عبارات مورد جستجو در ۲۳ گوهر پیدا شد:
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۰۹
جنونی داشتم زین پیش بازم آن جنون آمد
مرا تا چون برون آرد که پر غوغا درون آمد
که دارد باطل السحری که بر بازوی جان بندم
که جادوی قدیمی بر سر سحر و فسون آمد
ندانم چون شود انجام مجلس کان حریف افکن
میی افکند در ساغر کزان می بوی خون آمد
سپر انداختیم اینست اگر چین خم ابرو
که زور این کمان از بازوی طاقت فزون آمد
مرا خوانی و من دوری کنم با یک جهان رغبت
چنین باشد بلی‌آن کس که بختش واژگون آمد
مگو وحشی چگونه آمدت این مهر در سینه
همی‌دانم که خوب آمد نمی‌دانم که چون آمد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹
روز عمرم در شب افتاده است باز
وز شبم روز عنا زاده است باز
گویی اندر دامن آمد پای دل
کز پی آن در سر افتاده است باز
چون نشینم کژ که خورشید امید
راست بالای سر استاده است باز
قسم هرکس جرعه بود از جام غم
قسم من تا خط بغداد است باز
همچو آب از آتش و آتش ز باد
دل به جوش و تن به فریاد است باز
شایدم کالماس بارد چشم از آنک
بند بر من کوه پولاد است باز
شد زبانم موی و شد مویم زبان
از تظلم کاین چه بیداد است باز
سینهٔ من کآسمان در خون اوست
از خرابی محنت آباد است باز
از مژه در آتشین آبم که دل
تف این غمها برون داده است باز
رخت جان بربند خاقانی ازآنک
دل در غم‌خانه بگشاده است باز
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲
ای مسلمانان ز جان سیر آمدم
بی‌نگارم از جهان سیر آمدم
گر نبودی جان که دیدی هجر او
از وجود خود از آن سیر آمدم
شادیی باید ز غم آخر مرا
از غم آن دلستان سیر آمدم
از دلم هرگز نپرسد آن نگار
از مراعات زمان سیر آمدم
گفتم از صفرا ز من سیر آمدی
گفت آن کافر که هان سیر آمدم
اوحدی مراغه‌ای : جام جم
در طامات
ساقی ار صاف نیست، زان دردی
قدحی ده، که خواب من بردی
نیست صافی، مهل که جوش کنم
جام دردم بده، که نوش کنم
صف پیشینه صافها خوردند
درد دردی به من رها کردند
درد دل را به درد بنشانم
درد بهتر که درد برجانم
اقتضای زمان ما اینست
چه توان کرد ؟ از آن ما اینست
گر چه آن دوستان ز دست شدند
خنک آنان که زود مست شدند!
دلم از جان خویش سیر آمد
دور او بیش ده، که دیر آمد
مست بگذار در بیابانش
شب چو بیگه شود بخوابانش
جایش این به که جای خوابی هست
ور خمارش کند شرابی هست
روز مرگ ار به حال بد باشم
بده این جام، تا به خود باشم
چون اجل در کشد به خود تنگم
بنه این جام بر سر سنگم
تا چو آید دل از دهان بر لب
جام بر کف رویم و جان بر لب
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۷
بیا ای اشک خونین تا که بر بخت زبون گریم
کشم آهی ز دل و ز ابر آزادی فزون گریم
اگر منعم کند از گریه عقل مصلحت بینم
ز کیشش رو بگردانم بفتوای جنون گریم
دمی با خویش پردازم بآه و ناله در سازم
بجان آتش در اندازم باحوال درون گریم
بسی تنگ آمدم زین تنگنای دهر پر وحشت
فلک خواهم که بشکافد درو با موسعون گریم
ز دست خود در آزارم که محنت را سزاوارم
بلای خود خودم هم خود بخود بر نفس دون گریم
خودم محبوس و خود محبس ندارم شکوهٔ از کس
بپای خویش ماندم بس ز دست خویش خون گریم
به ننماید رخم جانان که چشم پاک می‌باید
تریهم ینظرون خوانم ز هم لا یبصرون گریم
کسی حالم نمیپرسد و گر پرسند میخندند
گه از لاینطقون نالم گهی از ینطقون گریم
ز بس خون جگر می‌آیدم از دیدهٔ گریان
دوصد چشم دگر خواهم که بر زخم درون گریم
مرا از خویش غافل بودن اولی‌تر بود زیرا
نظر بر حال خود چون افکنم باید که خون گریم
قلم را فیض سوز این سخنها گریه می‌آرد
زبان لوح هم گوید که از ما یسطرون گریم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۶
شرار سنگم و در فکر کار خویش می‌سوزم
به چشم بسته شمع انتظار خویش می‌سوزم
نمی‌خواهم نفس ساز دل بی‌مدعا باشد
هوا تا صاف‌تر گردد غبار خویش می‌سوزم
فسردن‌گاه امکان را محال است آتش دیگر
چو برق از جرات بی‌اختیار خویش می‌سوزم
اگر آسوده‌ام خواهی به محفل چهره‌ای بگشا
سپندی جای خویش اول قرار خویش می‌سوزم
نمی‌دانم چه آتش بر جگر دارد شرار من
که هر جا می‌شود چشمم دچار خویش می‌سوزم
خرام فرصت‌کارم‌، وداع الفت یارم
به هر دل داغ‌واری یادگار خویش می‌سوزم
درین‌ گلزار عبرت باد در دست است‌ کوششها
عبث همچون نفس رنگ بهار خویش می‌سوزم
نه نور خلوتم نی ساز محفل، شعلهٔ شمعم
به هر جا می‌فروزم بر مزار خویش می‌سوزم
دم نایی به ذوق ناله آسودن نمی‌داند
نفسها در قفای نی سوار خویش می‌سوزم
هوای عالم غفلت تحیر شعله‌ای دارد
که در آغوش خود دور از کنار خویش می‌سوزم
نفس وقف تمناها نگه صرف تماشاها
دماغی دارم و درگیر و دار خویش می‌سوزم
نواهای دل افسرده بر گوشم مزن بیدل
که من از شرم سنگ بی‌شرار خویش می سوزم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۰۷
داشت از طفلی جنون جا در دل آواره ام
بود از سنگ ملامت مهره گهواره ام
همچو اوراق گلستان زاول نشو و نما
هم دبستان بود با طفلان دل صدپاره ام
پیشتر زان کز شفق رنگین شود جام هلال
کاسه در خون جگر می زد دل خونخواره ام
پیش ازان کز شورمجنون دشت پرغوغا شود
قطره می زد در رکاب اهوان نظاره ام
پیش ازان کز گلستان بلبل کند روشن سواد
فال می دیدند طفلان از دل سی پاره ام
دل به اشک و داغ صائب از جهان خوش کرده ام
نیست چشم التفات از ثابت و سیاره ام
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۹۵
نشست از آسیای چرخ گرد شیب بر رویم
سفیدی می کند راه فنا از هر سر مویم
از آن بیماری من می شود هر روز سنگین تر
که گیرد گوش خود با هر که درد خویش می گویم
بود در دیده حق بین من دیر و حرم یکسان
ندارد سنگ کم در پله بینش ترازویم
از آن ساغر که در آغازش عشق از دست او خوردم
همان بیخود شوم هر گاه دست خویش می بویم
کلید از خانه دارد قفل وسواس و من از حیرت
گشاد عقده دل را از هر بیدرد می جویم
می گلگون چه سازد با دل پر خون من صائب؟
که من از ساده لوحی خون به خون پیوسته می شویم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۲۲
می کند در پرده دل سیر دایم آه من
تا کسی واقف نگردد از غم جانکاه من
نیست چون گوهر مرا امروز داغ بی کسی
بود از گرد یتیمی خاک بازیگاه من
بسته ام یک روز با سیلاب احرام محیط
کی شود زخم زبان خلق خار راه من؟
با لب خاموش از زخم زبان ها فارغم
نیست دستی خار را بر دامن کوتاه من
دوست از بیداری من در کنار مادرست
زیر شمشیرست دشمن از دل آگاه من
بی نیاز از چوب منع و فارغم از دور باش
نیست از جوش معانی ره به خلوتگاه من
فکر دنیا ره ندارد در دل روشن مرا
این کلف را شسته است از چهره خود ماه من
صائب از اندیشه زنجیر مویان فارغم
نیست جز زلف پریشان سخن دلخواه من
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۳
مرا کاری ست مشکل با دل خویش
که گفتن می نیارم مشکل خویش
خیالت داند و چشم من و غم
که هر شب در چه کارم با دل خویش؟
ز واپس ماندگان یادی کن آخر
چه رانی تند، جانا، محمل خویش؟
مرا در اولین منزل ره افتاد
ترا خوش باد راه و منزل خویش
نه من زان گونه در دریا فتادم
که آید کشتنم در ساحل خویش
چه فرصتها که گم کردم درین راه؟
ز بخت خوابناک غافل خویش
کم از جولانی آخر در ره ما؟
چه خسرو خاک کرد آب و گل خویش
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
دل پر حسرتم از سادگی در بزم تنهایی
بساط آرزو با یاد آن سیب ذقن چیند
مبر نزدیک عارض، دسته گل بهر بوییدن
لب هر غنچه تا کی بوسه زان کنج دهن چیند؟
چه بی‌دردست از داغ محبت، آن تماشایی
که در گلشن بود تا لاله، نسرین و سمن چیند
ز چشم افتادگان را هم صبا محروم نگذارد
مشام پیر کنعان، گل ز بوی پیرهن چیند
مرا هست از خیالش انجمن چون غنچه در خلوت
اگر خلوت‌نشین دامان خویش از انجمن چیند
ندارد طبع قدسی چشم بر نیک و بد عالم
نه از دریا گهر جوید، نه از مجلس سخن چیند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۸
بود یارم غم دیرینهء خویش
پریزادم دل بی کینهٔ خویش
عنانم درکف طفلی ست خود رای
ندانم شنبه و آدینهٔ خویش
بود عمری که می سازد چو شیران
تن آزاده با پشمینهء خویش
به امّیدگشاد تیر نازی
هدف دارم به حسرت سینهٔ خویش
نیاراید بساطم را متاعی
چو داغم، گوهر گنجینهٔ خویش
نمی باشد خماری مستیم را
خرابم از می پارینهٔ خویش
حزین از هر دو عالم تافتم روی
ز دل کردم چو آب، آیینه خویش
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸
گنج دردش که بجز ناله نگهبانش نیست
مخزنی بهتر ازین سینه ویرانش نیست
چون زند فال تماشای گلستان رخش
دیده ما که بجز خواب پریشانش نیست
چون رعیت که سر از حاکم ظالم پیچد
مژه برگشته ازو باز بفرمانش نیست
بسکه در محفل غم صدر نشینند همه
زخم را جای به پهلوی اسیرانش نیست
هر که سیر چمن خاطر ناشادم کرد
لاله سان غیر گل داغ بدامانش نیست
دیده آنروز که شد اشک فشان دانستم
کاین تنک زورق من طاقت طوفانش نیست
عمرها شد که در اقلیم غم و درد کلیم
پادشاهیست، ولی ناله بفرمانش نیست
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١٧١
مرا صورت از لغوه گر کج شود
چه نقصان رسد زان بمعنی راست
اگر چه فتد تیر در احتراق
و گر چند گیرد تن ماه کاست
همان سروری ماه را ثابتست
همان دانش تیر گردون بجاست
ز معنی ندارد کسی آگهی
که مانند آئینه صورت نماست
نه انسان همین شکل و این صورت است
که این صورت و شکل مردم گیاست
جز این نیست پیدا که انسان دلیست
که او هست باقی و باقی فناست
چو معنی آن یافت ابن یمین
اگر صورتش نیک و ور بد رواست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
غمی دارم ازو سودم همینست
فگارم ساخت بهبودم همینست
کشم آهی و سوزم خرمن خود
زبان آتش آلودم همینست
فراموشم کند آن دیر پروا
بلای جان مردودم همینست
اگر من زنده باشم ور نباشم
ترا خوش باد مقصودم همینست
ز برق آه سازم خانه روشن
طربگاه زر اندودم همینست
زدی آتش، اگر دزدیده آهی
کشم، درهم مشو دودم همینست
گشایم در خیال آن روی و سوزم
فغانی فال مسعودم همینست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۲
گلگشت چارباغ برو دوش کرده ایم
سیر بهار گلشن آغوش کرده ایم
تا بر رخت چو آینه بگشوده ایم چشم
در خاطر آنچه بود فراموش کرده ایم
جز گوش دل به داد اسیران که می رسد؟
اظهار شکوه با لب خاموش کرده ایم
در سر همیشه جوش زند بادهٔ هوس
خود را خراب ساغر سرجوش کرده ایم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
داغ بر دل می گذارم روز و شب
نقد هستی می شمارم روز و شب
گریه ای درکار آهی می کنم
گل به سنبل می شمارم روز و شب
نیستم چیزی که بسپارم به کس
دل به طاقت می سپارم روز و شب
آبرو بسیار می باید مرا
گوهر دل می فشانم روز و شب
غفلتم هر شب به رنگی جلوه داد
لوح خجلت می نگارم روز و شب
صبح و شامش گشته جای برق و مور
تخم امیدی که کارم روز و شب؟
جای نیت دل ز یادم می رود
خوش نمازی می گذارم روز و شب
دوستان از من نمی پرسد کسی
شکوه از دست که دارم روز و شب
لاله زار و سنبلستان است اسیر
در غمش اشکی که بارم روز و شب
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۶
تن ز آتش غم، چو عود می بین و مپرس
آهم بلب کبود می بین و مپرس
کس را خبر از درون آتشکده نیست
از روزنه هاش دود می بین و مپرس
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
پی تحصیل آسایش فگندی در بدر خود را
برای صندلی بسیار دادی درد سر خود را
ترا شد نفس توسن، زان عصا دادت بکف پیری
که با این چوب تعلیمی براه آری مگر خود را
نباشد در ره دور و دراز آرزو سودی
همینت بس، که باز آری سلامت زین سفر خود را
کمر بسته است بهر انتظارت افسر شاهی
برون آور ازین دریای پرشور ای گهر خود را
شد از موی سفیدت کاسه زان پر شیر، تا اکنون
ز زهر تلخی دوران، برون آری مگر خود را
در آن خلوت که آن یکتاست واعظ کس نمی گنجد
دهد گر دست کانجا پا نهی، واکن ز سر خود را
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۲۹۴
در سینه چودوزخ آتشی کردم من
چون باد سحر هنوز دم سردم من
هرکس که شنید دردم از من بگریخت
گفتی که مگر صورت آن دردم من