عبارات مورد جستجو در ۲۸۹ گوهر پیدا شد:
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۵
بر شاخ امید اگر بری یافتمی
هم رشته خویش را سری یافتمی
تا چند ز تنگنای زندان وجود
ای کاش سوی عدم دری یافتمی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۲
خیال ترک من هر شب صفات ذات من گردد
که نفی ذات من در وی همی اثبات من گردد
ز حرف عین چشم او ز ظرف جیم گوش او
شه شطرنج هفت اختر به حرفی مات من گردد
اگر زان سیب بن سیبی شکافم حوری‌یی زاید
که عالم را فروگیرد رز و جنات من گردد
وگر مصحف به کف گیرم ز حیرت افتد از دستم
رخش سرعَشر من خواند لبش آیات من گردد
جهان طوراست و من موسی که من بیهوش و او رقصان
ولیکن این کسی داند که بر میقات من گردد
برآمد آفتاب جان که خیزید ای گران جانان
که گر بر کوه برتابم کمین ذرات من گردد
خمش چندان بنالیدم که تا صد قرن این عالم
درین هیهای من پیچد برین هیهات من گردد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۷
از دلبر ما نشان که دارد؟‌
در خانه مهی نهان که دارد؟
بی دیده جمال او که بیند؟‌
بیرون ز جهان جهان که دارد؟
آن تیر که جان شکار آن است‌
بنمای که آن کمان که دارد؟
در هر طرفی یکی نگاری‌ست‌
صوفی تو نگر که آن که دارد
این صورت خلق جمله نقش اند‌
هم جان داند که جان که دارد
این جمله گدا و خوشه چین اند‌
آن دست گهر فشان که دارد؟
قلاب شدند جمله عالم
آخر خبری ز کان که دارد؟
شاد است زمان به شمس تبریز‌
آخر بنگر زمان که دارد؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۲
می‌رسد یوسف مصری همه اقرار دهید
می‌خرامد چو دو صد تنگ شکر بار دهید
جان بدان عشق سپارید و همه روح شوید
وز پی صدقه از آن رنگ به گلزار دهید
جمع رندان و حریفان همه یک رنگ شدیم
گروی‌ها بستانید و به بازار دهید
تا که از کفر و ز ایمان بنماند اثری
این قدح را ز می شرع به کفار دهید
اول این سوختگان را به قدح دریابید
واخرالامر بدان خواجه هشیار دهید
در کمین است خرد می‌نگرد از چپ و راست
قدح زفت بدان پیرک طرار دهید
هر که جنس است برین آتش عشاق نهید
هرچه نقد است به سرفتنه اسرار دهید
کار و بار از سر مستی و خرابی ببرید
خویش را زود به یک بار بدین کار دهید
آتش عشق و جنون چون بزند بر ناموس
سر و دستار به یک ریشه دستار دهید
جان‌ها را بگذارید و در آن حلقه روید
جامه‌ها را بفروشید و به خمار دهید
می فروشی‌ست سیه کار و همه عور شدیم
پیرهن نیست کسی را مگر ایزار دهید
حاش لله که به تن جامه طمع کرده بود
آن بهانه‌ست دل پاک به دلدار دهید
طالب جان صفا جامه چرا می‌خواهد؟
وان که برده‌ست تن و جامه به ایثار دهید
عنکبوتی‌ست ز شهوت که تو را پرده کشد
جامه و تن زر و سر جمله به یک بار دهید
تا ببینید پس پرده یکی خورشیدی
شمس تبریز کزو دیده به دیدار دهید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۸
کسی خراب خرابات و مست می‌باشد
ازو عمارت ایمان و خیر کی باشد؟
یکی وجود چو آتش بود نباشد آب
محال باشد یک مه بهار و دی باشد
منم خراب خرابات و مست طاعت حق
درون شهر معظم ز نیک و بی‌باشد
عمارتی‌ست خراباتیان شهر مرا
که خانه‌هاش نهان در زمین چو ری باشد
شکوفه‌هاست درختان زهد را ز شراب
نه آن شراب که اشکوفه‌هاش قی باشد
چو هست و نیست مرا دید چشم معتزلی
بگفت دیدم معدوم را که شی باشد
به سایه‌ها و به خورشید شمس تبریزی
که بی‌مکان و زمان آفتاب و فی باشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۵
روان شد اشک یاقوتی، ز راه دیدگان اینک
ز عشق بی‌نشان آمد، نشان بی‌نشان اینک
ببین در رنگ معشوقان، نگر در رنگ مشتاقان
که آمد این دو رنگ خوش، از آن بی‌رنگ جان اینک
فلک مر خاک را هر دم، هزاران رنگ می‌بخشد
که نی رنگ زمین دارد، نه رنگ آسمان اینک
چو اصل رنگ بی‌رنگست و اصل نقش بی‌نقشست
چو اصل حرف بی‌حرفست، چو اصل نقد کان اینک
تویی عاشق، تویی معشوق، تویی جویان این هر دو
ولی تو توی بر تویی، ز رشک این و آن اینک
تو مشک آب حیوانی، ولی رشکت دهان بندد
دهان خاموش و جان نالان، ز عشق بی‌امان اینک
سحرگه ناله مرغان، رسولی از خموشانست
جهان خامش نالان، نشانش در دهان اینک
ز ذوقش گر ببالیدی، چرا از هجر نالیدی؟
تو منکر می‌شوی، لیکن، هزاران ترجمان اینک
اگر نه صید یاری تو، بگو چون بی‌قراری تو؟
چو دیدی، آسیا گردان بدان آب روان اینک
اشارت می‌کند جانم، که خامش کن، مرنجانم
خموشم، بنده فرمانم، رها کردم بیان اینک
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۹۰
بازآمدم، بازآمدم، از پیش آن یار آمدم
در من نگر، در من نگر، بهر تو غم خوار آمدم
شاد آمدم، شاد آمدم، از جمله آزاد آمدم
چندین هزاران سال شد تا من به گفتار آمدم
آن جا روم، آن جا روم، بالا بدم، بالا روم
بازم رهان، بازم رهان، کین جا به زنهار آمدم
من مرغ لاهوتی بدم، دیدی که ناسوتی شدم؟
دامش ندیدم، ناگهان در وی گرفتار آمدم
من نور پاکم ای پسر، نه مشت خاکم مختصر
آخر صدف من نیستم، من در شهوار آمدم
ما را به چشم سر مبین، ما را به چشم سر ببین
آن جا بیا ما را ببین، کین جا سبکبار آمدم
از چار مادر برترم، وز هفت آبا نیز هم
من گوهر کانی بدم، کین جا پدیدار آمدم
یارم به بازار آمده‌ست، چالاک و هشیار آمده‌ست
ورنه به بازارم چه کار؟ وی را طلب کار آمدم
ای شمس تبریزی نظر در کل عالم کی کنی؟
کندر بیابان فنا، جان و دل افگار آمدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۳
بشستم تختهٔ هستی، سر عالم،‌ نمی‌دارم
دریدم پردهٔ‌ بی‌چون، سر آن هم‌ نمی‌دارم
مرا چون دایهٔ قدسی به شیر لطف پرورده‌‌ست
ملامت کی رسد در من، که برگ غم‌ نمی‌دارم؟
چنان در نیستی غرقم، که معشوقم‌ همی‌گوید
بیا با من دمی بنشین، سر آن هم‌ نمی‌دارم
دمی کندر وجود آورد آدم را به یک لحظه
از آن دم نیز بیزارم، سر آن هم‌ نمی‌دارم
چه گویی بوالفضولی را، که یک دم آن خود نبود؟
هزاران بار می‌گوید سر آن هم‌ نمی‌دارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۸
بیا، کز غیر تو بیزار گشتم
وگر خفته بدم، بیدار گشتم
بیا ای جان که تا روز قیامت
مقیم خانهٔ خمار گشتم
ز پر و بال خود گل را فشاندم
به کوه قاف خود طیار گشتم
ترش دیدم جهانی را، من از ترس
در آن دوشاب چون آچار گشتم
عقیده این چنین سازید شیرین
که من زین خمره شکربار گشتم
یکی چندی بریدم من ز اغیار
کنون با خویشتن اغیار گشتم
ز حال دیگران عبرت گرفتم
کنون من عبرۃ الابصار گشتم
بیا، ای طالب اسرار عالم
به من بنگر، که من اسرار گشتم
بدان بسیار پیچید این سر من
که گرد جبه و دستار گشتم
از آن محبوس بودم همچو نقطه
که گرد نقطه چون پرگار گشتم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۶
از آن باده ندانم چون فنایم
از آن‌‌ بی‌جا نمی‌دانم کجایم
زمانی قعر دریایی درافتم
دمی دیگر چو خورشیدی برآیم
زمانی از من آبستن جهانی
زمانی چون جهان خلقی بزایم
چو طوطی جان شکر خاید به ناگه
شوم سرمست و طوطی را بخایم
به جایی درنگنجیدم به عالم
به جز آن یار‌‌ بی‌جا را نشایم
منم آن رند مست سخت شیدا
میان جمله رندان‌‌‌های‌ هایم
مرا گویی چرا با خود نیایی؟
تو بنما خود که تا با خود بیایم
مرا سایه‌ی هما چندان نوازد
که گویی سایه او شد من همایم
بدیدم حسن را سرمست می‌گفت
بلایم من بلایم من بلایم
جوابش آمد از هر سو ز صد جان
تورایم من تورایم من تورایم
تو آن نوری که با موسی‌‌‌ همی‌گفت
خدایم من خدایم من خدایم
بگفتم شمس تبریزی که‌یی؟ گفت
شمایم من شمایم من شمایم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۸
به پیش باد تو ما همچو گردیم
بدان سو که تو گردی چون نگردیم؟
ز نور نوبهارت سبز و گرمیم
ز تاثیر خزانت سرد و زردیم
ز عکس حلم تو تسلیم باشیم
ز عکس خشم تو اندر نبردیم
عدم را برگماری جمله هیچیم
کرم را برفزایی جمله مردیم
عدم را و کرم را چون شکستی
جهان را و نهان را درنوردیم
چو دیدیم آنچه از عالم فزون است
دو عالم را شکستیم و بخوردیم
به چشم عاشقان جان و جهانیم
به چشم فاسقان مرگیم و دردیم
زمستان و تموز از ما جدا شد
نه گرمیم ای حریفان و نه سردیم
زمستان و تموز احوال جسم است
نه جسمیم این زمان ما روح فردیم
چو نطع عشق خود ما را نمودی
به مهره‌ی مهر تو کاستاد نردیم
چو گفتی بس بود خاموش کردیم
اگر چه بلبل گلزار و وردیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۹
چون بدیدم صبح رویت در زمان برخیستم
گرم در کار آمدم موقوف مطرب نیستم
همچو سایه در طوافم گرد نور آفتاب
گه سجودش می‌کنم گاهی به سر می‌ایستم
گه درازم گاه کوته همچو سایه پیش نور
جمله فرعونم چو هستم چون نیم موسیستم
من میان اصبعین حکم حقم چون قلم
در کف موسی عصا گاهی و گه افعیستم
عشق را اندیشه نبود زان که اندیشه عصاست
عقل را باشد عصا یعنی که من اعمیستم
روح موقوف اشارت می‌بنالد هر دمی
بر سر ره منتظر موقوف یک آریستم
چون ازین جا نیستم این جا غریبم من غریب
چون درین جا‌‌ بی‌قرارم آخر از جاییستم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۱
بگشای چشم خود که از آن چشم روشنیم
حاشا که چشم خویش از آن روی برکنیم
پروانه­یی تو، بهر تو بفروز سینه را
تا خویش را زعشق بر آن سینه برزنیم
بفزای خوف عشق، نخواهیم ایمنی
زیرا زخوف عشق تو ما سخت ایمنیم
پروانه را زشمع تو هر روز مژده‌یی‌ست
یعنی که مات شو، که‌ همی‌مات ضامنیم
شادیم آن زمان که تو دعوی کنی که من
بی من شویم از خود، وز عشق صد منیم
تا باغ گلستان جمال تو دیده‌ایم
چون سرو سربلند و زبانور چو سوسنیم
بر گلشن زمانه برو آتشی بزن
زیرا ز عشق روی تو، زان سوی گلشنیم
ای آن که سست‌دل شده‌یی در طریق عشق
در ما گریز زود، که ما برج آهنیم
از ذوق آتش شه تبریز، شمس دین
داریم آب رو و همه محض روغنیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۲
ببسته است پری نهانی‌یی پایم
ز بند اوست که من در میان غوغایم
ز کوه قافم من، که غریب اطرافم
به صورتم چو کبوتر، به خلق عنقایم
کبوترم چو شود صید چنگ باز اجل
از آن سپس پر عنقای روح بگشایم
ز آفتاب خرد گر چه پشت من گرم است
برای سایه‌نشینان چو خیمه برپایم
چو ابن وقت بود، دامن پدر گیرد
چه صوفی‌آم که به سودای دی و فردایم؟
مرا چو پرده درآویختی برین درگاه
هم از برای برآویختن نمی‌شایم
ز لطف توست که از جغدی‌ام برآوردی
چو طوطیان ز کف تو شکر همی‌خایم
اگر ز جود کف تو به بحر راه برم
تمام گوهر هستی خویش بنمایم
شکار درک نیم من ورای ادارکم
به پای وهم نیم من، درازپهنایم
سخن به جای بمان، خویش بین، کجایی تو؟
مرا بجوی همان جا که من همان جایم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۴
آتشی از تو در دهان دارم
لیک صد مهر بر زبان دارم
دو جهان را کند یکی لقمه
شعله‌هایی که در نهان دارم
گر جهان جملگی فنا گردد
بی ‌جهان ملک صد جهان دارم
کاروان‌ها که بار آن شکر است
من ز مصر عدم روان دارم
من ز مستی عشق بی‌‌خبرم
که از آن سود یا زیان دارم
چشم تن بود درفشان از عشق
تا کنون جان درفشان دارم
بند خانه نیم که چون عیسی
خانه بر چارم آسمان دارم
شکر آن را که جان دهد تن را
گر بشد جان، جان جان دارم
آنچ داده‌ست شمس تبریزی
ز من آن جو، که من همان دارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵۹
اه چه بی‌‌رنگ و بی‌نشان که منم
کی ببینم مرا چنان که منم؟
گفتی اسرار در میان آور
کو میان اندرین میان که منم؟
کی شود این روان من ساکن؟
این چنین ساکن روان که منم
بحر من غرقه گشت هم در خویش
بوالعجب بحر بی‌کران که منم
این جهان و آن جهان مرا مطلب
کین دو گم شد در آن جهان که منم
فارغ از سودم و زیان چو عدم
طرفه بی‌سود و بی‌­زیان که منم
گفتم ای جان تو عین مایی، گفت
عین چبود درین عیان که منم
گفتم آنی، بگفت های، خموش
در زبان نامده­ست آن که منم
گفتم اندر زبان چو در نامد
اینت گویای بی‌­زبان که منم
می‌شدم در فنا چو مه بی‌­پا
اینت بی‌پای پادوان که منم
بانگ آمد چه می‌دوی؟ بنگر
در چنین ظاهر نهان که منم
شمس تبریز را چو دیدم من
نادره بحر و گنج و کان که منم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۵۲
چو آمد روی مه‌رویم که باشم من که باشم من؟
چو زاید آفتاب جان کجا ماند شب آبستن؟
چه باشد خار گریان رو که چون سور بهار آید
نگیرد رنگ و بوی خوش نگیرد خوی خندیدن
چه باشد سنگ‌ بی‌قیمت چو خورشید اندرو تابد
که از سنگی برون ناید نگردد گوهر روشن؟
چه باشد شیر نوزاده ز یک گربه زبون باشد
چو شیر شیر آشامد شود او شیر شیرافکن
یکی قطره‌‌ی منی بودی منی انداز کردت حق
چو سیمابی بدی وز حق شدستی شاه سیمین تن
منی دیگری داری که آن بحر است و این قطره
قراضه‌‌ست این منی تو و آن من هست چون معدن
منی حق شود پیدا منی ما فنا گردد
بسوزد خرمن هستی چو ماه حق کند خرمن
گرفتم دامن جان را که پوشیده‌‌ست تشریفی
که آن را نی گریبان است و نی تیریز و نی دامن
قبای اطلس معنی که برقش کفرسوز آمد
گر این اطلس‌ همی‌خواهی پلاس حرص را برکن
اگر پوشیدم این اطلس سخن پوشیده گویم بس
اگر خود صد زبان دارم نگویم حرف چون سوسن
چنین خلعت بدش در سر که نامش کرد مدثر
شعارش صورت نیر دثارش سیرت احسن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۶
جان من جان تو جانت جان من
هیچ دیدستی دو جان در یک بدن
ای تن ار‌‌بی ‌او به صد جان زنده‌یی
جان طلب کن جان و لاف تن مزن
دل ازین جان برکن و بر وی بنه
زانک از این جانی نیاید، جان مکن
از قل الروح امر ربی فهم شد
شرح جان ای جان نیاید در دهن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۹
ای تو خموش پرسخن، چیست خبر؟ بیا بگو
سوره هل اتی بخوان، نکتهٔ لافتی بگو
خیمهٔ جان بر اوج زن، در دل بحر موج زن
مشک وجود بردران، ترک دو سه سقا بگو
چون که ز خود سفر کنی، وز دو جهان گذر کنی
کیست کزو حذر کنی؟ هیچ سخن مخا بگو
از می لعل پرگهر، بی‌خبری و باخبر
در دل ما بزن شرر، بر سر ما برآ بگو
ساقی چرخ در طرب، مجلس خاک خشک لب
زین دو بزاده روز و شب، چیست سبب؟ مرا بگو
از دل چرخ در زمین، باغ و گل است و یاسمین
باد خزانش در کمین، چیست چنین؟ چرا؟ بگو
بخل و سخا و خیر و شر، نیست جدا زیکدگر
نیست یکی و نیست دو، چیست یکی دو تا؟ بگو
بلبل مست تا به کی ناله کنی ز ماه دی
ذکر جفا بس است هی، شکر کن، از وفا بگو
هیچ درین دو مرحله، شکر تو نیست بی‌گله
نقش فنا بشو هله، زآینهٔ صفا بگو
جزو بهل ز کل بگو، خار بهل ز گل بگو
درگذر از صفات او، ذات نگر، خدا بگو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۳
جان آمده در جهان ساده
وز مرکب تن شده پیاده
سیل آمد و درربود جان را
آن سیل ز بحرها زیاده
جان آب لطیف دیده خود را
در خویش دو چشم را گشاده
از خود شیرین چنان که شکر
وز خویش به جوش همچو باده
خلقان بنهاده چشم در جان
جان چشم به خویش درنهاده
خود را هم خویش سجده کرده
بی ساجد و مسجد و سجاده
هم بر لب خویش بوسه داده
کی شادی جان و جان شاده
هر چیز زهمدگر بزاید
ای جان تو ز هیچ کس نزاده
می‌راند سوی شهر تبریز
جان چون شتر و بدن قلاده