هر چند که بی زور و زر آمد
ذرات جهان محو شد از مهر جمالت
از پرده پندار چو روی تو برآمد
تا دید عیان حسن رخت جان اسیری
از جمله جهان عارف صاحب نظر آمد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
هنوز هست جهان را به نیست مأوابود
که جانم از می عشق تو مست و شیدا بود
ببزم وصل چو ساقی شراب عشقم داد
کمینه جرعه جانم هزار دریا بود
چو دیده باز گشادم جمال رخسارت
چو آفتاب ز ذرات کون پیدا بود
دمی که حسن تو پیدا نبود از عالم
جهان در آینه روی تو هویدا بود
اگر چه مظهر حسن تو گشته جمله جهان
ولی جمال تو پیدا بصورت ما بود
به ملک لم یزلی پیشتر ز کون و مکان
چه عیش ها که ز وصلت مرا مهیا بود
چو مست شوق جمال تو بود جان و دلم
ز طعنه های رقیبان مرا چه پروا بود
چه التفات بگفتار منکران لقا
مرا که دیده جانم بدوست بینا بود
ازآنکه جان اسیری سعادتی دارد
همیشه دولت وصل تواش تمنا بود
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
چون نقاب زلف مشکین از جمال خود گشود
صبح صادق در شب دیجور ناگه رخ نمود
هم بچشم دوست دیدم چون جمالش جلوه کرد
کافتاب از مشرق هر ذره تابان گشته بود
در تماشای رخ خوبان عالم جان ما
دیده برچشم تو دارد کوری چشم حسود
هر دو عالم جلوه گاه شاهد حسن تو دید
هرکه ره یابد دمی در مجلس اهل شهود
مهر رخسار تو می تابد ز ذرات جهان
هر دو عالم پر ز نور و دیده نابینا چه سود
حسن او هر دم ز مه رویی دگر بنمودرو
تادل هر عاشقی را او بروئی می ربود
جامه زهد اسیری در ازل چون بافتند
گوئیا از شاهد و می بود او را تاروپود