عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
شبانه می زده یی ماه من چنین پیداست
نشان باده ات از لعل آتشین پیداست
همین بکینه ی ما تیر در کمان داری
در ابرویت ز سیاست هنوز چین پیداست
بر آتش دل گرم که دست داشته یی
که داغ تازه ات از چاک آستین پیداست
بطرف باغ گذر کرده یی بگل چیدن
ز چاک پیرهنت برگ یاسمین پیداست
بدین و دل چه تفاخر کدام دین و چه دل
مرا که در غم عشقت نه دل نه دین پیداست
نه آدمی که ملک نیز در سجود آرد
سعادتی که ترا ایمه از جبین پیداست
خراب آن کمر نازکم که چون مه نو
به شیوه های بلند از میان زین پیداست
به نکته های غریبم اسیر خواهی کرد
چنین از آن دو لب سحر آفرین پیداست
لب بوعده ی شیرین کشد فغانی را
هلاک مور گرفتار از انگبین پیداست
نشان باده ات از لعل آتشین پیداست
همین بکینه ی ما تیر در کمان داری
در ابرویت ز سیاست هنوز چین پیداست
بر آتش دل گرم که دست داشته یی
که داغ تازه ات از چاک آستین پیداست
بطرف باغ گذر کرده یی بگل چیدن
ز چاک پیرهنت برگ یاسمین پیداست
بدین و دل چه تفاخر کدام دین و چه دل
مرا که در غم عشقت نه دل نه دین پیداست
نه آدمی که ملک نیز در سجود آرد
سعادتی که ترا ایمه از جبین پیداست
خراب آن کمر نازکم که چون مه نو
به شیوه های بلند از میان زین پیداست
به نکته های غریبم اسیر خواهی کرد
چنین از آن دو لب سحر آفرین پیداست
لب بوعده ی شیرین کشد فغانی را
هلاک مور گرفتار از انگبین پیداست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
دل ببیداد نهادیم عطای تو کجاست
ما خود از جور ننالیم وفای تو کجاست
ما به یک جلوه خرابیم و تو پروا نکنی
آخر ای نخل جوان نشو و نمای تو کجاست
می گذاری که کشد دامن پاک تو رقیب
آن همه سرکشی و جور و جفای تو کجاست
روزگاریست که دل بوی مرادی نشنید
نافه یی از گره بند قبای تو کجاست
شهر زامد شدنت گشت پریشان و هنوز
کس ندانست مه من که سرای تو کجاست
آه از آنروز که تنها ز چمن مست رسی
پرسی از سوخته ی خویش که جای تو کجاست
نیستی خضر فغانی مطلب آب حیات
شرم از همت خود دار فنای تو کجاست
ما خود از جور ننالیم وفای تو کجاست
ما به یک جلوه خرابیم و تو پروا نکنی
آخر ای نخل جوان نشو و نمای تو کجاست
می گذاری که کشد دامن پاک تو رقیب
آن همه سرکشی و جور و جفای تو کجاست
روزگاریست که دل بوی مرادی نشنید
نافه یی از گره بند قبای تو کجاست
شهر زامد شدنت گشت پریشان و هنوز
کس ندانست مه من که سرای تو کجاست
آه از آنروز که تنها ز چمن مست رسی
پرسی از سوخته ی خویش که جای تو کجاست
نیستی خضر فغانی مطلب آب حیات
شرم از همت خود دار فنای تو کجاست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
دور از تو عمر من همه با درد و غم گذشت
عمر کسی چنین بغم و درد کم گذشت
گفتم که روز عید خورم با تو جرعه یی
این خود نصیب من نشد و عید هم گذشت
هر گام بهر گمشده یی رهبری نشاند
برهر گل زمین که بناز آنصنم گذشت
گفتی که رو اگر بنمایم عدم شوی
بنما که کار من ز وجود و عدم گذشت
پهلو ز روی مرتبه بر آفتاب زد
چون سایه رهروی که ز خود یکقدم گذشت
ساقی بیا کز آینه ی دل خبر نداشت
عمری که در مشاهده ی جام جم گذشت
از چشم شب نخفته فغانی ستاره ریخت
کان آفتاب از نظرش صبحدم گذشت
عمر کسی چنین بغم و درد کم گذشت
گفتم که روز عید خورم با تو جرعه یی
این خود نصیب من نشد و عید هم گذشت
هر گام بهر گمشده یی رهبری نشاند
برهر گل زمین که بناز آنصنم گذشت
گفتی که رو اگر بنمایم عدم شوی
بنما که کار من ز وجود و عدم گذشت
پهلو ز روی مرتبه بر آفتاب زد
چون سایه رهروی که ز خود یکقدم گذشت
ساقی بیا کز آینه ی دل خبر نداشت
عمری که در مشاهده ی جام جم گذشت
از چشم شب نخفته فغانی ستاره ریخت
کان آفتاب از نظرش صبحدم گذشت
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
شمع من میل منت امروز چون هر روز نیست
وان نگاه گرم و شکر خنده ی جانسوز نیست
بی سخن آن شکل مخمورانه خواهد کشتنم
حاجت گفتار تلخ و غمزه ی دلدوز نیست
یک بیک اسباب حسنت آتش انگیزست لیک
هیچ دلسوزانتر از لبهای سحرآموز نیست
تاب دیگر دارد آن عارض که سوزد خلق را
ورنه هیچ آتش بدین صورت جهان افروز نیست
تا بکشتن بر نیاید کام از پیش توام
وه که این بخت زبونم هیچ جا فیروز نیست
آه گرمم گر دهد وی کباب دل چه سود
بوی عشقست این فغانی نکهت نوروز نیست
وان نگاه گرم و شکر خنده ی جانسوز نیست
بی سخن آن شکل مخمورانه خواهد کشتنم
حاجت گفتار تلخ و غمزه ی دلدوز نیست
یک بیک اسباب حسنت آتش انگیزست لیک
هیچ دلسوزانتر از لبهای سحرآموز نیست
تاب دیگر دارد آن عارض که سوزد خلق را
ورنه هیچ آتش بدین صورت جهان افروز نیست
تا بکشتن بر نیاید کام از پیش توام
وه که این بخت زبونم هیچ جا فیروز نیست
آه گرمم گر دهد وی کباب دل چه سود
بوی عشقست این فغانی نکهت نوروز نیست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
دوا خواهم ز تو ادراکم اینست
هلاک آن لبم تریاکم اینست
یکی بند قبا بگشا ای گل
دوای سینه ی صد چاکم اینست
ترا در بر کشم یا کشته گردم
تمنای دل بیباکم اینست
بروز آرم شبی با چون تو ماهی
مراد از انجم و افلاکم اینست
همه حرف تو روید بر زبانم
چه گویم چون در آب و خاکم اینست
بسوزان جان من هر جا که باشی
بگو من آتشم خاشاکم اینست
اگر زهرم چشانی ای دل افروز
مراد از لعل تو تریاکم اینست
گهی سوزد دلت بهر فغانی
نشان آه آتشناکم اینست
هلاک آن لبم تریاکم اینست
یکی بند قبا بگشا ای گل
دوای سینه ی صد چاکم اینست
ترا در بر کشم یا کشته گردم
تمنای دل بیباکم اینست
بروز آرم شبی با چون تو ماهی
مراد از انجم و افلاکم اینست
همه حرف تو روید بر زبانم
چه گویم چون در آب و خاکم اینست
بسوزان جان من هر جا که باشی
بگو من آتشم خاشاکم اینست
اگر زهرم چشانی ای دل افروز
مراد از لعل تو تریاکم اینست
گهی سوزد دلت بهر فغانی
نشان آه آتشناکم اینست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
برویم میشوی خندان و چشمم از تو خونریزست
در آب و آتشم میافگنی باز این چه انگیزست
نداری تاب درد من برون آی از دل تنگم
درین محنت سرا منشین که بس جای بلاخیزست
مرا پروانه ی خود خوانده یی طعنم مزن چندین
زبان تیزی چه حاجت شمع من چون آتشم تیزست
چه حاصل چاره سازی چون بعاشق در نمی آیی
چه سود از آشنایی چون دلت بیگانه آمیزست
من بد روز بهبودی ندارم ورنه از بویت
صبا عنبرفشان گشت و نسیم صبح گلبیزست
مسیحا خسته گردد گر تو از دستش کشی دامن
من دیوانه را از ناز کشتی این چه پرهیزست
همه چیز تو محبوبانه و عاشق کشست اما
قیامت در قبای چست و تک بند دلاویزست
من و جولانگه شیرین سواران بگذر ای ناصح
ز سامان باز ماند هر که خاک راه شبدیزست
فغانی در وطن هر دم گلی از گلشنی دارد
ولی مرغ دلش در صحبت یاران تبریزست
در آب و آتشم میافگنی باز این چه انگیزست
نداری تاب درد من برون آی از دل تنگم
درین محنت سرا منشین که بس جای بلاخیزست
مرا پروانه ی خود خوانده یی طعنم مزن چندین
زبان تیزی چه حاجت شمع من چون آتشم تیزست
چه حاصل چاره سازی چون بعاشق در نمی آیی
چه سود از آشنایی چون دلت بیگانه آمیزست
من بد روز بهبودی ندارم ورنه از بویت
صبا عنبرفشان گشت و نسیم صبح گلبیزست
مسیحا خسته گردد گر تو از دستش کشی دامن
من دیوانه را از ناز کشتی این چه پرهیزست
همه چیز تو محبوبانه و عاشق کشست اما
قیامت در قبای چست و تک بند دلاویزست
من و جولانگه شیرین سواران بگذر ای ناصح
ز سامان باز ماند هر که خاک راه شبدیزست
فغانی در وطن هر دم گلی از گلشنی دارد
ولی مرغ دلش در صحبت یاران تبریزست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
فروغ حسن تو از آه سوزناک منست
صفای دامن پاکت ز عشق پاک منست
مبین خرابی حالم که زیر طاق سپهر
هزار تعبیه پنهان در آب و خاک منست
شراب لعل ز دست حریف تلخ سخن
نه آب روح فزا شربت هلاک منست
هزار پیرهن از رشک می شود پاره
که دست او بگریبان چاک چاک منست
جریده ییست فغانی دام ز مهر بتان
برو نوشته سخنهای دردناک منست
صفای دامن پاکت ز عشق پاک منست
مبین خرابی حالم که زیر طاق سپهر
هزار تعبیه پنهان در آب و خاک منست
شراب لعل ز دست حریف تلخ سخن
نه آب روح فزا شربت هلاک منست
هزار پیرهن از رشک می شود پاره
که دست او بگریبان چاک چاک منست
جریده ییست فغانی دام ز مهر بتان
برو نوشته سخنهای دردناک منست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
آتشکده دلی که درو منزل تو نیست
بتخانه کعبه یی که درو محمل تو نیست
مردن در آرزوی تو خوشتر ز عمر خضر
خود زنده نیست آنکه دلش مایل تو نیست
چون در میان گرمروان سر در آورد؟
پروانه یی که سوخته ی محفل تو نیست
معشوق را چه باک بود عاشقی بلاست
باری غبار کس بدل غافل تو نیست
یا رب دل رمیده ی من از کجا شنید
بوی محبتی که در آب و گل تو نیست
ایزد ترا بخوبترین صورتی نگاشت
ای گل چه نازکی که در آب و گل تو نیست
خواهی بمهر باش بما خواه کینه ورز
خود دانی و خدای کسی در دل تو نیست
بر دوش گلرخانست فغانی جنازه ات
این تربیت سزای تن بسمل تو نیست
بتخانه کعبه یی که درو محمل تو نیست
مردن در آرزوی تو خوشتر ز عمر خضر
خود زنده نیست آنکه دلش مایل تو نیست
چون در میان گرمروان سر در آورد؟
پروانه یی که سوخته ی محفل تو نیست
معشوق را چه باک بود عاشقی بلاست
باری غبار کس بدل غافل تو نیست
یا رب دل رمیده ی من از کجا شنید
بوی محبتی که در آب و گل تو نیست
ایزد ترا بخوبترین صورتی نگاشت
ای گل چه نازکی که در آب و گل تو نیست
خواهی بمهر باش بما خواه کینه ورز
خود دانی و خدای کسی در دل تو نیست
بر دوش گلرخانست فغانی جنازه ات
این تربیت سزای تن بسمل تو نیست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
ترک من جانب صحرا پی نخجیر شدست
هر سر موی دگر بر تن من تیر شدست
در دلش هست که چون آب خورد خون مرا
گرچه با من بزبان چون شکر و شیر شدست
بچه انگیز فرود آورم آن شاهسوار
چکنم کار من از چاره و تدبیر شدست
آنچنان کز همه آن ترک سرآمد بجمال
در جهانداری و لشکرشکنی شیر شدست
نگسلد یکسر مو مهر خیالت ز دلم
آه از این رشته ی زنار که زنجیر شدست
همه را سوختی آن لحظه که بر بام شدی
آفتاب تو بیک جلوه جهانگیر شدست
شعله ی آه فغانی نگر و حال مپرس
کز لب تشنه ی او قوت تقریر شدست
هر سر موی دگر بر تن من تیر شدست
در دلش هست که چون آب خورد خون مرا
گرچه با من بزبان چون شکر و شیر شدست
بچه انگیز فرود آورم آن شاهسوار
چکنم کار من از چاره و تدبیر شدست
آنچنان کز همه آن ترک سرآمد بجمال
در جهانداری و لشکرشکنی شیر شدست
نگسلد یکسر مو مهر خیالت ز دلم
آه از این رشته ی زنار که زنجیر شدست
همه را سوختی آن لحظه که بر بام شدی
آفتاب تو بیک جلوه جهانگیر شدست
شعله ی آه فغانی نگر و حال مپرس
کز لب تشنه ی او قوت تقریر شدست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
سرو من زلف پریشان بر رخ گلگون شکست
بر گل سیراب جعد سنبل مفتون شکست
خنده بر افسانه ی شیرین لبان زد در سخن
لعل میگونت که قدر لؤلوی مکنون شکست
بنده ی آن سرو آزادم که در گشت چمن
حسن شاخ گل بناز و شیوه ی موزون شکست
داشتم آسیب دوران سنگ بیدادش رسید
بیش ازینم گر دلی نشسکته بود اکنون شکست
حاش لله از جفای او شکایت چون کنم
نخل عمر من ز باد محنت گردون شکست
گرنه از مردم بمجنون بود لیلی را نظر
در میان بهر چه آخر کاسه ی مجنون شکست
چشم می دارم که آخر غنچه ی دردی شود
هر سر خاری کزان گل در دل پر خون شکست
ساغر عیشم که محکم بود در چنگ قضا
حیرتی دارم که از سنگ ملامت چون شکست
از دم گرم فغانی دوش در بزم طرب
مست شد مطرب چنان کز بیخودی قانون شکست
بر گل سیراب جعد سنبل مفتون شکست
خنده بر افسانه ی شیرین لبان زد در سخن
لعل میگونت که قدر لؤلوی مکنون شکست
بنده ی آن سرو آزادم که در گشت چمن
حسن شاخ گل بناز و شیوه ی موزون شکست
داشتم آسیب دوران سنگ بیدادش رسید
بیش ازینم گر دلی نشسکته بود اکنون شکست
حاش لله از جفای او شکایت چون کنم
نخل عمر من ز باد محنت گردون شکست
گرنه از مردم بمجنون بود لیلی را نظر
در میان بهر چه آخر کاسه ی مجنون شکست
چشم می دارم که آخر غنچه ی دردی شود
هر سر خاری کزان گل در دل پر خون شکست
ساغر عیشم که محکم بود در چنگ قضا
حیرتی دارم که از سنگ ملامت چون شکست
از دم گرم فغانی دوش در بزم طرب
مست شد مطرب چنان کز بیخودی قانون شکست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
آه کان ابرو کمان چشم سیاه از ناز بست
پرده ی نیلوفری بر نرگس غماز بست
داد از آن سلطان که در مجلس بصد ناز و نیاز
باز کردم صد رهش تیغ از میان و باز بست
تا چه افسون خواند آن لعل سخنگو روز وصل
کاینچنین محکم زبان و گوش اهل راز بست
می رسد در گوشم آواز و ندانم از کجاست
ترک من گویا بعزم صید طبل باز بست
چرخ صیادش بصد جان باز نتواند خرید
هر که دل در دام معشوق شکارانداز بست
ناله ی طنبور ترکان رخنه در جان می کند
آه از آن ساعت که چرخ ابریشم این ساز بست
قصه ی من گر بتیغ انجامد و خون ریختن
بر همان عهدم که با او جانم از آغاز بست
استخوانم را نبینی خرد کاین تعویذ را
از هوا بال هما صد بار در پرواز بست
دوش در میخانه از چنگ غمش آهی زدم
مطرب خوش لهجه را صد عقده در آواز بست
طوطی طبع فغانی بهر آن چینی قبا
این چنین نخل سخن در گلشن شیراز بست
پرده ی نیلوفری بر نرگس غماز بست
داد از آن سلطان که در مجلس بصد ناز و نیاز
باز کردم صد رهش تیغ از میان و باز بست
تا چه افسون خواند آن لعل سخنگو روز وصل
کاینچنین محکم زبان و گوش اهل راز بست
می رسد در گوشم آواز و ندانم از کجاست
ترک من گویا بعزم صید طبل باز بست
چرخ صیادش بصد جان باز نتواند خرید
هر که دل در دام معشوق شکارانداز بست
ناله ی طنبور ترکان رخنه در جان می کند
آه از آن ساعت که چرخ ابریشم این ساز بست
قصه ی من گر بتیغ انجامد و خون ریختن
بر همان عهدم که با او جانم از آغاز بست
استخوانم را نبینی خرد کاین تعویذ را
از هوا بال هما صد بار در پرواز بست
دوش در میخانه از چنگ غمش آهی زدم
مطرب خوش لهجه را صد عقده در آواز بست
طوطی طبع فغانی بهر آن چینی قبا
این چنین نخل سخن در گلشن شیراز بست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
ما را ز نوبهار گل روی او ببست
مد نظر بنفشه ی خود روی او بسست
گو سرو ناز جلوه مکن در حریم باغ
کانجا خرام قامت دلجوی او بسست
بگشای ای نسیم سحر جیب غنچه را
از بوی گل چه سود مرا بوی او بسست
گو صحن روضه جلوه گه مرغ سدره باش
مرغ دل مرا چمن کوی او بسست
چین در جبین بکشتن ما تا کی ای رقیب
ناز و کرشمه ی خم ابروی او بسست
جای سری که گشت گران از می وصال
در خواب بیخودی سر زانوی او بسست
بیدار ساز یکدمش ای همدم صبوح
در خواب ناز نرگس جادوی او بسست
جعد بنفشه را چکنم دام راه دل
دیوانه ام مرا شکن موی او بسست
مهر دهان تلخ فغانی شب وصال
افسانه ی عقیق سخنگوی او بسست
مد نظر بنفشه ی خود روی او بسست
گو سرو ناز جلوه مکن در حریم باغ
کانجا خرام قامت دلجوی او بسست
بگشای ای نسیم سحر جیب غنچه را
از بوی گل چه سود مرا بوی او بسست
گو صحن روضه جلوه گه مرغ سدره باش
مرغ دل مرا چمن کوی او بسست
چین در جبین بکشتن ما تا کی ای رقیب
ناز و کرشمه ی خم ابروی او بسست
جای سری که گشت گران از می وصال
در خواب بیخودی سر زانوی او بسست
بیدار ساز یکدمش ای همدم صبوح
در خواب ناز نرگس جادوی او بسست
جعد بنفشه را چکنم دام راه دل
دیوانه ام مرا شکن موی او بسست
مهر دهان تلخ فغانی شب وصال
افسانه ی عقیق سخنگوی او بسست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
ماه رخسار تو آیینه ی مقصود منست
دانه ی خال برو اختر مسعود منست
شب که بی لعل تو می می کشم از ساغر چشم
جگر پاره کباب نمک آلود منست
بسکه در اتش سودای تو سوزم همه شب
روزن خانه ی گردون سیه از دود منست
چند بنشینم و اندیشه ی بیهوده کنم
مردن از درد غم عشق تو بهبود منست
من که سر در سر سودای غمت باخته ام
جان اگر در سر کار تو کنم سود منست
عاشق و رند و نظر بازم و بدنام ولی
دیدن روی نکو شیوه ی محمود منست
نظری سوی فغانی فگن از گوشه ی چشم
که همین شیوه ز دیدار تو مقصود منست
دانه ی خال برو اختر مسعود منست
شب که بی لعل تو می می کشم از ساغر چشم
جگر پاره کباب نمک آلود منست
بسکه در اتش سودای تو سوزم همه شب
روزن خانه ی گردون سیه از دود منست
چند بنشینم و اندیشه ی بیهوده کنم
مردن از درد غم عشق تو بهبود منست
من که سر در سر سودای غمت باخته ام
جان اگر در سر کار تو کنم سود منست
عاشق و رند و نظر بازم و بدنام ولی
دیدن روی نکو شیوه ی محمود منست
نظری سوی فغانی فگن از گوشه ی چشم
که همین شیوه ز دیدار تو مقصود منست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
خوبان که ز ملک دلشان چشم خراجست
حق نظرست آنکه ستانند نه باجست
در دست طبیبست علاج همه دردی
دردی که طبیبم دهد آنرا چه علاجست
این درد که می آوردم مژده ی درمان
در دل نمک سوده و در چشم زجاجست
در منزل عنقا چه زید مرغ سلیمان
چندانکه نظر می کنم آنجا سر و تاجست
فیضی که نظر می برد از چشمه ی خورشید
در روز توان یافت، سخن در شب داجست
در آتش سودای تو صد قافله ی مشک
خاکستر بازار بود این چه رواجست
بسیار مکش این نفس سرد فغانی
شاید که تحمل نکند گرم مزاجست
حق نظرست آنکه ستانند نه باجست
در دست طبیبست علاج همه دردی
دردی که طبیبم دهد آنرا چه علاجست
این درد که می آوردم مژده ی درمان
در دل نمک سوده و در چشم زجاجست
در منزل عنقا چه زید مرغ سلیمان
چندانکه نظر می کنم آنجا سر و تاجست
فیضی که نظر می برد از چشمه ی خورشید
در روز توان یافت، سخن در شب داجست
در آتش سودای تو صد قافله ی مشک
خاکستر بازار بود این چه رواجست
بسیار مکش این نفس سرد فغانی
شاید که تحمل نکند گرم مزاجست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
ما را نه میل باغ و نه پروای بلبلست
فریاد ما ز جلوه ی آن روی چون گلست
گویا ندارد از قدو زلف تو آگهی
مرغ چمن که شیفته ی سرو و سنبلست
گر دست فتنه سلسله ی هستیم گسست
سر رشته ی حیات من آن جعد کاکلست
ماییم و ذکر حلقه ی زنجیر زلف دوست
عشاق را چه کار بدور تسلسلست
هر جلوه ی تو موجب صد گونه حیرتست
در هر کرشمه ی تو هزاران تأملست
روی تو کرد عرض تجمل ز خط و خال
فرخنده آن جمال که اینش تجملست
روی تو دید و سوخت فغانی متاع صبر
منعش نمی کنم چکند بی تحملست
فریاد ما ز جلوه ی آن روی چون گلست
گویا ندارد از قدو زلف تو آگهی
مرغ چمن که شیفته ی سرو و سنبلست
گر دست فتنه سلسله ی هستیم گسست
سر رشته ی حیات من آن جعد کاکلست
ماییم و ذکر حلقه ی زنجیر زلف دوست
عشاق را چه کار بدور تسلسلست
هر جلوه ی تو موجب صد گونه حیرتست
در هر کرشمه ی تو هزاران تأملست
روی تو کرد عرض تجمل ز خط و خال
فرخنده آن جمال که اینش تجملست
روی تو دید و سوخت فغانی متاع صبر
منعش نمی کنم چکند بی تحملست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
عاشقان را دم گرم و نفس سرد بسست
گرمی و گل نبود اشک و رخ زرد بسست
آسمان گو بر هم شعله ی خورشید مدار
که مرا همرهی آن مه شبگرد بسست
مطلب جام جم و آینه ی اسکندر
گر ز مردان رهی یکنظر مرد بسست
نیم جانی بدر آورده ام از دیر مغان
اینقدر زین سفر دور ره آورد بسست
مرشد راه فنا تجربه ی زنده دلانست
خضر این راه دل حادثه پرورد بسست
شهره گشتیم بتر دامنی و تیره دلی
چند ریزید بر آیینه ی ما گرد بسست
از پریشانی شمعست گرانجانی جمع
لب فرو بند فغانی نفس سرد بسست
گرمی و گل نبود اشک و رخ زرد بسست
آسمان گو بر هم شعله ی خورشید مدار
که مرا همرهی آن مه شبگرد بسست
مطلب جام جم و آینه ی اسکندر
گر ز مردان رهی یکنظر مرد بسست
نیم جانی بدر آورده ام از دیر مغان
اینقدر زین سفر دور ره آورد بسست
مرشد راه فنا تجربه ی زنده دلانست
خضر این راه دل حادثه پرورد بسست
شهره گشتیم بتر دامنی و تیره دلی
چند ریزید بر آیینه ی ما گرد بسست
از پریشانی شمعست گرانجانی جمع
لب فرو بند فغانی نفس سرد بسست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
چمن ز سایه ی سروت چو گلشن ارمست
نهال قد ترا آب خضر در قدمست
یکی هزار شد آشوب حسنت از خط سبز
فغان ز خامه ی صنع این چه شیوه ی قلمست
خوشم به نقش جمالت که در صحیفه ی حسن
مراد از قلم آفرینش این رقمست
به غیر آن رخ چون گل که تا ابد باقیست
نظر بهر چه درین باغ می کنم عدمست
بماه روی تو این آرزو که من دارم
هزار سال اگر بینمت هنوز کمست
بناز بر مشکن از دعای اهل نیاز
که جلوه ی گل و سرو از نسیم صبحدمست
بزخم تیر جفا از حریم حرمت تو
برون نرفت فغانی که صید این حرمست
نهال قد ترا آب خضر در قدمست
یکی هزار شد آشوب حسنت از خط سبز
فغان ز خامه ی صنع این چه شیوه ی قلمست
خوشم به نقش جمالت که در صحیفه ی حسن
مراد از قلم آفرینش این رقمست
به غیر آن رخ چون گل که تا ابد باقیست
نظر بهر چه درین باغ می کنم عدمست
بماه روی تو این آرزو که من دارم
هزار سال اگر بینمت هنوز کمست
بناز بر مشکن از دعای اهل نیاز
که جلوه ی گل و سرو از نسیم صبحدمست
بزخم تیر جفا از حریم حرمت تو
برون نرفت فغانی که صید این حرمست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
در دلم سوزی عجب از عشق زیبا دلبریست
دوزخی در جانم از داغ بهشتی پیکریست
تا قرین آتش شوقت شدم پروانه وار
سوزم از اندیشه هر دم کاین منم یا دیگریست
چون نسوزم بیتو در بستان که در جانم ز غم
هر گلی داغی و هر داغی فروزان اخگریست
منکه مشغولم بذکر باده ی لعلت مدام
کی بود یادم که جایی سلسبیل و کوثریست
شوق دیدارت که شد در سینه ی سوزان گره
آتشی گویا فروزان در دل خاکستریست
دفتر گلرا که شست از گریه ابر نوبهار
هر ورق بر خون پاک دردمندان دفتریست
هر حباب از چشمه ی چشم فغانی روز هجر
در هوای باده ی آن لعل پر خون ساغریست
دوزخی در جانم از داغ بهشتی پیکریست
تا قرین آتش شوقت شدم پروانه وار
سوزم از اندیشه هر دم کاین منم یا دیگریست
چون نسوزم بیتو در بستان که در جانم ز غم
هر گلی داغی و هر داغی فروزان اخگریست
منکه مشغولم بذکر باده ی لعلت مدام
کی بود یادم که جایی سلسبیل و کوثریست
شوق دیدارت که شد در سینه ی سوزان گره
آتشی گویا فروزان در دل خاکستریست
دفتر گلرا که شست از گریه ابر نوبهار
هر ورق بر خون پاک دردمندان دفتریست
هر حباب از چشمه ی چشم فغانی روز هجر
در هوای باده ی آن لعل پر خون ساغریست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
چمن شکفت و نسیمی ز هر گلی برخاست
ز هر نهال گلی بانگ بلبلی برخاست
نسیم صبح، دلاویز و مشگبیز آمد
مگر ز سلسله ی جعد کاکلی برخاست
کشیدم از غم زلف تو در چمن آهی
چو پیش شاخ گلی جعد سنبلی برخاست
تو آن رمیده غزالی که هر قدم زین راه
بجستجوی تو صاحب توکلی برخاست
غلام همت آن عاشق سبک سیرم
که از سر دو جهان بی تأملی برخاست
بهر چمن که فغانی رسید ناله کنان
ز بلبلان چمن شور و غلغلی برخاست
ز هر نهال گلی بانگ بلبلی برخاست
نسیم صبح، دلاویز و مشگبیز آمد
مگر ز سلسله ی جعد کاکلی برخاست
کشیدم از غم زلف تو در چمن آهی
چو پیش شاخ گلی جعد سنبلی برخاست
تو آن رمیده غزالی که هر قدم زین راه
بجستجوی تو صاحب توکلی برخاست
غلام همت آن عاشق سبک سیرم
که از سر دو جهان بی تأملی برخاست
بهر چمن که فغانی رسید ناله کنان
ز بلبلان چمن شور و غلغلی برخاست
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
آزاد بلبلی که بدام بلا نسوخت
ترک هوس گرفت وز باد هوا نسوخت
پروانه یی که بر سر شمعی بمهر گشت
بیرون نشد ز دایره ی شوق تا نسوخت
یک ره دلم در انجمن آتشین رخان
نام وفا نبرد که با صد جفا نسوخت
هرگز جدا نشد ز دلم بیتو پاره یی
کان پاره هم ز داغ جدایی جدا نسوخت
در آب چشم و آتش دل غرق حیرتم
کاین از چه رو نکشت مرا وان چرا نسوخت
در محفلی که چهره برافروخت شمع من
ننشست از کرشمه دمی تا مرا نسوخت
جایی نکرد بیتو فغانی خیال عیش
کز آرزوی شمع رخت چند جا نسوخت
ترک هوس گرفت وز باد هوا نسوخت
پروانه یی که بر سر شمعی بمهر گشت
بیرون نشد ز دایره ی شوق تا نسوخت
یک ره دلم در انجمن آتشین رخان
نام وفا نبرد که با صد جفا نسوخت
هرگز جدا نشد ز دلم بیتو پاره یی
کان پاره هم ز داغ جدایی جدا نسوخت
در آب چشم و آتش دل غرق حیرتم
کاین از چه رو نکشت مرا وان چرا نسوخت
در محفلی که چهره برافروخت شمع من
ننشست از کرشمه دمی تا مرا نسوخت
جایی نکرد بیتو فغانی خیال عیش
کز آرزوی شمع رخت چند جا نسوخت