آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۸
عید است نگارینا سرپنجه نگارین کن خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱۰
احکام شریعت است چون شارع عام نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
گوید سحر که شب گذر افکنده ای به باغ نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
کند همیشه به دل چشم روسیاه نزاع فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
کو جنون تا هر نفس لب در سراغی گم شود نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
فریب دختر رز خواهشیست نامسموع فروغ فرخزاد : دیوار
قصه ای در شب
چون نگهبانی که در کف مشعلی دارد رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۹ - النوبة الثانیة
قوله تعالى: «وَ لَمَّا دَخَلُوا عَلى یُوسُفَ آوى إِلَیْهِ أَخاهُ» اى ضمّ الیه اخاه، یقال آویت فلانا بالمدّ اذا ضممته الیک، و اویت الیه بقصر الالف لجأت الیه. و چون برادران یوسف از کنعان بیرون آمدند و بنیامین با ایشان همراه او را گرامى داشتند و خدمت وى کردند و بهر منزل که رسیدند جاى وى میساختند و طعام و شراب بر وى عرضه میکردند تا رسیدند بیک فرسنگى مصر و یوسف آنجا مرد نشانده بود تا از آمدن ایشان او را خبر کند، کس فرستاد و یوسف را خبر کرد که آن ده مرد کنعانى باز آمدهاند و جوانى دیگر با ایشانست که او را مکرّم و محترم مىدارند، یوسف بدانست که بنیامین با ایشانست، بفرمود تا سراى وى بیاراستند و آئین بستند و تخت بنهادند و امرا و وزرا و حجّاب و سروران و سرهنگان هر کسى را بجاى خویش بخدمت بداشتند و یوسف خود را بیاراست، تاج بر سر نهاد و بر تخت ملک بنشست، چون برادران در آمدند بر پاى خاست و همه را ببر اندر گرفت و پرسش کرد و پیش خود بنشاند، روى با بنیامین کرد و گفت اى جوان تو چه نامى؟ گفت بنیامین و بر پاى خاست و بر یوسف ثنا گفت و آفرین کرد هم بزبان عبرى و هم بتازى، آن گه گفت پدرم این نام نهاد که گفتم، امّا چون عزیز را دیدم نام من آن بود که وى فرماید، یوسف گفت فرزند دارى؟ گفت دارم. گفت چه نام نهادى فرزند را؟ گفت یوسف. گفت چرا نام وى یوسف کردى؟ گفت از بهر آنک مرا برادرى بود نام وى یوسف و غایب گشت اکنون این پسر را یوسف خواندم تا یادگار او باشد. یوسف زیر برقع اندر بگریست و زمانى خاموش گشت. آن گه گفت طعام بیارید ایشان را، شش خوان بیاوردند آراسته و ساخته با طعامهاى الوان، یوسف گفت هر دو برادر که از یک مادرید بر یک خوان نشینید، دو دو همى نشستند و بنیامین تنها بماند. یوسف گفت تو چرا نمىنشینى، بنیامین بگریست گفت شرط هم خوانى هم مادرى کردى و مرا برادر هم مادر نیست و آن کس که هم مادر من بوده حاضر نیست، نه زندگى وى مرا معلوم تا بجویمش، نه از مردگى وى مرا خبر تا بمویمش، نه طاقت دل بر فراق نهادن، نه امید وصال داشتن و نه آن پدر پیر را در محنت و سوگوارى دیدن و نه بچاره وى رسیدن. یوسف روى سوى برادران کرد، گفت چون تنهاست او را فرمان دهید تا با من بر خوان نشیند، برادران همه بر پاى خاستند و عزیز را آفرین کردند و گفتند اگر تو او را با خود بر خوان نشانى ذخیرهاى عظیم باشد او را و شرفى بزرگ موجب افتخار و سبب استبشار و نیز شادى باشد که بدل آن پیر محنت زده اندوه مالیده رسانى، پس یوسف او را با خود بر خوان نشاند. یوسف دست از آستین بیرون کرد تا طعام بخورد، بنیامین دست یوسف بدید دمى سرد برآورد و آب از چشم فرو ریخت و طعام نمىخورد، یوسف گفت چرا طعام نمىخورى؟ گفت مرا طبع شهوت طعام خوردن نماند، بعد از آنک دست و انگشتان تو دیدم که سخت ماننده است بدست و انگشتان برادرم، یوسف کانّه و العزیز تفّاحة شقّت بنصفین. صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۲۷
سوختم چند از هوای نفس بی لنگر شوم عطار نیشابوری : باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید
شمارهٔ ۲۲
زان روز که آفتاب حضرت دیدیم نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
پای کوبان دست افشان در سماع نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
به فالی از لب تو تا ابد هما قانع هلالی جغتایی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳
تخت مرصع گرفت شاه ملمع بدن نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۵
هنوز عارف و عامی نداشتند نزاع فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۱
چون غنچه ازین باغ شتابان رفتیم پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
شرط نیکنامی
نیکنامی نباشد، از ره عجب قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۰
ای گشته یادگار ز کردار تو شهی نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
اگر تو نشنوی از ناله های زار چه حظ وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۴۲ - در رشادت و شهادت حضرت مسلم (ع)
کسی کو با بتی شیرین زبان همراز و همدم شد نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
نی خاطرم از کتاب محظوظ
شمارهٔ ۹۳۸
عید است نگارینا سرپنجه نگارین کن خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱۰
احکام شریعت است چون شارع عام نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۰
گوید سحر که شب گذر افکنده ای به باغ نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
کند همیشه به دل چشم روسیاه نزاع فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
کو جنون تا هر نفس لب در سراغی گم شود نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
فریب دختر رز خواهشیست نامسموع فروغ فرخزاد : دیوار
قصه ای در شب
چون نگهبانی که در کف مشعلی دارد رشیدالدین میبدی : ۱۲- سورة یوسف- مکیة
۹ - النوبة الثانیة
قوله تعالى: «وَ لَمَّا دَخَلُوا عَلى یُوسُفَ آوى إِلَیْهِ أَخاهُ» اى ضمّ الیه اخاه، یقال آویت فلانا بالمدّ اذا ضممته الیک، و اویت الیه بقصر الالف لجأت الیه. و چون برادران یوسف از کنعان بیرون آمدند و بنیامین با ایشان همراه او را گرامى داشتند و خدمت وى کردند و بهر منزل که رسیدند جاى وى میساختند و طعام و شراب بر وى عرضه میکردند تا رسیدند بیک فرسنگى مصر و یوسف آنجا مرد نشانده بود تا از آمدن ایشان او را خبر کند، کس فرستاد و یوسف را خبر کرد که آن ده مرد کنعانى باز آمدهاند و جوانى دیگر با ایشانست که او را مکرّم و محترم مىدارند، یوسف بدانست که بنیامین با ایشانست، بفرمود تا سراى وى بیاراستند و آئین بستند و تخت بنهادند و امرا و وزرا و حجّاب و سروران و سرهنگان هر کسى را بجاى خویش بخدمت بداشتند و یوسف خود را بیاراست، تاج بر سر نهاد و بر تخت ملک بنشست، چون برادران در آمدند بر پاى خاست و همه را ببر اندر گرفت و پرسش کرد و پیش خود بنشاند، روى با بنیامین کرد و گفت اى جوان تو چه نامى؟ گفت بنیامین و بر پاى خاست و بر یوسف ثنا گفت و آفرین کرد هم بزبان عبرى و هم بتازى، آن گه گفت پدرم این نام نهاد که گفتم، امّا چون عزیز را دیدم نام من آن بود که وى فرماید، یوسف گفت فرزند دارى؟ گفت دارم. گفت چه نام نهادى فرزند را؟ گفت یوسف. گفت چرا نام وى یوسف کردى؟ گفت از بهر آنک مرا برادرى بود نام وى یوسف و غایب گشت اکنون این پسر را یوسف خواندم تا یادگار او باشد. یوسف زیر برقع اندر بگریست و زمانى خاموش گشت. آن گه گفت طعام بیارید ایشان را، شش خوان بیاوردند آراسته و ساخته با طعامهاى الوان، یوسف گفت هر دو برادر که از یک مادرید بر یک خوان نشینید، دو دو همى نشستند و بنیامین تنها بماند. یوسف گفت تو چرا نمىنشینى، بنیامین بگریست گفت شرط هم خوانى هم مادرى کردى و مرا برادر هم مادر نیست و آن کس که هم مادر من بوده حاضر نیست، نه زندگى وى مرا معلوم تا بجویمش، نه از مردگى وى مرا خبر تا بمویمش، نه طاقت دل بر فراق نهادن، نه امید وصال داشتن و نه آن پدر پیر را در محنت و سوگوارى دیدن و نه بچاره وى رسیدن. یوسف روى سوى برادران کرد، گفت چون تنهاست او را فرمان دهید تا با من بر خوان نشیند، برادران همه بر پاى خاستند و عزیز را آفرین کردند و گفتند اگر تو او را با خود بر خوان نشانى ذخیرهاى عظیم باشد او را و شرفى بزرگ موجب افتخار و سبب استبشار و نیز شادى باشد که بدل آن پیر محنت زده اندوه مالیده رسانى، پس یوسف او را با خود بر خوان نشاند. یوسف دست از آستین بیرون کرد تا طعام بخورد، بنیامین دست یوسف بدید دمى سرد برآورد و آب از چشم فرو ریخت و طعام نمىخورد، یوسف گفت چرا طعام نمىخورى؟ گفت مرا طبع شهوت طعام خوردن نماند، بعد از آنک دست و انگشتان تو دیدم که سخت ماننده است بدست و انگشتان برادرم، یوسف کانّه و العزیز تفّاحة شقّت بنصفین. صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۲۷
سوختم چند از هوای نفس بی لنگر شوم عطار نیشابوری : باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید
شمارهٔ ۲۲
زان روز که آفتاب حضرت دیدیم نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
پای کوبان دست افشان در سماع نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
به فالی از لب تو تا ابد هما قانع هلالی جغتایی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳
تخت مرصع گرفت شاه ملمع بدن نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۵
هنوز عارف و عامی نداشتند نزاع فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۱
چون غنچه ازین باغ شتابان رفتیم پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
شرط نیکنامی
نیکنامی نباشد، از ره عجب قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۰
ای گشته یادگار ز کردار تو شهی نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
اگر تو نشنوی از ناله های زار چه حظ وفایی شوشتری : مدایح و مراثی
شمارهٔ ۴۲ - در رشادت و شهادت حضرت مسلم (ع)
کسی کو با بتی شیرین زبان همراز و همدم شد نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
نی خاطرم از کتاب محظوظ